× توجه!


سلام مهمان گرامی؛
، براي مشاهده تالار ميبايست از طريق ايــن ليـــنک ثبت نام کنيد


نام کاربري : پسورد :
يا عضويت | رمز عبور را فراموش کردم
× خوش آمديد به انجمن تخصصي ما خوش امديد
× مهم! قوانين را حتما مطالعه کنيد
× مهم! کپي رايت را رعايت کنيد



تعداد بازديد 53
19
نويسنده پيام
faezeh آفلاين


ارسال‌ها : 916
عضويت: 23 /5 /1392
محل زندگي: تبريز
سن: 17
تعداد اخطار: 2
تشکرها : 57
تشکر شده : 485

19
فدای سرت ...
خدا شاهده دردم داشت کم می شد. فشار بازوهاش ... عطر تنش ... محبت کلامش ... عشق توی کاراش ... دردو از یادم برده بود. هق هقم با سکسکه همراه شده بود. آرتان منو به خودش فشار داد و گفت:
- چرا بیدارم نکردی ترسا؟! آخه چرا؟!!! من اینقدر بدم ...
از لحنش پیدا بود داره عذاب می کشه. گفتم:
- نه ... نمی خواستم ... نمی خواستم مزاحمت ...
منو خوابوند روی صندلی جلو خودشم سریع سوار شد و گفت:
- این حرفا یعنی چی؟! تو کی می خوای بفهمی من در قبال تو وطیفه دارم ... اینا لطف نیست ترسا ... وظیفه است.
فقط گریه می کردم و حرفی نمی زدم. آرتان هر بار نگاهی به من می کرد و از دیدن رنگ پریده و چشمای گریون من پاشو بیشتر روی پدال گاز فشار می داد. جلوی در بیمارستان چنان ترمز کرد که صدای جیغ لاسیتکاش بلند شد. سریع پرید پایین درو باز کرد و منو عین یه شی قیمتی گرفت تو بغلش. کاش می شد زمان متوقف می شد و من همونجا می موندم. چقدر آغوشش رو دوست داشتم و بهم آرامش می بخشید. وارد بخش اورژانس شد و با راهنمایی یکی از پرستارا وارد یکی از اتاقا شد خواست منو بخوابونه روی تخت که بی اراده دستمو انداختم دور گردنش و محکم تر چسبیدمش. اونم منو فشار داد به خودش و همونجور که من توی بغلش بودم نشست روی یکی از صندلی ها. دکتر وارد اتاق شد و رو به آرتان گفت:
- بذارش روی تخت پسرم ...
- نه آقای دکتر ... اگه می شه همین جا معاینه اش کنین ...
دکتر خنده اش گرفت و گفت:
- امان از دست شما جوونا.
نشست جلوی صندلی و پامو گرفت توی دستش از درد نفسم تو سینه حبس شد و اشکام فوران کرد. آرتان سریع دستمو گرفت توس دستش محکم فشار داد و اون یکی دستشو از زیر شالم برد داخل و مشغول نوازش موهام شد. دوباره آروم شدم. دکتر کمی پامو وارسی کرد و سپس گفت:
- نشکسته ... در رفته ... باید جا بندازمش ...
شنیده بودم که جا انداختن استخون در رفته خیلی درد داره. با عجز به آرتان نگاه کردم. آرتان خیلی ناراحت بود و اینو از نگاش می فهمیدم. نگامو که دید صورتمو گرفت بین دستاش و گفت:
- من پیشتم عزیزم ... نترس ...
با اشاره دکتر آرتان منو محکم توی بغلش فشار داد. اینقدر محکم که حتی نمی تونستم یه گوشه از بدنمو دیگه تکون بدم و یه دفعه درد توی همه بدنم پیچید. طوری که از درد جیغ کشیدم و بیحال بیحال شدم. چشمام بسته شد و همه رمقم از تنم رفت بیرون. صدای آرتان رو شنیدم که با نگرانی می گفت:
- ترسا ... ترسا عزیزم ... چی شدی ترسا؟!
دکتر گفت:
- نگران نباش جوون ... از حال رفته یه سرم براش می نویسم اینو که تزریق کنه حالش خوب خوب می شه. بعدم باید پاشو گچ بگیرم ...
- آقای دکتر مطمئنین چیزیش نشده ؟
دکتر خندید و گفت:
