× توجه!


سلام مهمان گرامی؛
، براي مشاهده تالار ميبايست از طريق ايــن ليـــنک ثبت نام کنيد


نام کاربري : پسورد :
يا عضويت | رمز عبور را فراموش کردم
× خوش آمديد به انجمن تخصصي ما خوش امديد
× مهم! قوانين را حتما مطالعه کنيد
× مهم! کپي رايت را رعايت کنيد



تعداد بازديد 119
نويسنده پيام
faezeh آفلاين


ارسال‌ها : 916
عضويت: 23 /5 /1392
محل زندگي: تبريز
سن: 17
تعداد اخطار: 2
تشکرها : 57
تشکر شده : 485

رمان توسكا(پست دوازدهم)
شهریار اومد سمت من که پشت یکی از ماشینا بودم و گفت: - اینجا وایسادی واسه چی؟ - خب منتظرم ببینم باید کجا سوار شم ... - تو ماشین من ... با دوستت طناز و دو تا از بچه های فیلمبرداری ... وای جلوی چشمای آرشاویر! چه شود .... سری تکون دادم و گفتم: - باشه ... تو برو منم میام ... بعد از رفتن شهریار یواشکی سرک کشیدم و دیدم آرشاویر هم ماشینشو پر کرده ... فریبا و مازیار و منشی صحنه و یکی از دخترایی که دستیار فریبا واسه گریم بود ... فریبا و اون دو تا دختر نشسته بودن عقب ... مازیار هم جلو ... خب دیگه الان امن و امان بود ... می تونستم خودمو نشون بدم ... بی ام و سفید شهریار دقیقا جلوی ماشین آرشاویر پارک شده بود ... خرامان خرامان راه افتادم سمت ماشینش .... طناز عقب نشسته بود ... از جلوی آرشاویر کاملا بی تفاوت رد شدم و رفتم سمت در جلوی ماشین ... چون عقب پر شده بود ... درو که باز کردم از گوشه چشم به سمت آرشاویر نگاه کردم ... بیچاره خشک شده بود! در ماشینش باز بود ... معلوم بود داشته سوار می شده ... یه پاش بالای ماشین بود و یه دستش روی سقف ... زل زده توی چشمام سر جاش مونده بود ... بهت از چشماش می ریخت ... نگامو ازش گرفتم و خواستم سوار بشم که عین قرقی در ماشینو کوبید به هم و پرید سمت من ... با ترس اینور اونورو نگاه کردم ... خدا رو شکر کسی حواسش به ما نبود ... شهریار هم که کلا معلوم نبود کجاست ... اومد ایستاد کنارم ... زل زدم توی چشماش ... اما فقط چند ثانیه ... نمی تونستم زیاد نگاش کنم ... با صدای خشنی گفت: - تو مگه خودت ماشین نداری؟! این آرشاویر بود؟!! اوفففف چه خشن! خودمو نباختم و گفتم: - چرا دارم ... برای چی؟ - پس واسه چی می خوای سوار ماشن این یارو بشی؟!!!! اونم جلو! - فکر نکنم به شما مربوط باشه ... شهریار تهیه کننده فیلم منه ... - توسکا ... ماشین نیاوردی؟! - نوچ ... - پس صبر کن ... ماشینو خالی می کنم بیا سوار شو ... - لازم نکرده ... من همین جا راحت ترم ... سرشو آورد جلو .... از لای دندونا به هم فشرده اش گفت: - جدی؟!! - اوهوم ... پوزخند زد ... خودشو کشید کنار ... چند نفس عمیق پی در پی کشید و یه دفعه انگار تو قالب یه نفر دیگه فرو رفت. سری به نشانه تاسف تکون داد و گفت: - پس راحت باشین خانوم مشرقی عزیز ... بعدم عقب گرد کرد و رفت سوار ماشین خودش شد ... حالا من مونده بودم و یه دهن که اندازه یه گاراژ باز مونده بود ... شهریار بالاخره اومد و گفت: - سوار شو همه راه افتادن ... سوار شدم ... اما هنوز تو شوک بودم ... چقدر دوست داشتم ازم خواهش کنه لجبازی نکنم و برم سوار ماشینش بشم ... اما ... اما اون ... ماشین راه افتاد ... بی اراده نگاه کردم به پشت سر ... با چشم دنبال ماشین آرشاویر گشتم ... اما پشت سرمون نبود از کنارمون سبقت گرفت و بدون اینکه نیم نگاهی به سمت من بندازه رفت جلو ... شهریار هم با فاصله سه تا ماشین داشت پشت سرشون می رفت ... اونا که پشت سرمون نشسته بودن مشغول صحبت بودن حسابی ... طناز با ذوق سوال می پرسید و اونا هم جواب می دادن ... تحمل شهریار تموم شد و گفت: - توسکا ... چرا ساکتی؟ - چی بگم؟ - یه چیزی بگو خوب ... ساکت بودن بهت نمی یاد ... - همه صبحانه خوردن؟ - نه ... قراره یه رستوران سر راهی وایسیم بریم یه چیزی بخوریم ... - اوکی ... لوکیشن کجاست؟ - وای گفتی! لوکیشن وسط بهشته ... - یعنی چی؟ - ببین لوکیشن یه ویلاست روی کوه های نزدیک جواهر ده ... یعنی دور تا دور جنگله یهو وسط یه عالمه دره و سرسبزی یه ویلا سبز شده ... فوق العاده است ... طبیعتش بکره بکره ... اما یه کم خطرناکه امیدوارم کوهنوردیت خوب باشه ... - یعنی برای رفتن توی ویلا باید کوهنوردی کنیم؟ - نه اون که راه ماشین رو داره و مشکلی نیست .... برای صحنه هایی که می خوایم توی جنگل بگیریم یه لوکیشن عاشقانه عالی پیدا کردیم که محشره اما رفتن به اونجا یه کم سخته ... - عاشقانه؟! ولی ژانر فیلم که ترسناکه ... نیست؟! - چرا ... این واسه کلیپه ... صحنه های ترسناکو همون اطراف ویلا می گیریم ... نفسمو با صدا بیرون فرستادم و گفتم: - من موندم فیلم ترسناک کلیپ عاشقانه می خواد چی کار؟!!!! - نکته همین جاست ... کلیپ هم یه جورایی استرس زاست ... فقط لوکیشنش عاشقانه است ... - خوب خواننده می خواد چی کار ... - گیر دادی توسکا ها! اینم یه ایده است .... مطمئنم طرفدار پیدا می کنه ... - تو آخرم منو به کشتن می دی ... کوهنوردیم صفره! - ای بابا ... حالا نگران نباش ... همه هستیم