× توجه!


سلام مهمان گرامی؛
، براي مشاهده تالار ميبايست از طريق ايــن ليـــنک ثبت نام کنيد


نام کاربري : پسورد :
يا عضويت | رمز عبور را فراموش کردم
× خوش آمديد به انجمن تخصصي ما خوش امديد
× مهم! قوانين را حتما مطالعه کنيد
× مهم! کپي رايت را رعايت کنيد



تعداد بازديد 43
24
نويسنده پيام
faezeh آفلاين


ارسال‌ها : 916
عضويت: 23 /5 /1392
محل زندگي: تبريز
سن: 17
تعداد اخطار: 2
تشکرها : 57
تشکر شده : 485

24
بهتره در این مورد بحث نکنیم. چون تو نمی تونی افکار منو درک کنی ... شایدم مشکل از خودمه که نمی تونم برات توضیحش بدم ...
سری تکون دادم و گفتم:
- اصلا بیخیال مهمونی و پارتی ... سایز منو نگفتی ...
- اون موقع که می خواستم برم آلمان گفتم شاید بخوام برات سوغاتی چیزی بیارم ولی سایزتو نمی دونستم واسه همینم وقتی خواب بودی از روی لباسات سایزاتو برداشتم.
لب برچیدم و گفتم:
- چقدرم که برای من سوغاتی آوردی ...
به حالت بچه گونه من خندید و گفت:
- از کجای می دونی نیاوردم؟!
- مگه آوردی؟!
- بله ...
- وا!!!! کو پس؟!
- بهت ندادم چون از دستت دلخور بودم گفتم سر یه فرصت مناسب بهت بدمشون ...
- خیلی خیلی ... نه خیلی بیشتر از خیلی بدجنسی ...
- توام خیلی بیشتر از خیلی کوچولوئی ...
- چی برام آوردی حالا خسیس خان؟
چقدر راحت با آرتان شوخی می کردم. انگار نه انگار که من همون ترسا بودم و انگار نه انگار که آرتان هم همون آرتان مغرور گذشته بود. انگار هر دو از سرد بودن خسته شده بودیم و نیاز به گرما داشتیم ... یه گرما که به زندگی بی روح و یک نواختمون روح بده. آرتان با خونسردی گفت:
- شب که رفتیم خونه نشونت می دم ...
بی فکر گفتم:
- مگه شب می ریم خونه؟!
- اگه دوست داشته باشی ...
- پس بابا ...
- گفتم که بابات منتظر یه اشاره از طرف توئه ... می برمت دم خونه تون برو از بابات اجازه بگیر بعدش می ریم خونه خودمون ...
خونه خودمون! تا حالا همیشه می گفت خونه من ... حالا شد خونه خودمون؟! آرتان به خدا که تو خیلی عوض شدی.خواستم یه کم سر به سرش بذارم. برای همینم گفتم:
- حالا حتما باید بیام خونه تو؟ همونجا راحت ترم آخه ...
دستمو طوری فشار داد که استخوناش تقریبا پودر شد و در گوشم با صدای خشنش گفت:
- هر چقدرم که بهت بد بگذره توی خونه من فعلا زن منی و باید توی خونه من باشی ... فهمیدی؟ باید!
دوست داشتم بگم خیلی خب بابا ول کن دستو من خودم از خدامه! ولی به جاش با غرور همیشگیم گفتم:
- باید؟! تو زندگی من بایدی وجود نداره!
آرتان با خونسردی زل زد توی چشمام و گفت:
- از این به بعد داره عزیزم ... بهش عادت کن.
لامصب زور شنیدنم ازش قشنگ بود. اخم کردم و جوری وانمود کردم که یعنی ناراحت شدم. آرتان هم اصلا به روی مبارک خودش نیاورد. جلوی ویترین مغازه ای ایستاد و گفت:
- این مانتو رو ببین ... رنگش به پوستت خیلی می یاد ... مدلشم قشنگه ... می خوای امتحانش کنی.
یه مانتوی کوتاه آبی کاربنی بود ... از کجا می دونست این رنگ به پوست من می یاد؟ هان! اون شب که مامانش اینا اومده بودن خونمون من یه دامن این رنگی پوشیده بودم ... ای بدجنس! ببین چه با دقتم منو دید زده. سری تکون دادم و با هم وارد مغازه شدیم. خدا رو شکر فروشنده یه خانوم مسن بود که به درخواست من مانتو رو برام آورد. خیل تن خور خوشگلی داشت و کمر بند طلایی که روی کمرش کار شده بود کمرمو باریک تر نشون می داد. آرتان تا توی تنم دید ابروشو بالا داد و گفت:
- قشنگه!
به خودم توی آینه نگاه کردم و گفتم:
- آره خیلی ...
- درش بیار بیا بیرون.
مانتو رو در آوردم و دادم دست آرتان. مشغول تماشای بقیه مانتوها شدم. یه مانتوی قهوه ای روشن که خیلی بلند بود و پایینش چین دار شده بود چشممو گرفت ...

