× توجه!


سلام مهمان گرامی؛
، براي مشاهده تالار ميبايست از طريق ايــن ليـــنک ثبت نام کنيد


نام کاربري : پسورد :
يا عضويت | رمز عبور را فراموش کردم
× خوش آمديد به انجمن تخصصي ما خوش امديد
× مهم! قوانين را حتما مطالعه کنيد
× مهم! کپي رايت را رعايت کنيد



تعداد بازديد 96
نويسنده پيام
faezeh آفلاين


ارسال‌ها : 916
عضويت: 23 /5 /1392
محل زندگي: تبريز
سن: 17
تعداد اخطار: 2
تشکرها : 57
تشکر شده : 485

رمان توسكا(پست يازده)
بابا دستشو گذاشت روی لب من و گفت : - نه دخترم ... هیچ کس به تو دروغ نگفت ... ما همه گفتیم یه چیزی هست که ما نمی تونیم بگیم ... خود آرشاویر باید یه جوری بهت می گفت ... - ولی آخه چرا؟؟؟؟؟؟؟؟ - دلیلش رو از فریبا دوستت بپرس ... با حیرت گفتم: - فریبا؟!!!! - آره ... - یعنی چی؟ به ... به فریبا چه؟ اصلا اون که خبر نداره از قضیه من و آرشاویر ... - دخترم ... شوهر فریبا یکی از آهنگسازای اصلی کارای آرشاویره ... و به همین دلیل با هم دوست صمیمی هستن ... اون شبی که آرشاویر تو رو دیده ... فهمیده که تو چیزی در مورد خواننده بودنش نمی دونی و نشناختیش ... تعجب می کنه ... اما خوشحال هم می شه ... چون نمی خواسته دختری اونو به صرف شهرتش بخواد ... اولین دلیلش که بهت نگفته این بوده ... تصمیم داشته بلافاصله بعد از اینکه جواب مثبتتو گرفت بهت بگه ... اما .... اما فریبا که از طریق مازیار قضیه رو فهمیده بوده بهش می گه نذاره تو بفهمی چون تو از خواننده ها بیزاری و شاید به خاطر همین جریان دست رد بزنی به سینه اش ... برای همین هم دیگه می ترسه و کلا حرفی نمی زنه ... سرمو گرفتم بین دستام و نالیدم: - خدایا!!!! بابا هم آهی کشید و دیگه حرفی نزد ... یه کم سکوت کردم و بعد یهو گفتم: - یعنی چی بابا؟ مگه من با خواننده ها پدر کشتگی دارم آخه؟ من فقط می گفتم هیچ کدوم صدا ندارن شعراشون هم محتوا نداره ... با شخصشون که مشکل نداشتم آخه ... امان از دست فریبا ... شما دیگه چرا هیچی نگفتین؟ - شب خواستگاری پدر آرشاویر همه چیزو برا من گفت ... ولی گفت خوانندگی شغل اصلی پسرش نیست و یه تفریحه براش ... از من خواست فعلا در این مورد به تو چیزی نگم تا خود آرشاویر بهت بگه ... از نظر اون این قضیه یه چیز پیش پا افتاده بود ... از نظر منم همینطور ... با این حال گفتم بهت بگن ... فردای اون روز آرشاویر اومد و حرفای فریبا و ترس خودشو برام گفت ... باور کن از چشماش عشقی که نسبت بهت داشت رو درک می کردم ... به این نتیجه رسیدم که تنها کسیه که می تونم تو رو بسپرم دستش و خیالم راحت باشه ... اون قسم خورد که حتی اگه تو دوست نداشته باشی خوانندگی رو برای همیشه می ذاره کنار ... منم حرفاش باورم شد ... می دونستم ناراحت میشی .. اما ... دوباره هر دو سکوت کردیم ... واقعا نمی دونستم باید چی بگم! بالاخره بابا سکوتو شکست و گفت: - حالا تصمیمت چیه بابا؟ هر تصمیمی تو بگیری من قبول دارم ... آهی کشیدم و گفتم: - نمی دونم بابا ... بذارین ... بذارین چند روز فکر کنم ... مغزم هنگ کرده ... - من می گم بهتره ببخشیش ... پسر خوبیه ... - به این راحتی ها نمی تونم ببخشمش ... اون به شعور من توهین کرده ... من باید خودم تصمیم می گرفتم ولی اون با پروگی جای من هم تصمیم گرفته ... - خیلی خب ... من زورت نمی کنم ... برو خوب فکر کن ببین تصمیمت چیه ... از جا بلند شدم و در حالی که می رفتم سمت اتاقم گفتم: - بابا خواهش می کنم اجازه ندین مامان به پر و پام بپیچه ... آرشاویر هم اگه اومد اینجا یا زنگ زد یه جوری ردش کنین ... - فیلمبرداریتو چی کار می کنی؟ نمی تونی که خودتو توی خونه حبس کنی ... با غیض گفتم: - یه خاکی تو سرم می کنم بالاخره ... دیگه منتظر حرفی از جانب بابا نشدم و رفتم توی اتاقم ... روی گوشیم ده تا اس ام اس اومده بود ... همه از آرشاویر ... همه حرفای بابا رو از زبون خودش گفته بود و در آخر عاجزانه تقاضا کرده بود ببخشمش ... اما من نمی تونستم به خاطر اینکه آرشاویر بیماره از همه حق و حقوق خودم بگذرم و تبدیل بشم به یه زن تو سری خور ... من جایی که حس کنم حقم داره پایمال می شه دیوونه می شم ... مثل الان ... آرشاویر رو باید تنبیه می کردم ... حتی اگه شده با جدایی ... من آینده مو هرگز تباه نمی کنم ... احساسم به آرشاویر هنوز اینقدر شدید نشده که دوریش داغونم کنه ... باید یه کاری می کردم ... تا شب آرشاویر بارها زنگ زد ولی من راحت خوابیدم تا شب بتونم سر حال برم سر صحنه فیلمبرداری ... حتی مامان با حرص می گفت چند بار تا پشت در خونه اومده اما بابا راهش نداده ... مامان کلی حرص خورد و آخر سر هم با من و بابا قهر کرد .... شب بعد از خوردن شامم حاضر شدم که برم ... می دونستم الان باهاش روبرو می شم ... باید از موضع قدرت برخورد میکردم نه ضعف ... بابا با نگرانی گفت : - می خوای باهات بیام؟ - نه بابا ... از پسش بر می یام ... - پس مراقب خودت باش ... اگه هم اتفاقی افتاد حتما خبرم کن ... - چشم ... بابا رو بوسیدم و خواستم برم که بابا با چشم به مامان اشاره کرد ... با خنده رفتم طرفش و با وجود ممانعتش محکم بوسیدمش و خداحافظی کردم و از خونه زدم بیرون ... به! اینو باش! پرو پرو تکیه داده بود به ماشینم اونم دست به سینه ... انگار نه انگار که اتفاقی افتاده ... رفتم سمت ماشین و خیلی خشک گفتم: - برید کنار بی زحمت ... من عجله دارم .... با تعجب گفت: - برید کنار؟!!! دیگه من شدم شما؟! - بله ... بفرمایید اون طرف ... - توسکاااااا ... چشمامو کوبوندم تو چشماشو گفتم: - بله؟ حرفی دارید؟ - آره حرف زیاد دارم ... ولی تو گوش شنوا نداری ... - نه که ندارم ... لطفا مزاحم من نشو ... - توسکا ... می فهمی داری با کی حرف می زنی؟ من شوهرتم! پوزخندی زدم و گفتم: - شوهر! هه ... مسخره است! هلش دادم اونطرف در ماشینو باز کردم و خواستم سوار بشم ...درو گرفت و با صدای بلند گفت: - کجا؟ اصلا مگه من چی کار کردم؟! جرمه خوانندگی؟ یا مشهور بودن؟ نشستم تو ... درو محکم از دستش کشیدم بیرون و کوبیدمش به هم ... آرشاویر محکم کوبید به شیشه ولی توجهی نکردم پامو گذاشتم روی گاز و تخته گاز رفتم .... حالا حالا ها براش داشتم .... دلم از دستش اونقدر گرفته بود که دیگه عود کردن بیماریش هم برام مهم نبود انگار ... اصلا ... اصلا این کارا چه ربطی به بیماریش داشت ... من که کار شک بر انگیز نمی کردم فقط می خواستم انتقام پنهان کاریشو بگیرم ازش ... اگه دلم باهاش یه دل شد می بخشمش اگه نه بیخیالش می شم ... آره ... همین کارو می کنم ... هر چقدرم طول کشید بکشه ... به درک ... چشمش کور دنده اش نرم صبر کنه ....
