× توجه!


سلام مهمان گرامی؛
، براي مشاهده تالار ميبايست از طريق ايــن ليـــنک ثبت نام کنيد


نام کاربري : پسورد :
يا عضويت | رمز عبور را فراموش کردم
× خوش آمديد به انجمن تخصصي ما خوش امديد
× مهم! قوانين را حتما مطالعه کنيد
× مهم! کپي رايت را رعايت کنيد



تعداد بازديد 91
نويسنده پيام
faezeh آفلاين


ارسال‌ها : 916
عضويت: 23 /5 /1392
محل زندگي: تبريز
سن: 17
تعداد اخطار: 2
تشکرها : 57
تشکر شده : 485

رمان توسكا(پست هفتممممم)
پس از چند لحظه سکوت گفت: - می خوام این دو سال مثل نامزدی پنهان باشه برای من و تو ... وقتی که مامان و آرشین اومدن رسما ازت خواستگاری می کنم ... با حیرت گفتم: - می فهمی چی می گی!؟!!! با اخم گفت: - حرف بدی زدم؟! - فهمیده بودم عجولی ... ولی نه تا این حد!!!! لبخندی زد و گفت: - نه من عجول نیستم ... وگرنه می گفتم همین فردا باید با من ازدواج کنی ... نتونستم جلوی خنده مو بگیرم ... غش غش خندیدم ... چرا این پسر اینجوری بود؟!!!چهار روزه وارد زندگی من شده شایدم کمتر ... داره ازم خواستگاری می کنه! با این صمیمیت دم از عشق می زنه ... آرشاویر مشتاقانه نگاهم می کرد ... زمزمه وار با صدای آهسته طوری که من نشنوم گفت: - قربون خنده هات برم الهی ... ولی من شنیدم و گونه هام ارغوانی شد ... آرشاویر دستم رو به نرمی به لبش نزدیک کرد که سریع دستمو عقب کشیدم و از جا بلند شدم ... اونم از جا پرید و گفت: - ببخشید ... ببخشید ... باور کن دست خودم نبود ... با خشم نگاش کردم و گفتم: - بهت خندیدم پرو نشو ... با آرامش گفت: - عذر خواهی کردم ... آرامشش به منم منتقل شد. دوباره نشستم سر جام ... اونم نشست ... به نرمی گفت: - این مهلتو به خودم و خودت بده ... همه مدل خواستگاری دیده بودم الا این مدلی ... ولی چرا ناراحت نبودم؟! چرا یکی نمی زدم زیر گوشش و برم؟ چرا دوست داشتم بشینم ... چرا چشمای این پسر دیوونه ام می کرد؟!! چرا با همه فرق داشت برام؟ زمزمه وار گفت: - عشق تو یه نگاهو قبول داری؟! قبول داشتم؟! نمی دونم! ادامه داد: - بدجور دچارش شدم توسکا ... چرا دوست داشتم بغلش کنم؟! اهههههه ... سرمو محکم تکون دادم تا اون افکار شیطانی از ذهنم بریزه بیرون ... نفسمو با صدا دادم بیرونو و با بدجنسی گفتم: - ازکجا می دونی که من نامزد ندارم؟! صاف نشست سر جاش ... رنگش روشن تر شده بود ... پوست سفیدش دیگه مهتابی مهتابی شده بود ... لبخند از لبش فرار کرد و با صدایی که به سختی شنیدم گفت: - داری؟! بیچاره اینقدر هول هولی افتاده دنبال من که یه تحقیق نکرده ببینه چی به چیه؟! کاش خنده ام نگرفته بود تا بیشتر اذیتش می کردم ... خندیدم و گفتم: - نه ... نفسش رو با صدا از سینه بیرون فرستاد و گفت: - بدجنس! نفسش حس خوبی بهم داد ... آرامشی که اون با این نفس پیدا کرد دوباره به من منتقل شد ... نمی دونم چرا داشتم به همین راحتی بهش اعتماد می کردم ... آرشاویر با عجز گفت: - این مهلت رو به من می دی؟ بالاخره ذهنم به کار افتاد و گفتم: - از کجا بدونم راست می گی؟ اگه بعد از دو سال غیبت زد چی؟ چشمای درشتش از خشم درخشید و گفت: - بیا برو در موردم تحقیق کن بیبین آیا تا به حال یه دختر وارد زندگیم شده که بخوام اغفالش کنم؟ من اینقدر درگیر کار بودم که وقت این کارا رو نداشتم ... البته به تو حق می دم که اعتماد نکنی ... تو یه بازیگر معروفی شاید خیلی ها تا به حال به خاطرت نقشه کشیده باشن ولی قسم می خورم که من جزوشون نیستم من تازه می خوام برات تکیه گاهی باشم که کسی نتونه به روح لطیفت ضربه ای وارد کنه ... از جا بلند شدم ... حق با اون بود ... باید تحقیق می کردم ... بی اراده گفتم: - باید فکر کنم ... برای خودمم عجیب بود ... کم پیش می یومد در مورد خواستگاری بخوام فکر کنم ... - تا کی؟ - خبرت می کنم ... زمانشو خودمم نمی دونم ... دیگه چیزی نگفت ... هر دو از راه باریکه گذشتیم و از در بزرگ باغ خارج شدیم ... در ماشین رو برام بازکرد و من سوار شدم در طول راه هیچ کدوم سکوت رو نشکستیم ... ساعت یازده بود که من رو جلوی خونه پیاده کرد ... شمارشو گرفتم که باهاش تماس بگیرم و بعد از یه خداحافظی معمولی رفتم توی خونه ...
