× توجه!


سلام مهمان گرامی؛
، براي مشاهده تالار ميبايست از طريق ايــن ليـــنک ثبت نام کنيد


نام کاربري : پسورد :
يا عضويت | رمز عبور را فراموش کردم
× خوش آمديد به انجمن تخصصي ما خوش امديد
× مهم! قوانين را حتما مطالعه کنيد
× مهم! کپي رايت را رعايت کنيد



تعداد بازديد 80
نويسنده پيام
faezeh آفلاين


ارسال‌ها : 916
عضويت: 23 /5 /1392
محل زندگي: تبريز
سن: 17
تعداد اخطار: 2
تشکرها : 57
تشکر شده : 485

رمان توسكا(پست نهممممممممم)
دستمو بردم سمت دستگیره با دست دیگه ام ضربه ای به در زدم و درو باز کردم رفتم داخل ... یه میز بزرگ آخر اتاق قرار داشت ... عین سالن انتظار یه دست مبل با رنگ روشن هم جلوش چیده شده بود ... دکتر پشت پنجره ایستاده بود و داشت مناظر بیرون رو نگاه می کرد ... طناز حق داشت اینقدر سفارش می کردا! عجب چیزی بود ... از همین پشت سر هم دلبری می کرد ... قد بلند و هیکلی ... تقریبا مثل آرشاویر ... کت شلوار مشکی تنش بود و موهاش هم قهوه ای تیره بود ... الان فقط همینو می تونستم ببینم ... فکر کنم متوجه ورود من نشده بود ... درو محکم کوبیدم به هم ... یهو چرخید به سمتم ... او مای گاد!!! بمیری طناز! نگفته بودی همچین جیگری پسر داییته! چشمای خمار عسلیش توی صورت گردش آدمو مسخ می کرد ... موهاشو هم یک طرفه ریخته بود توی صورتش ... کروات زرشکی و مشکی و پیرهن سفید و کفشای براق ورنی تیپشو درست عین یه جنتلمن واقعی کرده بود ... آب دهنمو قورت دادم ... قدمی اومد به سمتم و گفت: - سلام خانوم مشرقی عزیز ... خیلی خوش اومدین ... تازه یادم افتاد برای چی اونجا هستم ... سرفه ای کردم تا گلوم صاف بشه و گفتم: - سلام آقای دکتر ... حال شما؟ ببخشید من بد موقع مزاحم شدم ... - خواهش می کنم ... شما مراحمین .. بشینید تا بگم واسه تون قهوه بیارن ... - نه نه ممنون میل ندارم ... نمی خوام زیاد وقتتون رو بگیرم ... اینقدر که طناز گفت حتی یه لحظه اضافه بر تایمش توی مطب نمی مونه حالا انگار هول کرده بودم ... اونم متوجه شد و در حالی که روی مبل روبروم می نشست به منم اشاره کرد بشینم و گفت: - چرا اینقدر استرس دارین؟ عجله دارید؟ - نه ... اصلا ... - پس موضوع چیه؟ خواهشا راحت باشین ... نشستم ... صداش آرومم کرد ... هنوز داشتم پرونده رو توی دستم فشار می دادم ... با لبخند گفت: - من اینجا هستم که مشکل شما رو بشنوم و هر کاری که از دستم بر می یاد براتون انجام بدم ... دوباره یاد آرشاویر افتادم ... یاد نگاهش ... یاد مهربونیاش ... بغض گلومو فشرد ... جلوی خودمو گرفتم و شمرده شمرده همه چیزو برای دکتر تعریف کردم ... اونم با خونسردی و آرامش همه حرفامو شنید و هر از گاهی هم بینش منو دعوت به آرامش می کرد چون صدام بدجور می لرزید ... وقتی حرفام تموم شد پرونده رو گرفتم به طرفش و خودمو روی مبل رها کردم ... دکتر پرونده رو گرفت و با تلفن روی میزش به منشیش دستور یه شربت قند برای من داد ... واقعا بهش نیاز داشتم ... اون مشغول مطالعه پرونده شد و منم مشغول برنداز کردن در و دیوار اتاق ... یه عکس خیلی بزرگ روبروی میزش و نزدیک در اتاق زده شده بود به دیوار یه تابلوی بزرگ بود ... عکس یه بچه ... شاید هفت هشت ماهه ... فکر کنم دختر بود ... موهای بورشو دم موشی بسته بودن صورتش گرد بود