× توجه!


سلام مهمان گرامی؛
، براي مشاهده تالار ميبايست از طريق ايــن ليـــنک ثبت نام کنيد


نام کاربري : پسورد :
يا عضويت | رمز عبور را فراموش کردم
× خوش آمديد به انجمن تخصصي ما خوش امديد
× مهم! قوانين را حتما مطالعه کنيد
× مهم! کپي رايت را رعايت کنيد



تعداد بازديد 91
نويسنده پيام
faezeh آفلاين


ارسال‌ها : 916
عضويت: 23 /5 /1392
محل زندگي: تبريز
سن: 17
تعداد اخطار: 2
تشکرها : 57
تشکر شده : 485

رمان توسكا(پست اول)
سيلاااااام دوزتان عزيز... خوبين خوشين ايااااااااااا؟؟

من كه خوب نيستم اصن.... خب ميخوام يه رمان ديگه بذارم بخونين حال كنين تشكر كنين اورين تو اينجام ارتان و ترسا هس


پست اول رمان توسكا
به ساعتم نگاه کردم و غر زدم ... - اه ... چهار ساعته اینجا علاف شدیم ... طناز ... خاک بر سرت اینا همه اش کلاهبرداریه بیا بریم یه کوفتی بکنیم تو این شیکمامون ... مردم از گشنگی ... از ساعت هشت صبح تا حالا اینجاییم ... طناز نگاهی به صف انداخت و در حالی که با نیازمندیها خودشو باد می زد گفت: - ده نفر بیشتر جلومون نیستن خره ... یه ذره دیگه دندون سر کبدت بذار رفتیم تو ... نگاهی عاقل اندر سفیهانه بهش کردم ... موهای حنایی رنگ داشت با چشمای قهوه ای روشن ... خوشگل بود و تو دل برو ... با هم دوست بودیم ولی نه خیلی صمیمی ... یه وقتایی که کارمون به هم گره می خورد یاد هم می افتادیم ... یعنی آخر دوستی بودیما!!! ولی حقیقت این بود که من به خاطر صمیمت زیادم با بابام زیاد علاقه ای به دوست شدن با کسی نداشتم ... بابام دنیام بود ... مامانمو هم خیلی دوست داشتم ولی بابا یه چیز دیگه بود ... طناز توی یکی از روزنامه ها یه خبری خونده بود و از دیروز منو دیوونه کرده بود ... یکی از کارگردانای بزرگ برای یکی از کاراش نیاز به یه چهره داره ... چهره ای که شناخته شده نباشه ... و آدرس اینجا رو داده بودن برای تست ... اگه توی تست قبول می شدی تازه می رفتی کلاس بازیگری ... هیچ وقت به بازیگر شدن فکر نکرده بودم ... بابا این جور کارارو دوست نداشت ... همیشه بهم می گفت: - دخترم قانع باش و به زندگی عادیت رضایت بده ... اون بالا بالاها هیچ خبری نیست ... اگه یه آب باریکه رو بگیری و بری هیچ وقت ضربه نمی خوری ... ولی شهرت و ثروت و مقام ممکنه به زمین بزندت و اونوقت روحت داغون می شه ... اخلاقش این بود ... اهل ریسک کردن نبود ... منم به خودش رفته بودم برای همینم فقط دنبال طناز راه افتاده بودم تا اون تستشو بده و ضایع بشه و با هم برگردیم ... محال بود توی این جمعیت اون شانسی داشته باشه ... همه دخترا یا فوق العاده خوشگل بودن یا با آرایشای غلیظ خودشون رو فوق العاده خوشگل نشون می دادن ... طنازم سودای شهرت توی سرش افتاده بود که اومده بود وگرنه فکر نکنم استعداد چندانی داشته باشه ... نفر جلویی ما هم رفت توی اتاق ... بالاخره رسیدیم به در قهوه ای رنگ اتاقی که توش تست می گرفتن و اصلا معلوم نبود اون تو چه خبره!!! حتی نمی دونستیم چند نفر اون تو نشستن .... پشت در اتاق و روبروی ما یه میز بود که پشتش یه دختر محجبه