× توجه!


سلام مهمان گرامی؛
، براي مشاهده تالار ميبايست از طريق ايــن ليـــنک ثبت نام کنيد


نام کاربري : پسورد :
يا عضويت | رمز عبور را فراموش کردم
× خوش آمديد به انجمن تخصصي ما خوش امديد
× مهم! قوانين را حتما مطالعه کنيد
× مهم! کپي رايت را رعايت کنيد



تعداد بازديد 84
نويسنده پيام
faezeh آفلاين


ارسال‌ها : 916
عضويت: 23 /5 /1392
محل زندگي: تبريز
سن: 17
تعداد اخطار: 2
تشکرها : 57
تشکر شده : 485

رمان توسكا(پست چهارم)
مونده بودم چه خاکی بریزم توی سرم که خدا رو شکر فیلم تموم شد ... چراغا روشن و صدای دست اوج گرفت ... سریع دستمو از دستش خارج کردم ... دوست نداشتم پیش خودش هیچ فکر دیگه ای بکنه ... نمی خواستم نزدیکیمون باعث به وجود اومدن هیچ سو تفاهمی بشه ... شهریار برای من فقط یه همکار مهربون و دلسوز بود ... همین! هیچ حس دیگه ای نسبت بهش نداشتم ... حتی حس برادرانه که خیلی دخترا ازش دم می زنن ... رنگم پریده بود ... کار شهریار منو وحشت زده کرده بود ... سابقه نداشت همچین کاری بکنه ... آب دهنمو قورت دادم و مثل بقیه ایستادم ... شهریار یه جور عجیبی نگام می کرد ... سیل جمعیت می یومد طرفمون ... همه امضا می خواستن و می خواستن عکس بگیرن ... اینکه اون شب چند تا پوستر فیلم امضا کردم و با چند صد نفر عکس گرفتم بماند! ولی هیچ وقت فکر نمی کردم یه روزی اینقدر راحت با افراد غریبه عکس بگیرم و از پخش شدنش هراسی نداشته باشم ... بعد از خالی شدن سالن از جمعیت ... شهریار دوباره قرار شب رو یادآوری کرد و همه رفتن تا حاضر بشن و بیان ... داشتم توی سالن با سرعت می رفتم سمت پارکینگ که کسی صدام زد ... برگشتم .... شهریار بود: - توسکا ... آب دهنمو قورت دادم .... چرا انقدر می ترسیدم؟! چون هیچ وقت با پسری برخورد اینطوری نداشتم حالا اینقدر وحشت زده بودم ... از عشق هراس داشتم ... نمی خواستم عاشق هیچ کس بشم ... شهریار اومد جلو و گفت: - شب که می یای؟ سعی کردم خودم باشم ... گفتم: - اگه بذاری برم خونه و حاضر بشم آره می یام ... - باغ منو بلدی؟! اگه مشکلی برای اومدن داری بگو تا خودم بیام دنبالت ... ای بابا! حالا می خواست ژان وار ژان بشه ... لابد منم کوزتم که دلش برام سوخته ... سرمو تکون دادم و گفتم: - نه مشکلی نیست خودم می یام ... - مطمئن؟! - شهریار حالت خوبه؟!!! می گم می یام دیگه ... دستی توی موهای خرمایی روشنش فرو کرد ... لامصب موهاش خیلی خوش حالت بودن ... لخت و تکه تکه ... آهی کشید و گفت: - باشه ... پس مواظب خودت باش ... دستی تکون دادم و بدون اینکه حرفی بزنم رفتم بیرون ... سوار ماشین شدم و با سرعت رفتم سمت خونه .... نمی خواستم دیگه به شهریار و عملش فکر کنم ...ساعت سه بعد از ظهر بود که رسیدم خونه ... پنج شش ساعتی وقت داشتم واسه مهمونی ... باید یه کم استراحت می کردم ... در خونه رو باز کردم و رفتم تو ... اگه هوا سرد نبود حتما دست و صورتمو لب حوض می شستم ... همین که وارد خونه شدم از چیزی که دیدم سر جا خشک شدم ... خدای من!!! همه فامیل اونجا بودن ... عمو ... عمه ... دایی ... خاله ... با خانوما و شوهرا و بچه هاشون ... حالا خوبه از هر کدوم فقط یکی داشتم ... همه شروع کردن به دست زدن و جیغ کشیدن ... پس فهمیده بودن!!! قرار بود روز اکران فیلم خبرشون کنیم ... اصلا یادم نبود ... لبخند زدم ... نباید خستگیمو به پای کلاس می گذاشتن ... تک تک جلو می یومدن و می بوسیدنم ... همه هم شاد بودن ... هم نبودن ... نگاه عمو و دایی مثل مامان بابا نگران بود ... نگاه دخترا پر از حسادت بود ... پسرا اما همه خوشحال بودن ... شادیشون هم واقعی بود به جز سام پسر عموم ... سام بیست و پنج سالش بود و توی یه شرکت خصوصی کار می کرد ... توی دانشگاه نرم افزار خونده بود ... زن عموم راه می رفت می گفت: - آقای مهندس اینجا نشین ... آقای مهندس دورت بگردم ... آقای مهندسم فلان ... آقای مهندسم بهمان ... حالمو به هم می زد اینقدر که ازش تعریف می کرد ... خود سام پسر خوبی بود ولی اگه زن عمو می ذاشت ... می فهمیدم که سام هم از رفتار مامانش کلافه می شه ولی اینقدر مقید احترام به بزرگترا بود که صداش در نمی اومد ... سپهر پسر خاله نازی که بیست سالش بود با یکی از پوسترای فیلمم اومد جلوم با ژست خنده داری زانو زد و گفت: - سوپر استار آینده یه امضا به این حقیر عطا می فرمایید؟ با خنده پوسترو از دستش گرفتم و پشتش نوشتم: - با آرزوی آینده ای روشن برای تو سپهر جان ... و امضاش کردم و دادم دستش ... سپهر پشتک زنان پوستر رو گرفت و رفت ... اینقدر اداهاش با مزه بود که همه رو به خنده انداخته بود ... رفتم بین بابا و عمو نشستم و دست بابا رو که روی دسته مبل بود گرفتم توی دستم ... بابا لبخند مهربونی بهم زد و گفت: - چطور بود بابا؟ یه بار پلک زدم و گفتم: - خوب بود ... شما که افتخار ندادین ... بابا آه کشید و گفت: - سخته برام بابا ... بهم فرصت بده ... حق داشت ... سرمو انداختم زیر ... همه اش تقصیر من بود ... عمو دستشو گذاشت زیر چونه ام و گفت: - راضی هستی عمو؟ توی چشمای عمو نگاه کردم ... یه کم شبیه بابا بود ... ولی نه زیاد ... مثل بابا مهربون بود ... ولی نه به اندازه بابا ... سری تکون دادم و گفتم: - شکر خدا خوبه عمو ... - عمو حواست باشه ... بد چیزایی از دنیای بازیگرا می شنویم ... بابا دخالت کرد و گفت: - دختر من تا الان ثابت کرده که با همه فرق داره ... شروع شد! گوشه و کنایه ... تو رو خدا بابامو عذاب ندین ... طاقت دیدن چهره سرخ شده بابا رو نداشتم. از جا بلند شدم و به بهونه کمک به مامان رفتم توی آشپزخونه .... اصلا حواسم نبود که مامان توی پذیرایی نشسته کنار خاله و عمه ... رفتم سر یخچال تا یه لیوان آب بخورم ... گر گرفته بودم انگار ... آب رو که خوردم مشغول باز کردن دکمه های پالتوم شدم ... صدای سام از پشت سرم بلند شد: - تبریک می گم دختر عمو ... سرمو آوردم بالا ... قدش یه سر و گردن ... شایدم بیشتر ... از من بلندتر بود ... شانه های پهن ... کمر باریک ... می شد بهش گفت خوش استیل ... چشمای نه چندان درشت مشکی رنگ داشت با فک مستطیلی ... پوستش هم گندمی و همرنگ پوست خودم بود ... روی هم رفته قشنگ بود ... با صداش به خودم اومدم و خجالت کشیدم از اینکه اینجوری زل زدم بهش: - حرف من جواب نداشت؟ - چرا ... چرا ... مرسی ممنون ... لطف داری ... - چرا؟!! با تعجب گفتم: - چرا چی؟ - چرا با زندگی خودت این کارو کردی؟! می دونی که دیگه آزادی نداری؟! نشستم روی یکی از صندلی های چوبی میز نهار خوری کوچیکمون ... لیوان آبم رو بین دستام فشردم و گفتم: - عشق بازیگری که این چیزا حالیش نیست ... پوزخندی زد و گفت : - هر کی دیگه جای تو این حرفو زده بود باورم می شد ... ولی تو از خواننده ها و بازیگرای امروزی بدت می یومد ... یادته یه روز می خواستیم بریم کنسرت نیومدی؟ هر وقت هم که می خواستیم بریم سینما یه جوری می پیچوندی ... اخم کردم و گفتم: - خب حالا که چی؟ - من فقط پرسیدم چرا؟ - دلیلش به خودم مربوطه ... با صدایی ناله مانند گفت: - توسکا ... نفسم رو با صدا بیرون دادم. اون بیچاره چه گناهی داشت؟ من دلم از بقیه گرفته بود. گفتم: - ببخشید ... ولی باور کن دلایل خودمو دارم ... کاملا خصوصی ... یه دفعه زن عمو اومد تو و گفت: - ا مهندسم اینجایی مامان؟ داشتم دنبالت می گشت قربون اون قد و بالات برم ... بعد برگشت سمت من و گفت: - خداییش توسکا ... پسرم خوش قد و بالا نیست؟!!! برای مدلینگ بهش پیشنهاد دادنا ولی زیر بار نرفت ... سام با اعتراض گفت: - مامان !!!! پوزخندی زدم و گفتم: - اِ ... چه خوب! خب قبول کن سام ... مدل ها راحت تر می تونن بازیگر بشن ... زن عمو معنی حرفمو خوب فهمید ... پشت چشمی نازک کرد و گفت: - بریم بیرون سام ... سام گفت: - شما برو منم الان می یام ... زن عمو غر غر کنان رفت بیرون ... عادت نداشتم ازش بخورم ... همه اش می خواست با بالا بردن پسرش منو تحقیر کنه ... حالا هم که من معروف شده بودم بیشتر لجش گرفته بود ... نمی دونم چرا فقط با من اینقدر لج بود ... با بقیه دخترای فامیل خیلی هم خوب بود و حتی باهاشون شوخی می کرد ... ولی من بدبخت اگه شانس داشتم! راهمو گرفتم که برم از آشپزخونه بیرون ... داشتم از کنارش رد می شدم که مچ دستمو گرفت. به ناچار برگشتم طرفش ... گفت: - از حرفای مامان که ناراحت نمی شی؟ نخیر بنده چوب خشکم! سرمو تکون دادم و گفتم: - مهم نیست ... دوباره خواستم برم که دستمو فشار داد و گفت: - توسکا ... ای بابا ... حالا اینم ول کن نیستا! گفتم: - بله؟! - خیلی چیزا می خواستم بهت بگم ... اما ... دیگه ... دیگه فکر نکنم بتونم بگم ... این حرفای نگفته دیوونه ام می کنه ... بی توجه به منظورش گفتم: - خب بگو ... آب دهنشو قورت داد و گفت: - دیگه نمی شه ... خراب کردی همه چیو توسکا ... کاش حداقل قبلش به من می گفتی ... - چی می گی سام؟ من چیو خراب کردم؟ اختیار زندگی خودمو هم ندارم؟ دستمو ول کرد ... هر دو دستشو کشید توی موهاش و گفت: - نمی دونم ... نمی دونم بهت چی بگم ... گفتم که خیلی چیزا ... مینو اومد تو ... دختر عمه ام بود ... بیست و یک سالش بود و دانشجو ... با دیدن من و سام پوزخندی زد و گفت: - ببخشید مثل اینکه مزاحم شدم ... بعدم کینه توزانه ترین نگاهشو به من انداخت و رفت بیرون ... نمی دونم چرا دلم شکست ... نشستم روی صندلی ... بغضم گرفت ... چونه ام شروع کرد به لرزیدن ... صدای سام بلند شد: - توسکا ... صورتمو گرفتم بین دستام ... بغض آلود نالیدم: - خسته شدم سام ... چرا همه از من بدشون می یاد؟ سام دستمو کشید و گفت: - هی هی هی ... چی می گی تو؟ حسودی چهار تا دختر اشکتو در آورده؟ تو رو محکم تر از این حرفا می دونستم! تو چشماش نگاه کردم و گفتم: - ولی هر آدمی تا یه حد کشش داره ... چرا ؟ چرا اینهمه کینه دارن ... - چون تو از همه اشون بهتری ... و البته مینو یه دلیل دیگه هم داره که بهتره تو ندونی ... می دونستم ... مینو به سام علاقه داشت و اینو همه می دونستن ... ولی به روی خودم نیاوردم و گفتم: - کی گفته من از اونا بهترم؟! - بیا از من بپرس ... تو از اونا قشنگ تری ... موفق تری ... تا همین الان به خاطر رشته ات دانشگات و یه سری چیزای دیگه چشم نداشتن ببیننت ... می خوای الان که با احسان نیرومند هم بازی شدی قربون صدقه ات برن ؟ از طرز صحبت کردنش خنده ام گرفت ... چند قطره اشکی که ریخته بود روی صورتم رو پاک کردم ... گفت: - خب حالا که خندیدی بگو ببینم ... قصدت واسه آینده ات چیه؟ آهی کشیدم و گفتم: - نمی دونم ... خودمم نمی دونم ... - لابد می خوای با یه بازیگر عین خودت ازدواج کنی دیگه ... نه؟ سریع سرمو آوردم بالا و نگاش کردم ... سرشو انداخته بود پایین و مشغول بازی با نمکدون های روی میز بود ... این چش شده امروز؟!!!! ______________________بالاخره باید یه جوابی بهش می دادم دیگه ... بذار اگه فکر و خیالی پیش خودش کرده دود بشه بره هوا ... درسته که سام پسر خیلی خوبیه ... درسته که توقعات منم خیلی بالا نرفته که حالا دیگه سام رو قبول نداشته باشم ... چه بسا که اگه روزی خواستم ازدواج کنم سعی می کنم حتما با یه پسر معمولی ازدواج می کنم ... اما قبول کردن زن عمو به عنوان مادر شوهر توی عقلم هم نمی گنجید ... بمیرم بهتره از این خفت! زل زدم توی چشماش و قاطعانه گفتم: - کی گفته من اصلا می خوام ازدواج کنم؟!!! وقتی وارد این حرفه شدم ... وقتی قبول کردم بازیگر بشم دور ازدواجو واسه همیشه یه خط قرمز کشیدم ... سام با چشمای گشاد شده گفت: - جدی نمی گی! - چرا اتفاقا خیلی هم جدی دارم می گم ... - ولی ... چرا؟!!! اه ! حالا امروز هی چرا چرا می کنه واسه من! بیخیال شو دیگه تا یه جیغ بنفش نکشیدم ... گفتم: - واسه اینکه شوهر بدبخت من حق داره یه زندگی آروم داشته باشه ... من دیگه نمی تونم زندگی آروم براش بسازم ... همه اش ممکنه توی سفر باشم ... برای فیلمبرداری به شهرهای مختلف برم .... یه شام ساده بخواد بیرون از خونه با من بخوره باید سه ساعت صبر کنه تا من امضا دادنم تموم بشه ... وقت و بی وقت باید صدای زنگ خونه مون توسط طرفدارا به صدا در بیاد ... این یه زندگی عادی برای اون بنده خدا نیست ... بفهم سام! اینو گفتم و بلند شدم رفتم بیرون از آشپزخونه ... حتی بهش مهلت دفاع هم ندادم ... مامان با دیدن من اومد سمتم و گفت: - برای شام می خوام پلو مرغ با خورش فسنجون بپزم ... خوبه به نظرت مامان؟!! پیدا بود حال خوبی نداره ها .... وگرنه برای چنین