کمکت می کنیم ... - امیدوارم به خیر و خوشی بگذره ... ماشین های جلویی راهنما زدن و کنار یه رستوران نگه داشتن ... شهریار هم به تبعیت از اونا ایستاد ... همه پیاده شدیم ... طناز با ذوق اومد کنارم و گفت: - وای چقدر اینجا خوشگله توسکا ... - وا! اینجا کجاش خوشگله؟! ذوق مرگیا! - خیلییییییییییی - خب بسه خله ... حالا همه می فهمن آبرومون می ره ... - می گما توسکا ... من نمی دونستم این خواننده هه هم باهامون می یاد ... تا دیدمش فکم افتاد ... می یای بریم پیشش من یه عکس باهاش بندازم؟! دندون قورچه ای رفتم و گفتم: - طناز خانوم ... شما قراره بازیگر بشیا! باهاش عکس بندازم یعنی چه؟! خجالتم خوب چیزیه ... - ای بمیری ... عین این حاج خانوم کوکومه ای ها هی غر بزن ... کنیز مطبخی ! خنده ام گرفت و زدم زیر خنده ... یهو طناز گفت: - اه اه عکس نخواستیم بابا بچه که زدن نداره! با تعجب نگاش کردم که گفت: - همچین چپ چپ نگامون کرد! سریع نگاش کردم ... اما آرشاویر مشغول گپ زدن با مازیار بود ... هیچ کسو انگار جز مازیار قبول نداشت ... فریبا ورجه وورجه کنون اومد سمتون و با مشت کوبید توی شونه من ... - بیشعووووووووررررر می خواستی ما رو به کشتن بدی؟! با تعجب گفتم: - هان؟!!! با چشم و ابرو به طناز اشاره کرد که یعنی فعلا نمی شه چیزی بگه ... گفت: - یه تار مو از سر من کم بشه روحمو می فرستم کچلت کنه ... فهمیدی؟ خندیدم و گفتم: - باشه بابا ... طناز گفت: - بچه ها اشاره می کنن بریم داخل ... من رفتم ...با رفتن طناز فریبا سریع گفت: - چی گفتی به این آرشاویر؟!!!! - وا! هیچی ... اون فوضولی می کنه ... - باورت نمی شه سوار ماشین شد همچین چند تا مشت کوبید رو فرمون که من اون عقب سکته کردم ... اون دو تا دخترم مات مونده بودن ... بیچاره ها به شکماشون صابون زده بودن حسابی حال کنن با آرشاویر تا رامسر ... مازیار بهش گفت: - چته پسر؟ آرشاویر هم با غیض شروع کرد به پچ پچ کردن با مازیار که نفهمیدم چی می گه ... اما مازیار هم هی تایید می کرد ... الانم که رفتم ازش پرسیدم می گه مردونه بود! بچه پرو!!! ولی خب اینا همه اش به کنار سرعتش هم به کنار ... سکته کردم تا اینجا! پس همچین بی تفاوتم نبوده انگار! برای اینکه چیزی گفته باشم گفتم: - بمیرم ... می خوای بیای پیش من؟! - آخه ماشین شهریار که جا نداره ... بعدش هم با مازیار چه کنم؟! - جا رو که می شه باز کرد ... بعدش هم مازیار که با آرشاویر خوشه ... توام بیا پیش من ... بی توجه به حرف های من گفت: - بسشه توسکا ... گناه داره ... بگذر ازش ... با ناز گفتم: - فکر می کنم در موردش ... دوباره مشتی حواله شانه ام کرد و گفت: - بچه پرو ... شونه امو گرفتم و خواستم جوابشو بدم که شهریار صدامون کرد: - توسکا ... فریبا ... بیاین تو دیگه ... ما از جانب شما هم سفارش دادیم ... با نگاه دنبال آرشاویر گشتم ... نبود! یعنی بی توجه به من رفته بود تو؟ چرا این اینجوری شده بود؟! دنبال فریبا راه افتادم ... همه دور تا دور دو تا میز بزرگ نشسته بودن ... جای ما سر همون میزی بود که آرشاویر و مازیار و احسان و شهریار هم بودن ... فریبا چپید کنار مازیار ... منم ناچارا نشستم کنار دستش ... آرشاویر بی توجه به من غرق صحبت بود ... حتی سرشو نیاورد بالا نگاه کنه ببینه کجا نشستم ... روبروم شهریار و احسان بودن ... اونا هم با هم حرف می زدن ... فقط من و فریبا ساکت بودیم فکر کنم ... صبحونه رو آوردن اما از دیدن نیمرو آهم بلند شد ... متنفر بودم از نیمرو ... خیلی هم گرسنه بودم ... حالا باید چه خاکی تو سرم می کردم؟! همه مشغول خوردن بودن فقط من نگاه می کردم ... فریبا که دید فقط دارم نگاه می کنم بلند پرسید: - چرا نمی خوری؟! نگاه مازیار و آرشاویر و احسان و شهریار چرخید روی من ... مطمئن بودم اگه بگم دوست ندارم آرشاویر می ره برام عوضش می کنه ... برای همینم لبخندی زدم و گفتم: - متنفرم از نیمرو ... شهریار سریع گفت: - ای بابا ... من همه پرسی کردم ... خودتون نبودین خوب! احسان هم گفت: - خب حالا عوضش کن ... اشکال نداره که ... - می دونم ... اما ... از گوشه چشم به آرشاویر نگاه کردم ... خونسردانه داشت نیمروشو می خورد ... انگار یه پارچ آب یخ ریختن روی سرم ... خیر سرم یعنی نامزدش بودم!!! چه مرگش شده بود؟!! قهر کرده بود باهام؟! فریبا هم متوجه شد و سری تکون داد ... حرصم گرفته بود و اشتهام کور شد ... نمی دونم چرا اینقدر توجه آرشاویر برام مهم بود ... شهریار از جا بلند شد ظرف نیمروی منو هم برداشت تا بره عوضش کنه اما من دیگه میلی نداشتم ... فریبا در گوشم گفت: - چیزیتون شد دوباره؟ همینطور که با ناخنام بازی می کردم گفتم: - نه ... - پس این چشه؟ همیچن دم از عشق می زد که من گفتم جونش واسه تو در می ره ... - اینا همه اش فیلمه ... پسرا همشون همینطورن ... با غیض به آرشاویر نگاه کرد و در جواب من گفت: - واااا شهریار با یه سینی پر و پیمون برگشت ... خامه عسل کره مربا نون تست خامه شکلاتی چایی پنیر ... خلاصه همه چی! بازم به شهریار ... سینی رو گذاشت جلوم و گفت: - هر کدومو که دوست داری بخور ... دوباه زیر چشمی به آرشاویر نگاه کردم ... دست از خوردن برداشته بود و داشت به شهریار نگاه می کرد ... نگاهش عین نگاه مار به طعمه اش بود ... فکر کنم داشت نقشه قتلشو می کشید ... لبخند نشست روی لبم ... از همین توجه اندکش هم شاد شدم ... به خودم نمی تونستم دروغ بگم ... من به حمایتای آرشاویر خو گرفته بودم ... بهش نیاز داشتم ... اما حالا ...آهی کشیدم و به زور چند لقمه خوردم ... فریبا هم کمکم کرد چون حسابی چشمش صبحونه منو گرفته بود ... وقت تموم شد از جا بلند شدیم که راه بیفتیم ... داشتم می رفتم سمت ماشین شهریار که گوشیم زنگ زد ... نگاه کردم دیدم شماره ناشناسه ... اصولا شماره های ناشناس روی گوشی من افراد خاصی بودن ... تجربه ثابت کرده بود ... گوشی رو گذاشتم دم گوشم و جواب دادم: - بله ... صدای ناز دختری با هیجان توی گوشی پیچید: - خانوم مشرقی؟! با تعجب گفتم: - بله خودم هستم ... شما؟ هجان صداش بالاتر رفت و گفت: - توسکا جون خیلی بی معرفتی به خدا ... منم ترسا ... زیر لب تکرار کردم: - ترسا؟! با غیض نفسشو داد بیرون و گفت: - خانوم دکتر تهرانی ... پسر دایی دوستت طناز ... تازه یادم افتاد و با شادی گفتم: - ترسا جوووون چطوری تو دختر؟! خوبی؟ دکتر خوبن؟ - مرسی ... از احوالپرسی های شما خانوم! آرتانم خوبه سلام می رسونه ... - سلامت باشن ... چه عجب یادی از ما کردی؟ - تو رفتی حاجی حاجی مکه ... انگار قرار مهمونی داشتیما! - ببخش ترسا جون ... سرم خیلی شلوغ بود ... این روزا کارم زیاده ... - من سرم نمی شه .. باید یه روز بیای خونه ما ... - آخه الان که دیگه نمی شه .... با گروه داریم می ریم رامسر ... تا حدود دو ماه دیگه ... - دو ماه؟!!! فیلمبرداری دارین؟!! - آره ... یه پروژه جدیده ... - ای جاااااان!!!! می شه من و آرتانم بیایم؟ قرار بود یه سفر بریم رشت ... حالا می یایم رامسر ... البته اگه ایرادی نداشته باشه ... - نه عزیزم ... از نظر من که ایرادی نداره ... خوشحالم می شم ... - پس حتما دوباره بهت زنگ می زنم آدرس می گیرم ... بازیگرای فیلمتون کیان؟ از شیطنت صداش خنده ام می گرفت ... با خنده اسم بردم ... حتی اسم آرشاویرو هم گفتم ... چه جیغ جیغی راه انداخت بماند ... بعد هم قرار شد حتما دوباره زنگ بزنه و خداحافظی کرد ... دیدن دوباره اشو دوست داشتم ... یه دفعه یاد طناز افتادم و آهم بلند شد! خدای من! شاید طناز دوست نداشته باشه کسی اونو سر فیلمبرداری ببینه ... نکنه حالا ناراحت بشه!!!! سریع طنازو پیدا کردم و جریانو براش گفتم ... با خنده دست زد سر شونه ام و گفت: - بیخیال بابا ... ترسا از خودمونه ... آرتان هم که کلا بیخیاله ... غمت نباشه ... همه فامیل می دونن من می خوام بازیگر بشم ... من چیزی رو از کسی قایم نکردم ... خیالم راحت شد. به سمت ماشین آرشاویر نگاه کردم ... اراده نگاهم دیگه دست خودم نبود ... سرکش شده بود و مدام دور و بر آرشاویر می پلکید ... کسی هنوز سوار ماشینش نشده بود ... سرکی کشیدم تا ببینم کی کجاست! دیدمش ... جلوی پای یه دختر کوچولو با لباسای پاره پوره زانو زده بود ... دستای دختره تو دستاش بود و با علاقه داشت به حرفاش گوش می کرد ... نا خود آگاه چند قدم رفتم جلوتر ... وقتی حرفای دختر تموم شد اونو چسبوند به سینه اش با مهر گونه اشو بوسید و یه بسته اسکناس از داخل کیفش در اورد گذاشت توی کیف کوچولویی که رو شونه دختره بود ... بعدم با مهر دستی رو موهای دختره کشید و بلند شد. دختره چیزی گفت که باعث شد آرشاویر دوباره ببوستش ... ولی بعد از اون دیگه مکث نکرد و با سرعت از دختره فاصله گرفت ... از کنار من رد شد و رفت سمت ماشینش ... نمی دونم چرا اما حس کردم چشماش سرخ بودن ... یعنی به خاطر دختره گریه کرده؟ دختره هنوز سر جاش ایستاده بود و داشت به پولای توی کیفش نگاه می کرد ... رفتم طرفش .. با دیدن من لبخند زد ... خم شدم و بوسیدمش ... چشماش اینقدر معصوم بود و لبخندش اینقدر زیبا که بی اراده آدمو محو می کرد و تسیلم می شدی که ببوسیش ... دو زانو نشستم کنارش ... گفت: - شما هم با اون عمو مهربونه دوستی؟ سرمو تکون دادم و گفتم: - خانوم خوشگله چی به اون عمو مهربونه می گفتی؟ - هیچی به خدا ... - آخه دیدم داشت تو رو می بوسید فهمیدم داشتی براش شیرین زبونی می کردی ... - نه ... من فقط براش تعریف کردم ... - چی براش تعریف کردی؟ برای منم می گی؟ - باشه ... شما هم بهم جایزه می دی؟ - بله که می دم ... - داشتم می گفتم مامانم می گه بابام وقتی می خواسته برای سفره مون نون بیاره ... توی دریا غرق شده ... مامانم هم یه بار که داشت گریه می کرد و با خدا حرف می زد همه اش می گفت خدایا نون آور سفره مو بردی ... حالا مجبورم هر بار یه تیکه از بدنمو حراج کنم ... خاله ... من از عمو پرسیدم حراج یعنی چی ... ولی برام نگفت ... شما می دونی یعنی چی؟ قلبم تو سینه داشت تند تند می کوبید ... خدای من! خدایا!!!! بغض گلومو می فشرد ... وقتی دید هیچی نمی گم گفت: - دیشب یه آقایی با مامانم اومد خونه ... دوسش ندارم ... تا منو دید گفت این توله رو بنداز برون من اینجوری حال نمی کنم ... خاله این یعنی چی؟ دوست داشتم بمیرم ... باید در جواب این بچه چی می گفتم ... بغضمو قورت دادم و گفتم: - خونه تون کجاست عزیزم؟! با دستش یه جایی پشت رستوران رو نشون داد ... گفتم: - تو اینجا چی کار می کنی؟! - مامانم هر روز بهم می گه برو بازی تا خودم بیام دنبالت ... منم می یام اینجا تا با بچه های مسافرا بازی کنم ... آخه هیچ کدوم از بچه های همسایه هامون اجازه ندارن با من بازی کنن ... نمی دونم چرا هیشکی منو دوست نداره ... ناخود اگاه کشیدمش توی بغلم و هق هق گریه ام اوج گرفت ... خدایا خدایا!!!! دوست داشتم داد بزنم ... دختره با ترس گفت: - چی شدی خاله؟ من حرف بدی زدم؟!!! سریع اشکامو پاک کردم و گفتم: - نه نه خاله من دلم برای مامانم تنگ شد ... حالا بگو ببینم عمو چی بهت داد؟ دسته اسکناسو از تو کیفش کشید بیرون و نشونم داد ... همه اش تراول بود ... پول کمی نبود اما با این حال منم دست کردم توی کیفم هیچی پول نقد همرام نبود همه اش داخل عابر بانکم بود به ناچار دسته چکمو برداشتم و یه مبلغی که کم هم نبود نوشتم امضا کردم و دادم دستش گفتم: - خاله ... اینا رو بده به مامانت بگو این راهش نیست ... اما خدا صداتو شنیده ... گرفت و سرشو تکون داد ... دیگه نتونستم بمونم ... گونه اشو محکم بوسیدم و راه افتادم سمت ماشین شهریار ... فقط یه لحظه چشمم به آرشاویر افتاد که کنار ماشینش ایستاده بود ... زل زده بود به من و پک پک سیگار می کشید ... حس کردم بهش افتخار می کنم! با همه وجودم ... چطور هیچ کدوم از ما متوجه این دختر کوچولو نشده بودم؟!! نگامو دزدیدم و سوار شدم ... بالاخره همه جمع شدن و راه افتادیم ... اینبار ماشین شهریار جلو می رفت و بقیه از پشت سر می یومدن ... سه نفری که عقب نشسته بودن خوابیده بودن ... منم هم سرم درد می کرد هم حسابی خوابم گرفته بود ... هر چی می خواستم به آرشاویر فکر نکنم نمی شد ... به قلب مهربونش ... به دست خیرش ... به چشمای اشکیش ... به عشقش ... به دیوونه بازیاش ... آرشاویر داشت همه فکرمو از آن خودش می کرد ... هر از گاهی هم گوشه ذهنم کشیده می شد سمت اون دختر کوچولو که حتی اسمشو نپرسیده بودم ... ولی این جور وقتا به خودم نهیب می زدم با اشک و آه تو هیچی درست نمی شه الان خوشحال باش فقط چون با اون پول این زن می تونه یه کاری دست و پا کنه برای خودش و دست از تن فروشی برداره ... از این زنا پره توی شهر ... بعد صدای موذی مغزم میگفت: - الان فقط به شوهرت فکر کن ... تنم داغ شد ... تصور اینکه آرشاویر مال منه خوشحالم کرد ... با یاد مهربونیاش یه لبخند نشست روی لبم ولی یهو لبخندم پر زد ... نکنه منو دیگه نخواد؟! آخه اینکاراش واسه چیه؟ چرا اینقدر بی تفاوت شده ...صدای شهریار منو از فکر کشید بیرون: - خوابت می یاد؟ درست نبود کسی که کنار دست راننده می شینه بخوابه ... برای همین هم گفتم: - نه ... هنوز خیلی شدت نگرفته ... - تعارف نکنیا ... - نه بابا ... راحتم ... - خیلی خب ... پس بیا حرف بزنیم ... - چی بگیم؟! - توسکا چرا چند وقته عوض شدی؟ پوزخندی زدم و گفتم: - یه سری مشکلاتی داشتم ... - حل شدنی هستن؟ اگه می شه کمکت کنم بهم بگو ... من دوست ندارم تو رو گوشه گیر ببینم ... - حل می شه انشالله ... - خودتو دست کم نگیر هیچ وقت ... تو در اوجی ... هیچی نباید تو رو بکشه پایین ... یعنی چیزی می دونست؟ نه! محاله اون چیزی بدونه ... گفتم: - نگران نباش ... همه چی خوبه ... - امیدوارم ... ولی اینو بدون من همیشه پشتت هستم ... اگه مشکلی واست پیش اومد می تونی روی من حساب باز کنی ... با همه وجودم گفتم: - ممنونم شهریار ... تو خیلی خوبی! - خواهش می کنم ... حالا دختر خوبی باش و بگیر بخواب ... واقعا خوابم می یومد پس تعارف رو کنار گذاشتم و چشمامو بستم ... از تکون های شدید ماشین با ترس چشم باز کردم و سیخ نشستم سر جام ... شهریار سریع گفت: - نترس ... جاده خرابه! تکیه دادم به صندلی و نفسمو با صدا دادم بیرون ... عقبی ها هم بیدار شده بودن ... نگاهی به بیرون انداختم ... توی یه جاده خاکی نم دار پیش می رفتیم ... دور تا دورمون کوه های سر به فلک کشیده بودن ... سبز سبز ... اما هر از گاهی اون دور دورا می شد لای سبزی ها یه تک درخت قرمز یا نارنجی هم دید ... چه طبیعت بکری! مه همه جا رو گرفته بود و جاده سر بالایی بود ... با سرعت کم پیش می رفتیم اما بازم ماشین تکون های بدی می خورد ... یه عالمه رفته بودیم بالا ... دیگه رسیدیم به ابرا که از یه جاده فرعی رفتیم توی یه سراشیبی ... سراشیبی رو که کمی رفتیم پایین بالاخره رسیدیم به در عریض و بزرگ ویلا ... شهریار پیاده شد و با کلید درو باز کرد و بعد وارد شدیم ... عجب ویلایی بود!!! یه جاده شنی کشیده شده تا ساختمون بزرگ ویلا ... کناره های این جاده شنی تا ناکجا آباد درخت بود ... جاده رو با نرده های