نشسته بود و اسم و فامیلا رو می نوشت و یه شماره می داد به هر نفر ... همه کارا کلیشه ای ... دویست سیصد نفر جلومون رفته بودن تو ... دویست سیصد نفرم پشت سرمون بودن ... هر کی یه چیزی دستش بود و داشت خودشو باد می زد ... در باز شد ... دختری که رفته بود تو با قیافه ای سرخ شده اومد بیرون .... وا!!!! انگار مجبوره وقتی اینقدر خجالت می کشه بره تست بده ... فکر کن این بخواد بشه بازیگر و همبازی فلانی ... چه شود!!!! خودم می شم بیننده درجه یکش ... خنده ام گرفت ... منشیه پاشد رفت توی اتاق رو به طناز گفتم: - قلبت تو دهنته؟! دستشو گذاشت رو سینه اش و گفت: - گمشو بابا ... هولم نکن ببینم این چهره ام سینمایی می شه یا نه ... - بابا اعتماد به نفس!!! منشیه اومد بیرون ... دستمو گذاشتم پشت کمر طناز و گفتم: - برو تو ... سوپر استار آینده!! طناز قدمی رفت جلو و گفت: - برام دعا کن ... سری تکون دادم و طناز رفت به سمت در قهوه ای ... منشیه پرید جلو ... دستشو گرفت جلوی طناز! وا انگار می خواست جلو قاتلو بگیره ... با صدای تو دماغی و جیغ جیغوش گفت: - شرمنده ... واسه امروز دیگه کافیه! ساعت دو بعد از ظهره ... عوامل می خوان برن استراحت کنن ... بقیه تستا باشه واسه فردا ... صدای غرولند و همهمه بلند شد ... ولی کسی حرفی نزد و دسته دسته از سالن خارج شدند ... آمپرم رفته بود روی هزار ... طناز با لب و لوچه آویزون برگشت و گفت: - بریم ... دیگه بیخیال ... ببخشید توام علاف شدی صبح تا حالا ... فردا دیگه مزاحم تو نمی شم خودم می یام ... طنازو زدم کنار و پریدم طرف منشیه که داشت وسایلشو از روی میز جمع می کرد: - هی خانوم ... صدام اینقدر بلند بود که یارو با وحشت سرشو آورد بالا و نگام کرد ... چند لحظه هیچی نگفت و سپس به حرف اومد: - با منی؟! - نه با باباتم ... جز تو اینجا کی هست که من ببینمش و بتونم باهاش حرف بزنم ... اونا که رفتن توی اتاق و درو هم بستن! همه کارشون شدی تو ... - چی می گی خانوم؟! صدام تبدیل به فریاد شد: - مگه مردم علاف شمان؟! از ساعت هشت صبح تا حالا اینجاییم ... فکر کردی به همین راحتیاست ... یا همین الان در این خراب شده رو باز می کنی یا من می رم شکایت می کنم در موسسه کوفتیتون رو تخته می کنم شیرفهم شد؟ دختره با دهن باز خیره مونده بود رو من ... بیچاره سنگ کوب کرده بود ... دست خودم نبود اگه حس می کردم کسی قصد داره حقمو بخوره اینجوری آمپرم می چسبید ... به خصوص که دیدم چه جوری با خنده و پارتی بازی یه سری رو خارج از صف فرستاد تو .... داد کشیدم: - می خواستین فقط از اون در همون قدری رو که می تونین تست بگیرین بیارین تو ... درو مث کاروانسراها باز گذاشتین که هر کی دلش خواست بیاد تو اینجا یه صف طولانی درست بشه فقط واسه اعتبار موسسه تون؟!! شعور مردمو می برین زیر سوال؟ فکر کردین همه کبکن که سرشونو بکنن زیر برف ؟ نه جونم ... شاید بقیه راحت از حقشون بگذرن ولی من یکی نمی گذرم ... هی لای درو باز کردی فک و فامیلتو فرستادی تو عین خیالتم نیست فکر کردی ما کوریم؟ چشمامو بسته بودم دهنمو باز کرده بودم و هوار هوار می کردم ... طناز بازومو گرفته بود و هی مدام پشت سر هم تکرار می کرد: - توسکا تو رو خدا ... بیخیال بیا بریم ... طوری نشده که ... دستمو کشیدم از دستش بیرون و گفتم: - اه ولم کن بابا ... خیلی بزدلی به خدا ... دوباره خواستم دهن باز کنم و ادامه حرفامو بگم که در اتاق باز شد ... پسری قد بلند و خوش چهره اومد بیرون ... وای مامانم اینا!!! چه هلویی بود! خوش هیکل خوش تیپ ... موهای خرمایی روشن داشت با چشمای تقریبا خاکستری ... لبای صورتی ... نگاه نافذ ... نگاهی به سرتاپای من انداخت که دستامو گذاشته بودم لب میز منشی و خم شده بودم توی صورتش ... ابروشو بالا انداخت و گفت: - بفرمایید تو خانم ... صاف ایستادم ... هان؟!!! با من بود؟!!! وایسادم زل زدم توی چشماش ... دقیقا از حالت خودم یاد بز افتادم. پسره معلوم بود خنده اش گرفته ولی به روی خودش نیاورد ... با دست به در اشاره کرد و گفت: - چرا ایستادین ؟ بفرمایید داخل دیگه ... یه تیکه از موهای فر درشت سیاه رنگم افتاده بود توی صورتم و جلوی دیدمو می گرفت ... نفسمو مثل فوت فرستاد بیرون و تکه موم شوت شد اونور ... طناز هم مثل من خشک شده بود کنارم ... آب دهنمو قورت دادم و سرمو انداختم زیر رفتم توی اتاق ... یه اتاق بزرگ بود که یه میز دراز گذاشته بودن گوشه اش و سه تا مرد نشسته بودن پشتش ... یه دوربینم اینور کنار دیوار قرار داشت و یه پسره پشتش نشسته بود ...از سقفم چند تا چراغ گنده آویزون بود ... از این اتاقایی بود که تو نگاه اول می شد بهش گفت شیک! با اعتماد به نفس رفتم وسط اتاق ... من اینجا چه غلطی می کردم؟!!! در پشت سرم بسته شد ... همون پسره اومد تو و رفت نشست پشت میز کنار اون سه تا مرد ... سلام کردم؟!!! نه فکر کنم نکردم ... لبمو با زبون تر کردم و گفتم: - سلام ... انگار همشون منتظر سلام کردن من بودن که با خوشرویی همزمان جوابمو دادن ... یکی از مردای پشت میز که موهای بلند سفید داشت و پشت سرش بسته بودشون گفت: - خب دختر جون ... تو بودی که موسسه رو گذاشته بودی روی سرت؟ دوباره شدم همون توسکای همیشگی ... شانه ای بالا انداختم و عین لاتای چاله میدون گفتم: - خوش ندارم ببینم کسی حقمو می خوره ... بابا جات خالی ببینی توسکا دوباره داره اونجوری حرف می زنه که تو بدت می یاد ... مرد لباشو فشار داد روی هم سرشو چند بار به نشونه تشویق تکون داد و گفت: - باریکلا ... آفرین ... آفرین ... زل زدم توی چشماش ... شاید باید تشکر می کردم ... ولی مگه من بچه دبستانی بودم که تا یکی بهم گفت آفرین نیشمو گشاد کنم؟! هیچی نگفتم تا اینکه همون پسر خوشگله گفت: - خانم ... سریع گفتم: - مشرقی ... - بله ... خانوم مشرقی ... آقایون که معرف حضورتون هستن ... نگاهی به تک تکشون کردم و با بی قیدی شانه ای بالا انداختم و گفتم: - نه ... با تعجب گفت: - نه؟! چطور ممکنه؟ - خب من علاقه چندانی به سینما و کارگردان و چه می دونم عوامل پشت صحنه ندارم ... فقط چهارتا بازیگر می شناسم اونم اکثرا به چهره نه به اسم ... همه شون خنده اشون گرفت و همون پسره گفت: - پس واسه چی اومدین تست بدین؟ - من نیومدم ... دوستم اومد ... من همراهش بودم ... - جدی؟ ولی من فکر کردم شما برای حق خودت اینقدر عصبانی شدی ... خسته شده بودم ... خیلی وقت روی پا ایستاده بودم ... بدون اینکه منتظر دعوت یا حرفی از اونا باشم ولو شدم روی صندلی که روبروی میز بود و گفتم: - آخیش ... حداقل برای اون بدبختای اون بیرون یه ردیف صندلی بچینین ... از ساعت هشت صبح وایسادم روی پام ... همه شون از پروگی من هم تعجب کرده بودن هم خنده اشون گرفته بود ... آدمی نبودم که برای کلاس گذاشتن از راحتی خودم بگذرم ... ولی اگه پاش می افتاد چنان با کلاس می شدم که کسی باورشم نمی شد این توسکا همون توسکا باشه ... بابام بعضی وقتا با خنده می گفت: - توسکا بعضی وقتا حس می کنم تو یه خواهر دوقلو هم داری ... بعضی وقتا تویی بعضی وقتا اونه ... باید برم بیمارستان سوال کنم ... ولی خب خدا رو شکر اینطور نبود ... خوشحال بودم که یکی یه دونه ام ... نه خواهری و نه برادری ... مامانم بعد از زایمان من بیماری می گیره که مجبور می شه رحمش رو در بیاره ... بگذریم ... نگاشون کردم و گفتم: - چی می گفتیم؟ پسره دیگه نتونست جلوی خودشو بگیره خندید و گفت: - پس اگه نمی خواین تست بدین الان اینجا چی کار می کنین؟ از جا بلند شدم انگار نشستن به ما نیومده ... گفتم: - بله حق با شماست ... من می رم بیرون دوستمو می فرستم تو ... رفتم به سمت در که همون مرد مو سفیده صدام کرد: - خانوم مشرقی ... برگشتم و گفتم: - بله ؟ - حالا که تا اینجا اومدین ... بد نیست یه تست هم بدین ... فکر نکنم هیچ اتفاقی بیفته حداقل این وقتی که از ما هدر رفت سوخته به حساب نمی یاد ... - ولی آخه ... پسر جوونه گفت: - آقای صدری راست می گن ... امتحانش که ضرر نداره ... برگشتم و دوباره نشستم سر جام و گفتم: - باشه هر چند که علاقه ای به این کار ندارم ... ولی اینو یه تست در نظر می گیرم برای استعداد سنجی خودم ... پسر جوون با لبخند گفت: - خیلی خب ... پس شروع می کنیم ... اومد از پشت میز بیرون و ایستاد جلوی من ... زل زده بودم بهش ... مرد مسن گفت: - دختر جون ... فرض کن شهریار نامزدته ... روز قبل اونو با یه دختر دیگه دیدی ... حالا می خوای باهاش به هم بزنی ولی تحت هیچ شرایطی هم نمی خوای که اون دلیل اصلی تورو بدونه و الکی می خوای بهش بگی که مریضی ... یا ... چه جوری بگم؟ سرطان داری و به زودی می میری ... اینجوری هم اونو عذاب می دی هم غرور خودت حفظ می شه ... باشه؟ خنده ام گرفته بود ... چه حرفا!!!! نامزد من با یکی دیگه! چشاشو در می یارم ... من نقش عشقولانه بلد نیستم بازی کنم ... اصلا منو چه به این حرفا ... ولی باید خودمو نشون می دادم ... می دونستم که از پسش بر می یام باید اون یکی شخصیتم رو رو می کردم ... از جا بلند شدم و ایستادم روبروی پسره که حالا فهمیدم اسمش شهریاره ... شهریار با لبخند گفت: - حاضری؟ چه پسر خاله شد!!!! گفتم: - بله ... شهریار رو کرد به پسر فیلمبرداره و گفت: - شاهرخ آماده باش ... آقای صدری هم گفت: - از خانوم مشرقی کلوز آپ بیشتر بگیر ... با یک دو سه آقای صدری بازی ما هم شروع شد ...