مهمونی از صبح غذاهاش آماده روی گاز قل قل می کرد ... لپشو بوسیدم و گفتم: - هر جور خودتون صلاح می دونین ... من که نیستم امشب ... - وا خدا مرگم بده! کجایی؟!!! - مامان من! شما که خبر داشتین من امشب مهمونی دعوتم به مناسبت اکران فیلممون ... - توسکا برو کنسلش کن .... خوب نیست جلوی عمو و داییت و بقیه برای شام از خونه بری بیرون ... اونا الان آخوندن و معطل دعا که تو یه کاری بکنی پشت سرت حرف در بیارن ... - خودم می دونم مامان ... ولی چی کار کنم؟! من قول دادم ... نمی شه نرم ... - کار نشد نداره ... بازوی مامان رو که می خواست بره سمت آشپزخونه کشیدم و یه جوری که توجه کسی جلب نشه در گوشش گفتم: - مامان ... مجبورم که برم ... حرف پشت سر من همیشه هست ... وقتی این کارو قبول کردم پی همه چی رو به تنم مالیدم ... نگران من نباشین ... دیگه منتظر حرفی از جانب مامان نشدم و راه افتادم سمت اتاقم ... لباسا و وسایلم رو آماده گذاشتم و رفتم توی حمام ... خدا رو شکر اینقدر حواس همه پرت بود که کسی کاری به کار من نداشت ... فقط سام بود که با نگاهش همراهیم می کرد ... از حموم که اومدم بیرون ساعت پنج بود ... مهمونی ساعت هشت شروع می شد ... سه ساعت وقت داشتم ... ولی تا باغ شهریار نزدیک دو ساعت راه بود ... نشستم جلوی آینه ... تند تند مشغول آرایش شدم ... یه آرایش کامل ولی ملایم ... حالت چشمام با مداد چشم و خط چشمو سایه دودی فوق العاده شده بود ...وقتی به مژه های پر پشتم ریمل زدم ... انگار که یه جنگل پشت پلکم رشد کرد ... گونه هام با رژ گونه آجری رنگ برجسته تر شدن و لبام هم با رژ لب نارنجی کمرنگ فوق العاده شد ... لباسم رو تنم کردم ... یه ماکسی از ساتن سورمه ای ... بلند و تنگ ... که پشتش حدود نیم متر دنباله داشت ... بالای لباس دکلته بود ولی ست لباس یه کت کوتاه داشتم که روش پر از پولک و منجق بود و سادگی پارچه خود لباس رو می پوشوند ... یه مانتوی مجلسی بلند هم داشتم که روش پوشیدم ... موهامو ژل زدم و بعدم با یه کلیپس بردم بالا محکم بستم ... الان اگه می ریخت دورم دیگه زیاد از حد جلف می شدم ... شال حریر مشکی رنگ رو انداختم روی سرم کیف دستیمو برداشتم سوئیچو موبایلم رو هم برداشتم و رفتم از اتاق بیرون ... همه داشتن حرف می زدم ... ولی با دیدن من سکوت عذاب آوری اتاق رو پر کرد ... مامان با رنگ پریده ملاقه به دست جلو در آشپزخونه ایستاده بود ... ولی بقیه نشسته زل زده بودن به من ... نگامو دوختم توی نگاه بابا ... حال عجیبی داشت نگاش ... دلخور نبود ولی خوشحال هم نبود ... سعی کردم لبخند بزنم و خودم سکوت رو بشکنم ... - خیلی خیلی خوش اومدین ... ولی متاسفانه من امشب به خاطر اکران فیلمم به یه مهمونی دعوت شدم ... دوستای صمیمیم به افتخارم جشن گرفتن که درست نیست شرکت نکنم ... مگه جرات داشتم بگم با عوامل فیلم جشن داریم؟ همه شون با هم قورتم می دادن ... ای امان از این مملکت که یه دختر توش وقتی بخواد بره مهمونی باید صد تا دروغ به هم ببافه ... بعدم کلی تن و بدنش بلرزه تا بره و بیاد و اتفاقی هم براش نیفته ... عمو زودتر از بقیه به خودش اومد و گفت: - عمو دیگه داره شب می شه ... بهتره زنگ بزنی کنسلش کنی ... ای خدا! همینم مونده عمو هم به من امر و نهی کنه ... سریع گفتم: - مهمونی واسه شامه عمو جون ... طبیعتا باید هم شب باشه ... مشکلی برام پیش نمی یاد ... مسیرش هم زیاد طولانی نیست جون خودت توسکا خانوم ... زن عمو با غیض و غضب گفت: - مگه نمی گی مهمونی دخترونه است؟ پس دخترارو هم با خودت ببر ... هر چند که بعید می دونم این همه وزک دوزک برای خاطر چهارتا دختر باشه ... چقدر دوست داشتم برم جلو گردن زن عمو رو اینقدر فشار بدم تا جونش از توی چشماش بزنه بیرون ... ولی جلوی خودمو گرفتم و گفتم: - شک شما به خودتون مربوط می شه ... شاید زندگی و اطرافیانتون شکاکتون کرده باشن ... اما در هر صورت از بردن دخترا معذورم ... چون این مهمونی فقط مخصوص دوستامه نمی خوام معذب بشن ... اینبار نوبت دایی بود ... - پس برو یه کم اون ارایشتو کم کن ... فکر نکن حالا که بازیگر شدی دیگه می تونی آزادانه بری و بیای و اینجا هم شده اروپا ... دیگه داشت اشکم در می یومد .... می خواستم به بابا نگاه کنم و با نگام ازش کمک بخوام ... چرا هیچی نمی گه؟ چرا می ذاره این قوم عجوج و مجوج اینقدر اذیتم کنن؟ هنوز نگاش نکرده بودم که صداش بلند شد: - توسکا بابا ... بهتره بری ... مهمونی شروع بشه تو نباشی زشته ... برو خیلی هم مواطب خودت باش ... ای الهی قربون بابای خودم برم ... طلا بگیرن اون دهنتو بابا الهی ... من تو رو نداشتم باید می رفتم می مردم ... با اینکه می دونم از کارای من راضی نیست ولی بازم دلش طاقت نمی یاره کسی بهم کمتر از گل بگه و اذیتم کنه ... با این حرفش یه جورایی در دهن همه شون رو برای همیشه بست ... _______________ زیر لبی خداحافظی کرده و راه افتادم سمت در که سام از پشت سرم گفت: - من می رسونمت توسکا ... برگشتم طرفش ... توی نگاهش نگرانی موج می زد ... درست مثل بابا .... گفتم: - ممنون سام ... ولی ماشین دارم ... فکر کرد ماشین بابا رو می گم ... گفت: - عمو شاید خودشون به ماشینشون نیاز داشته باشن ... من می برمت خودمم می یام برت می گردونم ... حالا یکی بیاد به این حالی کنه! سعی کردم نرم برخورد کنم ... اون به خاطر محبتش داشت اینو می گفت پس باید خودمو کنترل می کردم که یهو برنگردم بهش بگم من وکیل وصی و قیم نمی خوام ... گفتم: - سام ... ماشین بابا رو نمی گم ... خودم ماشین دارم ... سام سر جاش خشک شد ... یهو سپهر و کامیار – پسر دایی – از جا پریدن و سپهر گفت: - ایول بریم ماشین دختر خاله رو ببینیم ... یکی دو تا از دخترا هم راه افتادن ... ولی اونایی که سن کمتری داشتن ... نفسمو با صدا دادم بیرون ... سام هنوز همون جا وایساده بود ... دستاشو مشت کرده و کنار پاش فشار می داد ... سرمو به نشانه متاسفم تکان دادم و رفتم بیرون ... سپهر و کامیار وسط کوچه اینطرف و اونطرف رو نگاه می کردن ... حق داشتن بنده خداها ... نمی دونستن که ماشین من چیه! با دزدگیر در ماشین رو زدم که نگاه جفتشون کشیده شد به سمت دویست و ششم ... سپهر گفت: - ایول بابا! دویست شش صندوق دار ... بابا دختر خاله با ما به از این باش که با خلق جهانی ... خندیدم و گفتم: - قابل نداره سپهر جان ... کامیار با مارموذی گفت: - توسکا اگه داری پارتی جایی می ری خدا وکیلی ما رو هم ببر ... به کسی نمی گیم ... عجب وروجکایی بودن این دو تا ... ولی به ریسکش نمی ارزید ... گفتم: - پارتی کجا بود؟!!! دارم می رم مهمونی دخترونه ... شما رو اگه ببرم با تیپا پرتتون می کنن بیرون ... کامیار اخم کرد و گفت: - خسیسا ... دلتون هم بخواد دو تا پسر بیان بینتون ... سپهر گفت: - اونم چه دو تا پسری!!!! سوار شدم و با خنده گفتم: - برین تو ... هوا سرده ... - خوش بگذره دختر خاله ... - به شما هم همینطور ... بوقی زدم و راه افتادم ... می دونستم که الان به همه می گن ماشین من چیه ... اون تو چشمای خیلی ها در می یاد ... باید هم در بیاد ... اون روزی که بابا می خواست پراید بخره و برای پیش قسطش پول کم داشت کدومشون حاضر شدن چندرغاز به بابا کمک کنن؟ بابا با هزار بدبختی تونست پول جور کنه که دیگه اینقدر اسیر تاکسی و اتوبوس نباشیم ... حالا کم حرفی نبود ... من خودم به تنهایی ماشین خریده بودم ... کاش می شد برگردم و چشمای ورقلیده زن عمو رو ببینم ... این جواب اون آهیه که یه بار سر حرف زن عمو کشیدم ... روزی که سام یه دویست شش بدون صندوق دست دوم خرید و زن عمو با آب و تاب به بابا گفت: - مردم پنجاه سالشونه تو پیش قسط یه پراید می مونن ... حالا پسر من خودش دست تنها با پول بازوش یه دویست شش خریده ... چقدر این حرفش منو سوزوند ... بماند که بابا خندید ... بماند که عمو تشر زد بهش ... بماند که سام با قهر از خونه رفت بیرون .... ولی دل من سوخت و این الان جوابش بود ... خدایا چقدر تو بزرگی؟!!! خیلی دوست دارم خدا ... خیلی زیاد ... پرسون پرسون بالاخره ساعت هشت و نیم رسیدم جلوی باغ شهریار ... علی بابا!!!! چه باغی هم بود ... دیوارای دورش یه چند کیلومتری بود .... از اول خیابون که وارد کوچه شدم شروع شد تا الان که کلی از کوچه رو اومدم و رسیدم به درش ... تازه یه عالمه