__________________
داشتم نگاش می کردم که آرتان از پشت سرم گفت:
- بپوشش ...
با خوشحالی گفتم:
- جدی؟!
- آره ... بپوش ببین اندازه ته ...
با خوشحالی دوباره پریدم توی پرو و مانتو رو تنم کردم ... فوق العاده بود و قدمو بلندتر نشون می داد. آرتان هم حسابی خوشش اومد و به شوخی گفت:
- کاش همه مانتوهات این قد بودن ...
- وا! مگه می خوام برم حوزه علمیه؟! اینم چون تن خورش قشنگ بود خوشم اومد وگرنه من مانتوی کتی بیشتر دوست دارم ...
- بله از مانتوهاتون مشخصه ... در هر صورت من نظر خودمو گفتم ...
اون مانتو رو هم گرفتیم و توی مغازه بعدی برای هر دوتاش کفش و کیف هم خریدم. به سلیقه آرتان چند تا شال و روسری هم انتخاب کردم. از یه مغازه دیگه هم سه تا شلوار خریدم و دیگه می خواستیم از فروشگاه خارج بشیم که یهو آرتان جلوی یه مغازه ایستاد و وقتی خواستم ویترین مغازه رو نگاه کنم بهم مهلت نداد و کشیدم داخل مغازه. رو به فروشنده گفت:
- لطفا اسمال اون مانتو سفیده داخل ویترین رو بدید ...
تازه متوجه مانتوی سفید توی ویترین شدم ... چقدر خوشگل بود ... جنس کتون کاغذی داشت و دم آستینای سه ربعیش مروارید کار شده بود. مانتو رو گرفتم و با قدردانی خیره شدم توی چشماش ... لبخندی زد و گفت:
- برو بپوشش عزیزم ...
احساساتم به غلیان در اومد. دیگه نتونستم جلوی خودمو بگیرم. روی پنجه پا بلند شدم گونه اشو بوسیدم و بدون اینکه به عکس العملش نگاه کنم شیرجه رفتم توی اتاق پرو و درو بستم. مانتوئه توی تنم خیلی قشنگ بود ... در پرو رو که باز کردم آرتان با نگاهی خاص نگام کرد ... یه نگاه عجیب غریبی که بازم از درکش عاجزبودم. فقط سری تکون داد و گفت:
- خوبه ...
خودم از اون بدتر بودم انگار ... سریع در پرو رو بستم و مانتو رو در آوردم. اینقدر داغ کرده بودم که دوست داشتم در اتاق پرو رو باز کنم آرتانو بکشم تو و یه عالمه بوسش کنم ولی خب ... از فکر خودم خنده ام گرفت. یکی زدم پس کله خودم و توی آینه گفتم:
- دیوووووونههههههه ... چه مرگته؟! تو که اینجوری نبودی ... چرا اینقدر ندید بدید شدی؟
با تذکر آرتان که گفت دیره سریع از اتاق خارج شدم اون مانتو رو هم خریدیم و از مغازه رفتیم بیرون. دیگه دستمو نگرفت ... دلیلشو می دونستم ... حس می کردم اونم حال منو داره ... ولی با اینحال بازم دوست داشتم دستمو بگیره. گفت:
- دیروقته ساعت یازده شده ... بهتره بریم یه جا شام بخوریم ...
- باشه بریم ...
- چی می خوری؟
- زیاد گرسنه نیستم ....
با جدیت پرسید:
- چیزی شده؟
- نه ...
- حس می کنم سرحال نیستی ...
- خوبم فقط یه کم خسته ام ...
- الان می ریم سوار ماشین می شیم خستگیت در می ره .... ولی به خدا اگه یه نفر اینهمه چیز واسه من می خرید عمرا اگه خسته می شدم.
چقدر زودرنج شده بودم. تلخ گفتم:
- منت نذار ...
دستمو گرفت ... به آرامش رسیدم ... همه ناراحتیام رفع شد. منو کشید سمت خودش و گفت:
- من منت سرت گذاشتم؟!!! واسه کاری که خودم دوست داشتم انجامش بدم؟ این چه حرفیه ترسا؟!!!! بعضی وقتا حس می کنم خیلی بچه ای ... فرق شوخی و جدی رو اصلا نمی فهمی ...
مثل بچه ها پا کوبیدم روی زمین و گفتم:
- از بس همیشه جدی هستی خوب به من چه ...
لبخندی زد و گفت:
- بهتره جدی بمونم ... این به نفع هر دومونه ...
بدون توجه به عمق حرفش گفتم:
- چرا؟!!!!
- بیخیال ترسا ... نگفتی چی می خوری؟
بیخیال شدم و برای تغییر جو گفتم:
