× توجه!


سلام مهمان گرامی؛
، براي مشاهده تالار ميبايست از طريق ايــن ليـــنک ثبت نام کنيد


نام کاربري : پسورد :
يا عضويت | رمز عبور را فراموش کردم
× خوش آمديد به انجمن تخصصي ما خوش امديد
× مهم! قوانين را حتما مطالعه کنيد
× مهم! کپي رايت را رعايت کنيد



تعداد بازديد 85
نويسنده پيام
faezeh آفلاين


ارسال‌ها : 916
عضويت: 23 /5 /1392
محل زندگي: تبريز
سن: 17
تعداد اخطار: 2
تشکرها : 57
تشکر شده : 485

رمان توسكا(پست ششم)
فریبا با دیدنم ایستاد و گفت: - سلام ... وا چرا این شکلی شدی؟ سعی کردم لبخند بزنم ... دیگه به امنیت رسیده بودم ... گفتم: - چه شکلی؟ - چه رنگ و روئیه تو داری؟ عین جن زده ها شدی ... جن زده؟!!!! شایدم آرشاویر جن بود! وای نه مامان!!!! من از جن می ترسم .... از فکرای خودم خنده ام گرفت نشستم و خندیدم. فریبا هم فکر کرد جوابش فقط خنده بوده دیگه هیچی نگفت و مشغول گریم من شد ... بازم داشتم می شدم فرخ لقا ... این نقش بهم آرامش می داد ... پلان ها گرفته می شد ... همه در حد عالی ولی چرا من نگام همه اش تو جمعیت بود؟! دنبال کی می گشتم؟!! چرا حس می کردم آرشاویر یه جایی این گوشه و کنارا داره نگام می کنه؟!!!! خدایا دارم دیوونه می شم به دادم برس ... داشتیم استراحت می کردیم که شهریار اومد طرفم و گفت: - خوبی؟! - اوهوم ... - حس می کنم خوب نیستی ... شاید بهتر بود در مورد آرشاویر از شهریار بپرسم ... ولی نه! اگه شر می شد چی؟! فقط کافی بود شهریار بفهمه آرشاویر دیشب دروغ گفته و الانم دنبال منه .... دیگه هیچی! بیخیال شدم و گفتم: - خوبم یه کم خستم ... - خوب استراحت نکردی؟! - چرا ... ولی هنوزم خسته ام ... - دو تا سکانش دیگه بیشتر نمونده ... ولی اگه می دونی خسته ای تا تعطیلش کنم ... شقیقه مو فشار دادم و گفتم: - نه ادامه می دم ... - اوکی ... توسکا خانومی ... نگاش کردم ... چشمای خاکستریش پر از حرف بودن ولی فقط گفت: - بیشتر مواظب خودت باش ... سرمو تکون دادم ... بلند شدیم و دوباره رفتیم سر فیلمبرداری ... ساعت چهار صبح بود که بالاخره تموم شد ... لباسامو عوض کردم و با همه خداحافظی کردم ... کاش یکی با من می یومد ... می ترسیدم تنها برم تا دم ماشین ... ولی دوست نداشتم کسی فکر کنه لوسم ... مطمئناً آرشاویر تا الان دیگه رفته ... این همه وقت بعید می دونم علاف شده باشه ... داشتم خودمو دلداری می دادم و می رفتم که سایه ای رو پشت سرم حس کردم ... قلبم شعبه زد توی دهنم ... با ترس برگشتم ... درست پشت سرم بود ... جیغی زدم و شروع کردم به دویدن ... ولی اون ندوید ... همینجور آروم دنبالم می یومد ... قلبم مثل قلب یه بچه گنجشک می زد ... این چرا اینجوری می کرد؟ رسیدم به ماشین .... سوئیچ سوئیچ سوئیچ اه لعنتی پیداش کردم ... در ماشینو باز کردم و پریدم بالا و درو بستم ... اول درارو قفل کردم و بعدم با سرعت راه افتادم ... خدا خدا می کردم دنبالم نیاد ... ولی پشت سرم بود .... این چی می خواست از جون من؟!!! کاش می فهمیدم ... این که مسیر تا خونه رو چه جوری طی کردم بماند ولی بالاخره رسیدم ... بازم بابا اومد دم در ... بازم برگشتم به طرف آرشاویر ... یه دستش روی فرمون بود و دست دیگه رو به صورت قائم گذاشتم بود به پشتی صندلی بغلی و کف دستش هم روی پیشونیش بود ... رفتم تو ... هیچ کجا برام امن تر از خونه نبود ... وقتی شب بعد دقیقا همین اتفاقا تکرار شد و بازم آرشاویر بدون حرف منو همراهی کرد تا رفتم و برگشتم به این نتیجه رسیدم که ترسیدن فایده ای نداره ... باید یه فکر دیگه میکردم ... می شد شکایت بکنم ...