و سفید ... چشمای درشت و عسلی با ته مایه های سبز ... چقدر خوشگل بود!!!! عین یه عروسک ... منشی وارد اتاق شد ... لیوان آب قند رو روی میز گذاشت و به من لبخند زد ... جواب لبخندشو دادم و لیوانو برداشتم ... جرعه ای که خوردم بهتر شدم ... منشی رو به دکتر گفت: - آقای دکتر خانومتون تماس گرفتن گفتن تا یه ربع دیگه اینجا هستن که برین ... دکتر سرشو تکون داد و گفت: - بسیار خوب ... تا اومد بگید منتظر بمونه ... - چشم ... وقتی منشی رفت بیرون به من نگاهی کرد و گفت: - مشکل این آقا اصلا حاد نیست خانوم مشرقی ... راستش بیماری پارانویا واقعا بیماری آزادهنده ای برای اطرافیان بیمار هست چون این افراد بسیار گوشه گیر هستن گاهی بدون علت خودشون رو توی مسائل بی ربط مقصر میدونن ... بعضی از اونها دچار هذیان می شن ... هذیان های بزرگ منشی ... یا حسادت ... و بدتر از اون هم هست ... اینکه دچار اختلال روانپریشی یا اسکیزوفرنیا بشن ... وارد مقوله های تخصصی نمی شم اما اینو باید بگم که این آقا تا همین پنج ماه پیش دارو مصرف می کرده و کم کم بیماری از وجودش ریشه کن شده ... اما ... به تشخیص پزشکای اون طرف و حتی خود من این بیماری ممکنه بازگشت هم داشته باشه ... البته نه به شدت قبل .. یعنی فقط نباید حس حسادتش تحریک بشه و اینکه باید باهاش مدارا کنین تا بتونه اعتماد کنه ... اون دیگه فقط و فقط نسبت به کسی که دوسش داره این حالتو خواهد داشت نه دیگران ... پس فقط شما می تونین کمکش کنین و نه هیچ کس دیگه ... نیازی به دارو هم نداره ... - یعنی ... یعنی خطرناک نیست آقای دکتر؟ - تا وقتی که باهاش مدارا کنین و هر چیزی رو با مدرک و دلیل و برهان براش توضیح بدین و ثابت بکنین نه ... اما اگه هوس کل کل به سرتون بزنه ممکنه خطرناک هم بشه .. - به نظر شما نباید تحت کنترل باشه؟ - فقط وقتی نیاز به کنترل و درمان پیدا می کنه که بیماری عود کنه ... اگه شما هواشو داشته باشین هیچ وقت نیاز به روانشناس پیدا نمی کنه ... نفسی از سر آسودگی کشیدم ... خیالم راحت شد ... پس مشکل چندان بزرگ هم نبود ... حالا راحت تر می تونستم در موردش تصمیم بگیرم ... با آرامش گفتم: - ممنونم آقای دکتر ... خیلی لطف کردین ... خیالم راحت شد ... - خواهش می کنم ... اگه به هر مشکلی هم برخوردین من خودم در خدمتتون هستم ... بازم تشکر کردم و از جا بلند شدم دیگه وقت رفتن بود ... بی اراده دوباره نگام کشیده شد به عکس روی دیوار ... نتونستم جلوی خودمو بگیرم و گفتم: - چه دختر نازی! دکتر از جا بلند شد ... مشغول خاموش کردن سیستم روی میزش شد و گفت: - دختر نیست ... پسره ... با تعجب گفتم: - جدی؟!!!! ولی شبیه دختراست ... - من اجازه نمی دم موهای پسرمو کوتاه کنن ... اینجوری بیشتر شبیه همسرم می شه .... دلم می خواست بگم خوش به حال همسرتون ... پیداست خیلی عروسکه! ولی فقط لبخندی زدم و پرسیدم: - اسم این عروسک چی هست؟ با عشق گفت: - ترسا ... تعجب کردم و با همون بهت تو صورتم گفتم: - ترسا که اسم دختره ... انگار متوجه اشتباهش شد و با خنده گفت: - فکر کردم همسرمو می گین! اسم پسرم آترینه ... زمزمه وار اسمشو تکرار کردم ... بهش می یومد ... ولی خداییش چه همسر وفاداری بود ... تا گفتم عروسک عوض اینکه ذهنش درگیر بچه اش بشه رفت سمت همسرش ... خوش به حال این زن! یعنی آرشاویر هم منو همینقدر دوست داره؟ هر دو با هم از اتاق خارج شدیم ... هنوز پامو کامل بیرون نذاشته بودم که صدای جیغی بلند شد: - خانوم مشرقی!!!!!!! سه متر پریدم بالا و به دختری که ورجه وورجه کنان می یومد سمتم خیره شدم ... اصلا نتونستم درست قیافه اشو ببینم ... یهو پرید توی بغلم ... محکم گرفتمش که دوتایی نقش زمین نشیم ... دکتر با صدایی خنده آلود گفت: - ترسا عزیزم ... بالاخره دختره که تازه فهمیدم همون زن خوشبخته خودشو ازم جدا کرد و من تونستم ببینمش ... نه خداییش دکتر حق داشت! چه عروسکی بود! دستمو گرفت و رو به دکتر گفت: - خیلی بدی آرتان ... بازیگر می یاد تو مطبت صداشو در نمی یاری؟ من الان از خانوم صولتی فهمیدم ... دکتر با خنده سری تکون داد و گفت: - آترین کجاست عزیز دلم؟ - گذاشتمش پیش نیلی جون ... به دنبال این حرف گوشیشو از توی کیفش در اورد گرفت به سمت منشی و گفت: - خانوم صولتی یه عکس شیک بگیر ببینم ... می خوام به شبنم و بنفشه نشون بدم بمیرن از حسودی ... دکتر با خنده رفت سمت تلفن و گفت: - تا تو عکس می گیری من یه زنگ می زنم به نیلی جون حال آترین رو بپرسم ... ترسا مثل بچه ها پاشو کوبید روی زمین و گفت: - تو باز منو به اون فسقلی فروختی؟! دکتر تلفن رو برگردوند سرجاش و گفت: - روزی چند بار باید بگم نوکرتم خانومی؟ هزار بار ؟ ده هزار بار؟ می دونی که تو دنیای منی ... تو نباشی آترین هم رنگی برام نداره ... خداییش منم اگه به بچه ام یه روزی حسادت کنم و شوهرم همچین حرفی تحویلم بده همه ناراحتی هام یادم می ره ... ترسا با عشق به شوهرش خیره شد و گفت: - می دونی که اینجور وقتا جوابت چیه؟ رنگ نگاه دکتر عوض شد ... قدمی جلو اومد و گفت: - بدو عکس بگیر بریم ... وقت خانوم مشرقی رو هم نگیر ... ترسا با خنده خودشو چسبوند به من و یواشکی دم گوشم گفت: - خدا وکیلی مردا سر و ته یه کرباسند ... الان که تو لفافه حرف ماچ و موچ شد آب از لب و لوچه اش راه افتاد ... اینقدر از دست ترسا خنده ام گرفته بود که کم مونده بود غش غش بزنم زیر خنده ... با خنده سرکوب شده ام عکس رو گرفتیم و ترسا گفت: - جون من یه چیزی می گم نه نگو ... با تعجب نگاش کردم و گفتم: - چی؟ - یه روز بیا خونه مون ... جووووووون من!!!! یه مهمونی توپ به افتخارت می گیرم ... خدای من! چی می گفت این دختر بچه شیطون؟ تعجبمو که دید گفت: - ای بابا .... تا حالا مهمونی نرفتی؟ خوب اینم مثل بقیه دیگه ... بیااااااا شخصیت ترسا اینقدر با مزه بود که دوست نداشتم از پیشش برم ... درست مثل بچه ها بود ... با تردید گفتم: -والا چی بگم؟ - والا هیچی نگو ... تو قبول کن ... واسه اخر این هفته .... دوست داشتم برم ولی با آرشاویر چی کار می کردم؟ دکتر جلو اومد و گفت: - اتفاقا اینجوری بهتره خانوم مشرقی اگه تونستین اون کیس رو هم بیارین تا من از نزدیک باهاش آشنا بشم ... چی بهتر از این؟! چشمام ستاره زد و ترسا با ذوق گفت: - قبول؟ لبخندی به صورت قشنگش زدم و گفتم: - قبول ... _________________
