× توجه!


سلام مهمان گرامی؛
، براي مشاهده تالار ميبايست از طريق ايــن ليـــنک ثبت نام کنيد


نام کاربري : پسورد :
يا عضويت | رمز عبور را فراموش کردم
× خوش آمديد به انجمن تخصصي ما خوش امديد
× مهم! قوانين را حتما مطالعه کنيد
× مهم! کپي رايت را رعايت کنيد



تعداد بازديد 84
نويسنده پيام
faezeh آفلاين


ارسال‌ها : 916
عضويت: 23 /5 /1392
محل زندگي: تبريز
سن: 17
تعداد اخطار: 2
تشکرها : 57
تشکر شده : 485

رمان توسكا(پست هشتمممممممم)
بابا گفت: - خب اینم از نظر دختر ما ... آرشاویر مداخله کرد و گفت: - آقای مشرقی اگه شما صلاح بدونین رفت و اومد توسکا خانوم سر صحنه فیلمبرداری از این به بعد به عهده من باشه تا بهتر بتونیم همو بشناسیم ... از نظر شما ایرادی داره؟ - نه پسرم ... چی از این بهتر؟ اما خب توسکای من اکثر مواقع فیلمبرداری هاش توی شبه ... - بله بله خبر دارم ... اتفاقا اون موقع بهتره من باشم ... به صلاح نیست تنها باشن ... بابا دیگه حسابی خوشش اومده بود ... با لبخندی روشن گفت: - آره پسرم اینجوری خیال منم راحت تره ... بله دیگه ! آقا رگ خواب ددی ما رو یافت و خودشو جا کرد حسابی! حالا اون به درک ... چه سرویس منم شد! الکی الکی زندگیم افتاد دستش ... آقای پارسیان که سکوت منو دید گفت: - دخترم شما که مخالف نیستی؟ نبودم ... بهترین فرصت برای شناخت آرشاویر همین بود ... شانه ای بالا انداختم و گفتم: - نه ... - خب به سلامتی ... امیدوارم هر چه زودتر هم بتونی یه جواب قطعی به ما بدی ... مامان گفت: - انشالله .... ذوق مامان رو درک می کردم ... اولین خواستگاری بود که می خواستم در موردش فکر کنم و حتی باهاش بیشتر رابطه داشته باشم ... بعد از اون آرشاویر و پدرش خداحافظی کردن و رفتن ... همونجا سر جام خشک شده بودم ... چرا اینجوری شده بود؟ چرا چشمای آرشاویر روی من نفوذ داشت؟ چرا در عین حال که ازش خوشم می یومد منو می ترسوند؟ چرا حس می کردم یه جوریه؟ حسابی تو فکر بودم که بابا نشست کنارم و گفت: - خونواده خوبی بودن ... مامان هم سریع اونطرفم نشست و گفت: - خوب؟!! ماه بودن! خیلی خوشم اومده بود ازشون ... حالا پسره ... بابا پرید وسط حرف مامان و گفت: - خانوم! شما یه چیزی بده ما بخوریم ... مردم گشنگی ... مامان زیر لب چشمی گفت و بلند شد رفت توی آشپزخونه ... سریع گفتم: - بابا ... انگار مامان یه چیزی می خواست بگه ها! بابا سری تکون داد و گفت: - خب معلومه چی می خواست بگه بابا ... تعریف و تمجید ولی من ترجیح می دم تو خودت تصمیم بگیری و هیچ فشاری روت نباشه ... پسره پسر خوبی بود ... اما باید در موردش تحقیق کنم ... ببینم به همون خوبی که نشون می ده هست یا نه ... سرمو به نشونه تاکید تکون دادم .... الان بهترین کار تحقیق بود ... نفس عمیقی کشیدم و یه دفعه چیزی به ذهنم رسید ... گفتم: - بابا ... آقای پارسیان چی می خواست به شما بگه؟! بابا سری تکون داد و گفت: - چیز خاصی نبود ... - ولی مشکوک بودین آخه ... حس می کنم یه چیزی هست که من ازش خبر ندارم ... - اگه چیزی باشه باید از زبون خود آرشاویر بشنوی ... - بابا!!! پس یه چیزی هست ... بگین خوب! - نه ... چیز مهمی نیست ... اگه از نظر آرشاویر مهم باشه خودش بهت می گه ... اما ... پاپیچش نشو ... مطمئنم که خودش می گه ... بعد از این حرف برای کمک به مامان رفت توی آشپزخونه ... حالا من موندم و یه فکری که حسابی مشغول شده بود! می دونستم که بابا نم پس نمی ده ... یعنی چی بود؟ نکنه زن داره ... نکنه جدا شده ولی بچه داره ... نکنه اصلا مامان نداره خالی بسته؟ نکنه بچه سر راهیه؟! هزار فکر اومد تو ذهنم و رفت ولی خبر نداشتم که قضیه چیزی است که هرگز به ذهن من نخواهد رسید! __________________آرشاویر ... هر روز یا هر شب می یومد دنبال من و کمی دورتر از محل فیلمبرداری منو پیاده می کرد و می رفت ... توی مسیر از هر دری حرف می زدیم ... کم کم بیشتر می شناختمش ... پسری بود که خیلی به پدر مادرش وابسته بود ... خواهرشو هم خیلی دوست داشت ... کلا خونواده وابسته و عاطفی بودن ... داشتم پی می بردم که پسر خوبیه ... دیگه هم مورد مشکوکی ازش ندیده بودم ... سر وقت دنبالم می یومد و هیچ وقت حتی ثانیه ای هم تاخیر نداشت ... هر از گاهی هم کارای با نمکی می کرد مثلا خریدن وقت و بی وقت گل ... هدیه های جور واجور بامزه ... بعضی وقتا هم که وقت بود می رفتیم رستوران ... ولی برام عجیب بود که فقط همون رستوران خودش رو انتخاب می کنه و جایی دیگه نمی رفتیم ... درسته که نمی خواستم کسی ما رو با هم ببینه ولی خودمم یکی دو تا رستوران خوب و دنج سراغ داشتم که برای مهمونای خاصش یه طبقه خاص داشت ... اونجا هیچ مشکلی به وجود نمی یومد ... اما آرشاویر عجیب از جاهای دیگه پرهیز می کرد ... این تنها خواسته من بود که ردش می کرد ... خیلی برام عجیب بود ... هر بار هم که می پرسیدم طفره می رفت ... دو هفته به همین صورت گذشت ... آرشاویر دیگه کم کم داشت به صرافت جواب من می افتاد و من هنوز یک دل نشده بودم ... هر چند که اینقدر از این پسر کوچولوی عجول خوشم اومده بود که حس می کردم اگه بهش جواب منفی بدم بعد تا مدت ها پشیمونم ... ولی هنوزم وابستگی خاصی نسبت بهش پیدا نکرده بودم ... تا اینکه ... یه روز که توی خونه بودم و کار به دلیل بارندگی تعطیل شده بود گوشیم زنگ خورد ... شماره ناشناس بود ... با تعجب جواب دادم: - الو ... - سلام دخترم ... صدارو تشخیص ندادم ... کی بود که به من می گفت دخترم؟! با تعجب گفتم: - شما ؟ - پارسیان هستم عزیزم ... بابای آرشاویر ... سریع با لبخندی گشاد گفت: - بله بله ... حال شما؟ خوب هستین؟ - ممنون دخترم ... تو خوبی؟ بابا مامان خوبن؟ - خیلی ممنون ... اونام خوبن ... سلام می رسونن خدمتتون ... - سلامت باشن ... دخترم غرض از مزاحمت اینکه از آرشاویر شنیدم امروز خونه ای ... - بله ... امروز بارون شدت گرفت چون لوکیشن هم توی خیابون بود مجبور شدیم کارو تعطیل کنیم ... - این بارونم شد بانی خیر که من تورو ببینم و یه سری حرفا رو بهت بگم ... رادارام روشن شد ... چی می خواست بهم بگه؟ همون حرفایی که به بابا گفته؟ داشتم ذوق مرگ می شدم ... سریع گفتم: - چه حرفایی؟ - باید ببینمت دخترم ... - کجا؟ تشریف بیارین خونه ... - نه عزیزم ... صلاح نیست توی خونه باشه ... چون توی خونه شما پدر مادرت متوجه می شن و توی خونه ما هم آرشاویر ... چی می خواست بگه که نمی خواست کسی بفهمه؟!!! داشتم شاخ در می اوردم ... با صدایی تحلیل رفته گفتم: - پس کجا؟ - بیا کارخونه من ... امروز آرشاویرو فرستادم دنبال نخود سیاه ... اینقدر کنجکاو بودم که به دوری راه یک درصد هم فکر نکردم و سریع گفتم: - باشه ... کجا باید بیام؟ - آدرسو یادداشت کن ... آدرسو نوشتم و تند تند آماده شدم ... باید سر از زندگی آرشاویر در می آوردم ... برای مامان بابا طبق معمول یه چیزی سمبل کردم و زدم از خونه بیرون ... مسیر خیلی طولانی بود ... سعی کردم زیاد به گاز فشار نیارم ... نمی خواستم برم زیر تریلی هایی که توی مسیر بود ... با کارخونه فاصله چندانی نداشتم که گوشیم زنگ زد ... انداخته بودمش روی صندلی بغلی ... با دیدن اسم آرشاویر نمی دونم چرا دلم یه جوری شد ... گوشیو سریع برداشتم ... - الو ... - سلام عزیز دلم ... - سلام ... خوبی؟ - مردم و تو یه بار به من نگفتی عزیزم ... - خب واسه اینکه هنوز عزیزم نشدی ... آهی کشید و گفت: - کجایی؟ صدای ماشین می یاد ... - اومدم از خونه بیرون یه دوری بزنم صدای فریادش پرده گوشمو لرزوند: - دور بزنی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ با این موقعیتت؟ یعنی چی؟ - ا آرشاویر چرا داد می زنی؟ یعنی من حق ندارم واسه خودم یه کم بچرخم؟ خرید کنم؟ چون بازیگرم باید حبس شم توی خونه ... - نخیر ولی نباید هم تنها بری بیرون .... کجایی؟ من الان می یام ... لجم گرفت: - مگه من بچه ام؟!!! صداش ملایم تر شد ... انگار فهمید تند رفته ... - خیلی خب عزیزم ... پس قول بده مواظب خودت باشی ... زود هم برگرد خونه ... ولی دلم برات تنگ شده بود کاش می ذاشتی بیام ببینمت ... - آرشاویر! - خیلی خب ... هر چی تو بگی ... سکوت کردم ... صدام کرد: - توسکا ... - بله؟ - کی جواب منو می دی پس؟ یهو از دهنم پرید ... - یه هفته دیگه ... انگاز دنیا رو دادن بهش ... - راست می گی؟!!!! - آره ... دروغم چیه؟ - خیلی خب ... پس من خودمو واسه یه هفته دیگه آماده می کنم ... فهمیدم زر بی جا زدم ولی نمی شد دیگه کاریش کرد ... ناچارا گفتم: - باشه ... با اون صدای قشنگش توی گوشی زمزمه کرد: - خانومم ... ضربان قلبم رفتم بالا ... چرا اینقدر روی صداش حساس بودم؟ صداش منو وارد یه دنیای دیگه می کرد به خصوص وقتی آروم حرف می زد ... - بله؟ - تو دنیای منی ... دنیامو خراب نکن ... آب دهنمو قورت دادم و گفتم: - آرشاویر دارم رانندگی می کنم ... تصادف می کنم می میرمااااا یهو داد کشید: - حرف بیخود نزنننننننننن .... گوشیو از گوشم فاصله دادم ... خدایا چرا دادهاش هم برام شیرین بود؟! چرا وقتی دعوام می کرد لذت می بردم؟ چرا دوست داشتم که اون منو دوست داشته باشه؟ با لبخند گفتم: - خیلی خب حالا ... چرا می زنی منو؟ - من غلط بکنم خانوممو بزنم ... ولی تورو خدا ... تو رو جون بابات دیگه حرف از مرگ نزن ... قول می دی توسکا؟ آره عزیزم؟ قول می دی؟ چه التماسی تو صداش موج می زد ... بغض گلومو گرفت و گفتم: - قول می دم ... حالا دیگه باید خداحافظی کنم ... باور کن توی رانندگی نمی تونم ... یه دفعه اومد وسط حرفم: - بغض کردی توسکا؟ آره قربونت برم ... آب دهنمو با بغضم فرو دادم و گفتم: - نه ... نه ... با صدای لرزونی گفت: - چرا ... من اگه صدای بغض آلود توسکامو تشخیص ندم که باید برم بمیرم ... توسکای من ... باور کن ... باور کن ... بغض بهش اجازه نداد ادامه حرفشو بگه ... داشت اشکم در می یومد ... سریع گفتم: - آرشاویر من دیگه نمی تونم حرف بزنم ... خداحافظ ... منتظر حرفی از جانب اون نشدم و قطع کردم ... رسیده بودم به کارخونه عظیم باباش ... ماشینو جلوی نرده ها پارک کردم ... باید بغضمو خالی می کردم ... صدای پر از محبت و بغض آرشاویر ... التماس کودکانه اش قلبمو و دنیامو با هم زیر و رو کرده بود ... سرمو گذاشتم روی فرمون و از ته دل زار زدم ...