× توجه!


سلام مهمان گرامی؛
، براي مشاهده تالار ميبايست از طريق ايــن ليـــنک ثبت نام کنيد


نام کاربري : پسورد :
يا عضويت | رمز عبور را فراموش کردم
× خوش آمديد به انجمن تخصصي ما خوش امديد
× مهم! قوانين را حتما مطالعه کنيد
× مهم! کپي رايت را رعايت کنيد



تعداد بازديد 78
نويسنده پيام
faezeh آفلاين


ارسال‌ها : 916
عضويت: 23 /5 /1392
محل زندگي: تبريز
سن: 17
تعداد اخطار: 2
تشکرها : 57
تشکر شده : 485

رمان توسكا(پست 13)
صبح که بیدار شدم همه بیدار شده بودن ولی توی اتاق بودن و داشتن آماده می شدن ... فریبا با دیدن من گفت: - پاشو دیگه تنبل خان ... می خوایم بریم شهر خرید کنیم ... نشستم سر جام و گفتم: - خرید؟ چی می خوایم بخریم؟ - نمی دونم ... گفتن حاضر شین تا بریم خرید ... کش و قوسی به بدنم دادم و گفتم: - شماها چه سحرخیز شدین ... طناز گفت: - همچین سحرخیزم نیستیم ساعت نه و نیمه ... - من که سرم درد می کنه ولم می کردین تا عصر می خوابیدم ... دیشبم که نتونستیم بخوابیم! - راستی دیشب چه خوابی دیدی؟ الکی گفتم یادم نیست دوست نداشتم برام دست بگیرن ... من خودم از فیلمای ترسناک همیشه فراری بودم! حالا شده بودم بازیگر یه فیلم ترسناک ... خدا بخیر بگذرونه با بقیه فیلم ... بچه ها حاضر شدن و رفتن بیرون فقط فریبا موند ... گفتم: - فریبا من نمی یام ... - وااا! نمی شه باید بیای هیشکی اینجا نمی مونه ... تنها تو این ویلا سکته می کنی توام که مستعدی! خندیدم و گفتم: - گمشو ... - پاشو ... پاشو حاضرشو بچه ها دارن صبحونه رو حاضر می کنن ... به ناچار بلند شدم و رفتم جلوی آینه ... چشمام حسابی پف کرده بود ... یه مداد چشم برداشتم و کشیدم توی چشمم ... یه رژ هم مالیدم روی لبم و بعد از عوض کردن لباسم با فریبا رفتیم بیرون ... بچه ها تند تند داشتن سفره رو پهن می کردن ... همه اش می ترسیدم کسی به غیر از هم اتاقی هام و آرشاویر و مازیار هم از صدای جیغم بیدار شده باشن ... دوست نداشتم مسخره ام کنن ... ولی خدا رو شکر انگار کسی نفهمیده بود چون چیزی نگفتن ... آرشاویر هم همراه بقیه داشت کمک می کرد ... یه پسر مغرور خاکی! بی اراده داشتم با لبخند نگاش می کردم که فریبا زد سر شونه ام و گفت: - نیشتو ببیند تابلو ... خنده امو خوردم و اخم کردم ... یه دفعه آرشاویر برگشت سمت من ... قلبم ریخت ... یه نگاه عمیق بهم کرد و نگاشو برگردوند ... آهم بلند شد ... دیگه همه اش نگاشو می دزدید ... این همون پسریه که دیشب نگران من شده بود؟! همه نشستیم سر سفره و با هر هر خنده های پسرا و جوابای بامزه دخترا صبحونه رو خوردیم ... بعدش همه برگشتیم توی اتاقامون که حاضر بشیم و بریم خرید ... خیلی زود همه حاضر و آماده رفتیم بیرون ... بازم من سوار ماشین شهریار شدم و اینبار آرشاویر حتی بهم تعارف هم نکرد که برم توی ماشینش ... لجم از این می گرفت که عقب ماشینشو پر از دختر میکرد ... حالا باز خوبه که مازیار می شینه کنار دستش وگرنه من از حسودی دق می کردم ... عقب نشستم و فریبا رو هم به زور آوردم پیش خودم ... فریبا با هیاهو گفت: - کجا می ریم شهریار؟ - می ریم شهر ... - بابا این همه آدم معروفو می خوای ببری تو بازار؟ - اونجا هماهنگ کردیم .... چند نفر مامور دنبالمون می یان تا با خیال راحت بریم و برگردیم ... - امیدوارم لوکیشن لو نره ... آینه اش رو روی من تنظیم کرد و گفت: - نه ... حواسمون هست ... بعدم اینجا ملک شخصیه ... کسی نمی تونه نزدیکش بشه ... شونه ای بالا انداختم و هیچی نگفتم ... شهریار بازم تو آینه اش نگاه کرد اما اینبار نه به من ... به پشت سرمون و گفت: - فریبا این دوست شوهرت چیزیشه؟ - کی؟! - آرشاویر پارسیان دیگه ... - نه ! ... چطور مگه؟ منم با کنجکاوی بهش نگاه کردم ... پوزخندی زد و گفت: - بدجور به من نگاه می کنه ... انگار ارث باباشو طلبکاره ... فریبا گفت: - نه بابا ... کلا نگاهاش خشنه ... مشکلی نیست ... به خودت نگیر ... بعد در گوش من پچ پچ کرد: - بچه پرو زن مردمو سوار ماشینش می کنه هی برای من بغ بغو هم می کنه ... خل دیوونه! خنده ام گرفت و لبمو گاز گرفتم ... ماشین راه افتاد و همه دنبال هم راه افتادیم سمت شهر ... دوباره اون جاده پر پیچ و خم و سنگلاخی را طی کردیم تا بالاخره بعد از چهل و پنج دقیقه رسیدیم به مسیر آسفالت و رفتیم سمت شهر ... به بازار که رسیدیم صبر کردیم تا به قول فریبا بادیگاردا بیان و بعد پیاده بشیم ... خیلی زود رسیدن و همه پیاده شدیم ... همین که وارد بازار بزرگ شهر شدیم توجه همه به سمتمون جلب شد و سیل جمعیت اومد طرفمون ... اول یه کم وقتمون به امضا دادن و عکس گرفتن گذشت تا اینکه بالاخره مامورا تونستن مردم رو متفرق کنن و ماها رفتیم دنبال خریدمون ... هر چند که خرید واسه آدمای معروف خیلی سختی ها داره ... قیمت ها رو دو برابر می گن ... صد تا جنس غیر از اون چیزی که خریدی می خوان بهت بچسبونن و هزار تا مشکل دیگه ... یه عالمه خوراکی واسه ویلا خریدیم با یه مقدار وسیله که بچه ها برای فیلمبرداری می خواستن ... وقتی همه خریدا انجام شد تصمیم گرفتیم برگردیم ... تو راه برگشت ... توی یکی از مغازه ها چشمم یه جفت صندل خوشگل رو گرفت و بی اراده رفتم سمت ویترین ... زل زده بودم بهش ... یه دست کت شلوار خوش دوخت داشتم که این صندل ها خیلی بهش می خوردن ... رفتم داخل مغازه ... فروشنده یه پسر قد بلند بود ... موهای بوری داشت و سنش می خورد بیست و دو سه ساله باشه ... قیافه خوبی داشت ... ولی نگاه عسلیش اصلا به دل نمی نشست ... به پشت سرم نگاه کردم ... هیچ کس دنبالم نیومده بود تو! پس فریبا کجا بود؟!!! دیگه نمی شد برم بیرون تصمیم گرفتم سریع صندل ها رو بخرم و برم ... پسره با نیش گشاد گفت: - خیلی خوش اومدین خانوم مشرقی ... خبر اومدنتون تو بازار ما مثل بمب ترکیده ... خیلی جدی گفتم: - ممنون ... می شه لطف کنین اون صندلی مشکیه توی ویترین رو برام بیارین ... - خواهش می