دیگه هم هست ... چه خبره بابا!!!! چند تا بوق که زدم در توسط مردی با لباس فرم باز شد ... یارو تعظیمی کرد و کنار رفت ... پامو رو گاز فشار دادم و رفتم تو ... یه جاده سنگ ریزه ... از سنگ های سفید که کشیده می شد تا جلوی ساختمون بزرگی که وسط باغ بود و نمای سفید رنگی داشت ... یه جاده طولانی ... اطرافش چراغ های پایه بلند کار گذاشته شده بود که فضا را روشن روشن می کرد ... به آخر جاده که رسیدم ماشینم رو کنار بقیه ماشین ها پارک کردم و پیاده شدم ... همه داخل ساختمان بودن ولی یه سری میز و صندلی هم بیرون چیده شده بود ... مونده بودم که برم تو یا بیرون بمونم ... لباسم مناسب نبود هوا هم حسابی سرد بود ... صدایی از پشت سرم بلند شد ... یه صدای نرم و ملایم: - بالاخره مهمون افتخاری من افتخار شرف یابی رو داد؟ برگشتم ... شهریار پشت سرم بود ... اولالا!!! یه دست کت شلوار خاکستری رنگ تنش بود با پیراهن همان رنگ و کروات باریک به همان رنگ ... کلا شده بود رنگ چشماش ... موهاشو تقریبا فشن زده بود ولی نه شبیه جوجه تیغی ... یه فشن نرمال و شیک ... چشماش مثل چشم گربه می درخشید ... سعی کردم لبخند بزنم: - سلام ... چه باغ قشنگی داری ... - قابل نداره خانوم... چشمای تو قشنگ می بینه ... نمی خواستم بیشتر از این با هم تنها بمونیم که به خودش اجازه بده هر حرفی رو بزنه ... از این رو گفتم: - راهنمایی نمی کنی برم تو؟ نکنه باید بیرون بمونم؟ یه دفعه به خودش اومد و گفت: - آهان ... چرا .... راستش مهمونی توی باغه ولی فعلا بچه ها برای پذیرایی رفتن داخل ... - تو این سرما؟!! - الان سرده ... یه کم تحرک که داشته باشی سرما یادت می ره ... متوجه منظورش نشدم و گفتم: - فعلا که حال ورزش کردن ندارم ... بریم تو که یخ زدم ... دستشو گذاشت توی کمرم و با لحنی که توش خنده موج می زد گفت: - بریم خانومی ... سرعتمو بیشتر کردم که دستشو برداره ... از این تماسا خوشم نمی یومد ... حداقل با شهریار خوشم نمی یومد ....وارد که شدم دیدم به به ! همه جمعن ! خیلی ها خونواده هاشون رو هم آورده بودن ... از جمله آقای صدری که یه پسر بیست و چهار پنج ساله داشت با یه دختر شونزده هفده ساله ... دختره خوشگل نبود ولی مطمئن بودم در آینده بازیگر می شه ... چون یه جورایی با حسرت با من حرف می زد و نگام می کرد ... باباش هم که می شد پارتیش پس دیگه چه مشکلی داشت؟! بی اراده آه کشیدم ... شهریار گفت: - عزیزم مانتوتو در بیار بده به سلیمه خانوم ... خانم مسنی آماده به رزم کنارمون ایستاده بود ... برای اینکه بتونم موهامو درست کنم گفتم: - می شه اول به من یه جایی رو نشون بدی که بتونم توش حاضر بشم ... لبخندی زد و گفت: - بله چرا که نه؟ .... سلیمه خانوم ببرشون توی اتاق خودم ... سلیمه خانوم هم مثل من تعجب کرد ... - اتاق خودتون آقا؟ شهریار اخم کرد و گفت: - بله ... اتاق خودم ... برو توسکا رو سر پا نگه ندار ... بنده خدا راه افتاد و منم به دنبالش ... یعنی این ساختمون اتاق دیگه ای نداشت؟ مطمئنم که داره پس چرا اتاق خودش ؟ خیلی تابلو داشت نخ می داد ... ولی من باید حواسمو جمع می کردم ... سلیمه خانوم جلوی دری ایستاد و با لبخند گفت: - اینجا اتاق آقاست ... ما حتی اجازه نداریم برای نظافتش بریم داخل ... آقا غدقن کردن ... پیداست شما برا آقای خیلی عزیزین که اتاقشونو در اختیارتون گذاشتن ... امان از دست خدمتکارا ... الانه که شایعه درست بشه ... سریع با اخم گفتم: - اشتباه نکنین لطفا ... ما فقط همکاریم ... بیچاره از اخم من سکته کرد و گفت: - بله خانوم ... منم موندن رو دیگه جایر ندونستم و پریدم توی اتاق و درو بستم ... اتاقش چی بود که نمی ذاشت کسی بره توش؟ یه اتاق بزرگ ... یه تخت دو نفره با چوب آّبنوس ... کف پارکت ... یه میز تحریر و یه کتابخونه و یه میز توالتم داشت .... عین اتاق تازه عروس دومادا بود ... چیز خاصی وجود نداشت که بخواد پنهانش کنه ... ولی چقدر دلم می خواست در همه کمداشو باز کنم و یه تفحص جانانه انجام بدم ... اما می ترسیدم بفهمه اونوقت خیلی بد می شد ... رفتم جلوی میز آرایشش شالمو برداشتم .... مانتومو هم در آوردم و مشغول حالت دادن به موهام شدم ... همینجور آزاد ولشون کردم دورم ... به خاطر حالت قشنگش باز که می ذاشتم بیشتر به چشم می اومد ... رژ لبمو هم دوباره زدم و وقتی از خودم مطمئن شدم رفتم بیرون ... همه داشتن حسابی به خودشون می رسیدن و خبری از بزن و برقص نبود ... ای بابا یه بار صابون به شیکممون زدیم تو یه مجلس قاطی پاطی یه کم برقصیم ... فریبا اول از همه منو دید ... سوتی زد و دوید طرفم : - بابا چی شدی!!! گریم مریم من رفت تو قوطی .... خندیدم و زدم سر شونه اش و گفتم: - پس اعتراف می کنی که هیچی حالیت نیست ... جیغ زد: - می کشمت توسکااااااا شوهرش سریع از پشت بازوشو گرفت و با خنده گفت: - ا عزیزم ... با شوهرش هم سلام احوالپرسی کردم که شهریار اومد طرفم ... یه لیوان دستش بود که نمی دونم توش چی بود ولی نگاهش حسابی سوزنده بود ... یه حس عجیبی بهم دست می داد با نگاهش ... عشق؟!!! نه بابا ... عشق نبود ... مطمئنم ... عشق حس قشنگیه که به آدم آرامش می ده ... ولی حسی که نسبت به شهریار دارم یه جور حس اضطراب آور بود ... سرشو آورد پایین ... اونقدر پایین که دیگه چشماشو نمی دیدم فقط موهاشو می دیدم ... توی گردنم زمزمه کرد: - چه کردی دختر؟!!! آب دهنمو قورت دادم و گفتم: - پذیرایی تموم نشده هنوز؟ نفس عمیقی کشید و گفت: - بیا با خونواده ام آشنا شو ... خونواده اش؟!! هیچی در موردشون نمی دونستم ... منو به سمت یه گروه سه نفره برد ... یه خانوم تقریبا مسن شیک پوش ... یه مرد مسن ولی جنتلمن ... و یه دختر شونزده هفده ساله خیلی خوشگل ... همه شون با دیدن من لبخند زدن و دختره بی ریا اومد طرفم و گفت: - خدای من توسکا جون ... و بی حرف منو در آغوش کشید ... حس خوبی بهم دست داد و فشارش دادم به خودم ... حس خواهرانه نسبت بهش پیدا کردم ... شهریار گفت: - شبناز خواهر کوچولوی منه ... از خودم جداش کردم و خوب نگاش کردم ... کپی شهریار بود ... چشمای خاکستری ... موهای بور ... صورت کشیده ... با لبخند گفتم: - چه خواهر خوشگلی دارین ... بی اراده جلوی مامان باباش لفظ قلم شدم ... مامانش دستمو فشرد و گفت: - شهریار حق داره اینقدر از شما تعریف می کنه دخترم ... خیلی از توی فیلمت هم قشنگ تری ... الان باید خجالت می کشیدم؟ فکر کنم! سرمو زیر انداختم وگفتم: - لطف دارین ... شهریار نذاشت زیاد توی اون حالت بمونم و گفت: - این خانوم که توی گلی رو دست نداره .... مامان شهربانوی منه ... این آقا هم که دست هر چی مرده از پشت بسته پدر منه ... آقای شهرام نیازی بزرگ ... تاج سر بنده ... ای آب زیر کاه زبون باز ... با پدرش هم دست دادم و لبخندی به نشونه خوشبختی زدم ... ولی چه خونواده شین شینی بودن ... یاد یه آهنگ مسخره ای افتادم که یه مدت ورد زبون طناز شده بود ... حالم ازش بهم می خورد ولی اینقدر که اون خوند منم حفظ شده بودم ... شین و شین و شین و شین شینا دامنای چین چینا ... داشت خنده ام می گرفت به زور جلوی خودمو گرفتم و گفتم: - آشنایی با شما مایه مباهاته منه ...اوهو چه غلطا!!! شبناز با ذوق گفت: - بازی شما توی فیلم فوق العاده بودددد ... یعنی چند جای فیلم اشکم در اومد ... به خودم فشارش دادم و با عشق گفتم: - تو لطف داری عزیزمممممم شهریار دستمو کشید و گفت: - مامان بابا شبناز این سوپر استارو قرض بدین که امشب خیلی ها باهاش کار دارن ... یا باب الحوائج! کیا با من کار دارن؟! بی انصافا چند نفر به یه نفر؟!! شهریار منو برد کنار میزی که روش انواع و اقسام خوراکی ها قرار داشت ... عوامل فیلم خیلی صمیمی باهام سلام و احوالپرسی می کردن و خریدارانه سر تا پامو برانداز می کردن و می رفتن ... از جمله اقای صدری و خونواده اش ... شهریار بهم گفت: - بردار هر چی که می خوای از خودت پذیرایی کن ... تعارف نکنیا ... لبخندی زدم و گفتم: - من و تعارف؟ نه بابا غریبه ایم با هم ... یه بشقاب برداشتم و یه پرتغال گذاشتم توش و رفتم نشستم روی صندلی ... خدا رو شکر شهریار رفت تا به بقیه مهموناش برسه ... اصلا غریبی نمی کردم چون اکثر مهمونا رو می شناختم ... هنوز پرتغالم رو نخورده بودم که یکی از پسرای تدارکات با صدای بلند گفت: - شهریار ... گروه ارکستر هم اومدن ... تو باغن ... شهریار نگاهی به ساعتش کرد و گفت: - چه عجب بالاخره اومدن ... خیلی خب الان می یام ... بعدم رو به مهمونا گفت: - دوستان عزیز ... بفرمایید توی باغ که مهمونی شروع شد ... موندم تو این که این خانوما با این لباسای کوتاه و لختی چه جوری تو این هوا رفتن بیرون ... پرتغالم که تموم شد بشقابش رو گذاشتم روی میز و بلند شدم به بقیه پیوستم ... داشتم یخ می زدم ... بخاری گازوئیلی های بزرگی گذاشته بودن توی محوطه که گرم بشیم ولی فقط به درد اونایی می خورد که کنارش نشسته باشن ... بلاتکلیف بالای پله ها ایستاده بودم که شهریار به طرفم اومد ... یه پله پایین تر از من ایستاد دستمو گرفت توی دستش و گفت: - چرا اینجا ایستادی بانو؟! لبخندی زدم و گفتم: - می شه من تو باشم؟ سردمه ... دستمو کشید و گفت: - نخیر نمی شه ... تشریف بیارین بشینین کنار بخاری ... گروه ارکستر داشتن وسایلشون رو می چیدن و مرتب می کردن .... همراه شهریار رفتم سر میزی که احسان و فریبا و شوهرش نشسته بودن .... کنارشون هم یه بخاری قرار داشت و اونجا رو حسابی گرم می کرد ... تا نشستم لرزش دندونام متوقف شد ... احسان خندید و گفت: - نگاش کن ... نوک دماغش سرخ شده! فیر فیر کردم و گفتم: - تو کجا بودی؟ - سلام عرض شد ... - گیریم که علیک .. شهریار اومد وسط حرفمون ... - اگه گرم نشدی توسکا بگو تا یه فکر دیگه برات بکنم ... هوس کردم اذیتش کنم ... گفتم: - گرم نشدم ... قبل از اینکه بتونم جلوشو بگیرم کتشو در آورد و انداخت روش شونه هام و در گوشم گفت: - الان گرم گرم می شی .... زل زدم توی چشماش ... مهربون بود ... دوست داشتنی بود ... ولی ... ولی نمی تونستم دوسش داشته باشم ... حس می کردم دوستم داره ولی من ... صدای فریبا بلند شد ... رو به شوهرش گفت: - بعضیا یاد بگیرن ... این توسکا چیش از من بیشتره مثلا؟! چاقوی میوه خوری رو از روی میز برداشتم و گفتم: - یه کاری نکن سلاخیت کنماااا فریبا غش غش خندید و گفت: - یه بار احسانو سلاخی کردی بسه ... منم خنده ام گرفت ... یاد خاطره ای که داشتم افتادم ... یه بار داشتیم سر صحنه میوه می خوردیم احسان یه گوشه ایستاده بود با گوشیش ور می رفت هر چی هم که بهش گفتن بیا توام بخور خیلی سرد می گفت ممنون میل ندارم ... منم چاقو رو برداشتم با یه نارنگی و رفتم طرفش ... فکر می کردم غریبی می کنه می خواستم یعنی محبت کنم بهش ... به چند قدمیش که رسیدم یهو پام گیر کرد به یه سنگ ... پرت شدم طرفش بیچاره اومد منو بگیره که یهو چاقو رفت توی دستش ... دادش بلند شد ... بدجور دستش برید ... همه هول کردن و ریختن دور و برش ... بعدم پزشک گروه تند تند دستشو پانسمان کرد ... ولی یه جوری به من نگاه می کرد که انگار به خونم تشنه است منم جلوی همه گفتم: - هان چیه؟ آدم ندیدی؟ سرشو تکون داد و با غیض گفت: - خیلی رو داری والا ... - من؟ پا شد ایستاد ... صورتش صاف جلوی صورتم بود زمزمه وار طوری که فقط خودم بشنوم گفت: - کارت عمدی بود نه؟! می دونی که می تونم از دستت شکایت کنم؟!! یهو آمپرم چسبید ... بهش گفتم: - یه کلمه دیگه حرف بزنی چاقو رو می کنم توی چشمات ... اونم با پوزخند گفت: - مال این حرفا نیستی ... چاقو رو یه دفعه آوردم بالا و بردم سمت چشماش ... آخه چاقو هنوز دستم بود ... یه قدم پرید عقب و دستشو گرفت جلوی چشماش ... غش غش خندیدم و گفتم: - چته بابا؟! فقط خواستم بگم مژه ات افتاده روی صورتت برش دار ... کارد می زدی خونش در نمی یومد ... پوفی کرد و رفت ... تا چند روزم سر و سنگین بود ولی کم کم آدم شد. با صدای احسان از یادآوری خاطراتم خارج شدم ...
امضاي کاربر :
خــــــــدایـا
من اینجا دلم سـخـت معجزه میخواهد
و تو انگار
معجزه هایت را گذاشته ای برای روز مــبادا.....




پنجشنبه 28 شهریور 1392 - 17:20
نقل قول اين ارسال در پاسخ گزارش اين ارسال به يک مدير
تشکر شده: 1 کاربر از faezeh به خاطر اين مطلب مفيد تشکر کرده اند: rana &



برای نمایش پاسخ جدید نیازی به رفرش صفحه نیست روی

تازه سازی پاسخ ها

کلیک کنید !



برای ارسال پاسخ ابتدا باید لوگین یا ثبت نام کنید.


پرش به انجمن :