شهریار قدمی جلو اومد و گفت: - آخه عشق من ... تو چت شده؟ فیر فیر کردم و آب دهنمو قورت دادم و گفتم: - شهریارم ... عزیز دلم ... نخواه که بهت بگم چی شده ... برو گلم ... برو دنبال زندگیت ... شهریار فریاد کشید: - زندگی من تویی آخه لعنتی ... کجا برم؟!!! من نمی تونم دست از سرت بردارم ... باید الان گریه می کردم ... حالا اشک از کجا بیارم ... باید به یه چیز دردناک فکر می کردم ... دردناک تر از مرگ بابام چیزی نبود که اشکمو بتونه در بیاره ... تصور یه لحظه نبودش دیوونه ام می کرد ... همین که بهش فکر کردم اشکم سرازیر شد و با هق هق گفتم: - شهریار ... درک کن ... من دیگه نمی تونم ... شهریار با دیدن اشکای من کپ کرد ... از قیافه اش قشنگ معلوم بود ... ولی سریع خودشو جمع و جور کرد و گفت: - گریه می کنی عزیز دلم؟ آخه ... آخه ... شهریارت بمیره ... چی باعث شده که تو اینجوری اشک بریزی؟ آب دهنمو با بغضم قورت دادم ولی اشکای درشتم هنوز از چشمام فرو می چکیدن ... گفتم: - ادامه این رابطه به صلاح هیچ کدوممون نیست ... ایستاد جلوم ... سرمو بالا گرفتم تا بتونم توی چشماش زل بزنم ... چشماش برق عجیبی داشت ... چه چشایی داشت لامصب ... درشت کشیده مورب با مژه های بلند و فر خورده ... عین چشم دخترا ... زیر یه جفت ابروی کمونی به رنگ قهوه ای تیره ... نذاشت زیاد توی حس چشاش بمونم و گفت: - یه دلیل ... فقط یه دلیل برام بیار ... الان وقتش بود ... زار زدم و گفتم: - من ... من سرطان دارم شهریار ... تا دو ماه دیگه بیشتر زنده نیستم ... می خوام توی این مدت تو حال خودم باشم ... می خوام تنها باشم ... نمی خوام زجر کشیدن تورو کنار خودم ببینم ... نمی خواستم بهت بگم ولی ... ولی مجبورم کردی ... شهریار سرشو به چپ و راست تکون داد ... چند بار اینکارو کرد و سپس با بهت گفت: - د ... دو ... دروغ می گی ... می دونم ... می خوای منو بپیچونی ... ولو شدم روی همون صندلیه ... چونه ام بدجور می لرزید ... این گریه سیل آسا رو مدیون بابام بودم ... مثل همه چیزایی که داشتم ... بابایی جونم ببخشید که از تو دارم سو استفاده می کنم قربونت برم ایشالله هزار سال زنده باشی منو کفن کنی بعد اگه بلایی خواست سرت بیاد ... سرمو گرفتم بین دستام و گفتم: - کاش دروغ بود ... کاش همه چیز یه بازی مسخره بود ... ولی نیست ... نیست شهریار ... - کی ... کی همچین غلطی کرده؟ کی این چرندیاتو تحویل تو داده ... - دکتر متخصص ... مطمئن باش از من و تو خیلی بیشتر حالیشه ... - چرند گفته ... چطور تونسته به عشق من بگه داره .... داره ... می میره .. می برمت پیش بهترین دکترا ...نمی ذارم یه تار مو از سرت کم بشه ... ولت نمی کنم خانومم ... جیغ زدم: - بس کن ... دیوونه نشو ... این حرفا رو به کسی بزن که همه دکترا ازش قطع امید نکرده باشن ... محاله اجازه بدم دکترا تن و بدنمو تیکه تیکه کنن برای آزمایشای مسخره شون ... شهریار خواست چیزی بگه که آقای صدری گفت: - کافیه بچه ها ... شهریار دستی توی موهاش کشید ... خم شد از روی میز جعبه دستمال کاغذی رو برداشت گرفت به سمت من و گفت: - اشکاتون ... چند تا دستمال در آوردم و صورتمو تمیز کردم ... آقای صدری گفت: - دختر تو این همه اشک از کجا آوردی؟! لبخندی زدم و گفتم: - از تو جیبم ... - اگه همه بازیگرا توی جیبشون اینهمه اشک