کنم! مغازه متعلق به شماست ... چه سایزی؟! - سی و هشت ... سریع صندل رو آورد و گذاشت روبروم ... خودش هم نشست روی صندلی کنارم و گفت: - مطمئنم خیلی به پاتون می یاد ... توجهی به حرفش نکردم ... کفش اسپرتمو در آوردم و صندلو پام کردم ... با سنگینی نگاهش سرمو بالا اوردم ... بی شرف چنان زل زده بود به پای من که انگار داشت به رون مرغ سوخاری نگاه می کرد ... خودمم به پام نگاه کردم ... حق داشت بیچاره! پاهای ظریف و کوچیک با ناخنای بلند و کشیده که لاک قرمز زده بودم بهشون ... _____________آب دهنمو قورت دادم و گفتم: - قیمتشون چقدره؟ لبخندی پلید زد و گفت: - قابل شما رو نداره ... ارزش شما کل این مغازه است ... یه جفت صندل که چیزی نیست ... با اخم نگاش کردم و گفتم: - بفرمایید لطفا ... فکر کنم ترسید چون سریع قیمت رو گفت ... بعدم رفت دم در و در حالی که به بیرون سرک می کشید گفت: - فکر کنم گروهتون همه رفتن ... اون یکی صندل رو هم پام کردم ... رفتم جلوی آینه که ببینم به پام می یاد یا نه تا سریع بخرم و برم بیرون ... دیگه داشتم نگران می شدم ... خداییش توی پام خیلی قشنگ بود ... دوباره نشستم روی زمین و خم شدم تا بند صندل رو از دور مچ پام باز کنم که اونم زانو زد جلوی پام ... دستشو آورد جلو و گفت: - اجازه بدین کمکتون کنم ... اینقدر شوکه شدم که دستم همونجا خشک شد و زل زدم بهش ... قبل از اینکه دستش برسه به مچ پام صدایی بلند شد: - شاید بهتر باشه من به شما کمک کنم تا از جلوی پای این خانوم متشخص بلند بشی و دستتو هم تا نشکسته بکشی عقب ... چنان با عشق به آرشاویر نگاه کردم که به بابام تا حالا اونطوری نگاه نکرده بودم ... پسره شوکه شد ... آب دهنشو قورت داد ... آروم از جا بلند شد و گفت: - سلام آقای پارسیان ... خیلی خوش اومدین ... من قصد جسارت ... - دهنتو ببند! پسره خفه شد ... آرشاویر با نگاه خشنش به من خیره شد و گفت: - این صندل ها رو می خوای؟ فقط سرمو تکون دادم ... آرشاویر رفت جلوی پسره و گفت: - قیمت اینا چقدره؟ پسره مرز سکته بود ... گفت: - قابل ... - قیمت؟!!!! منم ترسیدم ... دیگه اون بدبخت که خطا هم کرده بود هیچی! قیمتو گفت ... صندل ها رو بردم گذاشتم روی میز تا برام بذاره توی جعبه ... پسره سریع صندل ها رو گذاشت تو جعبه و بعدم داخل نایلون و داد دستم. نابلون رو گرفتم و به آرشاویر خیره شدم ... آرشاویر هم یه تراول در آورد گذاشت روی میزش و گفت: - بقیه اش هم باشه واسه خودت ... بهتره بری پیش چشم پزشک تا چشماتو یه چک آپ بکنه ... یه کم زیادی می دوه ... دوست دختر بازیگر داشتن با کلاس هست! اما خیلی خیلی گنده تر از دهنته جوجه! لال شده بودم به معنی واقعی کلمه ... اینو که گفت دست منو گرفت و کشید به سمت بیرون ... هیچی نمی تونستم بگم ... اول تصمیم داشتم پول صندل های رو بهش بدم اما پشیمون شدم ... یه یادگاری داشتن از آرشاویر لذتش بیشتر بود ... بذار فکر کنه من پروام! تا اومدیم بیرون گفت: - همینجور سرتو می ندازی زیر از گروه فاصله می گیری؟! نمی فهمی موقعیتت طبیعی نیست؟ این همه مامور دنبال ما راه افتادن که تو واسه خودت سرخود راه بیفتی بری؟ خیلی بچه ای! یه جفت صندل حواستو پرت کرد؟ داشت منو سرزنش می کرد؟! اخم کردم و گفتم: - اونقدر بزرگ شدم که بتونم از خودم دفاع کنم ... پوزخندی زد و گفت: - آره دیدم ... هر کس که می خواست بیاد طرفمون آرشاویر با جمله ببخشید عجله داریم دکش می کرد و با سرعت منو دنبال خودش می کشید ... بغض کرده بودم طاقت نداشتم باهام اونجوری حرف بزنه ... دستم داشت تو دستش له می شد ... دیگه طاقت نیاوردم و گفتم: - تو چت شده؟! چرا اینجوری می کنی؟! با پوزخند گفت: - چیه؟ ناراحت شدی؟ خودت خواستی ... نخواستی؟ پس دیگه غر نزن ... بدو تا همه نگران نشدن ... - تو .. تو برای چی دنبال من بودی؟ - دنبال تو نبودم ... فقط یه لحظه متوجه شدم رفتی تو مغاره ... بعدم همه رفتن این بود که من اومدم دنبالت ... حوصله نداشتم گم بشی و گروه رو یه روز معطل کنی ... - تو حق نداری با من اینجوری حرف بزنی ... اصلا تو کی هستی؟ با غیض زل زد توی چشمام و گفت: - آرشاویر پارسیان ... صدای شهریار نذاشت دو تا داد دیگه سرش بکشم تا خالی بشم: - کجایین شما دوتا ؟ فکر کردم گم شدین ... آرشاویر با سرعت راه افتاد سمت ماشینش و گفت: - خانوم مشرقی خرید داشتن ... شهریار اومد سمتم و گفت: - چرا نگفتی تا همه وایسیم؟ - حواسم نبود ... - خیلی خب حالا برو سوار شو ... بیشتر از این جایز نیست بمونیم ... بازارو به هم ریختیم ... بغضمو فرو دادم و سوار شدم ... فریبا مشغول حرف زدن با طناز بود و ماشین رو گذاشته بودن روی سرشون ... ولی من ساکت و بغ کرده به بیرون خیره شدم تا رسیدیم ... دلم گرفته بود ... دلم محبت آرشاویر رو می خواست ... دلم عشق پاکشو می خواست ... خدایا غلط کردم گفتم نمی خوام ... ببخشید ... با خودم بودم ... اما انگار دیگه خیلی دیر شده بود ... نه نمی ذارم دیر بشه ... باید بهش حالی کنم پشیمونم ... باید بهش بفهمونم منم دوسش دارم ... اون دل منو برده ... الان دیگه محتاج محبتشم ... محتاج عشقشم ... با توقف ماشین تازه متوجه شدم رسیدیم و رفتم پایین ... کمک بچه ها چند تا تیکه وسیله رو بردم تو ... آشپز هم اومده بود و برامون یه غذای شمالی خوش آب رنگ درست کرده بود ... همه حسابی گرسنه بودیم ... البته من با وجود گرسنگی زیاد چند لقمه بیشتر نتونستم بخورم ... هر وقت به آرشاویر نگاه می کردم اونو متوجه هر جایی می دیدم جز خودم ... داشتم عذاب می کشیدم ... وقتی خواستیم سفره رو جمع کنیم سریع رفتم کنارش و دستم رو دراز کردم تا بشقابایی که تو دستش بود رو بگیرم و گفتم: - بده به من ... دیگه از امروز آقایون لازم نیست کار کنن ... یه تای ابروشو پروند بالا و گفت: - خودم می تونم ... نیازی به کمک نیست ... بعدم از کنارم گذشت و رفت ... بغضم شدت گرفت ... سریع قبل از اینکه کسی متوجه دگرگونی حالم بشه زدم از ویلا بیرون ... جنگل های اطراف می تونستن آرومم کنن ... باید خودمو آروم می کردم نمی خواستم هیچ کس اشکمو ببینه ... ___________________