تا خود صبح این دنده اون دنده شدم ... درک آرشاویر برام سخت بود ... توی این مدت خواستگار کم نداشتم اما هیچ کس برام مهم نبود ... خواستگارهای زیباتر ... پولدارتر ... و خیلی ترهای دیگه نسبت به آرشاویر ... اما هیچ کدوم حتی برای لحظه ای ذهن منو در گیر خودشون نکردن ... نمی دونستم باید با بابا در مورد آرشاویر صحبت کنم یا نه ... اما ... شاید اینجوری بی حرمتی به بابا بود ... باید به آرشاویر می گفتم به باباش بگه که بابا حرف بزنه ... بعدا نظر بابا رو می پرسیدم و خودم روش فکر می کردم ... آره اینجوری بهتره ... دوباره صدای درونم بلند شد: - به به پس معلومه اینبار قصد نداری جواب منفی بدیا ... وگرنه مثل خیلی های دیگه بدون اینکه به بابات بگی خودت ردش می کردی ... - خب ... خب ... موقعیتش خوبه ... - تو غلط کردی ... مگه موقعیت شهریار بده؟ - شهریار که از من خواستگاری نکرده ... - فکر کن همین فردا ازت خواستگاری کنه ... به بابات می گی؟! - ای بابا چه گیری دادیا ... حالا بعد از عمری من از یکی خوشم اومد ... - پس اعتراف می کنی؟! آیا حقیقت داشت؟ جدی من از آرشاویر خوشم اومده بود؟ اینقدر این دنده اون دنده شدم تا دم صبح خوابم برد ... ساعت هشت با صدای زنگ گوشی بیدار شدم ... تند تند آماده شدم و زدم از خونه بیرون ... امروز تا غروب فیلمبرداری داشتیم ... بدی این فیلم این بود که همزمان با فیلمبرداری روی آنتن می رفت و برای همین هم کار رو خیلی فشرده کرده بود ... خیلی هم برای بیرون رفتن از خونه مشکل پیدا کرده بودم چون سریاله عجیب گرفته بود و حسابی بیشتر از قبل معروف شده بودم دیگه کمتر کسی بود که منو نشناسه... شیشه های ماشینمو دودی کرده بودم که راحت تر باشم ... چون اگه می خواستم تموم طول راه جواب طرفدارامو بدم هیچ وقت به فیلمبرداری نمی رسیدم ... توی راه چند بار پشت سرمو نگاه کردم خبری از آرشاویر نبود ... پیدا بود بهم مهلت داده که خوب فکر کنم ... نباید از روی احساس تصمیم می گرفتم ... با وجود ذهن مشغولم اون روز کار خوب تموم شد ... هوا داشت تاریک می شد که لباسامو عوض کردم و راه افتادم سمت خونه ... توی راه یه دفعه متوجه آرشاویر شدم که دنبالم می یاد ... زدم کنار ... الان بهترین فرصت بود ... اونم پشت سرم ایستاد ... قبل از اینکه پیاده بشه رفتم نشستم کنارش ... لبخندی زد و گفت: - سلام ... خسته نباشی ... - سلام ممنون ... می تونم بپرسم چرا مثل سایه دنبال منی؟ اصلا از کجا ساعت کاری منو می دونی؟ با همون لبخندش گفت: - بالاخره منم یه جاهایی آشنا دارم که بهم ساعتا رو گزارش کنه ... و اینکه چرا دنبالتم سوالیه که باید از دلم بپرسی ... - آخه مگه تو کار و زندگی نداری؟ با دستش روی فرمون ضرب گرفت و گفت: - چرا ... زیاد هم کار دارم ... اما هر چی به خودم می یام می بینم اینجام ... شاید ... شاید زیادی نگرانتم ... - نگران من؟! - اوهوم .... مطمئنم خیلی های دیگه مثل من ... پریدم وسط حرفش و گفتم: - خیلی خب کاری به این حرفا ندارم می خواستم راجع به پیشنهادت صحبت کنم ... مشتاقانه نگام کرد ولی ته نگاهش می شد نگرانی رو حس کرد ... گفتم: - بهتره بدونی که من بدون اجازه بابام آب هم نمی خورم ... با جدیت گفت: - خب ؟ - خب به جمالتون ... باید با بابام صحبت کنی ... اگه بابا تایید کرد من روش فکر می کنم ... - بهترین کار رو می کنی ... این چند وقته که پدرت رو دیدم متوجه عشق زیادش نسبت به تو شدم ... تو یا باید تک فرزند باشی .... یا یکی یه دونه ... یا ته تغاری ... خنده ام گرفت و گفتم: - یعنی بچه اگه بچه وسط باشه یا چه می دونم خواهر برادرای زیادی داشته باشه واسه پدر مادرش عزیز نیست؟ - چرا ... معلومه که هست ... اما من هنوزم معتقدم که تو یکی از اون سه گزینه هستی .... - تو هیچی در مورد من نمی دونی ... حتی نمی دونستی من نامزد یا شوهر دارم یا نه ... چطور عاشق من شدی؟ پوزخندی زد و گفت: - این سوالیه که هر شب دارم از خودم می پرسم ... من با این سنم ... درست عین یه پسر بچه هجده ساله عاشق عکس روی مجله یه هنر پیشه شدم و اتاقمو با عکساش پر کردم ... با تعجب گفتم: - جدی اینکارو کردی؟ سرشو تکون داد و خندید ... خودمم خنده ام گرفت و گفتم: - خیلی ببخشید ولی فکر کنم مشکل داری تو ... آهی کشید و گفت: - شاید ... باید از قلبم بپرسی که مشکل از کجاست ... چقدر حرفاشو دوست داشتم ... سکوت کردم ... یه دفعه گفت: - گفتی باید با بابات صحبت کنم ... می شه آدرس محل کارشو بهم بدی ... - اینم یه چیز دیگه که خبر نداری ... بابای من بازنشسته است و اکثرا تو خونه است ... بدون اینکه تغییری توی چهره اش ایجاد بشه گفت: - خیلی خب ... پس یه شماره تماس ازشون بهم بده ... شماره موبایل بابا رو گفتم و اون تند تند زد توی گوشیش ... برام خیلی عجیب بود که با وجود ثروتی که داره دست گذاشته روی من که یه دختر معمولی هستم ... حالا درسته که آینده روشنی در انتظارمه و یه حساب چند میلیونی هم دارم ولی بازم یه ثروتمند اصیل و استخوان دار مثل خودش نیستم ... یه تازه به دوران رسیده .... صداش زنجیر افکارمو پاره کرد: - به بابام می گم که با پدرت تماس بگیره ... اگه خودم زنگ بزنم یه جورایی بی حرمتیه هم به تو ... هم به شخص پدرت ... مات موندم .... عقیده اش عین خودم بود ... پیدا بود احترام سرش می شه ... بی اراده لبخند زدم و گفتم: - خداحافظ ... دستم رو بردم سمت دستگیره در که صدام کرد : - توسکا ... برگشتم ... - چند درصد می تونم امید داشته باشم ... - هیچی نمی تونم بگم ... - دلمو خوش کنم یا نه آخه ... بچه پرو! از عمد برای اینکه لجشو در بیارم گفتم: - نه زیاد ... بعدم موزیانه خندیدم و پیاده شدم ... سوار ماشین شدم و راه افتادم ... ولی آرشاویر دیگه دنبالم نبود .فردای اون روز بازم وقتی از سر فیلمبرداری بر می گشتم آرشاویر دنبالم بود ... جلوی در خونه که رسیدم چراغ زد و رفت ... یه جورایی با وجودش احساس حمایت و امنیت بهم دست می داد ... هیچ وقت تا حالا نشده بود که شهریار نگرانم بشه و دنبالم بیاد ... حتی وقتایی که ساعت سه و چهار می خواستم برگردم فقط می گفت مواظب خودت باش اما هیچ وقت ساپورتم نکرد ... ماشینو جلوی در خونه پارک کردم تا بابا بیارتش تو و خودم وارد خونه شدم ... مامان با دیدنم اومد جلو و چند بار محکم گونه امو بوسید و گفت: - بشین تا برات یه چایی بیارم خستگیت در بره مامان ... با تعجب به مامان نگاه کردم و گفتم: - چشم ... مرسی ... بابا هم روزنامه اشو گذاشت روی میز عینکشم گذاشت روش و با لبخند گفت: - لباساتو عوض کن بیا بشین پیش خودم بابا ... رفتم توی اتاقم ... رفتارشون عجیب بود ... درست مثل وقتایی که خواستگار قرار بود باید ... چشمای مامان از زور خوشی برق می زد و بابا با مهر و اندکی نگرانی نگام می کرد ... خواستگار؟!! یعنی آرشاویر؟! سریع لباس عوض کردم و رفتم خودمو انداختم کنار بابا ... بابا دست انداختم دور شونه ام پیشونیمو بوسید و گفت: - خسته نباشی بابا جون ... - سلامت باشی بابا جونم ... همون موقع مامان با سینی چایی از آشپزخونه اومد بیرون و گفت: - باید برات اسفند دود کنم مادر ... ماشالله هر شب که تو تلویزیون می بینمت خودم برات ضعف می کنم می ترسم چشمت بزنم ... وا! این مامان بود که تا جایی که می تونست سعی می کرد سریال منو نبینه ؟! البته بابا همه اشو می دید ولی مامان بغض می کرد نمی تونست ببینه ... با تعجب نگاش کردم ... لبخندی بهم زد و نشست کنارم ... بابا گفت: - کارا خوب پیش می ره دخترم؟ - آره شکر خدا ... هوا خوبه ما هم تند تند داریم می گیریم ... تا آخرای تیر ماه تموم می شه انشالله ... هرچند که پروسه اش تا آخر تابستون بود اما چون سریع گرفتیم زودتر تموم می شه ... - خوب به سلامتی ... دیگه پیشنهاد نداشتی؟ - چرا اتفاقا شهریار یه دو تا کار بهم پیشنهاد کرده که بهش گفتم فعلا قبول نمی کنم ... می خوام فعلا همه هم و غمم رو بذارم روی این کار ... دوست ندارم ذهنم درگیر بشه ... حالا که فیلم اینقدر گل کرده باید بدون نقص درش بیارم ... بابا چاییشو مزه کرد و گفت: - آره بابا خوب می کنی ... بعد از این حرف نفس عمیقی کشید ... مامان هی داشت به بابا با چشم و ابرو چیزی می گفت ... با تعجب گفتم: - چیزی شده؟! بابا لبخندی مهربان زد و گفت: - خیره ... - خوب خدا رو شکر ... حالا بگین ببینم چی شده ... کاملا مشخصه که یه اتفاقی افتاده ... بابا قندی توی دهنش گذاشت یه قلپ از چاییشو خورد و گفت: - امروز یه آقایی باهام تماس گرفت ... توی دلم گفتم: - ای آرشاویر عجووووووووول! سرمو انداختم زیر و مشغول بازی با ریشه های لباسم شدم ... بابا ادامه داد: - برای امر خیر ... سعی کردم خودمو نبازم ... گفتم: - می شناختینشون؟ - نه ... اما به نظر آدم محترمی می یومد ... هیچی نگفتم ... شرم مانع می شد که حرفی بزنم ... خاک بر سرم که با وجود صمیمیت زیاد ولی بازم از بابا خجالت می کشیدم ... بابا هم منتظر حرف زدن من نبود ... خودش گفت: - برای پس فردا شب بهشون وقت دادم که بیان آشنا بشیم ... سرمو آوردم بالا ... بالاخره باید یه چیزی می گفتم ... - آخه کی هستن؟ چی کاره ان؟ از کجا ما رو می شناختن؟ - تو رو که دیگه کل ایران می شناسن بابا ... اینا هم مثل بقیه ... اینکه کی هستن هم بعداً مشخص می شه چون شناختی روشون نداریم - چرا به خونه زنگ نزدن؟ - می گفت خانومش خارج از کشوره ... برای همینم با خودم مستقیما تماس گرفتن حالا انگار من خودم اینا رو نمی دونستم که داشتم نطق می کردم! منم بد مارموذ بودما! مامان سریع گفت: - بابات می گه آدمای خوبین ... حالا بیان شاید شد ... هان؟ الهی بمیرم می ترسه الان بگم نه نمی خوام ... هرچند که من اگه خبر اومدن خواستگار رو از مامان یا بابا می شنیدم نه نمی اوردم چون دیگه کار از کار گذشته بود ولی قبل از اون هر کاری می کردم تا خبرش به گوش مامان بابا نرسه ... بعد از اون دیگه کاری نمی تونستم بکنم ... لبخندی به صورت مهربون مامان زدم و گفتم: - ازم خسته شدی مامانی؟ مامان با نوک ناخنای کوتاهش گونه اشو چنگ زد و گفت: - خدا مرگم بده ... من کی اینو گفتم؟ فقط میگم الان دیگه بیست و سه سالته ... وقتش شده که سامون بگیری مگه من و بابات تا کی می تونیم هواتو داشته باشیم؟ دختری ... سایه سر می خوای ... تکیه گاه می خوای ... خودمو چسبوندم به بابا و گفتم: - خدا سایه شما رو رو سرم حفظ کنه همیشه ... بابا آروم مشغول نوازش موهام شد و مامان گفت: - بالاخره که چی مادر؟! - مامان من ... آخه کدوم مردی می تونه با من سر کنه؟ من اکثر شبا تا صبح نیستم ... روزا هم که خوابم ... کی می تونم به شوهرم برسم؟ کی می تونم به وضع خونه ام برسم؟ - خب مادر وقتی شوهر کردی که دیگه لازم نیست کار کنی ... بابا نفس عمیقی کشید و قبل از اینکه من بتونم اعتراض کنم گفت: - به آقای پارسیان گفتم که دختر من شغلش ایجاب می کنه که مجرد بمونه ... گفت پسرم با علم به شغل دختر شما خواهانش شده و هیچ مشکلی با این مسئله نداره ... خودم می دونستم ... همه چیز داشت به سمت مسیری می رفت که حتی فکرشو هم نمی کردم ... چرا نمی تونستم بگم نه؟ چرا نمی تونستم زیر همه چی بزنم؟ چرا دهنم بسته شده بود؟ یعنی قسمتی که می گفتن همین بود؟! _____________ کت شلوار خوش دوخت گلبهی رنگم رو تنم کرده بودم ... شلوارش پاچه گشاد بود کتش هم بلند و تنگ ... مدلی قشنگی داشت به خصوص که پایین کتش کج دوخته شده بود یعنی یه طرفش بلند بود و یه طرفش کوتاه تر آستیناشم سه ربعی بود و تا سر آرنجم می رسید ... موهامو بالای سرم جمع کردم و یه چند تا تیکه از اینور اونرم ول کردم ... آرایشمم ملایم و ملیح بود ... مامان در اتاقو باز کرد و اومد تو .... یه بلوز دامن مشکی با گلای ریز نارنجی تنش بود ... یه چادر رنگی خوش رنگ هم کشیده بود روی سرش با دیدن من اشک توی چشمای جمع شد و گفت: - الهی فدات بشم ... چه خانوم شدی! با لبخند گفتم: - مامان مگه بار اوله برای من خواستگار می یاد قربونت برم ... اشک گوشه چشمشو با دسته روسریش پاک کرد و گفت: - نه ... ولی نمی دونم چرا امشب یه حس عجیب غریب دارم ... دلشوره گرفتم ... پس مامانم با حس مادرانه اش فهمیده بود که اوضاع یه جوریه ... مامان که اخمای در هم منو دید سریع گفت: - خیره دیگه مامان ... از فکر رفتن تو دلم می گیره ... لپشو بوسیدم و گفتم: - حالا کی گفته من می خوام برم؟ قبل از اینکه مامان حرفی بزنه صدای زنگ حیاط بلند شد ... مامان سریع گفت: - وای خدا مرگم بده اومدن ... خودمم استرش داشتم ولی گفتم: - خدا نکنه! این چه حرفیه مامان جونم؟ مامان سریع نگاهی به سر تاپای من انداخت و گفت: - قربون اون موهای خوشگلت برم ... یه چیزی بکش روی سرت ... خوبیت نداره ما که اینا رو نمی شناسیم ... دیدم حق با مامانه ... یه شال سفید برداشتم سریع سرم کردم ... مامان لبخندی زد و رفت استقبال مهموناش ... منم آخرین نگاهو توی آینه به خودم انداختم و رفتم بیرون ... توی حال و مشغول خوش و بش با مامان و بابا بودن ... چه بابای خوش تیپی! خودش چه هلویی شده بود! دوست داشتم همون وسط یکی بزنم فرق سر خودم ... آرشاویر کت شلوار سورمه ای پوشیده بود با پیراهن آبی کمرنگ و کروات سورمه ای ... کفشاشو دم در در آورده بود ... باباش هم کت شلوار کرمی پوشیده بود با پیرهن کرمی و کروات کرم قهوه ای ... باباش دقیقا کپی برابر اصل خودش بود ... با این تفاوت که موهاش جو گندمی شده و به جذابیتش افزوده بود ... من محو باباش بودم و آرشاویر هم محو من ... سنگینی نگاشو به راحتی حس می کردم ... اینقدر نگاش سنگین بود که نفسو تو سینه ام حبس می کرد ... باباش متوجه نگام شد برگشت و با لبخندی گشاد گفت: - به به سلام دختر گلم ... نگاهش درست مثل نگاه آرشاویر سوزنده بود ... سعی کردم لبخند بزنم: - سلام خیلی خوش اومدین ... باباش با تعارف بابا نشست روی مبل و در همون حال گفت: - باورتون می شه بار اوله دارم یه بازیگرو از نزدیک می بینم ؟ با این حرفش همه مون خندیدیم ... سعی می کردم به آرشاویر نگاه نکنم... اونم نگاشو دوخته بود به گلای فرش ... باباش خیلی خاکی برخورد کرد ... خوشم اومد ... با خودم فکر می کردم الان باید کلی اخم و تخمشو تحمل کنم ... ولی از همون لحظه مشغول تعریف از حیاط کوچیکمون و محله دنجمون شد ... آرشاویر هم هیچی نمی گفت ... مامان موشکافانه نگاش می کرد ... ولی از نگاش معلوم بود حسابی خوشش اومده ازش ... یه کم که گذشت باباش منو مخاطب قرار داد و گفت: - خب توسکا خانوم گل ... حالا نمی شه یه پارتی بازی بکنی و به ما بگی آخر این فیلمتون چی می شه؟ بدجوری ما رو گذاشته تو خماری ... لبخندی زدم و گفتم: - مزه اش به خماریشه ... بالاخره آرشاویر هم لبخندی زد و مهربانانه نگام کرد ... بابای آرشاویر هم نگام کرد و با اخمی با مزه گفت: - داشتیم؟ حالا یه پارتی بازی کوچولو هم نمی شد؟ دوباره همه خندیدیم و من سرتقانه ابرو بالا انداختم ... صدای خنده آرشاویر هم بلند شد ... وقتی خنده هامون ته کشید صحبت ها رسمی شد ... آقای پارسیان درخواستشونو مطرح کرد ... دقیقا همون حرفایی که آرشاویر به من زده بود ... وقتی حرفاش تموم شد بابا یه کم فکر کرد و گفت: - در مورد اون قضیه وقتی باید صحبت کنیم که دخترم نظر مثبتشو اعلام کنه ... آقای پارسیان به من خیره شد و گفت: - دخترم بهتره شما با پسرم چند کلمه ای حرف بزنی ... منم با پدرت یه کم حرف دارم ... با تعجب نگاش کردم ... با بابای من چه حرف خصوصی داشت؟ آرشاویر ایستاده بود ... بابا هم با نگاهش به من اشاره کرد که بلند بشم ... چاره ای نبود ... بلند شدم و رفتم توی حیاط ... آخرای اسفند بود و هوا هنوز یه کم سرد بود ... ولی به روی خودم نیاوردم و رفتم نشستم لب تخت ... آرشاویر هم نشست کنارم و زمزمه وار گفت: - خوبی؟ - ممنون ... بابات با بابام چی کار داشت؟ لبخندی زد و گفت: - شاید یه بهونه تراشید که من و تو راحت با هم حرف بزنیم ... پیش خودم گفتم شاید! سرشو به صورتم نزدیک کرد و گفت: - چقدر ناز شدی ... چقدر این رنگ بهت می یاد ... - ممنون ... - به سلیقه خودم آفرین می گم ... نفس عمیقی کشیدم و حرفی نزدم ... ولی حرفاش خیلی بهم لذت می داد ... خیلی ها ازم تعریف می کردن اما تعریفای آرشاویر انگار برام یه چیز دیگه بود ... خواست دستمو بگیره که دستمو کشیدم عقب ... نفس عمیقی کشید و گفت: - حق با باباست ... چه حیاط با صفایی دارین ... - ممنون ... خندید و گفت: - جز ممنون چیز دیگه ای نمی تونی بگی؟ - چی بگم آخه؟ - چیزی نمی خوای بپرسی از من؟ یعنی اومدم خواستگاریت .... - مامانت ناراحت نمی شه که بدون حضور اون اومدی خواستگاری؟ - دیشب با مامان و آرشین صحبت کردم ... خیلی هم خوشحال شدن ... ولی ازم قول گرفتن همه مراسمامون باشه واسه وقتی که اونا بر می گردن ... - چه خوش خیال! - توسکا ... خوشت می یاد دل منو بلرزونی؟ چرا دوست داری اذیتم کنی؟ واقعا چرا دوست داشتم اذیتش کنم؟ بی اختیار خنده ام گرفت ... اونم لبخندی زد و گفت: - به این نتیجه رسیدم که بر خلاف ظاهر آرومت خیلی شیطونی ... - باریکلا ... بالاخره یه چیزایی در مورد من فهمیدی ... - بقیه اشو هم می فهمم ... - و کم کم نظرت در موردم عوض می شه ... - برعکس ... بیشتر ازت خوشم می یاد ... مثلا همین شیطنتت ... اصلا دوست نداشتم همسر آینده ام آروم باشه ... یا مغرور بودنت ... باور کن غرورت بیشتر منو شیفته ات کرده ... پوست لبمو جویدم ... گفت: - می خوای بازم ادامه بدم؟ همین که پدرت خیلی برات اهمیت داره ... این که از موقعیتت سو اتفاده نمی کنی آروم می یای آروم می ری ... اینکه می دونم چه پیشنهادایی بهت می شه ولی زیر بارش نمی ری ... همه و همه باعث شده توی تصمیمم مصمم تر بشم ... حرفاش داشت توی دلم می نشست و آرومم می کرد که یه دفعه صدای زنگ بلند شد ... یعنی کی بود؟!!!! از جا پریدم ... آرشاویر هم پا شد و گفت: - مهمون دارین؟ با نگرانی گفتم: - نمی دونم ... من که از اوضاع این خونه دیگه خبر ندارم ... رفتم سمت در ... در با تیکی باز شد ... احتمالا مامان از داخل در رو باز کرده بود ... در که کامل باز شد چشمم افتاد به عمو و زن عمو و سام .... وای خدای من!!!! همینو کم داشتم فقط ! __________________همونجا خشکم زده بود ... برگشتم دیدم آرشاویر هم سر جاش ایستاده و زل زده به سام ... زن عمو با پوزخند گفت: - سلام توسکا جون ... انگار مزاحم شدیم ... و با همون پوزخند سری تکون داد ... سام خیره خیره داشت آرشاویر رو نگاه می کرد ... عمو هم نگاهش بین من و آرشاویر در نوسان بود ... در خونه باز شد و بابا و مامان اومدن بیرون ... از نگاه آشفته مامان می فهمیدم که چه حالی داره ... بابا هم نگران بود ... مامان گفت: - سلام جلال خان .. سلام مهین جون ... بفرمایید تو ... سام پسرم ... بابا که دید اونا هر سه خشک شدن من و آرشاویر هم حسابی معذبیم رفت سمت عمو تند تند یه چیزایی بهش گفت که نگاه عمو رنگ دیگه ای گرفت و گفت: - پس ما بد موقع مزاحم شدیم داداش ... فکر کردیم تنهایین گفتیم یه سر بیایم ... زن عمو هم که حرفای بابا رو شنیده بود گفت: - از همون اول پیدا بود توسکا دنبال از ما بهترونه ... سام غرید: - مامان!!! زن عمو با غیض گفت: - خب مگه بیراه می گم؟ بابا برای اینکه قائله رو ختم کنه گفت: - بفرمایید بریم تو ... اینجا درست نیست حرف بزنیم ... سام با صدایی گرفته گفت: - نه عمو ... بهتره ما ... یه روز دیگه خدمت برسیم ... راه افتاد که بره بیرون ... زن عمو داشت با نگاش آرشاویرو می خورد ... می دونم که چشماش داشت در می یومد ... دلم خنک شد ... بهتر که الان اومدن ...عمو هم پچ پچی در گوش بابا کرد که بابا سری تکون داد و گفت: - باشه داداش ... قدمتون رو جفت چشمم ... عمو رو به آرشاویر گفت: - ببخشید آقا ... با اجازه ... آرشاویر در حالی که هنوز داشت مرموذانه به سام که سرش رو زیر انداخته و منتظر پدر مادرش بود نگاه می کرد گفت: - خواهش می کنم ... زن عمو با غیض رو به مامان گفت: - از تو انتظار نداشتم ریحانه ... مامان چشماش گرد شد ولی قبل از اینکه بتونه چیزی بگه زن عمو و عمو از خونه رفته بودن بیرون ... سام هم راه افتاد بره بیرون که وسط راه انگار پشیمون شد ... برگشت سمت من و جلوم ایستاد ... زل زد توی چشمام و با چشمای غمگینش آتیش به دلم کشید ... بعد از چند لحظه سکوت گفت: - از همین می ترسیدم ... نوبت من بود که چشمام مثل چشمای مامان گرد بشه ... سام آب دهنشو با بغضی که توی گلوش بود انگار قورت داد و اینبار رو به آرشاویر گفت: - از دیدنتون خوشحال شدم آقای ... حرفشو ادامه نداد با سرعت سرشو تکون داد و از خونه پرید بیرون ... این چش شد یهو؟ وقتی در بسته شد مامان سریع رو به آرشاویر گفت: - ببخش پسرم ... بفرمایید ... راحت باشین ... الان براتون میوه می یارم ... بعدم با سرعت رفت توی خونه ... بابا هم آه کشید ... موشکافانه آرشاویر رو برانداز کرد و گفت: - راحت باش پسرم ... و به دنبال مامان رفت تو ... هنوز سر جام ایستاده بودم و به در بسته خیره شده بودم ... نمی دونم چقدر گذشت که آرشاویر ... صدام زد: - توسکا ... نگاه از در گرفتم و چرخیدم ... درست پشت سرم ایستاده بود ... با ابروهای در هم گره شده ... اخمش خیلی ترسناک بود گفت: - اینا کی بودن ؟ اینقدر صداش جدی و پر تحکم بود که مجبور به توضیح شدم: - عموم و زن عموم ... - اون پسره رو می گم ... چقدر دوست داشتم بگم به تو ربطی نداره ... ولی نمی شد ... گفتم: - پسر عموم ... - دوستت داره؟! جلل خالق! چرا این اینجوری شد یهو؟ چشونه اینا؟ با خنده ای زورکی گفتم: - شاید ... من خبر ندارم ... - یعنی می خوای بگی تا حالا چیزی بهت نگفته؟ نشستم لب تخت ... دیگه انرژی برای ایستادن نداشتم ... گفتم: - نخیر ... - ولی من می دونم دوستت داره ... ایستاده بود بالای سرم و نگاش هنوزم ترسناک بود ... گفتم: - حالا چت شد یهو؟ دوست داره که داشته باشه ... به خودش مربوطه ... - به منم مربوطه ... از صدای بلندش جا خوردم و گفتم: - یعنی چی؟! شما هنوز کاره ای نیستی تو زندگی من ... - می شم توسکا ... فهمیدی؟ باید ناراحت می شدم ولی نمی دونم چرا نشدم ... تازه خوشمم اومد ... سعی کردم لبخندمو پنهان کنم و گفتم: - زیادی امیدواری ... - نه ... تو نمی تونی به من جواب منفی بدی ... نمی ذارم ... دست از سرت بر نمی دارم ... - تو چرا اینقدر به من گیر دادی؟ نشست کنارم ... خواست پیپشو روشن کنه که گفتم: - بابام از دود خوشش نمی یاد ... کاری نکن که بندازتت بیرون ... پیپو برگردوند سر جاش و گفت: - احترام پدر زن واجبه ... از واژه زن یه جوری شدم و گفتم: - فکر کنم دیگه حرفی برای گفتن نداشته باشیم ... منم سردم شده ... می خوام برم داخل ... خواستم برم سمت در که از پشت دستمو گرفت ... ایستادم ... جای دستش روی دستم مور مور می شد ... از پشت نزدیکم شد و سنگینی چیزی روی شونه ام حواسمو جمع کرد ... کتشو انداخته بود سر شونه ام ... چه گرمای آرام بخشی داشت ... در گوشم زمزمه وار گفت: - تو نمی تونی منو باور کنی ... ولی یه روزی می فهمی که هیچ کس تو این دنیا نمی تونه قد من ... نفس داغش که به گوشم می خورد حالمو عوض می کرد ... سریع پریدم وسط حرفش و گفتم: - از حرفای اینجوری خوشم نمی یاد ... نزدیک تر شد و گفت: - باید خوشت بیاد ... من نمی تونم احساسمو مخفی کنم ... خواستم حرفو عوض کنم ... دستمو از توی دستش در آوردم برگشتم و چشم تو چشمش گفتم: - بابای خوش تیپی داری! اخم دوباره بین ابروهاشو خط انداخت و گفت: - خوش تیپه که باشه ... مبارک مامانم باشه ... با اخم گفتم: - وا! مگه من می گم مبارک من باشه ... سریع لبخند جای اخمشو گرفت و گفت: - شوخی کردم عزیزم ... ممنون نظر لطفته .... یه کم مشکوک می زد ... آهی کشیدم و گفتم: - بهتره بریم داخل ... به کت روی شونه ام اشاره کردم و گفتم: - شما هم سردت می شه ... لبخند زد ... یقه کتو توی دستش به نرمی نوازش کرد و گفت: - کنار تو گوله آتیشم ... سرما معنی نداره ... سکوت کردم ... زر می زدم می گفتم از این حرفا خوشم نمی یاد ... اگه خوشم نمی یومد برای چی اینجور دلم قیلی ویلی می رفت؟ دوباه صداش بلند شد: - توسکا جوابت چیه؟ نگاش کردم ... چه حرارتی داشت نگاش ... - چرا تو اینقدر عجله داری؟ - شاید چون هفت ماهه دنیا اومدم ... - جدی؟! - آره ... از همون بچگی اینجوری بودم ... - در هر صورت من نمی تونم فعلا چیزی بگم ... - حداقل بگو چقدر باید صبر کنم ... - آرشاویر!!!! - جانم؟! دلم لرزید .... پوست لبمو سریع جویدم ... با لبخند گفت: - خجالت می کشی خوشگل تر می شی ... سریع گفتم: - بریم تو ... - بریم خانومم ... هر دو شانه به شانه هم وارد خونه شدیم ... _________________مامان با بشقابی مملو از میوه های پوست گرفته پشت در بود ... قبل از اینکه متوجه ما بشه کت آرشاویر رو گذاشتم روی دستش و درو باز کردم ... مامان ما رو دید و با لبخند گفت: - ا اومدین؟ داشتم براتون میوه می آوردم ... - ممنون مامان ... حرفامون تموم شد ... مامان با کنجکاوی به من نگاه کرد ... لبخندی بهش زدم و رفتیم تو ... بابا و آقای پارسیان گرم صحبت بودن و چهره هر دو با اخمی تیره شده بود ... وقتی متوجه ما شدن هر دو لبخند زدن و آقای پارسیان گفت: - به به بالاخره تشریف آوردین ... آرشاویر گفت: - با اجازه تون ... بابا جایی کنار خودش برای آرشاویر باز کرد و گفت: - بشین پسرم ... پسرم؟!!! پس بابا حسابی آرشاویرو پسندیده ها! مامانم که کم مونده چشماش نورافکن بشه ... آرشاویر با خرسندی کنار بابا نشست ... منم نشستم کنار مامان ... آقای پارسیان گفت: - خب دخترم ... نظرت چیه؟ به بابا نگاه کردم و بابا با چشم اشاره کرد نظرمو بگم ... نفس عمیقی کشیدم و گفتم: - والا آقای پارسیان ... این مسئله یه مسئله حیاتیه ... من باید بیشتر با ایشون آشنا بشم ... بیشتر فکر کنم ... تا بتونم یه تصمیم درست بگیرم ... آقای پارسیان پدرانه سری تکان داد و گفت: - حق با توئه دخترم ... عجله هم کار شیطونه ... حالا درسته که این پسر ما یه کم شیطونه .... ولی شیطنتش از نوعه خوبه نه بد! لبخند زدم و به آرشاویر نگاه کردم ... اونم به من نگاه می کرد و چشماش از همیشه مهربون تر بود ...
امضاي کاربر :
خــــــــدایـا
من اینجا دلم سـخـت معجزه میخواهد
و تو انگار
معجزه هایت را گذاشته ای برای روز مــبادا.....




جمعه 29 شهریور 1392 - 23:32
نقل قول اين ارسال در پاسخ گزارش اين ارسال به يک مدير
تشکر شده: 1 کاربر از faezeh به خاطر اين مطلب مفيد تشکر کرده اند: rana &



برای نمایش پاسخ جدید نیازی به رفرش صفحه نیست روی

تازه سازی پاسخ ها

کلیک کنید !



برای ارسال پاسخ ابتدا باید لوگین یا ثبت نام کنید.


پرش به انجمن :