دوباره همه راهو دنبالم اومد .... ولی انگار می دونست دوست ندارم جلوی عوامل فیلمبرداری بیاد جلو .... ماشینو پارک کردم و رفتم سمت اتاق گریم .... فریبا با خنده گفت: - به به ..... خانوم! سلام عرض شد .... با غیض نشستم رو صندلی و گفتم: - فریبا توام؟ فریبا سر جا خشک شد و با بهت گفت: - چی؟! - توام با اونا هم کاسه بودی؟ نمی شد حداقل تو یه ندا به من بدی؟ چشمای فریبا گشاد شده بود و به من خیره مونده بود ... دیگه تحمل نکردم و داد زدم: - تو بهشون گفتی حرفی به من نزنن؟ فکر می کردم دوستتم ... به اینجا که رسید بغضم شکست .... این بغض شکسته به خاطر دلم بود ... شاید بابا رو می تونستم ببخشم .... شاید حتی آرشاویر و فریبا رو هم می تونستم ببخشم ... اما دلم بد شکسته بود .... فریبا سریع اومد طرفم و بدون حرف بغلم کرد ... چند دقیقه ای توی بغل فریبا زار زدم .... نمی دونم چرا چشمای آرشاویر ... التماس نگاهش ... حتی تحکمش ... آتیشم می زد ... انگار سر پسرم داد زده بودم و الان عذاب وجدان داشتم ... فریبا منو مثل گهواره تو بغلش تکون تکون داد تا بالاخره آروم شدم ... منو نشوند و یه لیوان آب برام ریخت داد دستم ... چشمای خودشم قرمز بود و معلوم بود بغض کرده .... آبو که خوردم هق هقم هم قطع شد و زل زدم به فریبا ... فریبا به میز تکیه داد و گفت: - قضیه مربوط به آرشاویره ... درسته؟ فقط سرمو تکون دادم ... فریبا گفت: - حق با توئه ... این حق تو بود که بدونی ... اما با چیزایی که مازیار از آرشاویر برای من تعریف کرد .... دلم براش سوخت ... نخواستم اینبارم شکست بخوره ... - آخه مگه من با خواننده ها پدر کشتگی داشتم؟ - پس اگه پدر کشتگی نداری دلیل ناراحتی الانت چیه؟ - این که احمق فرض شدم ... - نه عزیزم اینطور فکر نکن ... تو فقط معشوقه فرض شدی ... - یعنی چی؟ - آرشاویر دیوونه توئه ... البته حقم داره منم که دخترم نگاه تو چشمای تو که می کنم ... - فریبا طفره نرو! - خوب بابا! چرا گاز می گیری؟ من دیدم اون اینقدر دوستت داره و اینقدر موقعیتش عالی هست که تو بتونی باهاش خوشبخت بشی ... آرشاویر میخواد به خاطر تو از خوانندگی استعفا بده ... اونم کی؟ دقیقا وقتی که کارای آلبومش تموم شده و قرار بود راهی بازار بشه ... ضرر بزرگی می کنه ولی به خاطر تو می خواست اینکارو بکنه ... - کاش به جای اینکارا فقط دوزار برام اهمیت قائل شده بود و ... - اهمیت؟!!! بچه نباش توسکا .... ارزش کار آرشاویر خیلی زیاده ... من الان به مازیار بگم یا کارت یا من می گه کارم ... با اینکه به قول خودش عاشق منه ... اما آرشاویر به خاطر توئی که چند روزه دیدتت می خواد این کارو بکنه .... قدر بدون ... -تو ... در مورد ... اون دختره ... - گراتزیا! آره می دونم ... پس توام می دونی ... فقط سرمو تکون دادم ... گفت: - آرشاویر خیلی ماهه به خدا ... دوست چندین و چند ساله مازیاره ... حتی وقتی من نبودم ... مازیار از داداش بیشتر دوسش داره .... رو سرش قسم می خوره ... - اینا رو ... واسه چی به من می گی فریبا ... - خواستم یه موقع این موقعیتو حروم نکنی ... پسر خوبیه ... شنیدم جواب مثبت دادی بهش ... من دهنم قرصه ... ولی خرابش نکن ... هنوز جوابی نداده بودم که در باز شد و شهریار اومد تو ... تند تند اشکامو پاک کردم اما دیر شده بود و اون دید ... بدون خجالت از حضور فریبا جلو اومد و گفت: - گریه می کردی توسکا؟ چیز شده؟ برای پدرت اتفاقی افتاده ... فاصه اش باهام خیلی کم بود ... احساس گناه می کردم ... درست مثل زنی شوهر دار که دوست نداره هیچ مرد دیگه پا به حریمش بذاره .... یه قدم رفتم عقب و گفتم: - چیزی نیست ... من الان می یام ... شهریار پوزخندی زد و گفت: - منو باش اومدم بهتون خبر خوش بدم ... همراه با فریبا با تعجب نگاش کردیم .... اخماش بدجور در هم بود و داشت منو خیره خیره نگاه می کرد ... ای بابا اینم گیر داده بود حالا به من! فریبا پیش دستی کرد و گفت: - دلش گرفته بود شهریار گیر نده دیگه ... خبرتو بگو ... - نه! چند وقته اینجا یه خبرائیه ... چته تو توسکا؟ آروم می یای آروم می ری ... قبلا ها بیشتر تحویلمون می گرفتی ... خاک بر سرم یعنی اینقدر تابلو شدم؟ شونه ای بالا اندختم و در حالی که سعی می کردم خودمو نبازم گفتم: - به نظر خودم که چیزی عوض نشده ... فریبا انگار شهریار نمی خواد خبرشو بگه ... بی زحمت تو گریمتو بکن من برم ... کار دارم ... شهریار پوفی کرد و گفت: - به درخواست صدا سیما و وزیر ارشاد یه قسمتایی از فیلمنامه کوتاه شد ... دقیقا همون قسمتایی که توام باهاش مشکل داشتی توسکا و می گفتی اضافه است ... برای همین هم کار فیلمبرداری تا اوایل اردیبهشت تموم می شه ... زیاد خوشحال نشدم .... به این پروژه عادت کرده بودم ... شهریار که دمغ شدنم رو حس کرد گفت: - آقای شهسواری یه فیلم می خواد کلید بزنه .... توپ! همه فیلمبرداریش توی شماله ... نقش اولشو گذاشته برای تو ... من تا الان بهت نگفته بودم ... تهیه کننده گیش هم کار مشترک من با احسانه ... با تعجب گفت: - احسان؟!!! احسان خودمون؟! - آره .... پروژه دو ماهه است ... همه اش هم توی رامسر ... عالی می شه ... کل گروه رو دو ماه باید ببریم اونجا ... واسه روحیه ات عالیه که دیگه اینجوری آبغوره نگیری ... با اخم گفتم: - از کجا معلوم من این کارو قبول کنم؟ - حیفه اگه قبول نکنی ... این بهترین فیلمیه که تو عمرم دارم تهیه کنندگیشو انجام می دم ... دستمزدت هم دوبرابره این دفعه است ... - دست و دلباز شدی! - از اینن فیلم بیشتر از اینا هم در میاد ... با خنده اضافه کرد: - وگرنه من جایی نمی خوابم که زیرم آب بره .... حالا فریبا زودتر گریمش کن که این کار باید هر چه زودتر تموم بشه ... حسابی رفته بودم تو فکر ... شمال! دو ماه ! بد فکری هم نبود ... ه آب و هوایی هم عوض می کردم .... فیلمشم مطمئنا خوب بود ... محال بود شهریار بگه خوبه و خوب نباشه ... از الان می دونستم که قبولش می کنم ... باید از آرشاور دور می شدم ... باید احساس خودمو درک می کرد ... هنوز نمی فهمیدم دوسش دارم یا دلم براش سوخته ... باید بفهمم می تونم با همه این قضایا کنار بیام یا نه؟ با بیماریش کنار اومدم ... اما برای چی؟ برای دلسوزی؟ زندگی با دلسوزی به درد نمی خوره ... می رم تا بفهمم دوسش دارم یا نه ... اگه دوسش داشته باشم می بخشمش و اصلا هم به روش نمی یارم ... اما اگه دیدیم حسم فقط دلسوزیه صیغه رو فسخ می کنم ... این اتفاق انگار منو از خواب غفلت بیدار کرد ... باید زودتر از اینا به فکر محک زدن احساسم می افتادم ... اون روز کار به خوبی و خوشی تموم شد و نزدیک صبح با اسکورت آرشاویر رفتم خونه .... شده بود عین روزای اول ... بدون حرف فقط اسکورتم می کرد ... تا رسیدم جلوی در خونه ... پیچید جلوم ... از ماشینش اومد پایین .... ایستاد جلوم ... چشماش دو کاسه خون بود .... اگه کسی ازم در مورد چهره آرشاویر می پرسیدفقط میتونستم چشمای درشت و کشیده مشکیشو توصف کنم ... انگار دیگه هیچی نمی دیدم .... اونم زل زده بود به چشمای من ... بعد از اینکه یه کم گذشت گفت: - نمی خوای حرفامو بشنوی؟ - تو اس ام اس حرفاتو گفتی ... نگفتی؟ - توسکا .... - بله ؟ - از دستت نمی دم ... حالا هر کاری میخوای بکن ... آره کارم اشتباه بود ... ولی به خداوندی خدا قسم می خورم کارمو بذارم کنار ... - اگه اینکارو بکنی دیگه هیچ وقت اسمتو هم نمی یارم ... من می خوام شوهر کنم نمی خوام که زن بگیرم ... از مرد تو سری خور هم بدم می یاد - من تو سری خور نیستم ولی نمی خوام ... پریدم وسط حرفش ... - بهم مهلت بده ... مهلت بده تا خودمو و تورو بشناسم ... بعد بهت می گم تصمیمم در این مورد چیه ... سرشو به چپ و راست تکون داد و گفت: - به جدایی فکر نکن توسکا ... - من فقط گفتم مهلت می خوام ... - باشه ... هر چی تو بگی ... - توی این مدت ... نمی خوام مزاحمم بشی ... یا سر راهم سبز بشی ... برو یاد بگیر مرد باشی ... بهم ثابت کن مردی ... آرشاویر من مرد می خوام ... اینو بکن توی سرت ... آرشاویر با تعجب نگام می کرد ... خودمم از حرفای خودم متعجب بودم ... سرمو انداختم زیر و رفتم تو خونه ... لحظه آخر نگاهی به سمتش کردم زل زده بود به جای خالی من ... آهی کشیدم و در رو زدم به هم ... طرفای عصر بود که از خواب بیدار شدم ... این کار هم خواب منو کامل برعکس کرده بود ... مامان بابا در حال خوردن عصرونه بودن که رفتم پیششون ... بابا جایی کنار خودش برام باز کرد و گفت: - دختر گلم چطوره؟ - خوبم بابا ممنون ... - چه خبر از کار؟ - تا آخر فروردین و اولای اردیبهشت تموم می شه ... - جدی؟!!!! - بله ... - ولی قرار بود تا تیرماه باشه که ... - درسته ... اما مثل اینکه زیادی کش اومده صدای همه در اومده .... - خب پس زودتر از اونچه که فکر می کردم بی کار می شی ... - نه پیشنهاد یه کار جدید دارم .... به محض تموم شدن اون شروع می شه اما ... - چه خوب! اما چی؟! بابا هم دیگه راحت با کار من کنار اومده بود ... نفس عمیقی کشیدم و گفتم: - باید برم شمال ... واسه دو ماه ... البته حدودا ... قبل از اینکه بابا حرفی بزنه مامان گفت: - توسکا! تو دیگه دختر خونه بابات نیستیا! یعنی چی برم دو ماه شمال؟ همین دیر اومدنات دل منو آشوب می کرد دیگه چه برسه به اینکه بخوای بری یه شهر دیگه ... شوهرت راضیه؟ باهاش حرف زدی؟ آخ که دوست داشتم بزنم تو سر خودم ... بابا چپ چپی به مامان نگاه کرد و گفت: - خانوم ... درسته که توسکا محرم آرشاویره ... ولی عقد دائمش هم که بشه بازم دختر خونه باباشه! این چه حرفی بود؟ مامان با اخم گفت: - جهان! این دختر لج کرده داره دستی دستی آتیش می زنه به زندگیش توام هیچی بهش نمی گی؟ دیگه طاقت نیاوردم و گفتم: - مامان خانوم! من و آرشاویر فقط یک روزه که محرم شدیم ... من چی کار کردم؟ آیا حق ندارم به قول شما با شوهرم!!!! دو روز قهر کنم؟ این مسئله از نظر من مهم بوده ... نمی خوام زندگیمو خراب کنم ... اما شما هم دارین شورش می کنین ... به خدا اگه زن عقدیشم بودم ... الانم توی خونه اش بودم بازم یه سری حقوقی داشتم ... دیگه چه برسه به الان که این صیغه فقط جهت محرمیت خونده شده نه چیز دیگه و نامزدی ما فقط برای آشنایی بیشتره ... مامان خانوم وقتی این آقا از همین اول کار از من پنهان کاری کرده من چطور می تونم بگذرم؟ بابا اومد وسط حرفم و گفت: - توسکا بابا ... تو از کجا فهمیدی؟ سرمو انداختم زیر و گفتم: - رفتیم رستوران ... یهو طرفداراش اومدن به طرفش ... اینقدر جا خورده بودم که نگو و نپرس .... بابا با حیرت گفت: - یعنی اینقدر معروفه؟!!! - مگه ... مگه شما نمی دونستین؟ - نه والا! به من گفتن فقط یه شغل تفریحی هم داره که اصلا شغل اصلیش نیست و چیز مهمی هم نیست ... گفتن یه خواننده ای که چند تا آلبوم داده بیرون و یه نیمچه شهرتی داره ... ولی نگفتن اینقدر زیاده! - بله بابا جان ... با این حرفا شما رو هم خام کردن ... مامان دوباره رفت روی نرو: - دختر خام چیه؟ اونا هیچی رو قایم نکردن ... همه چی رو هم گفتن ... - به همه! جز اصل کاری! بابا مامانو به بهونه نخود سیاه فرستاد توی آشپزخونه ... چون می دونست الان با هم بحثمون می شه ... بعد از رفتن مامان با شرمندگی گفت: - باور کن دخترم من اگه می دونستم این قضیه اینقدر جدیه حتما بهت می گفتم ... - می دونم بابا ... آخه شماهم یکی مثل من ... خواننده ها رو از کجا باید می شناختین؟ بابا آهی کشید و گفت: - حالا تصمیمیتو گرفتی؟ تو معروف ... اونم معروف ... زندگی سختی پیش روتونه ها ... - نمی دونم بابا ... خیلی فکر کردم ... اما دیوونگیه اگه به همین راحتی ببرم از همه چی ... باید یه فرصت بدم ... هم به اون هم به خودم ... اما نه حالا ... وقتی که با احساسم یه دل بشم ... وقتی بفهمم ته دلم چی می گذره ... من هنوز نمی دونم حسی که بهش دارم چیه؟ بابا سری به نشانه تفهیم تکون داد و گفت: - آره دخترم ... اون بنده خدا هم با امید پا پیش گذاشته ... اگه دیدی حسی نداری تمومش کن ... هنوز هیچ اتفاقی نیفتاده ... شاید اگه عقد کرده بودین هر طور که بود راضیت می کردم تا ببخشی ... اما حالا ... از قدیم گفتن جلوی ضررو از هر جا بگیری منفعته ... هر چی هم زودتر بهتر! - باشه بابایی ... انشالله بعد از سفر شمالم تصمیممو می گیرم .... - حالا جدی جدی می خوای بری؟ - نیاز دارم بهش ... هم خیلی خسته شدم اینجا .... و سر این پروژه ... هم این یکی دو ماهه فشار زیادی سر جریان آرشاویر روم بوده ... بابا آه کشید و گفت: - روز به روز داری از ما دورتر می شی ... سرمو چسبوندم روی سینه اش و گفتم: - بابایی!!!! بابا بی حرف مشغول نوازش موهام شد ... صدای قلبش آرومم می کرد ... __________________ صدای قلبش آرومم می کرد ... یهو صدای مامان بلند شد: - خوب خدا رو شکر که دختر و پدر با هم به توافق رسیدین ... مرد پاشو ... پاشو حاضر شو یه سر بریم خونه برادرت ... بابا زیر لب لا اله الا الهی گفت. با تعجب گفتم: - مگه عمو اینا دیدن ما اومدن که می خواین برین بازدید؟ مامان نشست روی مبل و گفت: - نخیر ... زن عموت قهر کرده ... نه خودش می یاد نه می ذاره شوهر و بچه هاش بیان ... عموت زنگ زده عذر خواهی کرده ... - چرا؟! - والا چی بگم؟ می گه پسرمو دیوونه کردین ... - سام؟!!!! - آره دیگه ... حالا انگار ما خبر داشتیم سام خاطر تو رو می خواد ... بابا سرفه ای کرد و گفت: - گذشته ها گذشته ... ما می ریم تا کدورتا برطرف بشه ... ای خدا سخت تر از این کاری توی دنیا وجود داشت؟! به ناچار حاضر شدم ... دیگه حتی حوصله دید و بازدیدای عید رو هم نداشتم ... خدا رو شکر که بیشترشو سر کار بودم و چیزی نمی فهمیدم ... خونه عمو هم با همه ناراحتیش طی شد ... زن عمو که به خودش زحمت نداد یه چایی جلو ما بگیره فقط هم به من چشم غره رفت و یکی دوبارم از مامانم سراغ دامادشو گرفت ... بیچاره سام! یه گوشه نشسته بود هی رنگ به رنگ می شد ... این مادر فولادزره اش هم به خودش زحمت نمی داد به خاطر این پسر در دهنشو چفت و بست بزنه ... بابا وقتی متوجه ناراحتی سام و عمو شد خیلی زود از جا بلند شد ... خداحافظی کردیم و از خونه زدیم بیرون ... واقعا نداشتن بعضی فامیلا به داشتنشون می ارزه ... کاش همین چهار تا فامیلو هم نداشتیم ... منی که از اول عید سرم گرم کارا خودم بود فقط تونستم خونه چهارتا فامیل نزدیک رو برم اونا هم اینقدر تیکه بارم کردن که پشیمون شدم ... امان از حسادت! روز بعد بابای آرشاویر زنگ زد خونه ... از شانس بدم خودم جواب دادم ... البته یه کم هم نگران آرشاویر بودم چون شب برای فیلمبرداری دنبالم نیومد ... گوشیو برداشتم و گفتم: - الو ... - توسکا جان؟ - بله بفرمایید ... - بهادرم ... بابای آرشاویر ... قلبم فرو ریخت و گفتم: - سلام پدر جون ... خوبین؟ - خوبم دخترم ممنون ... بابا اینا خوب هستن؟ - سلام دارن خدمتتون ... - دختر گل ... چه خبر شده؟ باز این پسر از خواب و خوراک افتاده که ... و با این حرف خندید ... از خنده اش احساس بدم پر زد و منم خندیدم: - والا باید از خودش بپرسین ... - خودش؟! هر چی می رم دم اتاقش می گم چی شده؟ فقط برام ورد گرفته می گه فهمید ... فهمید ... از لحن پدر جون خنده ام گرفت و با صدا خندیدم ... اونم با خنده گفت: - چیو فهمیدی دختر گل؟ - همون قضیه رو دیگه پدرجون ... - بگو خودت ببینم ... یه وقت من یه چیز دیگه رو اشتباه نگم ... جفت غش غش خندیدیم و گفتم: - مگه چیز دیگه ای هم هست؟ خنده اشو خورد و جدی گفت: - نه عزیزم ... همین دو تا بود که یکیشو من بهت گفتم یکیشو هم خودش ... - خودش نگفت ... خودم فهمیدم .... تازه پدرجون .... قضه گراتزیا رو هم خودش بهم نگفت ... دوست داشتم خودش هم اشاره ای بکنه ... - نه دخترم ... البته حق با توئه ... ولی نخواه که خودش بگه ... نابودش می کنه اون جریان ... به سختی فراموش کرده ... - حالا اون هیچی ... چرا خوانندگیشو پنهان کرد؟ - منم بهش گفتم باید بهت بگه ... چون این کار همه علاقه اونه ... گفتم تو که این کارو اینقدر دوست داری پس پنهانش هم نکن ... اما زل زده توی چشمم می گه علاقه ام نسبت به کارم بیشتر از علاقه ام به توسکا نیست ... لبخند نشست روی لبم ... این پسر خیلی دوست داشتنی بود برام ... پدر جون گفت: - حالا می خوای چه جوری تنبیهش کنی؟ - نمی دونم ... ولی فعلا نمی تونم قبولش کنم ... - برای همیشه که ... - نه فکر نکنم ... اما خواهشا چیزی بهش نگین ... - ای دختره خبیث! گناه داره این پسر ... اگه ببینیش! می فهمی من چی می گم ... - پدر جون آخه من اگه از الان هی کوتاه بیام که بعدا کلاهم پس معرکه است ... پدرجون خندید و گفت: - هی هی هی! روزگاررررر ... می گن پسر کو ندارد نشان از پدر ...منم از همون اول جلوی حجله جای گربه ها کشته شدم ... توام می خوای پسرمو بکشی ... زن ذلیلی تو خونواده ما ارثیه ... دوتایی خندیدیم و پدر جون دوباره جدی شد و گفت: - ولی توسکا جون ... آرشاویر دنیای محبته ... مطمئن باش اگه یه قدم براش برداری هزار قدم می یاد به سمتت ... - پدر جون حق با شماست ... اما آرشاویر زیادی داره خودشو جلوی من ول می کنه ... می خوام فقط محکم بشه ... صدای پدرجون ته مایه های خنده داشت: - گفتم که ارثیه ... با خنده گفتم: - پدرجون!!!! - باشه دخترم ... تو کار خودتو بکن ... من هواشو دارم ... الان که برج زهرمار شده ... مخ منو سوراخ کرده از بس هر بار یه ساز دستشه داره دلنگ دلنگ می کنه ... یهو می ره تو فاز سنتی و شعرای حافظ و سعدی و مولانا ... یهو هم می ره توی کار پاپ و دیوونه ام می کنه ... پوزخندی زدم و گفتم: - داره از خوندن انتقام می گیره ... اونم آهی کشید و گفت: - شاید ... چند دقیقه دیگه هم با پدرجون صحبت کردم و بالاخره قطع کردم ... دیگه بیشتر مطمئن شده بودم بابت تصمیمم ... الان فقط مامان باهام مخالف بود وگرنه بقیه درک کرده بودن و چیزی نمی گفتن ... اون شب سر فیلمبرداری حاضر شدم ... موقع رفتن از آرشاویر خبری نشد ولی توی راه برگشت دنبالم اومد تا دم خونه ... پیاده که شدم منتظر بودم بازم بیاد خواهش و التماس کنه ... اما هیچی نگفت ... فقط چراغی زد با یه تک بوق و رفت ... نه بابا ! انگار یه تغییراتی کرده بود ... بی اراده لبخند زدم و رفتم توی خونه ... با چشمای گشاد شده گفتم: - راست می گی شهریار؟! - باور کن ... با حرص پشتمو کردم بهش ... نمی خواستم ببنه دارم حرص می خورم ... تازه قرارداد فیلم جدیدو بسته بودم ... کارم سر این فیلم تموم شده بود ... حالا داشتیم بار و بندیل رو می بستیم که همه با هم بریم رامسر ... اما این خبر آرشاویر!!!! ای بمیرین با این خلاقیتاتون!!! چند تا خبر با هم داشت دیوونه ام می کرد ... اول فریبا اومد گفت آرشاویر کار تیتراژ این فیلمو قبول کرده ... حتی خودش پیشنهادشو داده ... که این کارش همه رو شوک زده