- عاشقیااااا! ببرش توی اتاق بغلی تا بیام سر وقتش.
آرتان از جا بلند شد. منو فشار داد به خودش و در یه لحظه حس کردم پیشونیم داغ شد. آره ... آرتان برای اولین بار منو بوسید ... اونم درست زمانی که فکر می کرد من بیهوشم. همه تنم داغ شده بود ... جون داشت دوباره به تنم بر می گشت. وارد یه اتاق دیگه شد ولی نمی دونم چی دید که رو به یکی از پرستارا گفت:
- خانوم اینجا اتاق خصوصی ندارین؟! اینجا که خیلی شلوغه ...
- نخیر آقا اینجا بخش اورژانسه ... طبیعیه که شلوغه ... بخوابونینش روی این تخت ...
آرتان ناچارا منو خوابوند روی تخت ولی دستمو رها نکرد و با دست دیگه اش هم موهامو نوازش می کرد. پرستار با کنجکاوی گفت:
- خواهرته؟!
وا! پرو! می خواست ببینه اگه من خواهرشم تور پهن کنه ... اولم نمی پرسه همسرته ها! آدم مارموز ... آرتان به خشکی گفت:
- زندگیمه ...
تنم داغ شد ... یعنی راست می گفت یا می خواست فقط پرستاره رو از سرش باز کنه؟ حسابی کیفور شده بودم. به سختی جلوی لبخند زدنم رو می گرفتم. پرستار گفت:
- چه داداش مهربونی ...
اااا ننر! چه اصراری هم داره که منو آرتانو با هم خواهر برادر کنه. شیطونه می گه چشمامو وا کنم پایه سرمو بردارم بکوبم فرق سرشا ... آرتان هم با کلافگی گفت:
- کاش خواهرم بود ... شاید اگه خواهرم بود اینقدر دوسش نداشتم که از درد کشیدنش دیوونه بشم. ولی متاسفانه خواهرم نیست ... همسرمه ... دنیامه ...
پرستار با حرص و کینه گفت:
- خوش به حالش که شوهر مهربونی مثل شما داره!
به دنبال این حرف از صدای تق تق پاشنه کفشش فهمیدم رفته. حالا حال من دیدنی بود! دوست داشم پاشم عربی برقصم. خدایی از حرفای آرتان تا مرز سکته خوشحال شده بودم. به خودم نمی تونستم دروغ بگم. بهش وابسته شده بودم. شاید عشق به اون صورت نبود ... ولی دوسش داشتم. می دونستمم روزی که برم براش خیلی دلتنگ می شم. خیلی به حضورش عادت کرده بودم ولی احساسم هوز اونقدری نبود که بخوام دائم پیشش بمونم. هنوزم رفتنو ترجیح می دادم. آرتان دستمو با محبت می فشرد و زمزمه وار داشت باهام حرف می زد. دست از فکر و خیال برداشتم و با همه وجودم گوش شدم:
- مانی راست می گه بهت می گه زلزله ... حقا که زلزله ای! آخه وروجک من تو روی صندلی رفته بودی واسه چی؟ خدا رحم کرد پات در رفت اگه سرت خورده بود توی یه جا ...
با اومدن دکتر حرفای آرتان نیمه تموم موند و من فحش به اموات دکتر دادم حسابی. آرتان گفت:
- گچ می گیرین پاشو؟!
- آره دیگه پسرم ... این پا رو اصلا نباید بذاره روی زمین.
- چقدر باید توی گچ بمونه؟
- یه ماه ...
بعد از اون حس کردم یه چیز داره به پام کشیده می شه. آرتان با نگرانی گفت:
- دکتر چرا چشماشو باز نمی کنه؟! خیلی وقته از حال رفته ... نکنه خدایی نکرده ...
- صبر داشته باش پسرم ... از کجا معلوم؟ شایدم بیداره و داره حرفای ما رو می شنوه ولی می خواد واسه تو نازکنه. می گن نازکش داری ناز کن نداری پاتو دراز کن ... حالا نقل خانوم شماست ...
با این حرف خندید. منم خنده ام گرفته بود ولی جلوی خودمو گرفتم. بعد از اینکه گچ پام تموم شد و دکتر گفت:
- خب اینم از این تموم شد ... سرمش که تموم شد می تونی ببریش.