داشتن که دیگه هیچ مشکلی وجود نداشت ... به دنبال این حرف لبخندی زد و رو به شهریار گفت: - شهریار ... توام گل کاشتیا ... از همیشه طبیعی تر بودی فکر کنم بهتره روی خودت هم سرمایه گذاری کنی ... همه شون غش غش خندیدن .... ولی من لبخند هم نزدم ... گوشیمو از داخل کیفم در آوردم ... نگاهی به عکس بابا انداختم روی صفحه گوشی ... آروم شدم ... لبخند بابا همراه با اون چهره نورانیش قلبمو می لرزوند ... آقای صدری گفت: - خب ... حالا اسم کوچیکت چیه دختر جون؟ گوشیمو انداختم توی کیف و گفتم: - توسکا ... با تعجب گفت: - توسکا؟!! یعنی چی این اسم؟! - والا خودمم دقیق نمی دونم ... ولی توی چند تا فرهنگ لغت که نگاه کردم نوشته بود اسم یه درخت که توی مناطق مرطوب رشد می کنه ... همه شون کله هاشون رو تکون دادن که یعنی فهمیدن ... قبل از اینکه بتونن چیزی بگن گفتم: - من می تونم یه چیزی بگم؟! - بفرمایید ... نگاه کردم به شهریار و گفتم: - شما نقشتو یه کم شور بازی کردی ... با تعجب نگام کرد و گفت: - شور؟!!! - آره دیگه ... پسری که اینقدر راحت به نامزدش خیانت کرده دیگه نباید واسه خاطر جدا شدن ازش اینقدر خودشو تو در و دیوار بکوبه که ... باید راحت تر از اینا زیر بار می رفتین ... دیالوگای عاشقانه تون هم زیادی غلیظ بود ... به شخصیت اون پسری که توصیفش کردین اصلا نمی یومد ... از نطق غرای من خنده اش گرفت و گفت: - خب شما فکر کنین این دختر دچار سو تفاهم شده بوده ... هیچ خیانتی در کار نبوده ... - غیر ممکنه ... - چرا؟! - چون اون دختر من بودم ... من تا مطمئن نشم حرفی رو نمی زنم ... تصمیمی هم نمی گیرم . ابرویی بالا انداخت و گفت: - اون پسر هم من بودم ... محاله به نامزدم خیانت کنم ... دیگه داشت پرو می شد از جا بلند شدم. کیفمو انداختم سر شونه ام و گفتم: - خوش به حال نامزدتون ... من برم دیگه زحمت دادم با اجازه ... آقای صدری از جا نیم خیز شد و گفت: - خانوم مشرقی ... برگشتم و گفتم: - باز چی شده؟ - نمی خواین یه شماره از خودتون به ما بدین؟ - برای چی؟ - شاید از بین این همه آدم شما انتخاب بشین ... - ولی من ... - از بازیگری متنفری؟ - نه ... - به نظر من استعدادشو داری ... حیفه که بهش بی توجه باشی ... - من بخوام هم پدرم همچین اجازه ای نمی ده ... - صدر در صد هم قرار نیست که شما انتخاب بشین چون موردای خوب زیادی داشتیم ولی یه شماره از خودتون به ما بدین ... شاید شانس بهتون رو کرد ... - شانس؟!!! این از نظر من اصلا هم شانس نیست ... ولی در هر صورت یادداشت کنین ... شماره همراهم رو گفتم و شهریار خودش شخصا یادداشت کرد ... دیگه منتظر نموندم خداحافظی کردم و زدم بیرون ... هیشکی دیگه اونجا نبود ... فقط منشی در به در شده و طناز پشت در منتظر بودن ... طناز با دیدن من سریع ایستاد و گفت: - چی کار می کردی دو ساعت اون تو؟ غش غش خندیدم و گفتم: - تست می دادم .... پاشو بریم ... با غر غر ایستاد و گفت: - خوبه تستم نمی خواستی بدی ... - از قدیم گفتن تست نطلبیده مراده ... - اون آبه ... - کی گفته؟! به نظر من هر چیزی نطلبده اش مراده ...با هر هر خنده رفتیم از موسسه بیرون ... گفتم: - طنازی ... حالا چی کار می کنی تو؟ - منم فردا می یام دیگه ... ببینم تو چی شدی؟ چی پرسیدن ازت ... فیلمنامه دادن از روش بخونی؟ - نه ... - نه؟!!!! پس چی؟ - هیچی یه حالتو گفت اجرا کنم ... - بدون متن؟!!!! - آره ... چرا اینقدر تعجب کردی؟ - آخه اینجوری خیلی سخته ... - لابد فیلم اونا هم سخته ... - چی کار کردی؟ گند زدی؟ - نه اتفاقا سخت نبود برام اصلا ... - جدی می گی؟ خوششون اومد؟ - فکر کنم ... - می کشمت اگه بازیگر بشی و دست منو نگیری ... خندیدم و گفتم: - گمشو ... کی خواست بازیگر بشه؟ - جون طناز اگه بهت گفتن قبولی رد می کنی؟! یه کم فکر کردم ... یه کم وسوسه انگیز بود ... شهرت ... ثروت ... بهتر از همه پیدا کردن شغل! خیلی وقت بود که در به در دنبال کار بودم. آهی کشیدم و اولین چیزی که به ذهنم رسید رو گفتم: - نمی دونم ... - دیوونه ای اگه قبول نکنی ... - بابامو چی کار کنم؟ - آقای مشرقی اینقدر ماهه که محاله به تو بگه نه ... - بابا همیشه از این می ترسیده که من سر چشم بیفتم ... - ولی اگه خودت بخوای حرفی نداره .... باور کن! خودمم می دونستم ... محال بود بابا رو حرف من حرفی بزنه ... اوایل بیشتر سختگیری می کرد دوران دبیرستان خیلی بهم گیر می داد و به خواسته های دلم توجهی نداشت ... ولی وقتی دانشجو شدم و وقتی دید که با همه دخترا فرق دارم کم کم بهم اعتماد کرد ... حالا هم می دونم که اگه بگم می خوام این کارو بکنم حرفی روی حرفم نمی زنه چون می دونه که بی گدار به آب نمی زنم ولی نگران می شه ... دوست ندارم بابام اذیت بشه ... طناز زد سر شونه ام و گفت: - اونور خیابون یه ساندویچ فروشی هست ... بریم یه ساندویچ بزنیم تو رگ ... از فکر و خیال اومدم بیرون و تازه یادم افتاد خیلی گرسنه ام ... در خونه رو با کلید باز کردم و رفتم تو ... حیاط با صفای خونه طبق معمول حالمو عوض کرد ... یه حیاط نقلی که دور تا دورش باغچه بود و درختای میوه .... فقط یه قسمت کوچولوش باغچه نبود که اونم جای تاب من بود ... یه تاب دو نفره که همیشه با بابا می نشستم روش ... حوض گرد وسط حیاط طبق معمول لبالب پر از آب بود و داخلش چند تا ماهی گلی شنا می کردن ... کنارش یه تخت گذاشته بودیم و دور تا دورش گلدونای شمعدونی ... بابا روی تخت نشسته بود و طبق معمول کتاب حافظش توی دستش بود و شاهنامه اش کنار دستش ... از وقتی که بازنشسته شده بود اکثر مواقع توی خونه و کنار من و مامان بود .... و ما چقدر از این بابت خوشحال بودیم ... بابام فرهنگی بود و مدیر یه مدرسه دبیرستان پسرونه ... اینقدر توی زمان خدمتش مهربون و خوش مشرب با بچه های مدرسه رفتار می کرد که الانم بعضی وقتا بچه های مدرسه می یومدن خونه دیدن بابا ... بگذریم ... در که باز شد سر بابا اومد بالا ... با دیدن من گل از گلش شکفت و گفت: - به به شکوفه بابا ... لبخندی زدم و گفتم: - به به عشق توسکا ... بابای من به خدا من اسمم توسکاست ... می خواستین اون روز که اسم درخت رو می ذارین روی من فکر اینجاشو هم بکنین ... حالا دیگه منو هی گل نکنین ... من درختم! بابا خندید ... پیشونی منو که تازه نشسته بودم لب تخت بوسید و گفت: - اسم تک گذاشتم رو دخترم ... چون دخترم هم تکه! - خب دیگه لوسم نکنین ... چه خبر جناب آقای مشرقی؟ دیگه بچه های دلبندتون بهتون سر نزدن؟ بابا با خنده سری تکان و گفت: - از دست تو ... این بندگان خدا ماهی یه بار یه سری به من پیرمرد می زنن ... پریدم وسط حرفش و گفتم: - هی جناب مشرقی حواستونو جمع کنین ... حق ندارین به بابای من بگین پیر ... - بله بله ... من با داشتن گلی مثل تو مگه پیر هم می شم؟ از لب تخت بلند شدم که برم توی اتاقم لباسمو عوض کنم ... اگه می نشستم تا شب می خواستیم با بابا اره بدیم و تیشه بگیریم ... از حرف زدن با هم هیچ وقت خسته نمی شدیم. در همون حالت ایستاده گفتم: - گل نه ! ... درخت! رسیدم به در شیشه ای خواستم بازش کنم که مامان از اونور بازش کرد ... یه سینی دستش بود که توش هندونه قاچ شده قرمز چشمک می زد ... آب از لب و لوچه ام راه افتاد ... دستمو بردم جلو گلشو کندم گذاشتم توی دهنم و گفتم: - سلام پری جون ... - سلام به روی ماهت ... دختر با دستای کثیف هندونه بر می داری؟ - بیخیال پری جون ... بدن من به میکروب عادت داره ... - وا!!!! این چه حرفیه؟ لپ گلیشو بوسیدم و شونه ای بالا انداختم و رفتم سمت اتاقم ... یه اتاق سه در چهار ... یه قالی گرد کرم وسطش پهن شده بود روی موکتای قهوه ای پرز بلند ... یه تخت یه نفره فلزی یه گوشه اش بود ...یه میز کامپیوترم با یه کامپیوتر معمولی یه گوشه دیگه اش ... یه تیکه از دیوارو گونی از این مدلای کنفی چسبونده بودم و روش عکسای خودم و بابا و مامانو چسبونده بودم ... پر از عکس بود و خودم عاشق تک تکش بودم ... مانتو و شلوارم رو عوض کردم و جاش یه شلوارک تا روی زانو و یه تی شرت تنگ پوشیدم ... داشتم موهای بلندمو جلوی آینه برس می کشیدم که در باز شد و مامان اومد تو ... از تو آینه نگاش کردم و گفتم: - جونم پری جون؟ مامان با لبخندی نگران نشست لب تخت و گفت: - توسکا مامان رفتی دنبال کار؟ از خرداد که فارغ التحصیل شده بودم و لیسانس گرفته بودم دنبال کار بودم ولی فایده ای نداشت ... کاری که به دردم بخوره پیدا نکردم که نکردم ... مشکل مالی نداشتیم ولی زندگی هم خیلی بر وفق مرادمون نمی چرخید ... خواستم با کش موهامو ببندم که مامان سریع گفت: - نبند ... می دونی که بابات موهای بازتو بیشتر دوست داره ... - مامان وسط مردادیما!!! دارم می میرم از گرما!! از صبح زیر این آفتاب ... مامان مشغول بازی با ریشه های رو تختیم شد و گفت: - نگفتی ... - نه مامان من ... امروز که وقت نشد ... انشالله از فردا می رم ... - بابات خیلی نگرانته ... - دیگه واسه چی؟ - می گه بچه ام عادت نداره تو خونه باشه افسردگی می گیره ... - ای بابا ... چرا این بابا همه اش دنبال بهونه است که نگران من باشه؟ من از اینکه تو خونه و کنار شما باشم لذت می برم ... الهی پیش مرگ هر جفتتون بشم ... مامان گونه اشو کند و گفت: - خدا مرگم بده ... دور از جونت مامان ... این چه حرفیه؟!!! موهامو بستم و خم شدم گونه اشو بوسیدم و گفتم: - انشالله سایه تون صد سال بالای سر من باشه و منم بتونم بچه خوبی باشم براتون ... حالا بریم پیش بابا ... می دونی که تنهایی رو دوست نداره ...
امضاي کاربر :
خــــــــدایـا
من اینجا دلم سـخـت معجزه میخواهد
و تو انگار
معجزه هایت را گذاشته ای برای روز مــبادا.....




سه شنبه 26 شهریور 1392 - 12:43
نقل قول اين ارسال در پاسخ گزارش اين ارسال به يک مدير
تشکر شده: 1 کاربر از faezeh به خاطر اين مطلب مفيد تشکر کرده اند: rana &



برای نمایش پاسخ جدید نیازی به رفرش صفحه نیست روی

تازه سازی پاسخ ها

کلیک کنید !



برای ارسال پاسخ ابتدا باید لوگین یا ثبت نام کنید.


پرش به انجمن :