کرد و بیشتر از همه منو ... اما بدتر از اون ... خدای من! احسان پیشنهاد داده بود تیتراژ پایانی فیلم یه کلیپ باشه ... که خود خواننده هم توش شرکت داشته باشه به همراه دو نفر نقش اول فیلم ... یه کلیپ توی جنگل های شمال ... برای همین هم تصمیم بر این شده بود که آهنگ رو توی یکی از استودیو های شمال پر کنن ... حالا آرشاویر هم داشت همراه گروه می یومد ... ای خدا!!!! من باید چی کار می کردم حالا؟!!!! من داشتم می رفتم که یه مدت این نگهبانو نبینم ولی حالا اونم با هزار ترفند خودشو کرده بود توی گروه ... اینقدر گرمم شده بود که حد نداشت ... منو باش چی فکر می کردم چی شد! طناز هم قرار بود توی این کار همراهمون بیاد ... یه بازیگر نقش مکمل کم بود منم از خدا خواسته طنازو معرفی کردم ... چند تا تست ازش گرفته شد که چون قبلش من حسابی روش کار کرده بودم تستش خوب در اومد و قبول شد ... سر از پا نمی شناخت ... منم خوشحال بودم ... بالاخره من از صدقه سر اون بازیگر شده بودم ... ولی حالا همه خوشی هام پریده بود ... هی چپ و راست می رفتم حرص می خوردم ... اما چی کار می تونستم بکنم؟ کاش می شد قراردادو فسخ کنم اما نمی شد! انگار چاره ای نبود ... فقط امیدوار بودم توی دست و پای من نپیچه ... واقعا نیاز به آرامش داشتم ... از دفتر شهریار که رفتم بیرون آرشاویرو به همراه آقای شهسواری دیدم ... بدون اینکه به روی خودم بیارم از آقای شهسواری خداحافظی کردم و رفتم بیرون ... - فریبا مطمئنی نیاز نیست من ماشین بیارم؟ اصلا این سرویس کوفتی چی شد؟ - دختر چند بار بهت بگم؟ دقیقا همین امروز زنگ زد گفت ماشینم خراب شده ... دیگه چاره ای نیست! مجبوریم با ماشینای خودمون بریم ... - اه ... همه اش بد بیاری ... خب منم ماشینو می یارم دیگه ... - لازم نیست گلم ... ماشین زیاده ... با ماشین یکیشون می ریم دیگه ... - خیلی خب ... کلا قراره این سفر من معذب بشم ... - معذب واسه چی؟!!! - دوست ندارم هی از این ماشین برم تو اون ماشین ... - غصه نخور تو رو تو هر ماشینی که بکنم دیگه همونجا جاته ... خندیدم و گفتم: - اوکی پس من الان با آژانس می یام ... بعد از قطع کردن، با مامان بابا هم خداحافظی کردم ... از وقتی خبردار شده بودن آرشاویر هم هست خیالشون راحت تر شده بود ... البته مامان علنی بیان می کرد ولی بابا رو از چشماش می فهمیدم ... بعد از وداع اعصاب خورد کنمون که با اشکای مامان همراه شد با آژانس رفتم سر قراری که با گروه داشتم ... تا رسیدم همه آماده بودن و داشتن وسایل رو به سختی عقب ماشین ها جا می دادن .... بی اراده با نگاه دنبال آرشاویر گشتم ... به ماشینش تکیه داده بود و مشغول صحبت با مازیار بود ... خدا رو شکر اصلا متوجه من نشد ... یه تی شرت تنگ خاکستری پوشیده بود با شلوار کتون مشکی و کفش اسپرت ... یه لحظه دلم لرزید ... سریع نگامو دزدیدم و رفتم پیش فریبا اینا ... فریبا خیلی خوشحال بود و با خوشحالیش همه رو شاد می کرد ... اولین کارش بود که شوهرش هم همراهیش می کرد ... حق داشت شاد باشه ... طناز هم اومد و همه تقسیم شدیم که بریم می دونستم اگه آرشاویر منو ببینه هر طور شده منو سوار ماشین خودش می کنه ... سعی کردم خودمو ازش قایم کنم ...
امضاي کاربر :
خــــــــدایـا
من اینجا دلم سـخـت معجزه میخواهد
و تو انگار
معجزه هایت را گذاشته ای برای روز مــبادا.....




یکشنبه 31 شهریور 1392 - 10:10
نقل قول اين ارسال در پاسخ گزارش اين ارسال به يک مدير
تشکر شده: 1 کاربر از faezeh به خاطر اين مطلب مفيد تشکر کرده اند: rana &



برای نمایش پاسخ جدید نیازی به رفرش صفحه نیست روی

تازه سازی پاسخ ها

کلیک کنید !



برای ارسال پاسخ ابتدا باید لوگین یا ثبت نام کنید.


پرش به انجمن :