چند لحظه صبر کردم و سپس به آرومی چشمامو باز کردم. آرتان کامل روی صورتم خم شده بود و زل زده بود بهم. تا دید چشمامو باز کردم یه لبخند گشاد زد و گفت:
- بالاخره بیدار شدی خانوم خوابالوو ...
اینقدر از حرفا و نگرانیاش کیفور بودم که منم لبخند زدم از اونم گشاد تر. موهامو از توی پیشونیم زد کنار و گفت:
- خوبی؟ درد نداری دیگه عزیزم؟
لحن حرف زدنش در حد مرگ بهم لذت می داد. چشمامو یه بار باز و بسته کردم. خندید و گفت:
- این یعنی چی؟ یعنی درد داری یا نداری؟
- نه ... خوبم ...
- خوب خدا رو شکر ... دختر تو بالای صندلی چی کار می کردی؟ این سوال داره مغز منو سوراخ می کنه.
- رفته بودم بالای ویترینو گردگیری کنم.
- بالای ویترین؟!!! آخه اونجا گردگیری می خواد؟ بعدشم اگه اینقدر مهم بود خوب منو صدا می کردی ...
در دلم باز شد و گفت:
- تو تو خونه تبدیل شده بودی به یه روح متحرک ... اصلا بود و نبودت فرقی نمی کرد ... منم صدات نکردم.
نوک بینیمو فشار داد و گفت:
- حق با توئه ... چند وقت بود حال خوبی نداشتم. یه فکری داشت عذابم می داد ... ولی قول می دم از این به بعد پشت خانوم کوچولو رو خالی نکنم. قبوله ...
- قبوله ... آرتان ...
- جانم؟!
اینبار به جز دلم همه وجودم لرزید. کم مونده بپرم بغلش ... جلوی خودمو گرفتم و گفتم:
- مهمونی فردا .... کلاسام ...
- مهمونی فردا رو که کنسل می کنم ... کلاساتو هم می رم ترمتو می ندازم واسه ماه دیگه ....
- حالا کلاس به درک ... ولی زشت نیست جلوی دوستات؟
- دوستام که مهم تر از هم خونه کوچولوم نیستن ...
وصف حالم گفتن نداره ولی اینو خوب می فهمیدم که هرچی محبت آرتان نسبت بهم بیشتر می شد منم احساسم بهش بیشتر می شد و این می تونست دردسر ساز بشه. آرتان زیر بازومو گرفت و گفت:
- پاشو که وقت رفتن به خونه است ... سرمت هم تموم شد.
نشستم روی تخت و خود آرتان سرم رو از دستم خارج کرد و توی سطل زباله انداخت. شنل رو محکم دور من پیچید و دوباره منو کشید توی بغل گرمش .... گفتم:
- بذارم زمین خودم یه جوری می یام ...
خندید و گفت:
- اینجام دست از غد بازی بر نمی داری؟!
منم خندیدم و حرفی نزدم. آرتان منو سوار ماشین کرد و راه افتاد. توی خونه هم منو خوابوند روی تخت و گفت:
- هر چیزی که لازم داشتی شماره گوشیمو بگیر ... چون می دونم نمی تونی بیای از اتاق بیرون.
- ازت ممنونم ... بابت همه چیز ...
- نیازی به تشکر نیست خانوم کوچولو ... فقط زودتر خوب شو ... و قول بده که اگه کاری داشتی خبرم کنی.
- قول می دم.
- باریک الله ... حالا راحت بخواب ...
- آرتان ... ساعت پنج صبحه ... حالا فردا چی جوری می ری مطب؟
- فردا خونه ام خانومی نگران این چیزا نباش ... فقط استراحت کن.
بعد از اینکه چراغو خاموش کرد و رفت حس عجیبی بهم دست داد. دوست داشتم کنارم بخوابه. نمی خواستم بره ... دوست نداشتم تنها بخوابم ... ولی غرور لعنتیم اجازه نمی داد بهش زنگ بزم و بخوام بیاد کنارم بخوابه. شاید راجع به من فکرای دیگه می کرد که این اصلا صحیح نبود. بعدا که پام خوب شد باید برای این احساس جدیدم یه فکر جدی می کردم....