یه کم که گریه کردم بالاخره احساساتم تخلیه شد ... این پسر واقعا عجیب بود ... و جالبی اینجا بود که عشقش داشت کم کم منو هم گرم می کرد ... اینقدر از ته دل حرف می زد که به دل منم می نشست ... توی آینه صورتمو با دستمال تمیز کردم و وقتی مطمئن شدم همه چیزم خوبه راه افتادم ... نگهبان دم در جلومو گرفت و گفت: - کجا خانوم ... عینک آفتابیمو زده بودم به چشمام ... گفتم: - با اقای پارسیان قرار دارم ... - پارسیان بزرگ یا کوچیک؟ انگار داره در مورد حروف انگلیسی حرف می زنه ... جلوی خودمو گرفتم و گفتم: - بزرگ ... - چند لحظه اجازه بدید ... بعد از این حرف راه افتاد سمت اتاقکش و با تلفنش با کسی تماس گرفت ... چند لحظه بعد سریع اومد بیرون و گفت: - بفرمایید خانوم خیلی خوش اومدین ... سری تکون دادم و گفتم: - ممنون ... از کدوم طرف باید برم؟ - مستقیم برین ... آخر این جاده می رسین به ساختمون اداری ... وارد ساختمون که بشین از هر کسی بپرسین دفتر آقای پارسیان رو بهتون نشون می ده ... - بله ممنون ... راه افتادم ... گوشه و کنار بنرها و تابلوهای کوچیک بزرگ بود که اسم کارخونه و تک تک محصولات رو نشون می دادن .... کارخونه لوازم بهداشتی ... اینقدر بزرگ بود که آدم مبهوت می شد ... ماشینمو زیر سایبون جلوی ساختمون اداری کنار دو سه تا ماشین مدل بالای دیگه پارک کردم و پیاده شدم ... وارد ساختمون که شدم نیازی به پرسیدن نبود با فلش دفتر رئیس کل رو نشون داده بودن ... طبقه دوم ... رفتم طبقه دوم و در اتاقی که کنار درس رئیس کل نوشته شده بود رو گشودم ... وارد اتاق انتظار شدم که دور تا دورش مبل های چرمی سیاه رنگ چیده شده بود و آخر اتاق میز منشی قرار داشت ... منشی سرش توی دفتر و دستک خودش بود ... صدای پاشنه کفشامو که شنید سرشو بالا آورد و گفت: - بفرمایید ... رسیدم نزدیک میزش و اومدم دهن باز کنم بگم با کی کار دارم که عین جن دیده ها یهو از جاش پرید ... دستشو گرفت جلوی دهنش و گفت: - خدای من! خانوم مشرقی!!!!! لبخند زدم ... دیدن این صحنه دیگه برام تکراری شده بود ... گفتم: - سلام ... می تونم آقای پارسیان رو ببینم ... هول و با تته پته گفت: - بله ... بله خواهش می کنم ... فقط ... همینطور که حرف می زد چیزای روی میزو هم به هم می ریخت ... آخر سر یه تیکه کاغذ سفید پیدا کرد ... با یه خودکار گرفت طرفم و گفت: - می شه یه امضا به من بدین؟ کاغذو گرفتم گذاشتم روی میز و براش امضا کردم اسمشو هم با یه جمله قشنگ زیرش نوشتم و دادم بهش ... با ذوق کاغذو گرفت و من رفتم داخل اتاق آقای پارسیان ... با دیدنم از جا بلند شد و گل از گلش شکفت: - سلام دختر گلم ... خیلی خوش اومدی ... - سلام آقای پارسیان ... - تور و خدا به من نگو آقای پارسیان ... یه کم صمیمی ترش کن ... خنده ام گرفت و گفتم: - چی بگم مثلا؟ - بگو بهادر ... - وای نه! شما جای پدر منین ... من خجالت می کشم ... - دختر! خجالت یعنی چی؟ راحت باش با من ... آرشین هم به من می گه بهادر جون ... لبخند نشست روی لبم و گفتم: - پدر جون بگم راحت ترم ... - حالا باز این بهتره ... به مبل اشاره کرد و گفت: - بشین دخترم ... نشستم ... اونم نشست دقیقا روبروم ... تازه یادم افتاد دست خالی رفتم ... خجالت کشیدم و با شرم گفتم: - وای تورو خدا ببخشید من دست خالی اومدم ... اینقدر هول هولی شد که ... پدر جون با اخم گفت: - خجالت بکش! این چه حرفیه؟!! تو خودت یه دنیا هدیه ای برای من و خونواده ام ... با تعجب نگاش کردم ... لبخند تلخی زد و گفت: - خیلی حرفا هست که باید بهت بزنم ... خیلی چیزا هست که باید بدونی ... شاید ... شاید اگه خانومم بود این مسئولیت رو به اون می سپردم چون زدن این حرفا حداقل برای من خیلی سخته ... شاید شنیدنش هم برای تو سخت باشه و اگه از زبون هم جنست می شنیدی راحت تر بودی اما چه کنم که راه دیگه ای باقی نمونده ... می خوام همه جوانب رو در نظر داشته باشی و بعد تصمیم درستی بگیری ... داشتم سکته می کردم ... چی می خواست بگه؟!!! ای خدایا این مرد می خواد منو بکشه؟ د حرف بزن دیگه ... آهی کشید و گفت: - لابد الان توی ذهنت هزار جور فکر و خیال کردی ... بدون اینکه پلک بزنم گفتم: - راستشو بخواین بله ... - الان همه چیزو می فهمی ... فقط قبلش به من بگو آیا تا به حال رفتار آرشاویر باهات طبیعی بوده؟! هر چی هست بر می گرده به رفتار عجیب غریب آرشاویر ... با من من گفتم: - خب راستش ... آرشاویر ... یه جوریه ... نوع ابراز علاقه اش ... بعضی وقتا گیر هایی که می ده ... عجول بودنش ... اگه از اینا فاکتور بگیریم بقیه اش خوبه ... سری تکون داد ... شقیقه اشو بین دستاش فشرد و گفت: - آرشاویر بهترین و مهربون ترین و خوش قلب ترین پسر بود روی این کره خاکی ... اینا رو که می گفت صداش می لرزید ... پیدا بود حالش داغونه ... منم کم از اون نبودم ... زل زده بودم بهش ... ادامه داد: - اینقدر خوب بود که بعضی وقتا سرش می ترسیدم ... می ترسیدم کسی ازش سو استفاده کنه ... روحش اینقدر پاک بود که با هیچ زشتی نمی تونست آلوده بشه ... مامانش رو می پرستید ... خواهرش رو روی چشماش می ذاشت و احترام منو هم همیشه نگه می داشت ... از همون بچگی پی به استعداد خارق العاده اش توی موسیقی بردم و گذاشتمش هر سازی که دوست داره یاد بگیره ... الان برای خودش استادیه ... لابد می دونی فوق لیسانس موسیقی داره ... سرمو تند تکون دادم ... ادامه داد: - فوقشو که گرفت برای آموزش یه سری ساز عجیب غریب که من اسمشونو هم نمی دونم رفت ایتالیا ... پیش آرشین ... هم دلش برای آرشین تنگ شده بود هم دنبال پیشرفت بود ... اینو یادم رفت بهت بگم ... آرشاویر خیلی راحت وابسته می شه ... خیلی راحت به محبت جذب می شه ... اون تشنه محبته ... هر کی بهش محبت کنه هزار برابر ازش محبت می بینه ... برای همین هم سعی می کرد نزدیک هیچ دختری نشه ... همیشه می گفت بابا من اینقدر زود وابسته می شم که می دونم دختره از دستم عاصی می شه ولم می کنه می ره و من می مونم و یه دنیای سیاه ... نمی خوام به هیچ دختری وابسته بشم ... برای همین هم تا وقتی ایران بود حتی یه دوست دختر هم نداشت ... همیشه فکر می کردم از اون دسته پسرائیه که مامانشون براشون می رن خواستگاری و بعد از یکی دو جلسه صحبت به تفاهم می رسن و ازدواج می کنن ... اما ... سرنوشت این پسر انگار با سیاهی قرین شده بود ... زل زدم توی دهن پدر جون ... دل از حلقم داشت بالا می یومد ... - رفتن آرشاویر نفرین شده بود ... اینو که گفت از جا بلند شد ... رفت سمت کشوی میز بزرگی که اونطرف اتاق بود از داخل کشو چیزی در آورد اومد سمت من ... گرفتش سمتم ... یه عکس بود ... گرفتم و نگاش کردم ... عکس یه دختر بود با موهای کوتاه مشکی ... لخت لخت ..... صورت سفید کشیده ... گونه ها ی برجسته ... چشم و ابروی کشیده سیاه رنگ ... دماغ قلمی و لب و دهن برجسته ... عجیب خوشگل بود ولی نمی دونم چرا اینقدر برام آشنا بود ... پدر جون آهی کشید و گفت: - چطوره؟ زمزمه کردم: - خیلی خوشگله ... ولی نمی دونم چرا اینقدر به نظرم آشنا می یاد ... - چون ... چون چشم و ابروش فتوکپی چشم و ابروی خودته ... یعنی متوجه نشدی؟ دوباره و اینبار با بهت نگاش کردم ... راست می گفت ... چه شباهتی! آب دهنمو قورت دادم و گفتم: - این ... این کیه؟ - گراتزیا ... چه اسمش آشنا بود ... این اسمو یه جایی شنیده بودم ... پدر جون نذاشت زیاد به مغزم فشار بیارم و گفت: - درسته که آرشاویر توی ایران با هیچ دختری دوست نشد اما توی ایتالیا با خیلی از دخترا طرح دوستی ریخت به قول خودش می خواست یه کم تمرین کنه که بلد باشه با یه خانوم باید چه طوری رفتار کنه ... اما حدسش هم در مورد خودش درست بود و وابسته یکی از دوستاش شد ... وابسته همین گراتزیا ... یه دختر ایتالیایی ... اینقدر از خوبیاش تعریف می کرد که ما هم شیفته اش شدیم ... غافل از اینکه گراتزیا بیماره ... پریدم وسط حرفش و گفتم: - بیمار؟ فوت شده؟ آهی کشید و گفت: - صبر داشته باش ... بیماری گراتزیا یه بیماری روحی بود دخترم ... مازوخیسم .... با وحشت جلوی دهنم رو گرفتم و پدر جون بدون اینکه توی چشمام نگاه کنه گفت: - اون از بیماری جنسی رنج می برد ... چند بیماری مختلف ... بمیرم برای آرشاویر .... اینکه چه کشیده رو فقط آرشین دیده ... تصور کن با تمام وجودت و با همه علاقه ات بخوای با کسی که دوستش داری رابطه برقرار کنی ... با ناز و نوازش ... با مهربونی ... اونم آرشاویر من که .... آهی کشید و گفت: - اون موقع طرفت بهت بگه منو بزن ... اینقدر منو بزن تا همه تنم سرخ بشه ... بگه گوشت تنمو با دندونات بکن ... بگه فحشم بده ... این اصلا با روحیه حساس آرشاویر مطابق نبود ... نتونست ... نتونست گراتزیا رو راضی کنه ... خیلی کارا برای درمانش کرد ولی فایده ای نداشت و گراتزیا روز به روز بدتر شد ... علاوه بر مازوخیسم همو سکشوال هم بود ... گراتزیا توی یه گروه عضو شد ... گروهی که همه اعضاش عین خودش بودن ... آرشین تعریف می کرد که آرشاویر چندین و چند بار جسم نیمه جون گراتزیا رو از خونه های فساد این شیادها کشیده بیرون ... خودشو در اختیار زن و مردشون می ذاشت و اونا هم از خدا خواسته اینقدر می زدنش تا به اون چیزی که می خواد برسه ... خیلی سخت بود ... آرشاویر داغون شد ... فشار بدی روش بود ... برای آرشین قسم خورده بود که فقط به خاطر معصومیت چشمای گراتزیا هر کاری که بتونه و از دستش بر بیاد براش انجام می ده ... آرشین ازش پرسیده بود خیلی دوسش داری؟ و آرشاویر فقط گفته بود چشماش خاکسترم می کنه ... اما ... نشد ... آرشاویر نتونست کاری برای گراتزیا بکنه و بالاخره اون دختر بیچاره یه بار زیر دست چهار تا مرد غول تشن جون داد ... جلوی صورتمو گرفتم و از ته دل نالیدم: - خدای من! پدر جون هم اه عمیقی از اعماق سینه کشید و گفت: - آرشاویر داغون شد ... حالا خدا رو شکر زیادم از لحاظ عاطفی به اون دختر وابسته نبود اما نسبت بهش احساس مسئولیت داشت ... عذاب وجدان گرفته بود ... فکر می کرد مقصر اونه ... به اینجا که رسید سکوت کرد ... تا اینجا که چیز بدی وجود نداشت ... آرشاویر که معمولی بود و به نظر زیاد هم غصه دار نمی یومد ... پدر جون بازم آهی کشید و گفت: - ولی ما هیچ کدوم نمی دونستیم که این عذاب وجدان و ناراحتی یه مشکل خیلی کوچیکه و مشکل بزرگ تر توی راهه .... آرشاویر بزرگترین ضربه رو زمانی خورده بود که برای اولین بار گراتزیا رو توی بغل دو تا دختر و دو تا پسر دیده بود ... اونم با چه وضعی ... اینا چیزائیه که خودش بعدها توی هیپنوتیزم درمانی گفت ... اون لحظه چنان شوکی بهش وارد شده بود که روانشو به هم ریخته بود ... و بعد ... مرگ گراتزیا ضربه دوم رو بهش زد و باعث به وجود اومدن بیماری پارانوئید توی اون شد ... آب دهنمو قورت دادم و گفتم: - یعنی چی؟ - یعنی شک و بدبینی ... اونقدر زیاد که زندگی فرد رو مختل می کنه ... آرشین رو دیوونه کرد توی اون مدت ... به همه رفت و آمداش شک داشت ... همه کاراش رو کنترل می کرد ... هیچ کدوم از حرفاش رو قبول نمی کرد ... آرشین زنگ می زد به ما و از دستش گریه می کرد ... من خودمو رسوندم اونجا ... بالاخره پسرم ضربه ای که نباید می خورد رو خورده بود و روح معصومش طاقت نیاورده بود ... همون موقع بردمش زیر نظر بهترین روانشناسا و روانپزشکای رم .... شش ماه تحت درمان و روانکاوی شدید بود ... تا اینکه بهتر شد ... اما به خاطر شدید بودن بیماری دکترا تایید کردن که اگه روزی به دختری وابسته بشه شاید دوباره این بیماری عود کنه ... اما نه به شدت سابق ... به صورت یه شک و بدبینی ساده که باید حتما کنترل بشه و اعتمادش جلب بشه ... اگه اعتمادش جلب بشه دیگه هیچ مشکلی به وجود نمی یاد ... با ترس گفتم: - ولی ... ولی چطور؟! - ببین دخترم ... نیازی نیست بترسی ... آرشاویر هنوز هم همون پسر معصومه ... همون پسری که وقتی یه بچه فقیر می بینه اشک تو چشماش جمع می شه و تا ته کیفشو در می یاره می ده به اون بچه ... همون پسریه که تا ته قلبشو می تونی ببینی ... بیماری ترسناکی نداره ولی اگه یه کم فقط یه کم باهاش مدارا کنی خود به خود دوباره طبیعی می شه ... اینا رو بهت گفتم که اگه حرفی بهت زد جلوش گارد نگیری چون باعث می شه حالش بدتر بشه ... درمانش فقط جلب اعتمادشه ... - من ... من حسابی گیج شدم پدرجون ... آرشاویر منو به خاطر دختر دیگه ای می خواد؟ - فکر نمی کنم اینطور باشه ... چون جز چشمات هیچ کدوم از اجزای صورتت و هیچ کدوم ار اخلاقیاتت شبیه گراتزیا نیست ... ببین آرشاویر بعد از برگشت و درمانش با دیدن نمایشگاه نقاشی دوستش دیوونه چهره های شرقی شد ... شاید چون چشمای گراتزیا رو توی اون چهره ها یافته بود اما ... نه فقط چشم که بقیه چیزا رو هم می خواست ... موی بلند و فر ... پوست گندم گون ... هیکل توپر ... خلاصه همه چیزایی که تو داری ... من از حرفاش می ترسیدم دوست نداشتم دیگه به کسی وابسته بشه ... اما شد ... هزار برابر گراتزیا عاشق تو شده ... با پوزخند گفتم: - عاشق چهره من؟!!!! - شاید تو نگاه اول آره ... اما کم کم شیفته منش تو شده ... خانومی و وقار تو ... چیزایی که گراتزیا نداشت ...گراتزیا از پدرش متنفر بود ... بارها اینو به آرشاویر گفته بود ... و بارها مادرشو به هرزگی متهم کرده بود ... اما تو چی؟ اون خونواده ای که تو داری ... وابستگیت به اونا ... خونه با صفاتون ... گرمای وجودتون اینا چیزائیه که آرشاویر دنبالشون بود و حالا پیداشون کرده ... درکش کن توسکا ... آرشاویر چیز زیادی ازت نمی خواد دختر ... یه کم درک و یه کم صبر و یه کم محبت ... - ولی پدر جون ... من چطور می تونم اعتماد کنم؟ - تو هیچ علاقه ای به آرشاویر نداری؟ اگه نه برو دنبال زندگیت .... من پسرمو راضی می کنم که دست از سرت برداره ... اگه بهش علاقه نداشته باشی بهش ظلم می کنی ... آرشاویر به اندازه کافی زجر کشیده ... سرمو انداختم زیر ... آیا واقعا هیچ علاقه ای بهش نداشتم؟ یا داشتم؟ می تونستم فراموشش کنم ... محکم جواب خودمو دادم: - نه ... به خصوص الان که این چیزا رو فهمیده بودم منم نسبت به اون حس مسئولیت داشتم ... اگه چشمای من اونو آتیش می زد چشمای اونم منو دیوونه می کرد ... چشماش ... صداش ... یه جور خاص و عجیبی بودن ... پدر جون که سکوتمو دید از جا بلند شد ... عکسو از دستم گرفت رفت سمت همون کشو عکسو گذاشت سر جاش و یه پرونده خارج کرد ... اومد سمتم ... پرونده رو گرفت به طرفم و گفت: - این پرونده پزشکی آرشاویره ... البته کپیشه ... ببر پیش هر روانشناس یا روانپزشکی که می خوای اون شاید بتونه تردید رو ازت دور کنه ... بدون فکر پرونده رو گرفتم ... حتما باید همین کارو می کردم ... یه حسی بهم می گفت باید به آرشاویر کمک کنم ... فکری توی ذهنم جرقه زد ... سریع پرسیدم: - شب خواستگاری همین حرفا رو به بابام گفتین؟ سرشو تکون داد و گفت: - نه ... اون چیز دیگه ایه - دیگه چی؟!!!! - اونو خود آرشاویر اگه بخواد بهت می گه ... من نمی تونم راجع به اون مسئله حرفی بزنم ... ای بابا! زکی! بازم مسئله وجود داره؟ چه خبره؟!!!! پدرجون که چشمای اندازه نعلبکی منو دید گفت: - چیز مهمی نیست ... مهم ترینش رو من برات گفتم ... اون اختلال به وجود نمی یاره ... - آخه دیگه چیه؟ - باور کن چیز مهمی نیست ... دیدی که از نظر پدرت هم اهمیتی نداشت ... اما چون به آرشاویر قول دادم حرفی در این مورد نمی زنم ... یعنی چی بود؟! خب وقتی می گه مهم نیست لابد نیست دیگه ... مثلا شاید بچه می خواد صیغه ای چیزی توی این مدت محرمیت بخونه ... روش نمی شه به خودم بگه ... باید یه همچین چیزی باشه که بابا هم حرفی نزده ... __________________ - رفتن آرشاویر نفرین شده بود ... اینو که گفت از جا بلند شد ... رفت سمت کشوی میز بزرگی که اونطرف اتاق بود از داخل کشو چیزی در آورد اومد سمت من ... گرفتش سمتم ... یه عکس بود ... گرفتم و نگاش کردم ... عکس یه دختر بود با موهای کوتاه مشکی ... لخت لخت ..... صورت سفید کشیده ... گونه ها ی برجسته ... چشم و ابروی کشیده سیاه رنگ ... دماغ قلمی و لب و دهن برجسته ... عجیب خوشگل بود ولی نمی دونم چرا اینقدر برام آشنا بود ... پدر جون آهی کشید و گفت: - چطوره؟ زمزمه کردم: - خیلی خوشگله ... ولی نمی دونم چرا اینقدر به نظرم آشنا می یاد ... - چون ... چون چشم و ابروش فتوکپی چشم و ابروی خودته ... یعنی متوجه نشدی؟ دوباره و اینبار با بهت نگاش کردم ... راست می گفت ... چه شباهتی! آب دهنمو قورت دادم و گفتم: - این ... این کیه؟ - گراتزیا ... چه اسمش آشنا بود ... این اسمو یه جایی شنیده بودم ... پدر جون نذاشت زیاد به مغزم فشار بیارم و گفت: - درسته که آرشاویر توی ایران با هیچ دختری دوست نشد اما توی ایتالیا با خیلی از دخترا طرح دوستی ریخت به قول خودش می خواست یه کم تمرین کنه که بلد باشه با یه خانوم باید چه طوری رفتار کنه ... اما حدسش هم در مورد خودش درست بود و وابسته یکی از دوستاش شد ... وابسته همین گراتزیا ... یه دختر ایتالیایی ... اینقدر از خوبیاش تعریف می کرد که ما هم شیفته اش شدیم ... غافل از اینکه گراتزیا بیماره ... پریدم وسط حرفش و گفتم: - بیمار؟ فوت شده؟ آهی کشید و گفت: - صبر داشته باش ... بیماری گراتزیا یه بیماری روحی بود دخترم ... مازوخیسم .... با وحشت جلوی دهنم رو گرفتم و پدر جون بدون اینکه توی چشمام نگاه کنه گفت: - اون از بیماری جنسی رنج می برد ... چند بیماری مختلف ... بمیرم برای آرشاویر .... اینکه چه کشیده رو فقط آرشین دیده ... تصور کن با تمام وجودت و با همه علاقه ات بخوای با کسی که دوستش داری رابطه برقرار کنی ... با ناز و نوازش ... با مهربونی ... اونم آرشاویر من که .... آهی کشید و گفت: - اون موقع طرفت بهت بگه منو بزن ... اینقدر منو بزن تا همه تنم سرخ بشه ... بگه گوشت تنمو با دندونات بکن ... بگه فحشم بده ... این اصلا با روحیه حساس آرشاویر مطابق نبود ... نتونست ... نتونست گراتزیا رو راضی کنه ... خیلی کارا برای درمانش کرد ولی فایده ای نداشت و گراتزیا روز به روز بدتر شد ... علاوه بر مازوخیسم همو سکشوال هم بود ... گراتزیا توی یه گروه عضو شد ... گروهی که همه اعضاش عین خودش بودن ... آرشین تعریف می کرد که آرشاویر چندین و چند بار جسم نیمه جون گراتزیا رو از خونه های فساد این شیادها کشیده بیرون ... خودشو در اختیار زن و مردشون می ذاشت و اونا هم از خدا خواسته اینقدر می زدنش تا به اون چیزی که می خواد برسه ... خیلی سخت بود ... آرشاویر داغون شد ... فشار بدی روش بود ... برای آرشین قسم خورده بود که فقط به خاطر معصومیت چشمای گراتزیا هر کاری که بتونه و از دستش بر بیاد براش انجام می ده ... آرشین ازش پرسیده بود خیلی دوسش داری؟ و آرشاویر فقط گفته بود چشماش خاکسترم می کنه ... اما ... نشد ... آرشاویر نتونست کاری برای گراتزیا بکنه و بالاخره اون دختر بیچاره یه بار زیر دست چهار تا مرد غول تشن جون داد ... جلوی صورتمو گرفتم و از ته دل نالیدم: - خدای من! پدر جون هم اه عمیقی از اعماق سینه کشید و گفت: - آرشاویر داغون شد ... حالا خدا رو شکر زیادم از لحاظ عاطفی به اون دختر وابسته نبود اما نسبت بهش احساس مسئولیت داشت ... عذاب وجدان گرفته بود ... فکر می کرد مقصر اونه ... به اینجا که رسید سکوت کرد ... تا اینجا که چیز بدی وجود نداشت ... آرشاویر که معمولی بود و به نظر زیاد هم غصه دار نمی یومد ... پدر جون بازم آهی کشید و گفت: - ولی ما هیچ کدوم نمی دونستیم که این عذاب وجدان و ناراحتی یه مشکل خیلی کوچیکه و مشکل بزرگ تر توی راهه .... آرشاویر بزرگترین ضربه رو زمانی خورده بود که برای اولین بار گراتزیا رو توی بغل دو تا دختر و دو تا پسر دیده بود ... اونم با چه وضعی ... اینا چیزائیه که خودش بعدها توی هیپنوتیزم درمانی گفت ... اون لحظه چنان شوکی بهش وارد شده بود که روانشو به هم ریخته بود ... و بعد ... مرگ گراتزیا ضربه دوم رو بهش زد و باعث به وجود اومدن بیماری پارانوئید توی اون شد ... آب دهنمو قورت دادم و گفتم: - یعنی چی؟ - یعنی شک و بدبینی ... اونقدر زیاد که زندگی فرد رو مختل می کنه ... آرشین رو دیوونه کرد توی اون مدت ... به همه رفت و آمداش شک داشت ... همه کاراش رو کنترل می کرد ... هیچ کدوم از حرفاش رو قبول نمی کرد ... آرشین زنگ می زد به ما و از دستش گریه می کرد ... من خودمو رسوندم اونجا ... بالاخره پسرم ضربه ای که نباید می خورد رو خورده بود و روح معصومش طاقت نیاورده بود ... همون موقع بردمش زیر نظر بهترین روانشناسا و روانپزشکای رم .... شش ماه تحت درمان و روانکاوی شدید بود ... تا اینکه بهتر شد ... اما به خاطر شدید بودن بیماری دکترا تایید کردن که اگه روزی به دختری وابسته بشه شاید دوباره این بیماری عود کنه ... اما نه به شدت سابق ... به صورت یه شک و بدبینی ساده که باید حتما کنترل بشه و اعتمادش جلب بشه ... اگه اعتمادش جلب بشه دیگه هیچ مشکلی به وجود نمی یاد ... با ترس گفتم: - ولی ... ولی چطور؟! - ببین دخترم ... نیازی نیست بترسی ... آرشاویر هنوز هم همون پسر معصومه ... همون پسری که وقتی یه بچه فقیر می بینه اشک تو چشماش جمع می شه و تا ته کیفشو در می یاره می ده به اون بچه ... همون پسریه که تا ته قلبشو می تونی ببینی ... بیماری ترسناکی نداره ولی اگه یه کم فقط یه کم باهاش مدارا کنی خود به خود دوباره طبیعی می شه ... اینا رو بهت گفتم که اگه حرفی بهت زد جلوش گارد نگیری چون باعث می شه حالش بدتر بشه ... درمانش فقط جلب اعتمادشه ... - من ... من حسابی گیج شدم پدرجون ... آرشاویر منو به خاطر دختر دیگه ای می خواد؟ - فکر نمی کنم اینطور باشه ... چون جز چشمات هیچ کدوم از اجزای صورتت و هیچ کدوم ار اخلاقیاتت شبیه گراتزیا نیست ... ببین آرشاویر بعد از برگشت و درمانش با دیدن نمایشگاه نقاشی دوستش دیوونه چهره های شرقی شد ... شاید چون چشمای گراتزیا رو توی اون چهره ها یافته بود اما ... نه فقط چشم که بقیه چیزا رو هم می خواست ... موی بلند و فر ... پوست گندم گون ... هیکل توپر ... خلاصه همه چیزایی که تو داری ... من از حرفاش می ترسیدم دوست نداشتم دیگه به کسی وابسته بشه ... اما شد ... هزار برابر گراتزیا عاشق تو شده ... با پوزخند گفتم: - عاشق چهره من؟!!!! - شاید تو نگاه اول آره ... اما کم کم شیفته منش تو شده ... خانومی و وقار تو ... چیزایی که گراتزیا نداشت ...گراتزیا از پدرش متنفر بود ... بارها اینو به آرشاویر گفته بود ... و بارها مادرشو به هرزگی متهم کرده بود ... اما تو چی؟ اون خونواده ای که تو داری ... وابستگیت به اونا ... خونه با صفاتون ... گرمای وجودتون اینا چیزائیه که آرشاویر دنبالشون بود و حالا پیداشون کرده ... درکش کن توسکا ... آرشاویر چیز زیادی ازت نمی خواد دختر ... یه کم درک و یه کم صبر و یه کم محبت ... - ولی پدر جون ... من چطور می تونم اعتماد کنم؟ - تو هیچ علاقه ای به آرشاویر نداری؟ اگه نه برو دنبال زندگیت .... من پسرمو راضی می کنم که دست از سرت برداره ... اگه بهش علاقه نداشته باشی بهش ظلم می کنی ... آرشاویر به اندازه کافی زجر کشیده ... سرمو انداختم زیر ... آیا واقعا هیچ علاقه ای بهش نداشتم؟ یا داشتم؟ می تونستم فراموشش کنم ... محکم جواب خودمو دادم: - نه ... به خصوص الان که این چیزا رو فهمیده بودم منم نسبت به اون حس مسئولیت داشتم ... اگه چشمای من اونو آتیش می زد چشمای اونم منو دیوونه می کرد ... چشماش ... صداش ... یه جور خاص و عجیبی بودن ... پدر جون که سکوتمو دید از جا بلند شد ... عکسو از دستم گرفت رفت سمت همون کشو عکسو گذاشت سر جاش و یه پرونده خارج کرد ... اومد سمتم ... پرونده رو گرفت به طرفم و گفت: - این پرونده پزشکی آرشاویره ... البته کپیشه ... ببر پیش هر روانشناس یا روانپزشکی که می خوای اون شاید بتونه تردید رو ازت دور کنه ... بدون فکر پرونده رو گرفتم ... حتما باید همین کارو می کردم ... یه حسی بهم می گفت باید به آرشاویر کمک کنم ... فکری توی ذهنم جرقه زد ... سریع پرسیدم: - شب خواستگاری همین حرفا رو به بابام گفتین؟ سرشو تکون داد و گفت: - نه ... اون چیز دیگه ایه - دیگه چی؟!!!! - اونو خود آرشاویر اگه بخواد بهت می گه ... من نمی تونم راجع به اون مسئله حرفی بزنم ... ای بابا! زکی! بازم مسئله وجود داره؟ چه خبره؟!!!! پدرجون که چشمای اندازه نعلبکی منو دید گفت: - چیز مهمی نیست ... مهم ترینش رو من برات گفتم ... اون اختلال به وجود نمی یاره ... - آخه دیگه چیه؟ - باور کن چیز مهمی نیست ... دیدی که از نظر پدرت هم اهمیتی نداشت ... اما چون به آرشاویر قول دادم حرفی در این مورد نمی زنم ... یعنی چی بود؟! خب وقتی می گه مهم نیست لابد نیست دیگه ... مثلا شاید بچه می خواد صیغه ای چیزی توی این مدت محرمیت بخونه ... روش نمی شه به خودم بگه ... باید یه همچین چیزی باشه که بابا هم حرفی نزده ... __________________با ذهنی مشغول و درگیر از پدرجون خداحافظی کردم و از کارخانه خارج شدم ... باید زودتر دست به کار می شدم وقت زیادی نداشتم ... سریع گوشیمو برداشتم و شماره طناز رو گرفتم ... یادمه طناز اینا توی فامیلشون یه روانشناس خوب داشتن ... الان از اون وقتایی بود که طناز حسابی به دردم می خورد ... با سومین بوق گوشی رو برداشت: - خاک بر سر بیشعور بی معرفت کثافتت کنم الهی ... بگو آمین! خنده ام گرفت و گفتم: - ا بی تربیت! - به خدا هر شب که تو تلویزیون می بینمت نفرینت می کنم ... ای جایگاه من بود تو غصب کردی ... - طناززززز ... - درد! مگه به تو نگفتم بازیگر شدی یه گلی هم واسه من تو سرت بگیر ... - به خدا به فکرت هستم ... - جون من؟! - باور کن ... - دستت درد نکنه ... خیلی گلی به خدا ... ناراحتیم یادم رفت ... خندیدم و گفتم: - دیوونه ای به خدا ... اونم خندید و گفت: - خب حالا بگو ببینم چی شده یاد فقیر فقرا کردی ... دوباره یاد مشکلم افتادم ... آهی کشیدم و گفتم: - طناز ... یه مشکلی برام پیش اومده ... با نگرانی گفت: - چی شده ... - ببین ... نیاز به یه روانشناس خوب پیدا کردم ... اون فامیلتون بودا ... کیت می شد؟ سریع گفت: - پسر داییم ... - آره آره ... همون می تونی یه نوبت ازش برام بگیری؟ - خل شدی؟ - نه چرا؟ - پس واسه چی نیازت کشیده به دکتر دیوونه ها ... بهتر بود طناز فعلا چیزی ندونه ... - واسه خودم نمی خوام که احمق جون ... یه مشکل واسه یکی از دوستام پیش اومده ... - آهان ... باشه ... من الان زنگ می زنم و بعدش خبرت می کنم ... - دستت درد نکنه ... پس منتظرم ... گوشی رو قطع کردم و راه افتادم ... یعنی می شد کاری براش کرد؟ یعنی می تونستم با این شرایطش کنار بیام؟ اگه بدتر شد چی؟ اه اه اگه دست بزن داشته باشه چی؟ بهتر نیست خودمو بکشم کنار؟ ولی نه ... از آرشاویر نمی شه گذشت ... توی همین مدت کوتاه شیفته محبتش شدم ... خاک بر سرم! حالا خوبه کمبود محبت هم ندارم! ولی نمی دونم توی نگاه آرشاویر چیه که منو پابندش کرده و نمی تونم بیخیالش بشم ... باید هر طور شده یه کاری براش بکنم ... اینقدر توی فکر بودم که نفهمیدم مسیر کی طی شد ... وقتی به خودم اومدم که داخل شهر بودم ... گوشیم زنگ زد ... طناز بود ... سریع جواب دادم: - الو .... - سلام سوپر استار ... - چی شد طناز؟ - نه بابا انگار وضع این دوستت زیادی وخیمه ... زیر لب زمزمه کردم خدا نکنه! طناز هم منتظر جواب من نشد و گفت: - پسر داییم به این راحتیا به کسی نوبت می ده ... به خصوص از وقتی بچه دار شده دیگه یه لحظه هم نمی تونه تو مطبش اضافه تر بمونه ... اما اینقدر که من التماسش کردم قبول کرد آخر وقت تو رو ببینه ... بدو برو که الانم دیره ... با ذوق گفتم: - وای طنازی عاشقتم ... آدرسو بگو ... طناز آدرسو داد و من حفظ شدم ... خواستم خداحافظی کنم که گفت: - اوی ... یه چیزی بهت بگما ... - هان؟ - پسر داییم خیلی جیگره ... چشاتو درویش می کنیا ... - وا! مگه من هیزم طناز؟!!! - نه والا ولی خب این زیادی جیگره ... - مگه پیر نیست؟ غش غش خندید و گفت: - پیر؟!!!! نه بابا ... سی و خورده ایشه ... زنم داره ... حواستو جمع کن - جمع کن کاسه کوزه تو ... مگه من شوهر دزدم ... - در هر صورت گفتم که بدونی ... - مرض! - خب بهت رو دادم پرو شدیا ... برو ... برو برس به درمون مرضت ... - ولی خداییش گفتی دکترا داره فکر کردم پیره ... مطمئنی دکتر خوبیه؟ - گمشو! بیشعور ... توهین به پسر دایی من نکنا ... - خب بابا انگار نوبرشو آورده ... فعلا خداحافظ ... - خبرم کن چی شده ها ... من می میرم از فوضولی ... خداحافظ ... خنده ام گرفت ... گوشیو قطع کردم و تخته گاز رفتم سمت مطب ... مطبش توی یکی از ساختمون های شیک بالا شهر بود ... خدا رو شکر زود رسیدم ... ماشینمو جلوی ساختمون پارک کردم و رفتم پایین ... از روی تابلوها طبقه اشو پیدا کردم ... توکل به خدا کردم و رفتم بالا ... همین که وارد مطب شدم هنگ کردم ... چه دم و دستگاهی! چقدر شیک بود ... از اون مطبایی که آدم مریضیش یادش می رفت ... همه رنگ های شاد ... مبلمان راحت ... خلاصه که اصلا یادم رفته واسه چی رفتم اونجا ... صدای منشی منو به خودم آورد ... - خانوم مشرقی؟!!! به ! باز شروع شد ... سعی کردم لبخند بزنم و سرمو تکون دادم ... دوباره بازار امضا و هیجانات داغ شد ... امضاشو که گرفت با ذوق گفت: - آقای دکتر گفتن شما می یاین ولی من باور نکردم ... نگاهی به ساعتم کردم و گفتم: -هستنشون؟ هول شد و گفت: - بله بله ... منتظر شما هستن ... بفرمایید داخل خواهش می کنم ... نفس عمیقی کشیدم ... پرونده آرشاویرو توی دستم فشار دادم و رفتم سمت در قهوه ای رنگ ... کنارش یه تابلو نصب شده بود : - دکتر آرتان تهرانی ... دکترای روانشناسی بالینی
امضاي کاربر :
خــــــــدایـا
من اینجا دلم سـخـت معجزه میخواهد
و تو انگار
معجزه هایت را گذاشته ای برای روز مــبادا.....




جمعه 29 شهریور 1392 - 23:33
نقل قول اين ارسال در پاسخ گزارش اين ارسال به يک مدير
تشکر شده: 1 کاربر از faezeh به خاطر اين مطلب مفيد تشکر کرده اند: rana &



برای نمایش پاسخ جدید نیازی به رفرش صفحه نیست روی

تازه سازی پاسخ ها

کلیک کنید !



برای ارسال پاسخ ابتدا باید لوگین یا ثبت نام کنید.


پرش به انجمن :