- دلم ساندویچ بندری می خواد ... از این ساندویچ فروشی چرکا ... اینا که پشه از مغازه شون بالا می ره ... دیدی؟
غش غش خندید و گفت:
- آره ... همونا که بوشون از دو فرسخی هوش از کله آدم می پرونه ...
- ای کلک! پیداست خودت یه پا ساندویچ چرک خور بودیا ...
منو به سمت خودش کشید و گفت:
- من و تو چه تفاهماتی داشتیم خودمون خبر نداشتیم ...
حرفش یه دنیا مفهوم داشت ولی سعی کردم به روی خودم نیارم و فقط بخندم. دو تایی سوار ماشین شدیم و آرتان رفت به سمت محله های پایین شهر و جلوی یکی از این ساندویچ فروشیا وایساد ... چیزی طول نکشید که دو تا از این ساندویچای خوشبو تو دستمون بود و ما هم میون خنده و شوخی و هرهر و کرکر همه اشو خوردیم. اون شب بهترین شبی بود که با آرتان داشتم. بعد از یه جدایی یک ماهه انگار حالا هر دو می خواستیم از حضور هم نهایت بهره رو ببریم ... بعد از اینکه ساندویچا رو خوردیم راه افتاد سمت خونه ما که هم چیزامو جمع کنم هم از بابا اجازه بگیرم. خوشحال بودم که دوباره می خوام برگردم توی خونه آرتان ... نفس کشیدن کنار اونم برام آرزو شده بود .
رفتن و برگشتنم داخل خونه نیم ساعت بیشتر طول نکشید. آرتان هم باهام اومد که از بابا و عزیز تشکر کنه به قول خودش کلی زحمت کشیده بودن یک ماه زلزله رو نگه داشته بودن دیگه خبر نداشت ترسا توی این یک ماه یه مرده متحرک بود که حوصله همه رو سر برده بود. وقتی وسایلم رو جمع کردم بابا با کلی شرط و شروط دست منو گذاشت تو دست آرتان و آرتان قول داد دیگه نذاره هیچ خطری منو تهدید کنه. وقتی از خونه اومدیم بیرون پریدم توی ماشین و با هیجان گفتم:
- پیش به سوی خونه ...
راه افتاد و گفت:
- خونه نمی ریم ...
- هان؟!
- گفتم خونه قرار نیست بریم الان ...
- پس کجا می ریم؟
- می خوام ببرمت یه جا یه کم این شیطنتاتو تخلیه کنی که من یه مدت از دستت آسایش داشته باشم.
چپ چپ نگاش کردم و گفتم:
- می خوای چه بلایی سرم بیاری؟ برمی گردم خونه موناااا ...
- به همین خیال باش تو دست من اسیری خانوم ... برگشتنت دیگه محاله.
حرفش خیلی دو پهلو بود برای همینم به روی خودم نیاوردم و گفتم:
- حالا کجا قراره بریم؟
- یه شهرکی سراغ دارم که توش دوچرخه کرایه می دن ... پیست دوچرخه سواری هم داره ... می خوام بریم اونجا یه کم ورزش کنم ...
اااااا من اگه تور و نشناسم ... می خوای هیجان خودت فرو بشینه؟ می خوای نا نداشته باشی که ... آه کشیدم. کاش از اول بهش چراغ سبز نشون داده بودم تا حالا اینقدر دو تایی نخوایم اذیت بشیم. سعی کردم عادی برخورد کنم.
- ایول! موافقم ... خیلی وقته دوچرخه سواری نکردم.
بقیه راه در سکوت سپری شد تا رسیدیم به اون شهرکی که آرتان می گفت. ماشینو توی پارکینگ پیاده کرد و دو تایی پیاده شدیم. دو تا دوچرخه کرایه کردیم و سوار شدیم قبل از اینکه راه بیفتم شالمو بردم از پشت آوردم جلو که راحت بتونم چرخ بازی کنم. آرتان چپ چپ نگاه کرد و گفت:
- این چه وضعشه؟ شالتو درست کن ...
- چرا؟!!! چشه مگه؟!
- خودت نمی دونی؟ همه گردنت پیدا شد ...
- خب اونجوری توی دست و پاست ...
دوچرخه رو گذاشت روی جک اومد سمت من و شالو از پشت آورد جلو و یه دور شل پیچوند دور گردنم و بعد پشت سرم گره اش زد. دستی کشیدم بهش و گفتم:
- چه خوب شد ...
- بدو سوار شو ...