صبح که بیدار شدم پام یه کم درد می کرد. یه کم به اطرافم نگاه کردم و همه اتفاقای شب قبل تو ذهنم دوباره مرور شد. ساعت دویازده بود و مشخص بود به جبران کم خوابی دیشب حسابی خوابیدم. از بیرون صدا می یومد ... سعی کردم بلند بشم. گچ پام خشک شده بود ... نشستم سر جام و پامو از تخت گذاشتم پایین ... با زحمت بلند شدم ایستادم تعادلم داشت به هم می خورد لی لی کنان خودمو رسوندم به دیوار و به کمک دیوار رفتم سمت در. به در که رسیدم به نفس نفس افتادم ... آرتان توی آشپزخونه بود و صدا از توی آشپزخونه می یومد. شروع کردم لی لی کنان رفتم به سمت کاناپه ... از سر و صدای من آرتان اومد جلوی اپن و با دیدن من بدو بدو از آشپزخونه اومد بیرون و گفت:
- ا بیدار شدی؟! چرا صدام نکردی؟
نشستم روی کاناپه و در حالی که موهامو از روی پیشونیم کنار می زدم گفتم:
- باید عادت کنم ... نمی شه که همه اش از تو کمک بخوام.
نشست کنارم و پامو گرفت به نرمی گذاشت روی میز و گفت:
- این حرفا چیه؟ شاید یه روز منم این بلا سرم بیاد ... تو کمکم نمی کنی؟
خندیدم و گفتم:
- نه ...
چپ چپ نگام کرد و گفت:
- دست شما درد نکنه ... ولی مسئله ای نیست نازکش زیاد دارم.
لجم گرفت ولی به روی خودم نیاوردم و غش غش خندیدم . ترجیح دادم حرفی نزم. گفت:
- درد نداری دیگه؟
- نه .. یه کمه ... زیاد نیست ...
- دکتر برات مسکن هم نوشته ... اگه حس کردی درد داری بگو تا بهت بدم.
- نه از قرص خوردن زیاد خوشم نمی یاد ... الان لازم ندارم.
- باشه پس همین جا بشین تلویزیون نگاه کن تا من یه ناهار خوشمزه برات درست کنم ...
- تو و آشپزی؟
- چی فکر کردی؟ من این همه سال تنها زندگی کردم ... گشنگی که نخوردم.
- آخه دیدم همه اش برای خودت از رستوران غذا می گیری.
- چون وقت نداشتم ... ولی امروز که تو خونه ام می تونم هنرمو بهت نشون بدم.
- حواست باشه ... نزنی بکشیموناااا
خواست حمله کنه به طرفم که خودمو کشیدم عقب و جیغ کشیدم. دستشو گذاشت روی گوشش و در حالی که می گفت:
- دخترا جز جیغ بنفش کشیدن کار دیگه ای ندارن.
رفت سمت آشپزخونه. با غیض گفتم:
- هی آقا پشت سر دخترا حرف نزن ...
خندید و دیگه چیزی نگفت. کم کم داشت بوهای خوبی از توی آشپزخونه بلند می شد. همه حواسم معطوف به حرفای دیشب آرتان بود ... اون همه محبت ... اون همه نگرانی! از آرتان مغرور بعید بود. ولی می دونستم اگه یه کلمه در موردش باهاش حرف بزنم یه چیزی می گه که همه خوشیمو زایل کنه. پس ترجیح دادم اصلا به روی خودم نیارم که همه حرفاشو شنیدم. بوی خوش غذا مجبورم کرد از جا بلند بشم و لنگ لنگان برم سمت آشپزخونه. آرتان با دیدن من اخمی کرد و گفت:
- تو نمی تونی چند دقیقه آروم یه جا بشینی؟
از دیدن هیبتش با پیشبند و دستکش آشپزخونه نتونستم جلوی خودمو بگیرم و زدم زیر خنده. چنان از ته دل قهقهه می زدم که اخمای صورت آرتانم باز شد و اونم شروع کرد به خندیدن. همونجور وسط خنده هاش گفت:
- کوفت ... به چی می خندی؟
به زحمت نشستم روی صندلی و گفتم:
- وای باید زنگ بزنم به نیلی جون بیاد پسرشو ببینه ...
- چشه؟!!! بچه پرو!
خندیدم و گفتم:
- چشم نیست مماخه ...
خندید و گفت:
- حالا غذا رو که دادم خوردی دیگه واجب میشه زنگ بزنی به نیلی جون بیاد دستشو هم ببوسی با این پسر تربیت کردنش ...
- وای مامانم اینا ...