اما آخر هفته زود بود ... برای همین سریع گفتم: - می شه یه روز دیگه باشه ... ترسا سریع گفت: - چهارشنبه خوبه؟ با خنده گفتم: - نه ... یعنی دیرتر باشه ... - چرا؟ دکتر مداخله کرد و گفت: - هر روزی که خودتون راحت تر هستین ... - راستش آقای دکتر می خوام یه کم قضیه جدی تر بشه بعد کنار هم دیده بشیم ... سریع متوجه شد ... سری تکون داد و گفت: - هر موقع که دیدین وقتشه فقط کافیه خبر بدین ... ترسا گفت: - ا ... یعنی کنسل شد؟ دکتر دستشو دور کمر ترسا حلقه کرد و گفت: - آره عزیزم ... نباید فشار بیاری به خانوم مشرقی ... ترسا دست آرتان رو پس زد اومد طرف من و گفت: - پس شماره تو بگو ... می خوام دو دستی بچسبمت ... یه وقت فرار نکنی ... حتما باید مهمونی منو بیای حالا هروقت که شد ... از اصرارش خنده ام گرفت و شماره مو بهش دادم ... غریبه که نبود ... می شد عروس دایی طناز .... بعدم تشکر کردم و بعد از بوسیدن دوباره ترسا از مطب خارج شدم ... مهلت فکر کردنم هم تموم شد ... بابا موافق بود ... مامان هم موافق بود ... خودمم به صدای آرشاویر ... به حرفای عاشقونه اش به محبت هاش عادت کردم بودم بدجوووووررررر پس منم موافق بودم ... تصمیم گرفتم جواب مثبت رو بهش بدم ... مطمئن بودم که می تونه خوشبختم کنه ... آرشاویر هیچی کم نداشت ... بیماریشم با کمک هم رفعش می کردیم ... البته در این مورد با بابا و مامان حرفی نزدم ... نمی خواستم نگرانشون کنم ... به نظر خودم که چیز خاصی نبود ... روز آخر بود که آرشاویر بهم زنگ زد ... با دیدن شماره اش لبخند نشست روی لبم ... حتی شماره اش هم حس خوبی داشت ... سریع جواب دادم: - الو .... - سلام عزیز دل من ... - سلام ... خوبی؟ - خوبم عشقم ... تو خوبی؟ - ممنون بد نیستم ... - توسکا چیزی شده؟ حس می کنم ناراحتی .... خنده ام گرفت ... هوس کردم یه کم اذیتش کنم ... گفتم: - نه ... چیزی نشده ... - مطمئن؟ - اوهوم .... نفس عمیقی کشید و گفت: - امیدوارم ... خانومی ... امروز ... امروز روزیه که تو ... تو باید جوابمو بدی ... یادت که نرفته ... گوشی رو محکم تر چسبوندم به گوشم و گفتم: - نه ... یادمه ... - خب؟ نفس عمیقی کشیدم و گفتم: - باید ببینمت ... - الان می یام ... - ااا وایسا .... کجا؟ - می یام دم خونه تون دنبالت خانومم ... - خیلی خب ... یه کم دیر بیا تا من اماده بشم ... - من همین الان راه می افتم ... تو هر موقع حاضر شدی بیا بیرون ... - باشه ... گوشیو قطع کردم و تند تند حاضر شدم ... می دونستم که با سرعت نور می یاد ... رفتم از اتاق بیرون و به مامان بابا گفتم آرشاویر داره می یاد دنبالم ... گفتم که می خوام جواب مثبت بدم ... مامان یه دنیا شاد شد و بابا هم با مهر پیشونیمو بوسید ... خدا رو شکر که بالاخره خیالشون از جانب من راحت شد ... کفشامو پوشیدم و بعد از خداحافظی رفتم از در خونه بیرون ... آرشاویر داخل آ او دی خوشگلش درست پشت در خونه منتظرم بود ... تا منو دید پرید پایین و لبخندی مهربون تحویلم داد ... برای اینکه نقشه امو بی عیب و نقص در بیارم لبخند بی جونی بهش زدم که خنده اش محو شد ... سلام کردم و رفتم سوار شدم ... همونجا سر جاش خشک شده بود انگار چون با چند ثانیه تاخیر اومد سوار شد .... هر دو سکوت کرده بودیم ... نه من حرفی می زدم و نه اون ... بالاخره خودم حوصله ام سر رفت سکوتو شکستم و گفتم: - نمی خوای راه بیفتی؟ برگشت طرفم ... لباشو گاز گرفت و لحظاتی نگام کرد ... بالاخره دهن باز کرد و با صدایی لرزان گفت: - پاهام می لرزه ... نمی تونم رانندگی کنم ... خدایا!!!! اگه بگم حرفش قلبمو زیر و رو کرد دروغ نگفتم ... ولی زود بود که دستمو پیشش رو کنم ... لبخندی زدم و گفتم: - چرا؟ چیزیت شده؟ من یعنی اومدم جوابتو بدم ... نفس عمیقی کشید و هیچی نگفت ... انگار عجله ای برای شنیدن نداشت ... زل زده بود به روبرو و حتی پلک هم نمی زد ... نفسمو با صداد دادم بیرون و گفتم: - برگردم برم توی خونه؟! آهسته چرخید به طرفم ... لبخند تلخی زد و گفت: - جوابت اگه منفیه ... نمی خوام بشنوم .... آه که زدم توی خال ... گفتم: - چرا نمی خوای بشنوی؟ این حق توئه ... ولی خب در هر صورت درست حدس زدی ... یه دفعه دستاشو گذاشت روی فرمون و سرشم گذاشت روی دستاش ... باورم نمی شد اینقدر ناراحت بشه ... دیگه بسشه! بچه سکته کرد ... خواستم با خنده بگم شوخی کردم که صدای هق هقش بلند شد ....قلبم از کار ایستاد ... باورم نمی شد!!!! آرشاویر داشت گریه می کرد؟!!! اونم اینقدر شدید ... طاقت نیاوردم و یهو اشکم در اومد و از ماشین پریدم پایین ... هنوز چند قدم بیشتر از ماشین دور نشده بودم که در ماشین به هم کوبیده شد و دستم از پشت کشیده شد ... سریع چرخیدم ... آرشاویر با چشمای سرخ و صورت خیس خیس زل زد توی چشمام و لباشو گاز گرفت ... منم عین خودش طوطی وار لبمو گاز گرفتم ... بازوهامو گرفت توی دستش و گفت: - چرا ... چرا گریه می کنی؟ نریز این اشکارو ... نریز اینا رو روی زمین ... عمر منه ... عمرمو راحت هدر نده ... هق هق گریه ام شدید شد و گفتم: - آر ... شا ... ویر ... اصلا برام مهم نبود که وسط کوچه ایم ... اصلا برام مهم نبود که کسی ببینتم ... زل زده بودیم توی چشمای هم و گریه می کردیم ... یه دفعه آرشاویر عقب عقب رفت سمت ماشینش و گفت: - گریه نکن ... گریه نکن ... من می رم ... می رم ... فقط تو گریه نکن ... جون بابات ... از پشت خورد به ماشینش ... دستمو گرفته بودم جلوی دهنم تا صدای گریه امو خفه کنم ... همینطور که نگام می کرد در ماشینو باز کرد ... سری تکون داد و سوار شد ... می دونستم که نمی تونه رانندگی کنه ... کجا می خواست بره؟! حالا که فهمیدم دوسش دارم؟ ماشینو روشن کرد و راه افتاد ... قبل از اینکه ذهنم به کار بیفته پریدم جلوی ماشینش ... چون حال عادی نداشت اول خورد بهم بعد ترمز گرفت ... با اینکه سرعتش هنوز زیاد نشده بود اما من محکم خوردم زمین ... چیزیم نشد خدا رو شکر ... قبل از اینکه بتونم بلند بشم آرشاویر پرید پایین ... نشست کنارم ... دیگه داشت مثل ابر بهاری زار می زد ... دستمو گرفت توی دستش و گفت: - توسکا ... توسکا جونم خوبی؟ توسکااااا ... پاشو پاشو ببرمت بیمارستان ... خدایا منو بکش! چرا نتونستم ترمز بگیرم؟! توسکا جونم ... قبل از اینکه بتونم جلوشو بگیرم سرمو گذاشت روی سینه اش ... قلبش داشت مثل بمب توی سینه اش می کوبید ... از احساسات آرشاویر داشتم زار می زدم ... باورم نمی شد این همه احساس توی یه پسر باشه ... اونم پسری که هجده سالش نیست! یهو منو روی دست بلند کرد ... دوید سمت اون یکی در منو خوابوند روی صندلی ماشین پیشونیمو بوسید و خودشم سریع ماشینو دور زد پرید پشت فرمون ... اصلا نمی تونستم بگم من خوبم! ماشینو روشن کرد و با سرعت راه افتاد ... نمی دونم با چه جونی داشت رانندگی می کرد ... در همون حال گفت: - گریه نکن عشق من ... زندگی من ... الان می برمت بیمارستان ... به خدا نمی ذاره یه تار مو از سرت کم بشه ... قسم می خورم ... به زور صاف نشستم و گفتم: - من ... من ... خوبم ... آرشاویر اشکاشو پاک کرد و گفت: - الان داغی ... باید بریم بیمارستان ... یه دستمال از جعبه دستمال کاغذیش برداشتم و گفتم: - به خدا خوبم ... من از گریه تو اشکم در اومد ... از احساسات تو .... الان فقط می خوام باهات حرف بزنم ... مصرانه گفت: - حرف باشه واسه بعد ... الان بیمارستان مهم تره ... با جدیت گفتم: - آرشاویر به جون بابام هیچیم نشد ... فقط خوردم زمین ... چون گفتم به جون بابام باورش شد ... یه کم با تردید نگام کرد وگفت: - مطمئن؟ پلک زدم و گفتم: - مطمئن ... پارک کرد گوشه خیابون ... کامل چرخید به سمتم و گفت: - ببخش عزیزم ... باور کن نمی خواستم ... سریع گفتم: - تقصیره خودمه ... نباید اونجوری می پریدم جلوی ماشین ... اما خب حرفایی بود که باید می زدم ... ترسیدم بری ... با تعجب نگام کرد ... توی نگاش هزار تا سوال بود ... اما هیچی نمی گفت ... لبخندی به چشماش زدم و گفتم: - اون موقع داشتم باهات شوخی می کردم ... ولی اینقدر شلوغش کردی که نشد بگم همه اش شوخی بوده ... نگاش گنگ تر شد ... پیدا بود حسابی گیج شده ... توی دلم گفتم: - بههه! دو زاریشم تو مایه های در قابلمه است ... شایدم از شادی مخش قفل کرده ... با خنده گفتم: - چته؟! - چیو ... چیو شوخی کردی؟ - جواب منفی رو دیگه آرشاویر ... آب دهنشو چند بار پشت سر هم قورت داد و با صدایی که به زحمت می شنیدم گفت: - یعنی؟ خنده ام شدت گرفت و گفتم: - یعنی باهات ازدواج می کنم عزیزم ... اولین بار بود که بهش می گفتم عزیزم ... همون شوک جواب مثبت بسش نبود که اینم بهش اضافه شد؟ ای من بمیرم اینقدر به پسر مردم شوک وارد نکنم ... آرشاویر چند لحظه فقط نگام کرد ... بعد یه دفعه پرید بیرون و شروع کرد به داد کشیدن: - خداااااااااااااااااااا ... بالاخره قبول کرد ... خدااااااااااااا جوابمو دادی .... نوکرتم خدااااااااااااااا ... به خدا که پیاده می رم پابوس امام رضا ... خدااااااااااااااااا .... خدااااااااااااااا ... خدااااااااااااااااا دوباره اشکم داشت در می یومد ... پریدم پایین ... باید جلوشو می گرفتم وگرنه حنجره اش پاره می شد ... بازوشو کشیدم سمت خودم ... کنار اتوبان بودیم و مردم با تعجب نگامون می کردن ... خدا رو شکر چون همه با سرعت می رفتن کسی نمی تونست تشخیص بده من کی هستم ... آرشاویر زل زد توی صورتم ... اشکاش توی چشمای قشنگش موج می زدن ... گفتم: - بیا سوار شو دیوونه ... صورتشو آورد دقیقا جلوی صورتم و گفت: - آره ... من دیوونه ام ... دیوونه تو ... بذار همه بفهمن عاشق سوپر استارشون شدم ... - آرشاویررررررر ... آبرو ریزی نکن ... بیا تو ماشین حرف می زنیم ... با لبخند دست گذاشت روی چشماش و گفت: - به روی چشم خانومم ... قبل از اینکه سوار ماشین بشم آخرین نگاهو به آسمون انداخت و گفت: - نوکرتم خدا ...منم لبخندی رو به آسمون زدم و توی دلم گفتم: - کمکم کن بتونم کمکش کنم خدا جون ... وجدانم سرم داد زد: - داشتی خلش می کردی! اینجوری می خوای کمکش کنی؟ دو بار دیگه اینکارو باهاش بکنی که باید از تو تیمارستان جمعش کنی ... از خودم دفاع کردم: - این اخلاق همه دختراست ... خوب چی کار کنم؟! دوست داشتم ببینم اگه جواب منفی بهش بدم چی کار می کنه؟! - بله دیگه ناز می کنی اصلا هم به پسر مردم فکر نمی کنی ... صدای آرشاویر منو از تو فکر در آورد: - توسکا ... برگشتم و با لبخند گفتم: - جانم ... سریع دستمو گرفت بوسید و گفت: - جانت سلامت باشه خانومم ... لبخند زدم و گفتم: - لوسم نکن ... حرفتو بزن ... - لوس شدنت هم عالمی داره ... با خنده گفتم: - آرشاویییرررررر - جانم؟!!! - بگووووو... - چی می خواستم بگم؟ دو تایی به هم نگاه کردیم و زدیم زیر خنده ... یهو وسط خنده آرشاویر گفت: - آهان یادم اومد ... می خواستم بگم ... باورم نمی شه ... یعنی تو جدی قبول کردی؟ - پشیمون شدی نکنه؟ - دیوووووونهههههههههه ... به بزرگترین آرزوم رسیدم ... این چه حرفیه؟ الان فقط یه ناراحتی دارم ... - دیگه چیه؟ - کاش مامان بود ... من اینجوری نمی تونم ... می خوام زودتر تو رو ببرم توی خونه خودم ... توی تحقیقای که بابا در مورد آرشاویر کرده بود فهمیده بودم که از خودش یه خونه داره ولی توی خونه ویلایی باباش زندگی می کنه ... همین به ارج و قربش پیش بابا اضافه کرده بود ... با لبخند گفتم: - چشم به هم بزنی این دو سال هم گذشته ... - من خیلی نگرانم توسکا ... بیشتر از اونچه که تو ذهن تو بگنجه ... - نگرانیت بی دلیله عزیزم ... قول توسکا قوله ... - ما شب می یایم خونه تون ... - ولی من شب فیلمبرداری دارم ... - تو ساعت یک فیلمبرداری داری ... ما ساعت هشت می یام ... باید بیام توسکا ... نگو نه ... - خیلی خب باشه ... قدمتون روی چشم ... - حالا خانومم افتخار می ده بریم رستوران با هم ناهار بخوریم؟ - نه عزیزم ... من می رم خونه که واسه شب حاضر بشم ... با نگاهی تب آلود نگام کرد و گفت: - می خوای بری خوشگل کنی که منو از این چیزی که هستم دیوونه تر کنی؟ با ناز گفتم: - همینجوری هم خوشگلم ... حواسش به کل معطوف من شد و گفت: - عزیزممممم ... می ذاری رانندگی کنم یا نه؟ دیوونه بدون ناز و عشوه وسط قلب منی ... دیگه اینکارارو نکن حداقل که بتونم طبیعی رفتار کنم وگرنه دوباره می زنه به سرم ... خندیدم و گفتم: - ببخشید ببخشید ... - توسکا ... خیلی قشنگ می خندی ... دوست ندارم برای کسی اینجوری از ته دل بخندی ... حرفای دکتر تهرانی توی گوشم زنگ زد ... الان وقتش بود .... گفتم: - باشه عزیزم ... خنده های من فقط مال توئه ... با تعجب نگام کرد ... منم نگاش کردم و شونه بالا انداختم ... زمزمه کرد: - عاشقتم به خدا ... - برو خونه کوچولو ... اینقدر هم زبون نریز ... خندید و رفت به سمت خونه ... شب خیلی زود از راه رسید و همه چیز زودتر از اون چیزی که فکر می کردم اوکی شد ... عمو اینا و دایی اینا هم بودن ... بماند که زن عمو چقدر چشم غره رفت بهم اما عمو با مهر منو بوسید و تبریک گفت. دایی و زندایی هم خوشحال بودن ... خاله نیومد و گفت خجالت می کشه توی اولین مراسم باشه ... ولی آرشاویر بازم فقط با باباش اومد و من تازه فهمیدم فامیل مادریش همه اروپا هستن ... فامیل پدری هم نداره چون پدرش تک فرزنده ... شب به خوبی گذشت .... قرار شد صبح روز بعد بریم آزمایشگاه ... بعد از گرفتن جواب آزمایش هم بریم محضر و یه صیغه دو ساله بخونیم تا توی این مدت مشکل نداشته باشیم ... آرشاویر سر از پا نمی شناخت ... با قضیه