ولی به چه جرمی؟!!! نه باید خودم سر از کارش در می آوردم ... حتما باید می فهمیدم چه ریگی به کفششه ... چرا دنبالم می یاد ... منو یاد بادیگاردها می انداخت ... به هیکلش هم می یاد ... دوباره به خودم تشر زدم: - تا هیکل یارو رو هم دیدی؟!!!! ای خاک بر سرت کنم ... خب چی کار کنم؟!!! لختش که نکردم ... از روی لباسم معلوم بود درشت و خوش استیله ... خودم ار حرفای خودم خنده ام می گرفت ... شب دوم که بازم از فکرش بی خواب شدم تصمیم جدیدی گرفتم ... فردا باید عملیش می کردم ... حتما باید عملیش می کردم ... ___________________بسم اللهی گفتم و از در مغازه رفتم تو ... یه عینک گنده زده بودم به چشمام که شناخته نشم ... نمی خواستم بعداً برام دردسر بشه ... صاحب مغازه با دیدنم گفت: - بفرمایید خانوم امرتون ... لابد فکر می کرد کورم با اون عینک سیاه و بزرگ که نصف بیشتر صورتمو گرفته بود ... مشغول تماشای ویترین شدم ... انواع و اقسام چاقوها ... از ضامن دار گرفته تا قمه ... یه چاقوی کوچیک که روی بدنش تیغه تیغه بود چشممو گرفت ... دسته اش هم نقره ای بود و چند تا نگین سرخ روش کار شده بود ... دست گذاشتم روی همون ... مرده از توی ویترین درش آورد و گرفت جلوم ... گرفتمش توی دستم ... خوش دست و سبک بود ... وقت برای دست دست کردن نداشتم ... همونو برداشتم و سریع از مغازه زدم بیرون ... دوباره نشستم توی ماشین ... برام عجیب بود که آرشاویر دنبالم نیست ... شاید چون صبح از خونه زده بودم بیرون ... توی این دو شب شبا دنبالم اومده بود و برگشته بود ... حتما صبح ها می گرفت می خوابید ... با سرعت رفتم خونه ... باید استراحت می کردم ... امشب فیلمبرداری از ساعت ده شروع می شد تا شش صبح ... پنج شش ساعت خواب حسابی سر حالم کرده بود ... یه غذای حاضری سبک خوردم ... لباس پوشیدم و آماده رفتن شدم ... چاقو هم توی کیفم بود ... بابا هنوز هم با نگرانی بدرقه ام می کرد ... به خصوص که امشب قرار بود دیرتر از همیشه بیام ... بابا گفت: - توسکا بابا می خوای بیام دنبالت؟ نه ... اگه بابا می یومد نقشه هام نقشه بر آب می شد ... سریع گفتم: - نه بابا جون ... بچه که نیستم ... دیگه عادت کردم ... تازه ساعت شش دیگه صبح شده ... کمتر از شبای دیگه خطر داره ... نگران نباشین ... بابا به آسمون نگاه کرد و گفت: - برو به خدا می سپارمت ... مواظب خودت باش ... گونه اشو بوسیدم و گفتم: - به روی چشمام ... از در زدم بیرون ... اولین کاری که کردم به جایی نگاه کردم که همیشه ماشینشو پارک می کرد ... دقیقا همونجا بود ... با اخم داشت نگام می کرد ... انگار اخم عضو ثابت صورتش بود ... یه کم جلوی ماشینم صبر کردم ... بر و بر زل زدم توی چشماش ... الان وقتش نبود ... جلوی خودمو گرفتم چشم ازش برداشتم و سوار شدم ... پامو با غیض روی پدال گاز فشردم و با سرعت به سمت لوکیشن رفتم ... ** - کات ... با حرص نفسمو فوت کردم ... آقای ضیایی اومد جلو ... یه جوری که کسی نشنوه گفت: - چیزی شده توسکا؟ چته؟ چرا درست حس نمی گیری؟ خیلی داری مصنوعی کار می کنی ... آرشاویر خدا خفه ات نکنه ... امشب شهریار در مورد آرشاویر ازم پرسید ... پرسید که ماجرام باهاش چی بوده و منم گفتم سو تفاهم بود ولی شهریار گفت که چند تا از مجله ها با آب و تاب در موردش توضیح دادن ... همین حرفش و کاری که می خواستم شب بکنم چنان اعصابمو به هم ریخته بود که نمی تونستم بازی کنم ... بدون اینکه جواب آقای ضیایی رو بدم با بغض رفتم داخل اتاق گریم ... فریبا هم سریع دنبالم اومد تو ... کلاه مشکی روی سرم بود و کت و دامنم هم مشکی و طوسی بود ... تیپ امشبم هم خیلی قشنگ بود ولی اینکه نمی تونستم درست بازی کنم دیوونه ام کرده بود ... فریبا دستشو گذاشت سر شونه ام و گفت: - چی شده خانوم خوشگله؟؟ - فریبا بذار تنها باشم حالم هیچ خوب نیست ... هنوز فریبا حرفی نزده بود که در باز شد و شهریار اومد تو ... اینو دیگه کجای دلم بذارم؟ - توسکا ... از حرفای من ناراحت شدی؟ آهی کشیدم و حرفی نزدم ... اشاره ای به فریبا کرد تا بره بیرون و بعد از رفتنش اومد سمتم و گفت: - اگه یه خبر اینجوری بخواد به هم بریزتت که کلات پس معرکه است ... تو که می گفتی برات مهم نیست ... این چهار تا خبر هم کسیو بی آبرو نمی کنه ... می دونی جالبی کار کجاست؟ اینجاست که خود خواننده های این مجله های صد رنگ هم می دونن نصف چیزایی که می خونن شایعه است ... بشنو و باور نکنه ... پس الکی خودتو ناراحت نکن ... نفس عمیقی کشیدم و گفتم: - می شه به آقای ضیایی بگی کار امشبو تعطیل کنه؟ - دختر ... تازه ساعت دو شده ... چهار ساعت دیگه مونده ... باید این پلانو تموم کنیم ... دیدم راست می گه و حق با اونه پس گفتم: - باشه پس چند دقیقه بهم وقت بدین ... اومد یه چیز دیگه بگه که کسی به در زد و گفت: - آقای نیازی ... یه نفر باهاتون کار داره ... حتما یکی از نگهبانا بود چون بقیه به شهریار آقای نیازی نمی گفتن ... شهریار ابرویی بالا انداخت و با تعجب گفت: - یه نفر؟!!! یعنی معلوم نیست این یه نفر کیه؟؟ بعدم دیگه چیزی نگفت و رفت بیرون ... منم یه کم نشستم تا کم کم حالم بهتر شد و رفتم از اتاق بیرون ... همه منتظرم بودن ... آقای ضیایی اومد جلو و گفت: - خوبی؟ می تونی ادامه بدی؟ سعی کردم لبخند بزنم ... - بله ... بهترم ... ببخشید که کار عقب افتاد ... - مهم نیست ... حالا که خوب شدی حسابی ازت کار می کشم ... دو تایی خندیدیم و رفتیم سر صحنه ... این بار کمتر خراب کردم ولی بازم یه جاهایی کارم ایراد پیدا می کرد که با تذکرای به جای آقای ضیایی رفعش می کردم ... ساعت شش و نیم و هوا روشن شده بود که کار تموم شد آقای ضیایی می خواست به همه صبحانه بده ولی من چون می دونستم بابا منتظرمه و علاوه بر اون کار هم داشتم خداحافظی کردم که برم ... شهریار صدام کرد: - توسکا ... برگشتم و گفتم: - بله ... - داری می ری؟ مگه صبحانه نمی مونی؟ - نه ... بابا منتظرمه ... - اوکی ... مواظب خودت باش ... سری تکون دادم و اومدم برم که یاد یه چیزی افتادم ... گفتم: - راستی شهریار ... فهمیدی اون یه نفر کی بود؟ شهریار اخماش در هم شد و گفت: - نه ... هر چی هم گشتم کسی رو پیدا نکردم ... - مگه نگهبان صدات نکرد؟ خب ازش می پرسیدی کی بوده که باهات کار داشته ... - پرسیدم .... گفت یه دختره بوده ... خندیدم و گفت: - آی آی آی ... اومدم بذاره دنبالم که سریع در رفتم ... __________________به ماشین که رسیدم منتظر بودم سر و کله آرشاویر هم پیدا بشه ... برگشتم پشت سرمو نگاه کردم ... ماشینشو با فاصله چند تا ماشین از من پارک کرده بود و داشت سوار ماشینش می شد ... سوار شدم و راه افتادم ... الان برای اجرای نقشه ام زود بود ... انداختم توی مسیری که می دونستم خلوته و مشکلی پیش نمی یاد ... یه خیابون فرعی بود ... واقعا که انگار دل شیر پیدا کرده بودم ... زدم روی ترمز و ایستادم... چاقو رو از توی کیفم در آوردم و گذاشتم توی جیبم ... رفتم از ماشین بیرون و اول لگدی زدم به لاستیک ... با فاصله از من توقف کرده بود ... مطمئناً از اون فاصله نمی تونست متوجه بشه که من پنچر نکردم ... در صندوق عقب رو باز کردم ... صدای در ماشینش رو شنیدم ... ایول ... اومد پایین ... رفتم پشت ماشین .... صداش بلند شد: - خانوم مشرقی ... مشکلی پیش اومده ... هیچی نگفتم تا خوب بیاد نزدیک ... دستم توی جیبم بود و چاقو رو فشار می دادم ... خدا شاهده فقط می خواستم بترسونمش ... رسید بهم و خم شد تا لاستیک زاپاسو ازم بگیره ... با یه حرکت سریع چرخیدم طرفش چاقو رو از توی جیبم در آوردم گوشه کت کوتاهشو گرفتم و چسبوندمش به ماشین بعدم چاقو رو گرفتم زیر گلوش ... ولی با فاصله که خدایی نکرده یه خش هم بهش نیفته ... خودم بیشتر می ترسیدم ... با صدایی خشمگین گفتم: - چی از جون من می خوای؟! اینقدر شوکه شده بود که هیچ کاری نمی کرد ... چشماشو چند لحظه بست و سپس با صدای خوشگلش گفت: - برو کنار توسکا ... این کارا در شان تو نیست ... جیغ کشیدم: - در شان منه که یه آشغال مزاحمم بشه و عین سایه تعقیبم کنه؟!! پرسیدم ازت چی از جونم می خوای؟ مطمئن بودم به خاطر خشم زیاد زورم بیشتر شده و می تونم از خودم دفاع کنم ... آرشاویر نفس عمیقی کشید و گفت: - می خوام باهات صحبت کنم ... فقط یه وقت ملاقات ازت می خوام ... زیاده؟! شدم همون توسکای چاله میدونی ... همون که بابا دوسش نداشت ... گفتم: - می ری شرتو کم می کنی ... خوش ندارم دیگه دور و بر خودم ببینمت ... می تونستم ازت شکایت کنم ولی نکردم ... سر آبروی خودم بیشتر ترسیدم ولی اگه بازم اینورا ببینمت قید آبرومو هم می زنم ... شیرفهم شد؟ قبل از اینکه بفهمم چی شده مچ دستم توی دست قویش اسیر شد و با یه حرکت محکم که به دستم داد چاقو داخل جوی آب افتاد .... بعدم خودمو با سرعت چرخوند و چسبوند به ماشین ... توی چند ثانیه جامون بر عکس شد ... هر دو تا دستمو گرفت توی دستاش ... چسبوند بالای سرم روی بدنه ماشین ... خم شد روی صورتم و گفت: - تا وقتی بهم مهلت حرف زدن ندی ... من دور و برت هستم ... مطمئن باش ... شکایت می خوای بکنی بکن ... می خوای خونواده ات رو بفرستی سر وقتم بفرست ... می خوای شکایتمو به خونواده ام بکنی بکن ... ولی من کوتاه نمی یام ... داشت گریه ام می گرفت ... چه قدرتی داشت ... چه بوی خوبی می داد ... چه ... چه ... زهرمار توسکا ... گفتم: - ولم کن ... دستم درد گرفت ... از فشار دستاش کم کرد و گفت: - توسکا فقط یه فرصت ... داشتم نرم می شدم ... اینقدر صداش خاص بود که داشت دیوونه ام میکرد ... چرا من جلوی این بشر اینجوری بودم ... زل زدم توی چشماش ... چشمای مشکی و خوشگلش ... التماس توش موج می زد ... انگار چاره ای نبود ... شاید بهتر بود حرفاشو بشنوم ... حسابی کنجکاو شده بودم ببینم چی می خواد بگه .... چشم ازش برداشتم و گفتم: - ساعت هشت شب ... دستم رها شد ... حتی نگاشم نکردم ... از زیر دستاش رد شدم ... سوار ماشین شدم و راه افتادم ... تا رسیدم به خونه ساعت هفت و نیم بود ... پیاده که شدم با تعجب دیدمش که سر کوچه ایستاده ... دیگه برای چی دنبالم اومد؟! اون که به خواسته اش رسید ... رفتم داخل خونه ... صحنه های بعدی قرار بود توی روز گرفته بشه ... برای همین هم اون شب می تونستم راحت بخوابم و خستگی زیادی نداشتم ... پس سعی کردم حاضر بشم واسه ساعت هشت شب ... نمی دونستم به بابا بگم یا نه ... می دونستم که مخالفتی نمی کنه ولی خیلی نگران می شد ... برای چی باید نگرانش می کردم ... نه همون بهتر که هچی نگم ... ولی با عذاب وجدانم چی کار کنم؟!!! - یعنی چی توسکا؟ مگه می خوای چی کار کنی؟! فقط می خوای بری ببینی این لندهور چی کارت داره ... - ای بابا اگه بلایی سرت آورد چی؟ - نه اون هیچ کاری نمی کنه ... شهریار می شناستش ... آقای ضیایی هم می شناستش ... مگه می شه کاری بکنه؟!!! غیر ممکنه که اون آدم بدی باشه وگرنه شهریار بهم می گفت ... - اصلا چطوره با شهریار حرف بزنی ... - با شهریار ؟! بد فکریم نیست ... یه کم فکر کردم و بعد گفتم: - نه نمی شه ... ممکنه شهریار یه فکر دیگه در موردم بکنه ... - پس می خوای چی کار کنی؟ - ریسک ... - ای بری بمیری تا بفهمی هر ریسکی رو نباید کرد ... ساعت هفت و نیم بود ... نیم ساعت دیگه می یومد ... باید آماده می شدم ... سعی کردم به صدای ذهنم بی توجه باشم ... اول یه دوش گرفتم و بعدم موهامو محکم از عقب بستم فقط یه تیکه از کنار گوشم ول کردم ... خط چشم باریکی دور تا دور چشمم کشیدم و یه کم هم ریمل زدم ... با رژ گونه نارنجی کمرنگ و رژ لب ستش همه چیز تکمیل شد ... شلوار چسبون مشکیمو پوشیدم ... بلندی ها و فرو رفتگی های پاهای بلند خوش تراشمو به خوبی نشون می داد ... یه مانتوی بلند مشکی هم روش پوشیدم که گشاد بود ولی زیر سینه اش کش خورده بود و وقتی می کشیدمش از زیر سینه تنگ می شد و چین می خورد ... یه شال مشکی و نقره ای هم سرم کردم ... نیم بوت های جلو باز مشکیمو هم پوشیدم ... تقریباً پاشنه ده سانتی بود ... همه چیز تکمیل شد کیف دستیمو هم برداشتم ... ساعت هشت و پنج دقیقه بود ... رفتم از اتاق بیرون ... اولین کسی که منو دید مامان بود که جلوی تلویزیون نشسته بود و داشته لپه پاک می کرد ... دست از کار کشید و با تعجب گفت: - مگه نگفتی امشب فیلمبرداری ندارین؟ - چرا مامانم ... ولی امشب با دوستم قرار دارم واسه شام ... - ا داشتم برات خورش قیمه می پختم ... رفتم نشستم کنارش لپای باد کرده گلی رنگشو بوسیدم و گفتم: - قربونت برم ... فردا شب می خورمشون حتما ... - با کدوم دوستت می ری حالا؟ تو که دوست نداشتی ... متنفر بودم از دروغ گفتن ... اگه کسی به خودم دروغ می گفت دوست داشتم سرشو از تنش جدا کنم ... ولی چاره ای نبود ... - تازه باهاش آشنا شدم ... توی کار ... شما نمی شناسینش ... زیادم دروغ نشد ... مامان گفت: - اسمش چیه؟ ای بابا! این مامان ما هم گیر داده ها ... کمی پوست لبمو جویدم و گفتم: - شیما ... - باشه مامان ... برو مواظب خودت باش ... - چشم ... بابا کجاست؟ - توی حیاط ... داره گلارو آب می ده ... گونه مامانو بوسیدم و بعد از خداحافظی رفتم بیرون ... ____________________بابا هم با دیدنم شلنگ آب رو انداخت توی باغچه و در حالی که دستاشو با حوله روی تخت خشک می کرد گفت: - اوقور بخیر بابا ... کجا به سلامتی؟ - باباجان با دوستم می خوام شام برم بیرون ... اجازه هست؟ بابا اخمی کرد و گفت: - آخه بابا با این وضعیتت؟ یه لحظه وضعیتم رو از یاد بردم و گفتم: - کدوم وضعیت؟ - بابا خودت که می دونی هر جا پا بذاری مردم یه لحظه هم تو رو به حال خودت نمی ذارن ... تاز یادم افتاد ... بابا راست می گفت ... مردم به کنار ... دیدن من و آرشاویر کنار هم ممکن بود انعکاس بدی روی رسانه ها بذاره ... باید چیکار می کردم؟ شاید بهتر بود توی ماشین باهاش حرف بزنم ... شیشه های ماشینش دودی بود و کسی داخلشو نمی دید ... آره بهترین راه همین بود ... بابا هنوز داشت با نگرانی نگام می کرد سعی کردم لبخند بزنم و گفتم: - نگران نباش بابایی ... جایی می ریم که خلوت باشه و مشکلی پیش نیاد ... بابا آهی کشید و گفت: - صلاح مملکت خویش خسروان دانند ... ولی مواظب خودت باش ... جلو رفتم ... با عشق سرمو گذاشتم روی سینه اش و گفتم: - چشم ... حتما ... بابا روی سرمو بوسید و گفت: - برو دیرت نشه ... زیر لبی خداحافظی کردم و از خونه زدم بیرون ... ساعت هشت و ربع بود ... نکنه رفته باشه؟ ولی نه سر کوچه توی ماشین نشسته بود ... با قدم های آهسته راه افتادم طرفش ... دیگه چاقو هم دنبالم نبود که بتونم از خودم دفاع کنم ... توکل کردم به خدا ... رسیدم کنار ماشین دست دراز کردم تا در ماشینو باز کنم که خودش از داخل درو باز کرد و من سوار شدم ... توی سلام پیش قدم شد ... - سلام ... نگاش کردم ... یه کت طوسی اسپرت پوشیده بود با یه شلوار جین ... بوی قهوه پیچیده بود توی ماشینش ... فکر کنم بوی عطرش بود ... آدمو می برد توی خلسه ... لبامو روی هم فشردم ... چشماش دیوونه کننده بود ... بالاخره لب باز کردم: - سلام ... راه افتاد ... - ممنونم که اومدی ... اصلا تاخیرم رو به رویم نیاورد ... سعی کردم جدی باشم ... گفتم: - زیاد وقت ندارم ... برو سر اصل مطلب ... - اصل مطلب خیلی مفصله ... بهتره بریم یه جایی که راحت بتونیم حرف بزنیم ... - من زیاد نمی تونم جایی بیام که توی چشم باشم ... - می دونم ... نگران نباش ... حواسم هست ... چرا داشتم بهش اعتماد می کردم فقط خدا می دونه ... در سکوت زل زدم بیرون ... اصلا نمی دونستم الان توی کدوم خیابونیم ... ناخنامو اینقدر توی کف دستم فرو کردم که جاش گزگز می کرد ... سکوتو شکست و گفت: - نمی خوای چیزی بگی؟ با خشم گفتم: - من حرفی ندارم ... این شمایی که زندگی منو مختل کردی ... با لبخند گفت: - توی همین دو سه روز؟ - نخند! بله ... فشاری که توی همین دو سه روز روی من بود پدرمو در آورده ... آخه تو کی هستی ... اینقدر تو خودم فرو رفته بودم که نفهمیده بودم از شهر خارج شده ... قبل از اینکه بتونه در جواب جمله قبلیم حرفی بزنه ... جیغ زدم: - کجا داری می ری؟!!!! سریع گفت: - یه رستوران خارج از شهر ... - تو گفتی و منم باور کردم ... بزن کنار ... خم شد طرفم ... با ترس خودمو جمع کردم ... دستشو دراز کرد و از داخل داشبورت ماشین یه کیف دستی کوچیک در آورد و گرفت سمتم ... وقتی دید با تعجب نگاش می کنم گفت: - بگیر ... همه اش پیش تو باشه تا وقتی که صحیح و سالم جلوی در خونه تون پیاده ات کردم ... نگاهی به کیف کردم و گفتم: - این چی هست؟! بدون اینکه نگام کنه گفت: - ببین توشو ... از خدا خواسته در کیفو باز کردم ... کیف مدارکش بود ... کارت ماشین ... گواهینامه ... بیمه ... کارت ملی ... شناسنامه ... پاسپورت و یه سری اسناد و مدارک که ازشون سر در نیاوردم. کارت ویزیتش هم بود ... کارت ویزیتشو برداشتم تا ببینم چی کاره است ... ولی هیچی روش نوشته نشده بود ... فقط به لاتین نوشته بود آرشاویر پارسیان شماره موبایلش هم زیرش بود ... جلل خالق! این دیگه چه مدلش بود؟! با توقف ماشین حواسم جمع اطرافم شد ... جلوی در باغی ایستاده بود ... که اطرافش چراغ های پایه بلند شیکی کار گذاشته شده بود و سر درش هم بزرگ نوشته بود رستوران پارسیان ... با تعجب نگاش کردم ... لبخندی زد ... ماشینشو زیر یکی از سایه بان های جلوی در باغ پارک کرد و پیاده شد ... من هنوز سر جام نشسته بودم ... در طرف منو هم باز کرد و گفت: - نمی خوای پیاده شی خانوم؟! - اینجا ... اینجا کجاست؟ - یه رستوران ... با عصبانیت گفتم: - کور که نیستم! دارم می بینم ... ولی مگه من نگفتم دوست ندارم جایی بیام که تو چشم باشم؟! با مهربانی گفت: - قسم می خورم که اینجا هیچکس تو رو نبینه ... حالا بیا پایین ... باز دوباره با اون صداش معجزه کرد ...کیف مدارکشو گذاشتم روی صندلی و رفتم پایین ... در ماشینو بست و دو تایی رفتیم به سمت در بزرگ باغ که کامل باز بود ...مردی که جلوی در ایستاده بود با دیدن آرشاویر کامل خم شد و سلام و احوالپرسی گرمی کرد آرشاویر هم با مهربانی جوابشو داد و رفتیم تو ... اول یه جاده شنی بود که وقتی تا تهش می رفتی می رسیدی به یه محوطه گرد که دور تا دورش اتاقک اتاقک بود و داخل اتاقک ها تخت گذاشته بودن ... وسط اون محوطه گرد استخر کوچیکی بود که داخلش چند تا قوی سفید خوشگل شنا می کردن ... چراغ های پایه بلند و کوتاه هم با نورهای خوش رنگشان به زیبایی محیط افزوده بودن ... اومدم برم به اون سمت که آرشاویر گفت: - از این طرف لطفاً ... برگشتم دیدم به مسیر فرعی باریکی اشاره می کنه که سمت راستمون قرار داره ... چرخیدم به اون سمت ... چه جاده خوشگلی بود!!!! اطرافش را درخت های بید مجنون احاطه کرده بودن ... برگهای درخت طوری در هم تنیده شده بودن که سقفی بالای سرمون درست کرده بودن ... پایین تر و نزدیک زمین بوته های گل به چشم می خوردن و چراغ های پایه کوتاه با نور صورتی کمرنگ ... اینقدر فضا رویایی و خوشبو بود که بی اراده چشمامو بستم و همراه با نفس عمیقی زمزمه وار گفتم: - چقدر قشنگ و رویایی! پشت سرم زمزمه وار گفت: - درست مثل تو ... سریع برگشتم و گفتم: - بله؟! - هیچی هیچی ... با خودم بودم ... با خودم فکر کردم شاید اشتباه شنیدم ... جاده باریک چند تا پیچ خورد تا رسید به محوطه بسته و گردی که به بهشت گفته بود زکی! دستم را جلوی دهنم گرفتم و جلوی جیغ زدنم رو گرفتم ... دور تا دور اونجا به جای درخت بید مجنون درخت گل بود ... و آسمان پر ستاره درست بالای سرمون قرار داشت ... برکه کوچیکی وسطش قرار داشت و روی آب زلال و خوش رنگش دو تا نیلوفر آبی ... میز گردی کنار برکه بود همراه با دو صندلی ... چراغ های ریز کوچکی اطراف برکه و در بین شاخه های درختان قرار داشت و فضا را روشن می کرد. زیباتر از همه ماه توی آسمون بود که درست بالای سرمون قرار داشت ... آرشاویر که محو حرکات من بود یکی از صندلی ها رو عقب کشید و گفت: - بفرمایید لطفاً ... بی اختیار نشستم و محو اطرافم شدم ... همون لحظه دو نفر با لباس فرم به ما نزدیک شدن و تعظیمی کردند. آرشاویر منو رو از یکی از اونها گرفت و داد دست من و گفت: - هر چی دوست داری سفارش بده ... نمی دونم چرا دیگه نمی تونستم باهاش با تندی برخورد کنم. لبخندی زدم و گفتم: - فکر می کنی با این همه شوکی که به من وارد کردی دیگه اشتهایی هم برام باقی مونده ... اونم لبخند زد و گفت: - پس دلیل بی اشتهایی من هم توی این روزا شوکیه که تو بهم وارد کردی ... با تعجب گفتم: - من؟! شوک؟! با همون لبخند جذابش گفت: - سفارش بده ... منو رو باز کردم ... انواع و اقسام غذاها توش بود ... ترجیح دادم میگو پفکی سفارش بدم ... خیلی هوس کرده بودم ... آشاویر هم به تبعیت از من میگو پفکی سفارش داد و منو رو برگردوند ... اون دو نفر دوباره تعظیمی کردن و رفتن ... معلوم نیست چرا دوتایی اومدن خب منو رو یه نفرشون هم می تونست بیاره دیگه ... عجب تشریفاتی بودن اینا! خیره شدم توی چشمای سیاهش و گفتم: - اینجا کجاست آقای پارسیان؟ با جدیت گفت: - اولا آقای پارسیان نه و آرشاویر ... دوما اینجا هم یه گوشه از زمینه ... نفس عمیقی کشیدم و گفتم: - شاید ... راستی ... آرشاویر یعنی چه؟ لبخند صورتشو مهربون تر کرد و گفت: - می دونی تو چندمین نفری هستی که اینو ازم می پرسه؟! اما برعکس بقیه دوست دارم جواب تورو بدم ... شونه بالا انداختم و گفتم: - نخواستی هم نده ... زیر لب گفت: - سرتق ... خنده ام گرفت ولی به روی خودم نیاوردم و آرشاویر گفت: - آرشاویر یعنی مرد مقدس ... اسم چهارمین پادشاه اشکانی هم هست ... خوشم اومد ... حداقل مثل اسم من معنیش اجق وجق نیست ... ادامه داد: - این اسم رو پدرم برام انتخاب کرد ... اسم خواهرم هم آرشینه ... اسم یکی از شاهدخت های هخامنشی ... پدرم کلا از اسم های عربی فراریه ... چه جالب! عین بابای من ... یه لحظه به خودم اومدم دیدم هنوز هیچی در مورد حرفاش نگفته ... دوباره توی قالب خشک خودم فرو رفتم و گفتم: - نگفتی از جون من چی می خوای ؟ همون لحظه مردی با چرخی که غذاهامون رو حمل می کرد به ما نزدیک شد ... آرشاویر با اشاره سر به مرد اجازه داد غذاها رو روی میز بچینه و سپس رو به من گفت: - بعد از غذا در موردش صحبت می کنیم ... گارسون غذاها رو با سلیقه روی میز چید و بعد از گرفتن انعامش تنهامون گذاشت ... اینقدر غذاها اشتها برانگیز بودن که خودمم ترجیح دادم بعد از خوردن غذا حرف بزنیم ... طعمش هم مثل قیافه اش فوق العاده بود ... باید ادرس اونجا رو ازش می گرفتم و بعدا خودم با مامان بابا می یومدم ... غذاش معرکه بود ... محیطش هم که خیلی خیلی شاعرانه و خوشگل بود ... هر چند که نمی دونستم فقط اینجایی که ما اومدیم اینجوریه یا بازم قسمتای این شکلی داره ... در سکوت غذامون رو خوردیم ... بعد از اینکه تموم شد آرشاویر زنگی رو فشار داد و خیلی سریع دو نفر اومدن ... یه نفر چرخی رو که حاوی دسر بود رو حمل می کرد و اون یکی هم یه چرخ خالی آورده بود تا ظرفای خالی غذا رو جمع کنه ... دو سه دقیقه ای کارشون طول کشید ولی تا رفتن میز پر از دسر های رنگ و وارنگ خوشمزه شده بود ... سعی کردم نگامو ازشون بگیرم و گفتم: - الان فقط می خوام حرفاتو بشنوم ... آرشاویر دو فنجون قهوه ریخت و در حالی که یکی از اونا رو می ذاشت جلوی من گفت: - باشه چشم ... صاف نشست ... از جیب کتش پیپی در آورد و گفت: - اجازه هست؟؟ بدم نمی یومد ... اصولا با دود میونه بدی نداشتم ... سرمو تکون دادم ... اول داخلش تنباکو ریخت ... بعد هم با فندکش روشنش کرد ... اولین پک رو که زد بوی گسش همه جا پخش شد ... بوی خوبی داشت ... منتظر نگاش کردم ... نفس عمقی کشید و گفت: - اسمم آرشاویره پارسیانه ... می دونی ... ولی نمی دونم چقدر منو می شناسی ... سریع گفتم: - اصلا نمی شناسمت ... لبخندی زد و گفت: - یه کم عجیبه ... ولی خوبه ... پریدم وسط حرفش و گفتم: - چرا اسم تو با اسم این رستوران یکیه؟ سوالی بود که از همون لحظه ورود مثل موریانه داشت مغزم رو می جوید. پک محکمی به پیپش زد و در حالی که دودش رو فوت می کرد گفت: - چون صاحب این رستوران منم ... اولالا!!!! پس بگو!! طرف خر پوله! یعنی کل این باغ گنده مال خودشه؟! حتما دیگه ...سکوتمو که دید ادامه داد: - می گفتم ... من آرشاویر پارسیانم ... سی و یک سالمه ... فرزند ارشد خونواده ام هستم ... فوق لیسانس موسیقی دارم ... از دانشکده هنر ... شغلم هم ... خب هم این رستوران رو دارم ... هم معاون کارخونه پدرمم ... یه سری کار هم برای تفریح انجام می دم که مهم نیست ... سکوت کرد و دوباره مشغول کشیدن پیپش شد ... اه لعنتی! چرا لال شد؟!!! یه کم که گذشت ادامه داد: - این در مورد شغلم ... و اما در مورد اینکه چی از جون تو می خوام ... دوباره سکوت ... یه پک محکم ... - راستش من تو سینمای ایران فقط کارای کارگردانای خاص و بزرگ رو دنبال می کنم ... زیاد بازیگرا رو نمی شناسم ... جز اونایی که پیر این کار هستن ... خلاصه اینو بگم که زیاد با بازیگرای تازه کار آشنایی نداشتم ... تا اینکه ... لال بشی من راحت بشم ... چرا سریالی حرف می زنی؟! - ببین توسکا ... من دو سال ایتالیا بودم ... پیش آرشین خواهرم ... آرشین اونجا درس می خونه ... الان دانشجوی دکتراست ... ولی من برای کارم رفتم ... توی اون مدت با دخترای ایتالیایی زیادی دوست بودم ... دوست که می گم نه به معنی دوست دختری که توی ایران مرسومه بلکه به عنوان یه دوستی ساده و معمولی عین دو تا هم جنس ... متوجهی؟! سرمو تکون دادم ... ادامه داد: - با یکی از این دخترا به اسم گراتزیا رابطه ام صمیمی تر از بقیه شد و کم کم تبدیل شد به دوست داشتن ... ولی قسم می خورم که عشق نبود ... اما ... کم کم پکاش محکم تر می شدن ... دستشم مشت کرده بود ... - اما ... خب نشد ... نشد که باهاش ازدواج کنم ... اومدم ایران ... نمی خواستم دیگه رم بمونم ... بعد از برگشتنم دنیای بدی داشتم ... هیچ جذابیتی برام نداشت ... تا اینکه یکی از دوستام نمایشگاه نقاشی زد ... کارش مینیاتور بود ... برای تنوع رفتم ... اما ... اون نمایشگاه منو زیر و رو کرد .... تازه فهمیدم که چقدر عاشق چهره های شرقی هستم ... چشمای کشیده مشکی ... موهای فر درشت ... ابروهای کمونی ... پوست گندمگون ... اونجا بود که یه حسی بهم گفت یه نیمه گمشده دارم ... نیمه گمشده ای که باید بگردم و پیداش کنم ... اما ... هیچکس نیمه من نبود ... خیلی چهره های این سبکی دیدم اما اونی که من می خواستم نبود ... دلمو نمی لرزوند ... تا اینکه ... باز سکوت ... و بازهم یک پک محکم ... - اون شب که اومدم وسط صحنه فیلمبرداری رو یادته؟ اینقدر محو حرفاش شده بودم که فقط سرمو تکون دادم ... گفت: - ساعت یازده شب بود که داشتم می رفتم خونه ... خسته و داغون بودم ... رفتم دم دکه روزنامه فروشی تا یه روزنامه بخرم قبل از خوابم بخونم ... داشتم روزنامه ها رو نگاه می کردم که یهو روی جلد یکی از مجله ها چهره تورو دیدم ... با گریم همین فیلمی که داری توش بازی می کنی ... یه زن اصیل پهلوی ... نمی دونم چقدر وقت مجله توی دستم بود و من خشک شده بودم ... فقط وقتی به خودم اومدم که صاحب دکه داشت می بست که بره ... پول مجله رو دادم ... پریدم تو ماشین و شروع کردم به ورق زدن مجله تا رسیدم به صفحه مربوط به تو ... یه بازیگر نو ظهور ... گمشده من ... اصلا نمی دونم اون دیوونه بازی ها رو چطور در آوردم ولی تا اومدم آدرس لوکیشنتون رو پیدا کنم ساعت شد یک و نیم ... خودمو رسوندم اونجا ... وقتی نگهبان گفت اجازه ورود ندارم ... آهی کشید ... پیپش رو خاموش کرد ... زل زد توی چشمام و گفت: - بقیه اشو می دونی ... نفس توی سینه ام گره خورده بود ... هر دو سکوت کرده بودیم ... دسته کیفمو اینقدر توی دستم فشار داده بودم که داشت له می شد ... منظورش از این حرفا این بود که ... نه خدای من! چرا من؟! چی بگم بهش؟ چند دقیقه نفس گیر طی شد تا بالاخره دهن باز کردم و گفتم: - همه اینا رو گفتین جز اینکه ... چی از جون من می خواین؟ نگام کرد ... گاز کوچیکی از لبش گرفت و گفت: - می خوام... بذاری توی زندگیت باشم ... همین! دیگه به معنای واقعی کلمه کپ کرده بودم ... با تته پته گفتم: - منظورت چیه؟ با تردید دستشو آورد جلو ... آروم آروم دستشو روی میز کشید تا رسید به دست من ... قدرت نداشتم دستمو بکشم عقب ... دست کوچولومو توی دست بزرگ و مردونه اش گرفت ... حرارت بدنش مثل خودم بود ... یخ زده بود انگار ... ولی کم کم هر دو داغ شدیم ... من چه مرگم شده؟!!!! آب دهنشو قورت داد و گفت: - ببین توسکا ... مامانم رفته ایتالیا پیش آرشین ... دو سال بیشتر از درسش نمونده ... مامان رفته که این دوسالو پیشش باشه ... بابا هم قراره هر سه ماه یک بار بره یک هفته بمونه و برگرده ... مامان دو ماهه که رفته ... می خوام اجازه بدی توی این دو سال ... بیشتر همو بشناسیم ... دستمو از دستش کشیدم بیرون و با عصبانیت گفتم: - پس بفرمایید می خواین من مامانتون باشم دوباره دستمو گرفت توی دستش و گفت: - باورت می شه اگه بگم من آرامشم کنار تو بیشتر از زمانیه که کنار مادرم هستم؟ هنگ کردم ... این یعنی چی؟ یعنی اینقدر الکی عاشق شده؟ صدام شبیه ناله از گلوم خارج شد: - آرشاویر ... من نمی فهمم ... تو قصدت چیه؟!!! با لذت چشماشو بست ... نفس عمیقی کشید و گفت: - دوباره بگو ... نشنیدم ... با کلافگی بدون توجه به منظورش گفتم: - من نمی فهمم قصدت چیه! چشماشو باز کرد و با اخم و دلخوری گفت: - خیلی بی انصافی! با تعجب گفتم: - چرا؟ مثل پسر کوچولوهای تخس گفت: - چون من می خواستم دوباره اسممو صدا بزنی ... نمی دونی چه لذتی برام داشت! بی اراده لبخند زدم ... بدون اینکه بدونم چرا این پسر داشت خودشو توی دلم جا می کرد ...
امضاي کاربر :
خــــــــدایـا
من اینجا دلم سـخـت معجزه میخواهد
و تو انگار
معجزه هایت را گذاشته ای برای روز مــبادا.....




جمعه 29 شهریور 1392 - 23:24
نقل قول اين ارسال در پاسخ گزارش اين ارسال به يک مدير
تشکر شده: 1 کاربر از faezeh به خاطر اين مطلب مفيد تشکر کرده اند: rana &



برای نمایش پاسخ جدید نیازی به رفرش صفحه نیست روی

تازه سازی پاسخ ها

کلیک کنید !



برای ارسال پاسخ ابتدا باید لوگین یا ثبت نام کنید.


پرش به انجمن :