- حالا ببین ...
غذا رو کشید و با کلی وسواس تزینش کرد. زرشک پلو با مرغ پخته بود. با آب مرغ هم سوپ درست کرده بود. اول یه کم سوپ برام کشید و گذاشت جلوم ... با ادا و اصول یه قاشق از سوپ رو وارد دهنم کردم و از خوشمزگیش دهانم باز موند. با دیدن قیافه من لبخندی مغرورانه زد و گفت:
- چطوره؟!
- خیلی بد مزه است!
چپ چپ نگام کرد و گفت:
- حیف که دختر نیستم ...
- اگه بودی چی می شد؟ لابد خواستگارات دم در خونه صف می کشیدن.
ابروهاشو بالا انداخت و گفت:
- اون که صد در صد ... ولی منظورم این نبود. اگه دختر بودم الان باهات قهر می کردم بشقاب غذارو هم از جلوت بر می داشتم و می گفتم حق نداری لب بزنی برو فست فود بخور.
از لحنش خنده ام گرفت و گفت:
- وای تو این حالت تصوت که می کنم می بینم خیلی بهت می یاد.
- بخور زلزله اینقدر زبون نریز.
با لبخند مشغول خوردن شدم. آرتان دوباره خوب شده بود و این خوبیش منو دیوونه می کرد. وقتی مهبرون می شد انگار یه نفر دیگه بود. یه فری که من هم دوسش داشتم هم نمی شناختمش ... همین منو می ترسوند. زرشک پلو با مرغش هم فوق العاده شده بود. بعد از خوردنش گفتم:
- دستت درد نکنه ... ترشی نخوری یه چیزی می شی ....
- یه چیزی شدم ... تو نمی بینی ...
چپ چپ نگاش کردم یعنی باز شروع کردی. اونم خندید و هیچی نگفت. گفتم:
- ظرفا با من ... تو پختی من می شورم ...
- لازم نکرده شما بفرما برو توی اتاقت ...
- ا آخه اینجوری که نمی شه.
اومد طرفم قبل از اینکه بفهمم چه قصدی داره توی بغلش بودم. نکن آرتان تو رو خدا نکن! دارم معتاد آغوش گرمت می شم. منو چسبوند به خودش و گفت:
- بچه خوب همیشه به حرف بزرگترش گوش می ده.
- آخه این بزرگتره فقط بلده زور بگه.
- مطمئن باش همه این زورگویی ها به نفع خودته.
دیگه حرفی نزدم. راست می گفت ... یکی از دکمه های پیرهنشو بستم و گفتم:
- تا روی شکمت بازه ....
هیچی نگفت فقط نگام کرد منم زل زدم بهش. چشماش منو توی خودشون غرق می کردن. آب دهنمو قورت دادم ولی چشم ازش نگرفتم. آرتان هم همینطور زل زده بود به من ... کنار تخت ایستاده بود ولی قصد نداشت منو بذاره روی تخت. منم اصراری نداشتم ... توی آغوش اون آروم تر بودم. حس می کردم که فاصله صورتش داره با صورتم کمتر می شه. صدای نفساش عجیب غریب شده بود و همین باعث می شد منم نگاهم داغ تر بشه. نمی دونم یهو چه اتفاقی افتاد که سریع منو گذاشت روی تخت. دستی توی موهاش کشید. چند نفس عمیق کشید و یه کتاب برداشت داد دستم و گفت:
- بخون تا حوصله ات سر نره ... کاری هم داشتی صدام کن.
کتابو گرفتم. چرا اینجوری کرد؟ مثلا چی می شد اگه منو می بوسید؟! حق با بنفشه است ما می تونیم خیلی از وجود هم لذت ببریم ولی حیف که اگه منم می خواستم آرتان نمی خواست. زمزمه کردم:
- باشه ...
در حالی که از اتاق می رفت بیرون با صدای گرفته گفت:
- آفرین حالا شدی دختر خوب.
بعد از رفتنش کتابو چسبوندم روی سینه ام و به فکر فرو رفتم. واقعاً خوش به حال زن آرتان ... آرتان حالا که فقط نسبت به من حس مسئولیت داشت اینقدر مهربون شده بود چه برسه به زمانی که از ته دلش کسی رو دوست داشته باشه.