چوبی پایه کوتاه و چراغ های پایه بلند از درخت ها جدا کرده بودن ... ماشین ها رو توی محوطه باز و وسیع جلوی ساختمون پارک کردن و همه ریختیم پایین ... ویوی اطراف فوق العاده بود به هر طرف که نگاه می کردی سبز بود ... یه ویلای خوشگل تو دل جنگل! کسایی که ویلا رو ندیده بودن هیجان زده داشتن از زیباییش تعریف می کردن و من و طناز هم از این قاعده مستثنی نبودیم ... فریبا غر غر کرد: - خوشگله ولی ویلای بدون دریا به درد نمی خوره ... - گمشو! اینقدر دریا دیدیم ... به این می گن طبیعت! طناز با خنده گفت: - من که تازه کارم و نمی شه ... اما تو هی خراب بازی کن تا کات بخوره کار طولانی بشه یه چهار پنج ماهی اینجا تلپ شیم ... با خنده گفتم: - بد فکریم نیست ... وسایل رو همه با هم بردیم داخل ساختمون ... داخلش هم شیک و مدرن بود ... پنج تا اتاقی که وجود داشت بین بچه ها تقسیم شد و من و فریبا و طناز و دو تا دیگه از دخترا افتادیم توی یه اتاق ... آرشاویر هم با شهریار و مازیار و احسان و آقای شهسواری رفتن توی یه اتاق ... وقتی همه چیز سر جای خودش قرار گرفت همه گروه دسته دسته از ویلا رفتیم بیرون تا با راهنمایی شهریار و آقا شهسواری لوکیشنو دقیق ارزیابی کنیم ... آرشاویر هم همراه ما می یومد ... اما کنار مازیار بود ... فریبا سریع خودشو چسبوند به من و منو یه کم کشید عقب ... فهمیدم حرف داره ... سرعتمو کم کردم و گفتم: - چی شده؟! - آرشاویر دیوونه شده ... - چرا؟!!! باز چی شده؟ - مازیار بهش گفت می خوای من برم با توسکا حرف بزنم؟ یه دفعه مثل سگ پاچ مازیار رو گرفت و گفت می شه هی توسکا توسکا نکنی؟ بیا در مورد چیزای بهتر حرف بزنیم ... یهو سر جام خشک شدم ... چی می گفت این؟!!! این همون آرشاویر عاشق بود؟! نگاش کردم ... داشت غش غش می خندید ... لباسشو عوض کرده بود ... یه شلوار جین آبی تیره با یه تی شرت تنگ خاکی رنگ پوشیده بود ... بازوهاش داشتن آستین تی شرتو جر می دادن ... خداییش خوش هیکل بود ... چرا هر چی نگاش می کردم بیشتر دلم می لرزید؟ دستی توی موهاش کرد و با یه حرکت موهاشو کشید سمت عقب ... حس کردم چنگ زد روی دل من ... داشتم دیوونه می شدم یعنی جدی جدی توسکا براش مرد؟ با حس چیز نرمی لای پام سرمو پایین آوردم ... یه موجود نرم کوچیک داشت بین پاهام وول می خورد ... از ترس سکته کردم! چشمامو بستم و جیغی کشیدم بنفشششششش ... همه نگاه ها چرخید به سمت من و اون موجود ناشناخته پا گذاشت به فرار ... همین که اومد از جلوی آرشاویر رد بشه آرشاویر پاشو آورد بالا و چنان لگدی بهش زد که شوت شد بین درختچه های اون طرفی ... همه یه نگاه به من کردن ... یه نگاه به آرشاویر یه نگاه به موجود پشمالوی کوچولوی بیچاره که دیگه معلوم نبود چه بلایی سرش اومده و یهو همه با هم زدن زیر خنده ... خودمم با وجود اینکه بدجور ترسیده بودم ولی خنده ام گرفت ... این حرکت آرشاویر برام خیلی معنی ها داشت ... شهریار بین خنده اش گفت: - آرشاویر بیچاره رو با توپ فوتبال اشتباه گرفتی؟ آرشاویر هم با لبخند دستی توی موهاش کشید و به راهش ادامه داد ... فریبا دستمو گرفت و گفت: - خوبی؟ دوست داشتم این سوالو آرشاویر بپرسه ولی اون عین خیالش هم نبود ... شاید اون حرکتو هم نا خودآگاه انجام داده ... سرمو تکون دادم و گفتم: - آره ... زنده ام هنوز ... - خیلی بامزه بود!!! این آرشاویر هم معلوم نیست چشه ها! پوزخندی زدم و حرفی نزدم ... همه مکان های فیلمبرداری رو دیدیم ... خداییش بهترین ها انتخاب شده بود ... فقط محل فیلمبرداری کیلپ موند که شهریار موکولش کرد برای زمانی که می خوایم کلیپ رو پر کنیم ... می گفت به ریسکش نمی ارزه چند بار بریم ... ________________صدای شهریار منو از فکر کشید بیرون: - خوابت می یاد؟ درست نبود کسی که کنار دست راننده می شینه بخوابه ... برای همین هم گفتم: - نه ... هنوز خیلی شدت نگرفته ... - تعارف نکنیا ... - نه بابا ... راحتم ... - خیلی خب ... پس بیا حرف بزنیم ... - چی بگیم؟! - توسکا چرا چند وقته عوض شدی؟ پوزخندی زدم و گفتم: - یه سری مشکلاتی داشتم ... - حل شدنی هستن؟ اگه می شه کمکت کنم بهم بگو ... من دوست ندارم تو رو گوشه گیر ببینم ... - حل می شه انشالله ... - خودتو دست کم نگیر هیچ وقت ... تو در اوجی ... هیچی نباید تو رو بکشه پایین ... یعنی چیزی می دونست؟ نه! محاله اون چیزی بدونه ... گفتم: - نگران نباش ... همه چی خوبه ... - امیدوارم ... ولی اینو بدون من همیشه پشتت هستم ... اگه مشکلی واست پیش اومد می تونی روی من حساب باز کنی ... با همه وجودم گفتم: - ممنونم شهریار ... تو خیلی خوبی! - خواهش می کنم ... حالا دختر خوبی باش و بگیر بخواب ... واقعا خوابم می یومد پس تعارف رو کنار گذاشتم و چشمامو بستم ... از تکون های شدید ماشین با ترس چشم باز کردم و سیخ نشستم سر جام ... شهریار سریع گفت: - نترس ... جاده خرابه! تکیه دادم به صندلی و نفسمو با صدا دادم بیرون ... عقبی ها هم بیدار شده بودن ... نگاهی به بیرون انداختم ... توی یه جاده خاکی نم دار پیش می رفتیم ... دور تا دورمون کوه های سر به فلک کشیده بودن ... سبز سبز ... اما هر از گاهی اون دور دورا می شد لای سبزی ها یه تک درخت قرمز یا نارنجی هم دید ... چه طبیعت بکری! مه همه جا رو گرفته بود و جاده سر بالایی بود ... با سرعت کم پیش می رفتیم اما بازم ماشین تکون های بدی می خورد ... یه عالمه رفته بودیم بالا ... دیگه رسیدیم به ابرا که از یه جاده فرعی رفتیم توی یه سراشیبی ... سراشیبی رو که کمی رفتیم پایین بالاخره رسیدیم به در عریض و بزرگ ویلا ... شهریار پیاده شد و با کلید درو باز کرد و بعد وارد شدیم ... عجب ویلایی بود!!! یه جاده شنی کشیده شده تا ساختمون بزرگ ویلا ... کناره های این جاده شنی تا ناکجا آباد درخت بود ... جاده رو با نرده های چوبی پایه کوتاه و چراغ های پایه بلند از درخت ها جدا کرده بودن ... ماشین ها رو توی محوطه باز و وسیع جلوی ساختمون پارک کردن و همه ریختیم پایین ... ویوی اطراف فوق العاده بود به هر طرف که نگاه می کردی سبز بود ... یه ویلای خوشگل تو دل جنگل! کسایی که ویلا رو ندیده بودن هیجان زده داشتن از زیباییش تعریف می کردن و من و طناز هم از این قاعده مستثنی نبودیم ... فریبا غر غر کرد: - خوشگله ولی ویلای بدون دریا به درد نمی خوره ... - گمشو! اینقدر دریا دیدیم ... به این می گن طبیعت! طناز با خنده گفت: - من که تازه کارم و نمی شه ... اما تو هی خراب بازی کن تا کات بخوره کار طولانی بشه یه چهار پنج ماهی اینجا تلپ شیم ... با خنده گفتم: - بد فکریم نیست ... وسایل رو همه با هم بردیم داخل ساختمون ... داخلش هم شیک و مدرن بود ... پنج تا اتاقی که وجود داشت بین بچه ها تقسیم شد و من و فریبا و طناز و دو تا دیگه از دخترا افتادیم توی یه اتاق ... آرشاویر هم با شهریار و مازیار و احسان و آقای شهسواری رفتن توی یه اتاق ... وقتی همه چیز سر جای خودش قرار گرفت همه گروه دسته دسته از ویلا رفتیم بیرون تا با راهنمایی شهریار و آقا شهسواری لوکیشنو دقیق ارزیابی کنیم ... آرشاویر هم همراه ما می یومد ... اما کنار مازیار بود ... فریبا سریع خودشو چسبوند به من و منو یه کم کشید عقب ... فهمیدم حرف داره ... سرعتمو کم کردم و گفتم: - چی شده؟! - آرشاویر دیوونه شده ... - چرا؟!!! باز چی شده؟ - مازیار بهش گفت می خوای من برم با توسکا حرف بزنم؟ یه دفعه مثل سگ پاچ مازیار رو گرفت و گفت می شه هی توسکا توسکا نکنی؟ بیا در مورد چیزای بهتر حرف بزنیم ... یهو سر جام خشک شدم ... چی می گفت این؟!!! این همون آرشاویر عاشق بود؟! نگاش کردم ... داشت غش غش می خندید ... لباسشو عوض کرده بود ... یه شلوار جین آبی تیره با یه تی شرت تنگ خاکی رنگ پوشیده بود ... بازوهاش داشتن آستین تی شرتو جر می دادن ... خداییش خوش هیکل بود ... چرا هر چی نگاش می کردم بیشتر دلم می لرزید؟ دستی توی موهاش کرد و با یه حرکت موهاشو کشید سمت عقب ... حس کردم چنگ زد روی دل من ... داشتم دیوونه می شدم یعنی جدی جدی توسکا براش مرد؟ با حس چیز نرمی لای پام سرمو پایین آوردم ... یه موجود نرم کوچیک داشت بین پاهام وول می خورد ... از ترس سکته کردم! چشمامو بستم و جیغی کشیدم بنفشششششش ... همه نگاه ها چرخید به سمت من و اون موجود ناشناخته پا گذاشت به فرار ... همین که اومد از جلوی آرشاویر رد بشه آرشاویر پاشو آورد بالا و چنان لگدی بهش زد که شوت شد بین درختچه های اون طرفی ... همه یه نگاه به من کردن ... یه نگاه به آرشاویر یه نگاه به موجود پشمالوی کوچولوی بیچاره که دیگه معلوم نبود چه بلایی سرش اومده و یهو همه با هم زدن زیر خنده ... خودمم با وجود اینکه بدجور ترسیده بودم ولی خنده ام گرفت ... این حرکت آرشاویر برام خیلی معنی ها داشت ... شهریار بین خنده اش گفت: - آرشاویر بیچاره رو با توپ فوتبال اشتباه گرفتی؟ آرشاویر هم با لبخند دستی توی موهاش کشید و به راهش ادامه داد ... فریبا دستمو گرفت و گفت: - خوبی؟ دوست داشتم این سوالو آرشاویر بپرسه ولی اون عین خیالش هم نبود ... شاید اون حرکتو هم نا خودآگاه انجام داده ... سرمو تکون دادم و گفتم: - آره ... زنده ام هنوز ... - خیلی بامزه بود!!! این آرشاویر هم معلوم نیست چشه ها! پوزخندی زدم و حرفی نزدم ... همه مکان های فیلمبرداری رو دیدیم ... خداییش بهترین ها انتخاب شده بود ... فقط محل فیلمبرداری کیلپ موند که شهریار موکولش کرد برای زمانی که می خوایم کلیپ رو پر کنیم ... می گفت به ریسکش نمی ارزه چند بار بریم ... ________________بعد از اینکه همه جا رو دیدم برگشتیم ویلا ... قرار شد مردا جوجه کباب درست کنن ... ای خدا بگم منو چی کار کنه! من جوجه هم دوست نداشتم ... اما اینبار نمی خواستم بازم بگم که آرشاویر کاری نکنه و ضایع بشم ... باید هر جور بود می خوردم ... وظیفه درست کردنش با مردا بود ... شهریار گفت یه آشپز گرفته که از فردا می یاد ولی امروز باید خودمون ناهار و شام رو درست کنیم ... مردا مشغول درست کردن اتیش شدن و ماها مشغول سیخ زدن جوجه ها ... فریبا کنار گوشم گفت: - اوی مواظب دستت باشا ... نزنی خودتو ناکار کنیا ... حال و حوصله دادای آرشاویر رو ندارم ... با پوزخند گفتم: - حالا نیست که اونم خیلی نگران منه ... می بینی که داره چی کار می کنه؟ - ولش کن بابا ... این مردا رو فقط خالقشون می شناسه ... - پس حرف بیخود نزن ... شهریار برای سرکشی به خانوما اومد. آرشاویر و احسان هم پشت سرش بودن ... گفت: - خسته نباشین خانوما ... اون جوجه تندا رو سیخ کردین؟ جوجه ها رو دو مدل درست کرده بودن ... یه مقدارشو با فلفل زیاد و زعفرون دوبل ... یه مقدارشو معمولی ... فریبا سریع گفت: - تندارو توسکا داره سیخ می کنه ... آخراشه دیگه فکر کنم ... آرشاویر بقیه سیخا جوجه رو برداشت و از کنارم رد شد ... لحظه آخر فقط برگشت و به دستام که پر از مایه جوجه ها بود خیره شد و بعدم رفت ... ای بگم خدا چی کارت کنه! اون نگاه داغت چی شد آخه؟!!!!! دلم براش تنگ شده ... آخه لعنتی چرا داری مجازاتم می کنی؟ آهی کشیدم و آخرین جوجه ها روهم به سیخ زدم و گرفتم جلوی شهریار ... شهریار سینی رو گرفت و تشکر کرد ... منم رفتم دستامو شستم ... سه ربع بعد همه سر سفره نشسته بودیم و جوجه ها حاضر و آماده وسط سفره چشمک می زدن ... یاد سیزده به درا افتادم که همه اش جوجه درست می کردن و من به زور می خوردم ... بابا می گفت یه روز هزار روز نمی شه زشته تو تافته جدا بافته بشی و چیز دیگه بخوری ... یاد حرف بابا افتادم و با بی میلی مشغول خوردن یه تیکه بال شدم ... شهریار سینی جوجه رو از وسط سفره برداشت و گرفت جلوی آرشاویر ... - بخور پسر جون داشته باشی آهنگ ما رو با اون صدای منحصر به فردت عالی در بیاری ... آرشاویر لبخند زد و گفت: - ممنون ... راستش من فقط از این تندا می خورم ... - آخه اونا ممکنه واسه صدات بد باشه ... - نه مشکلی نیست ... نگاش کردم ... اونم داشت نگام می کرد ... تا نگاهمو دید نگاشو دزدید ... دلم واسه خیره شدناش هم تنگ شده بود ... این چه رسمی بود؟ اومدم اینجا راحت باشم و با فکر آزاد در موردش تصمیم بگیرم ... خبر نداشتم می یام اینجا عاشقش می شم! عاشق؟!!! نه ... شاید هم یه وابستگی کوچیک بود ... صدای طناز کنار گوشم بلند شد: - من یا باید این شهریارو تور کنم یا آرشاویرو یا احسانو ... می میرم به خدا ! با خنده گفتم: - طناز! - زهرمار ... منو نشوندی جلوی سه تا هلو بپر تو گلو بعدم می گی طناز! سرمو انداختم زیر و ریز ریز خندیدم ... حق داشت بنده خدا ... ادامه داد: - ولی اگه بخوام الویت بندی کنم اول می گم آرشاویر ... تند نگاش کردم ... حیف که دوستم بود وگرنه چشاشو در می آوردم ... بی توجه به من زل زده بود به آرشاویر و گفت: - ماشالله! خوشگل ... خوش هیکل ... خوش تیپ ... اصلا همه اینا به درک! خوش صداااااااا .... نفسمو مثل آه دادم بیرون ... تصور اینکه اون منو نخواد دیگه حس بدی برام به وجد می آورد ... یه حس خیلی بد که حتی می تونست اشکمو در بیاره ... بعد از خوردن ناهار و جمع کردن بساط از وسط ویلا قرار شد یکی دو ساعتی استراحت کنیم و بعدم بریم واسه فیلمبرداری ... چند تا صحنه عصر داشتیم و بقیه اکثرا توی شب و توی جنگل بود ... فکرشم منو می ترسوند ... بیچاره کسایی که می خواستن این فیلمو ببینن! استراحت دو ساعته حسابی سر حالم آورد ... رفتم زیر دست فریبا برای گریم ... گریم مال سکانس های وسط فیلم بود ... یه دختر رنگ و رو پریده با موهای آشفته دور صورتش ... یه دختری که نگاش می کردی فکر می کردی سکته کرده ... طناز هم گریمش مشابه من بود .... ما دو تا شده بودیم دو تا دوست که اومدیم شمال توی ویلای بابای من ... اما متاسفانه گیر یه سری روح سرگردون توی جنگل می افتیم ... تا رفتم بیرون دیدم همه چیز آماده است ... بازیگرای اصلی این فیلم من و طناز بودیم ... یه بازیگر مرد معروف هم داشتیم که بعدا می یومد و فقط چند تا سکانس قرار بود بازی کنه ... یه جورایی می شد ناجی من و طناز ... و عاشق من! رفتیم توی جنگل ... همه جا تاریک شده بود ... صدای هوهوی باد فضا رو ترسناک تر کرده بود ... آرشاویر لب تراس ایستاده بود و داشت نگامون می کرد ... مازیارم کنارش تند تند یه چیزایی رو توضیح می داد و اونم سر تکون می داد فکر کنم داشت راجع به فیلم براش می گفت ... با دستور آقای شهسواری رفتیم سر صحنه ... با اینکه بچه ها همه بودن اما من واقعا ترسیده بودم ... بعد از شنیدن سه دو یک حرکت هر دو شروع کردیم به دویدن ... با تموم وجود می دویدیم و دوربین هم به دنبالمون ... طناز خورد زمین ... نشستم کنارش هر دو نفس نفس می زدیم ... جیغ زدم: - پاشو .... الان می رسن ... طناز با بغض و عجز گفت: - نمی تونم ... سعی کردم بلندش کنم که صدای خش خش اومد ... سکته رو زدم قشنگ ... هر دو برگشتیم به سمتی که صدای خش خش می یومد ... یهو یه آدم با موهای ژولیده و بلند از لای بوته ها اومد بیرون ... داشت روی زمین خودشو می کشید ... یعنی اون لحظه جیغم واقعی و از ته دل بود ... طناز هم بدتر از من ... جفتمون عقب عقب خودمون رو می کشیدیم روی زمین و جیغ می زدیم ... اون موجود عجیب هم که البته می دونستم یکی از بچه های پشت صحنه است داشت دنبالمون می یومد ... این صحنه رو توی فیلمنامه خونده بودم اما فکرشم نمی کردم گریم این یارو اینقدر ترسناک باشه! بالاخره طنازو کشیدم از روی زمین بالا و دوتایی پا گذاشتیم به فرار ... صدای کات آقای شهسواری بلند شد ... همزمان صدای دست و هورا هم بلند شد ... اینقدر واقعی ترسیده بودم که همه حال کرده بودن! اما خبر نداشتن من تا مرز سکته رفتم! فریبا که حسمو فهمیده بود خودشو رسوند به من دستمو گرفت و گفت: - خوبی؟ آب دهنمو قورت دادم و سرمو تکون دادم ... گفت: - می خوای برات آب قند بیارم؟ - نه بابا ... آبروم می ره ... - تابلو بود واقعا ترسیدی ... منم ترسیده بودم ... - نه بیخیال ... خوبم ... - باشه ...پس مواظب خودت باش ... بعد از اون دو پلان دیگه هم گرفته شد ... درصد ترسم هی داشت بالاتر می رفت ولی به روی خودم نیاوردم تا بالاخره تموم شد و همه رفتیم داخل ویلا ... بعد از خوردن شام که اینبار کباب بود رفتیم که بخوابیم ... حس می کردم تب دارم ... اما می دونستم به خاطر ترس زیاد درجه حرارت بدنم رفته بالا ... اون لحظه اصلا آرشاویر رو نمی دیدم ... وقتی داشتیم می رفتیم بخوابیم فریبا گفت: - نمردیم امروز یه بخاری از این یارو دیدیم ... - یارو؟ - آرشاویر دیگه ... کنجکاوانه گفتم: - چی کار کرد مگه؟! - نگرانت شده بود ... سر سفره همه حواسش به تو بود ... - وا مگه من چمه؟ - شاید اونم فهمیده ترسیدی ... - عمراً! توام چون منو خوب می شناسی فهمیدی وگرنه بقیه فکر کردن دارم بازی می کنم ... - نمی دونم ... ولی اینو می دونم که نگرانت بود ... توی دلم گفتم امیدوارم! اما به اون فقط گفتم شب بخیر و رفتم توی تختم ... داشت بهم نزدیک می شد ... هر چی خودمو می کشیدم عقب فایده ای نداشت ... یه ذره دیگه بیشتر باهام فاصله نداشتم ... یهو پامو چنگ زد ... چشمامو بستم و از اعماق وجودم جیغ کشیدم ... از صدای جیغ خودم از خواب پریدم و صاف نشستم سر جام ... همه تنم عرق کرده بود ... چراغ اتاق روشن شد و طناز و فریبا و اون دو تا دختر بیچاره هجوم اوردن طرفم ... فریبا سریع بغلم کرد ... سرمو توی بغلش قایم کردم و هق هق کردم ... چه خواب وحشتناکی بود از بس امشب ترسیدم این بلا سرم اومد ... فریبا آروم می گفت: - هیچی نیست عزیزم ... خواب بود ... هیچی نیست آروم باش .. چند ضربه به در خورد ... و دنبال اون صدای مازیار اومد: - فریبا ... خانومی بیداری؟ کی بود جیغ زد؟! فریبا منو انداخت تو بغل طناز و رفت جلوی در اول شالشو انداخت روی سرش بعدم درو باز کرد و رفت بیرون ... صداشونو به خوبی می شنیدم ... - چیزی نیست ... توسکا خواب بد دیده بود ... مازیار گفت: - آرشاویر همه اش تقصیر توئه ... از بس نفوس بد زدی ... اینقدر گفتی اون واقعا ترسیده واقعا ترسیده که بلا سرش اومد ... آرشاویر بی توجه به مازیار گفت: - حالش خوبه فریبا خانوم؟! - آره بیدار شده ... خوبه ... - صدای ... صدای گریه توسکاست؟! - یه کم گریه کنه خوب می شه ... ترسیده خوب ... - لازم نیست ببریمش درمونگاه ؟ - درمونگاه؟ نوک این کوه؟ وسط جنگل؟ بیخیال! نه بابا چیزیش نیست ... - خوب می بریمش شهر ... کاری نداره که ... فریبا خندید و گفت: - نگران نباشین ... به خدا هیچیش نیست ... یه خواب بوده دیگه ... مازیار گفت: - باشه خانومم برو پیشش ... تنهاش نذارین ... ما هم می ریم بخوابیم ... هر چند که این آقا از سر شب تا حالا بیداره .... بیشتر از اینکه از صدای جیغ توسکا از خواب بپرم از صدای بلند شدن این از روی تخت و شیرجه رفتنش توی در بیدار شدم ... سیخ نشسته بود روی تختش تا همین حالا ... صداشون کم کم ضعیف شد و فریبا اومد تو ... با دیدن من توی بغل طناز لبخندی زد و گفت: - چیطوری؟! نصف عمرمون کردی دختر این جیغ از بنفش رد شده بود تو مایه های زرشکی بود! همه خندیدیم و من گفتم: - ببخشید بیدارتون کردم ... خواب بدی بود ... - فدای سرت عزیزم ... حالا بهتری؟ با شنیدن حرفای آرشاویر معلومه که بهترم! اما به روی خودم نیاوردم و فقط گفتم: - آره خوبم ... بخوابین تو رو خدا ... همه اش تقصیر من شد ... فریبا هلم داد روی تخت و گفت: - گمشو بکپ! ما خوابمون می بره راحت و آسوده ... طناز چراغ رو خاموش کرد و اومد بخوابه ... فریبا کنار گوشم گفت: - بیچاره رنگ به روش نبود ... دعا کن اونم بخوابه ... و من دعا کردم ... کاش راحت ترین خواب دنیا رو بکنه ... عشق مهربون و مغرور من!
امضاي کاربر :
خــــــــدایـا
من اینجا دلم سـخـت معجزه میخواهد
و تو انگار
معجزه هایت را گذاشته ای برای روز مــبادا.....




یکشنبه 31 شهریور 1392 - 10:16
نقل قول اين ارسال در پاسخ گزارش اين ارسال به يک مدير
تشکر شده: 1 کاربر از faezeh به خاطر اين مطلب مفيد تشکر کرده اند: rana &



برای نمایش پاسخ جدید نیازی به رفرش صفحه نیست روی

تازه سازی پاسخ ها

کلیک کنید !



برای ارسال پاسخ ابتدا باید لوگین یا ثبت نام کنید.


پرش به انجمن :