قبل از اینکه سوار بشم نگاهی به ساعتم کردم ... ساعت دوازده بود ... ساعت دوازده بود و من بیرون بودم! چه لذتی داشت! یه لحظه به این فکر کردم که اگه آرتان نبود ... زبونمو گاز گرفتم و تو دلم گفتم:
- بیشعور اگه آرتان نبود تو می تونستی اینجا آزادانه هر غلطی خواستی بکنی؟ اینقدر امنیت داشتی؟ می دونی همه به یه دختر تنها که این وقت شب اومده از خونه بیرون با چه دیدی نگاه می کنن؟ نخیر تو آدم بشو نیستی ترسا ... همون باید از ایران بری ... جای افکار و عقاید تو توی ایران نیست ...
آرتان اومد کنارم و گفت:
- سوار شو بریم دیگه به چی فکر می کنی؟
لبخندی زدم و پریدم بالا ... دو تایی کنار هم می رفتیم ... یه کم که در سکوت سپری شد آرتان یه دفعه با جدیت پرسید:
- مگه بهت نگفته بودم از خونه بیرون نرو ... مگه نگفتم آرزو منتظر ه فرصته؟ برای چی رفتی ترسا؟ می دونی اگه بلایی سرت می یومد چی می شد؟
سرمو زیر انداختمو چیزی نگفتم. دوباره فکر آرزو به ذهنم هجوم آورد ... فکر بچه اش! آرتان با تحکم گفت:
- با توام ... چه جوری تونست از خونه بکشتت بیرون؟ فکر کردی اینم یه لجبازیه با من؟! ترسا ... چرا اینقدر بچه گونه عمل کردی؟! هان؟
چی می گفتم بهش؟ می گفتم تو رو تهدید کرد که راضی شدم برم بیرون؟ بگم خواستم پیش مرگ تو بشم؟ بگم از تصور اینکه بلایی سر تو بیاد عقلم از بین رفت و احساسم منو کشوند روی پشت بوم؟ چه طور اینارو بهش بگم؟ فقط گفتم:
- مطمئن باش اگه مجبور نمی شدم نمی رفتم ...
- چی مجبورت کرد؟ من فقط همینو می خوام بدونم ... لجبازی؟
- اونقدر بچه نیستم که توی موقعیت به اون خطرناکی هم لجبازی کنم ...
- پس چی؟
- نمی تونم بگم ... نپرس ... نپرس ...
دیگه چیزی نگفت. انگار فهمید واقعا برام مقدور نیست گفتنش. حالا که بحثو به اینجا کشونده بود دوست داشتم منم سوالای ذهنمو بپرسم ... نمی دونستم اول کدومو بپرسم بالاخره دلو زدم به دریا و گفتم:
- تو نذاشتی من سقوط کنم؟!
آرتان فقط سرشو تکون داد. دوباره پرسیدم:
- چه طوری اومدی روی پشت بوم؟
نفس عمیقی کشید و گفت:
- اون موقع که آرزو زنگ زد بهم مطب بودم ... با شنیدن صدای تو موندن توی مطبو جایز ندونستم و اومدم سمت خونه که مطمئن بشم خودتی و آرزو برام طعمه نذاشته ... باید مطمئن می شدم تو توی خونه نیستی ... با سرعت می یومدم سمت خونه و با آرزو هم تلفنی حرف می زدم. وقتی تو گفتی روی پشت بومین سریع زنگ زدم به پلیس و ماجرا رو گزارش دادم خودمم دو دقیقه بعدش رسیدم به ساختمون اول رفتم توی آپارتمان که دیدم تو نیستی برای همینم یه راست اومدم روی پشت بوم ... آرزو اینقدر حالش بد بود و درگیر تو بود که اصلا حضور منو روی پشت بوم حس نکرد یه جایی خودمو قایم کردم که یه وقت با دیدن من کار دست تو نده ولی تا دیدم کشیدت بالا اومدم نزدیکتون و همین که پرید لباس تو رو چنگ زدم....
پریدم وسط حرفش:
- چرا فقط من؟ چرا آرزو رو نگرفتی؟ مگه اون چند سالش بود؟ اون مستحق مردن نبود .... به خدا نبود ...

امضاي کاربر :
خــــــــدایـا
من اینجا دلم سـخـت معجزه میخواهد
و تو انگار
معجزه هایت را گذاشته ای برای روز مــبادا.....




شنبه 09 شهریور 1392 - 12:30
نقل قول اين ارسال در پاسخ گزارش اين ارسال به يک مدير
تشکر شده: 1 کاربر از faezeh به خاطر اين مطلب مفيد تشکر کرده اند: rana &



برای نمایش پاسخ جدید نیازی به رفرش صفحه نیست روی

تازه سازی پاسخ ها

کلیک کنید !



برای ارسال پاسخ ابتدا باید لوگین یا ثبت نام کنید.


پرش به انجمن :