یک ماه گذشت ... داشتم دق می کردم. همه فامیل فهمیده بودن و همه برای عیادتم اومده بودن. عزیز اینقدر گریه کرد که دلمو ریش کرد. اصرار داشت حتما برم خونه پیش خودش تا پرستارم بشه ولی من نمی خواستم از آرتان دور بشم برام عجیب بود ولی خلوتم با آرتان رو به هر چیز دیگه ای ترجیح می دادم. و جالبی کار اینجا بود که آرتان هم با عزیز مخالفت کرد و گفت مامانش بهم سر می زنه و نمی ذاره من تنها بمونم. پس نیازی نیست برم خونه بابا اینا ... نیلی جون و آتوسا و بنفشه و شبنم مدام بهم سر می زدن. ولی بازم توی خونه موندن داشت خلم می کرد. حداقل قبلا هر روز کلاس می رفتم و سرم گرم می شد ولی حالا چی؟ آتوسا خیلی اصرار می کرد که از خونه ببرتم بیرون ولی من حوصله با آتوسا بیرون رفتن رو نداشتم. بنفشه و شبنم هم حوصله عصاکش من شدن رو نداشتن ... دوست داشتم خود آرتان اصرار کنه برای اینکه ببرتم بیرون ولی اونم اصلا حس نکرده بود که من نیاز به بیرون رفتن دارم و هیچ حرفی در این مورد نمی زد. اکثرا هم چون می دونست یه نفر پیشم هست شبا دیر وقت می یومد خونه. توی این یک ماه نصف بیشترش رو نیلی جون می یومد خونه مون ولی خوبیش این بود که شبا می رفت وگرنه من مجبور می شدم حتما کنار آرتان بخوابم و اصلا از اینکار خوشم نمی یومد. می خوابیدم که چی؟ من کز کنم یه گوشه تخت و آرتانم بخوابه اونور من هی به اون فکر کنم اون به من و هر دو تا صبح غلت بزنیم و آه بکشیم؟! مسخره تر این کار کاری وجود نداشت. بالاخره ما زن و شوهر بودیم و اگه قرار می شد یه شب تا صبح کنار هم بخوابیم به هم دیگه میل شدید پیدا می کردیم. نمی خواستم اینجوری بشه ... چون عذاب می کشیدیم هر دو ... آرتان خوددار تر از این حرفا بود. روز قبل از اینکه قرار بود با آرتان بریم گچ پامو باز کنیم نشسته بودم روی کاناپه پامو دراز کرده بودم روی مبل و داشتم فیلم می دیدم. یه فیلم خیلی خیلی غم انگیز. حالا از بس حالم خوب بود این فیلم هم تازه بدترم کرد. وقتی فیلم تموم شد اشکم داشت در می یومد. بدجور هوس سیگار کرده بودم اگه نمی کشیدم دیوونه می شدم. خیلی وقت بود نکشیده بودم ... دیگه فکر کردم ترک کردم. دقیقا از اون شبی که دیدم آرتان تو اوج ناراحتیش هم لب به سیگار نمی زنه منم تصمیم گرفتم دیگه نکشم و دیگه هم نکشیدم ولی حالا هوسش داشت دیوونه ام می کرد. از جا بلند شدم راه رفتن با پام راحت تر شده بود. دیگه به سنگینیش عادت کرده بودم. رفتم توی اتاق پاکت سیگارمو از داخل کشوی لباسام کشیدم بیرون و دوباره برگشتم نشستم رو کاناپه ... تازه ساعت پنج بود سه و ساعت و نیم دیگه تا اومدن آرتان وقت داشتم. حتما تا اون موقع بوش هم می رفت. سیگارو در آوردم و با هوس یه کم نگاش کردم.
امضاي کاربر :
خــــــــدایـا
من اینجا دلم سـخـت معجزه میخواهد
و تو انگار
معجزه هایت را گذاشته ای برای روز مــبادا.....




جمعه 08 شهریور 1392 - 22:19
نقل قول اين ارسال در پاسخ گزارش اين ارسال به يک مدير
تشکر شده: 1 کاربر از faezeh به خاطر اين مطلب مفيد تشکر کرده اند: rana &



برای نمایش پاسخ جدید نیازی به رفرش صفحه نیست روی

تازه سازی پاسخ ها

کلیک کنید !



برای ارسال پاسخ ابتدا باید لوگین یا ثبت نام کنید.


پرش به انجمن :