محرمیت به شدت موافق بود و وقتی بابا پیشنهادشو داد آرشاویر کم مونده بود بپره بابا رو ماچ کنه ... مهریه ام شد یه ویلای لواسون و دو هزار تا سکه که البته خود آرشاویر تعیینش کرد و من هیچ کاره بودم ... هر چی هم گفتم نمی خوام کسی زیر بار نرفت ... حتی آرشاویر هی بهم چشم غره می رفت ... خدا رو شکر سام نبود که آرشاویر زهرمارش بشه ... فقط بزرگترا اومده بودن ... وقتی همه خواستن برن زن عمو کنار گوشم مثل نیش زنبور گفت: - اگه یه مو از سر پسرم کم بشه من می دونم و تو ... اینقدر براش عشوه ریختی تا دلشو باخت بعدم فروختیش به یه بهتر ... فقط برو دعا کن چیزیش نشه ... نتونستم طاقت بیارم و عین خودش گفتم: - حیف سام با اون دل مهربونش که مادرش شمایی ... بعد هم کنارش نایستادم و سریع رفتم پیش آرشاویر که با نگرانی نگام می کرد ... اینکه همه جا حواسش بهم بود دلگرمم می کرد ... قرار فردا رو با آرشاویر گذاشتم ... اون که یه دنیا عجله داشت ... منم شده بودم عین خودش ... تنها چیزی که داشت اذیتم می کرد قضیه پنهانی بودن نامزدی بود ... نه من و نه آرشاویر هیچ کدوم دوست نداشتیم قضیه به بیرون درز کنه دوست نداشتم برام شایعه درست بشه ... دو سال زمان کمی نبود ... تازه بعد از اینکه همه رفتن فرصت کردم کمی استراحت کنم تا ساعت یک بتونم برم سر فیلمبرداری ... ساعت دوازده و نیم بود که از خونه زدم بیرون ... خدا می دونه که چقدر خوابم می یومد اما به زور جلوی بسته شدن پلکامو می گرفتم ... اصلا آماده نبودم و می دونستم که امشب حسابی از آقای ضیایی اخطار می گیرم ... امشب شب آخر فیلمبرداری قبل از عید بود ... بعد از اون تا روز سوم فروردین کار تعطیل بود ... کاش این شب آخر هم به خیر بگذره ... داشتم می رفتم سر ماشین که کسی برام چراغ زد ... سرمو آوردم بالا ... با دیدن آرشاویر خنده ام گرفت ... با خنده رفتم به سمت ماشینش و گفتم: - تو اینجا چی کار می کنی؟ کی اومدی؟ - من اصلا نرفتم که بخوام بیام ... با حیرت گفتم: - چی؟!!!!! - عزیزم من از ساعت ده که از خونه تون اومدم بیرون تا حالا همین جا منتظرتم ... - به خدا که تو خلی! خوب من خودم می تونم برم ... - دوست دارم خودم برسونمت ... هیچی نگو فقط سوار شو ... بدون حرف پریدم بالا و گفتم: - خیلی خوابم می یاد آرشاویر ... - پس کجا داری می ری؟!!!! برو بگیر بخواب ... - نه نمی شه ... امشب شب آخره ... - آره می دونم ولی دلیل نمی شه خودتو اذیت کنی ... - من اگه می دونستم تو این اطلاعاتو از کجا می یاری خیلی خوب می شد ... لبخندی زد و موسیقی ملایمی گذاشت ... یه موسیقی بدون کلام ... همینجور که داشت خوابم می برد گفتم: - چه خوبه که توام از این چرت و پرتای امروزی گوش نمی دی ... نشنیدم توی جوابم چی گفت ... چون خوابم برد ...
امضاي کاربر :
خــــــــدایـا
من اینجا دلم سـخـت معجزه میخواهد
و تو انگار
معجزه هایت را گذاشته ای برای روز مــبادا.....




یکشنبه 31 شهریور 1392 - 09:57
نقل قول اين ارسال در پاسخ گزارش اين ارسال به يک مدير
تشکر شده: 1 کاربر از faezeh به خاطر اين مطلب مفيد تشکر کرده اند: rana &



برای نمایش پاسخ جدید نیازی به رفرش صفحه نیست روی

تازه سازی پاسخ ها

کلیک کنید !



برای ارسال پاسخ ابتدا باید لوگین یا ثبت نام کنید.


پرش به انجمن :