از ویلا رفتم بیرون و آروم آروم راه جنگل رو پیش گرفتم ... از بالا بلندی ها رد می شدم و اشک صورتمو خیس می کرد ... دلم خیلی گرفته بود ... آرشاویر نامرد دست پیشو گرفته بود ... عوض اینکه من برای اون طاقچه بالا بذارم و حرصش بدم اون داشت این کارو می کرد ... باید یه روش دیگه در پیش می گرفتم ... من با دیدن مهربونی ها و توجه های خاص آرشاویر داشتم کم کم وابسته اش می شدم ... اولین بار بود که یه مرد اینجوری وارد زندگیم شده بود و حالا می خواست بشه عشق اولم ولی محال بود بهش اجازه بدم ازم سو استفاده کنه ... از احساسم ... از محبتم ... احساس من عین یه بچه نوپاست ... نمی ذارم جون نگرفته بال و پرش رو بشکنن ... همینجور که از بین درخت ها می رفتم با خودم حرف می زدم: - هی می گن مراعاتشو بکن ... هواشو داشته باش! حسادتشو تحریک نکن ... د آخه کجایین که ببینین اون داره چی کار می کنه؟!! همینجور که می رفتم حواسم هم بود که مسیر رو گم نکنم ... صدای چهچهه پرنده ها داشت آرومم می کرد ... واقعا جنگل آرامش عجیبی داشت ... رسیدم به یه جایی که جلوی روم رو دیواری از درخت ها و خزه ها گرفته بود ... یه روزنه باریک فقط وجود داشت که به زور ازش رد شدم و از چیزی که اونطرف دیوار دیدم بی اراده جیغ کشیدم .... یه چشمه بود ... گرد و بزرگ... با آب شفاف ... تا تهش پیدا بود ... همه سنگ ریزه های کفشو می شد با چشم دید ... ماهی های ریز و درشت توش در حال شنا بودن و یه رود باریک ازش جدا می شد و توی دل درختا از نظر غایب می شد ... خشک شده بودم سر جام و داشتم به این منظره بدیع نگاه می کردم ... مهی که اطراف رو گرفته بود صحنه رو رویایی تر کرده بود ... آروم آروم به چشمه نزدیک شدم ... آب از دل زمین قل می زد ... اینقدر این آب شفاف بود که بی اراده کفشامو از پام در آوردم ... انگار همه غصه هام یادم رفته بود ... نشستم لب چشمه روی چمن ها و پاهامو آروم کردم داخل آب ... عجیب بود! آبش خیلی سرد هم نبود! جون می داد برای شنا ... چقدر دوست داشتم لخت بشم شیرجه بزنم توی چشمه ... حیف که وقت نداشتم وگرنه همین کارو هم می کردم ... از صدای خش خش برگ های پشت سرم سریع برگشتم ... از فکر اینکه یه جونوری چیزی باشه قلبم داشت تند تند می زد ... قامت آرشاویر که از دیوار خزه ها رد شد نفس حبس شده مو آزاد کرد ... تا حالا دقت نکرده بود چقدر قد بلنده! پیپش گوشه لبش بود ... آروم بهم نزدیک شد و با بهت گفت: - این بهشتو از کجا پیدا کردی؟! لبخند زدم و گفتم: - می بینی چقدر قشنگه؟!!! هنوز باورم نمی شه بیدارم ... خدا چه مناظر زیبایی دور از چشم بشر خلق کرده! تازه این یکیشه ... ببین چند صد هزارتای دیگه هم هست ... زل زد به آب و گفت: - فوق العاده است ... - تو از کجا اینجا رو پیدا کردی؟ انگار مسخ شده بود ... چون همونطور که خیره به آب مونده بود پیپشو از دهنش در آورد و گفت: - فقط من دیدم از ویلا زدی بیرون ... حس کردم حالت خوب نیست ... اومدم دنبالت ... یه ساعت دیگه فیلمبرداریه ... پامو از آب در آوردم و گفتم: - پس برگردیم ... نگران می شن بچه ها ... چشم از آب گرفت و گفت: - یادم باشه دوربین بیارم چند تا عکس فوق العاده از اینجا بگیرم ... منظره اش منحصر به فرده ... - آره خیلی قشنگه ... دوتایی از دیوار سبز عبور کردیم و آرشاویر گفت: - نترسیدی این همه راهو تنها اومدی؟ نگفتی گم می شی؟! - نه .. حواسم بود ... مسیرو حفظ کردم ... - یعنی اگه من دنبالت نمی یومدم خودت راهو پیدا می کردی؟ الکی خندیدم و گفتم: - وای نگوووو ... اگه تو نمی یومدی من اینجا اینقدر می موندم تا استخونامم پودر بشه ... خیلی رو داریا! کسی دنبالت نفرستاده بود ... می تونی بری ... ببینم اصلا تو مگه نیومدی اینجا بری استودیو آهنگتو پر کنی؟ تو که دم به ساعت تو ویلایی ... کار و زندگی نداری؟ این من بودم؟!!! اه اه من دوباره آمپر چسبوندما! الان می زنه تو جنگل منو می کشه بعدم همین وسط چالم می کنه ... نگاهش پر از تعجب بود ... فکر کنم دلش برای این توسکای وحشی تنگ شده بود ... پوزخندی نشست گوشه لبش و گفت: - فکر نکنم جای تو رو تنگ کرده باشم ... تو دوست نداری منو ببینی خیلی های دیگه دوست دارن ببینن ... دلیل نمی بینم دل اونا رو بشکنم ... اایییییی پروووووو!!!! راست می گفت خب ... خیلی از دخترا چشمشون دنبالش بود ... اینم پرو! چه قشنگ به روم می آورد ... سرعت قدمامو بیشتر کردم ... از پشت سر گفت: - هان چیه؟ فهمیدی اشتباه کردی؟! خب عذر خواهی کن تا ببخشمت ... حسودی نداره که دیگه ... دلو زدم به دریا ... برگشتم طرفش ... پوزخندی زدم و گفتم: - حسودی؟!!! نه اصلا ... می خوام زودتر برگردم که اگه احسان و شهریار بفهمن من نیستم خیلی بد می شه ... راه می افتن دنبالم ... نگران می شن ... دوباره اومدم سرعت بگیرم که مچ دستم توی دستای قویش اسیر شد ... اوی توسکا خانوم! بازی بازی با دم شیرم بازی؟ با یه حرکت منو کشید به سمت خودش ... نزدیک بود سکندری بخورم ولی زود خودمو کنترل کردم ... از لای دندونای به هم چسبیده اش غرید: - اگه برای حرص دادن من بخوای دور و بر اینا بپلکی نابودت می کنم توسکا ... نمی ذارم استخونات هم نصیب این لاشخورا بشه ... داشتم با ترس نگاش می کردم که یه دفعه نعره کشید: - فهمیدی؟!!! پرده گوش من که پاره شد هیچی ... همه پرنده ها هم خفه خون گرفتن ... اینم از عکس العمل های هیستریک ... با ترس سرمو تکون دادم ... هنوز داشت مچ دستمو فشار می داد ... صورتش سرخ سرخ شده بود و رگ پیشونی و گردنش زده بود بالا ... هنوز آروم نشده بود ... ادامه داد: - اگه دستشون بهت برسه ... اگه فقط نوک انگشتشون بخوره بهت ... هیچ کدومتون رو زنده نمی ذارم ... اینو بکن تو کله ات ... می کشمت توسکا ... به خداوندی خدا می کشمت ... توی چشماش حقیقت فریاد می کشید ... ازش نمی ترسیدم اما خیلی نگرانش بودم .... فقط گفتم: - نگران نباش ... مقید تر از این حرفام ... تا وقتی این صیغه هست ... غرید: - این صیغه تا ابد هست ... بعد دستمو ول کرد و جلوی من راه افتاد ... با لب و لوچه آویزون دنبالش راه افتادم ... حرکتش خوشحالم کرده بود ولی! این نشون می داد هنوز امید هست ... ولی خداییش بازی با غیرتش خیلی خطرناک بود ... دوتایی برگشتیم به ویلا ... خدا رو شکر کسی متوجه غیبتمون نشده بود ... آرشاویر از همون لحظه با مازیار راه افتادن سمت شهر که توی استودیوی شهر آهنگش رو تنظیم کنن ... ما هم آماده فیلمبرداری پلان های روز شدیم ... ____________________پنج روز بود آرشاویرو ندیده بودم ... صبح زود می رفتن استودیو شب که همه خواب بودن بر می گشتن ... ما هم توی این مدت همه پلان های روزو گرفتیم و دوباره نوبت پلان های شب رسیده بود ... دلم خیلی براش تنگ شده بود ... حس های عجیب غریبی داشتم این مدت نسبت بهش پیدا می کردم ... دل تنگ؟! اونم برای یه پسر؟! یه کم عجیب بود ... به خودم توپیدم: - این عجیبه که تو دلت براش تنگ نشه ... خیر سرت شوهرته ... محرمته ... واسه خودتم کلاس می ذاری اوسکول؟ با این هشدار آروم تر شدم انگار ... روز ششم بود ... ساعت سه بعد از ظهر بود و همه بچه ها خوابیده بودن تا شب بتونن تا نزدیک صبح بیدار باشن ... منم توی چرت بودم که صدای گوشیم بلند شد ... سریع بدون نگاه کردن به شماره چنگش زدم ... نمی خواستم کسی بیدار بشه ... - الو ... - توسکا جونم سلام ... اینبار شناختمش: - سلام به روی ماهت ترسا خانوم! - خوبی؟! دختر عمه عیال ما خوبه؟ با خنده گفتم: - عیال؟! - آره دیگه ... آرتان عیالمه ... - آره اونم خوبه سلام می رسونه بهتون ... - سلامت باشه .... توسکا جون غرض از مزاحمت اینکه آدرسو بده ما داریم می رسیم ... سیخ نشستم سر جام و گفتم: - جدی نمی گی! از تعجبم طور دیگه ای برداشت کرد و گفت: - ناراحت شدی؟ ولی تو خودت گفت ایرادی نداره ... - نه نه عزیزممممم ... خیلی هم خوشحال شدم فقط یه کم شوکه شدم ... - آهان ... گفتم اگه ناراحت شدی برگردیما ... - نه عزیزم ... خیلی خوش اومدین ... کجا هستین حالا؟ - تازه وارد رامسر شدیم ... زنگ زدم آدرس بگیرم بیایم پیشتون ... حقیقتا از اومدنشون خوشحال شدم و آدرسو طوری که بفهمن براشون توضیح دادم ... بعدش هم بلند شدم و دستی به سر و صورتم کشیدم ... به خدمتکارمون دستور چایی تازه دم با کیک دادم و خودم هم رفتم توی باغ ویلا منتظر شدم تا بیان ... یه بلوز گشاد ولی کوتاه به رنگ سبز ارتشی تنم بود با یه شلوار لی مشکی تنگ تنگ ... صندل هایی که خریده بودمو هم پوشیده بودم یه شال حریر مشکی هم انداخته بودم روی موهام ... یه کم که قدم زدم رسیدن ... باغبون ویلا درو روشون باز کرد ... این باغبون رو هم شهریار استخدام کرده بود که تا وقتی اینجاییم گلا و درختا خراب نشن ... فراری قرمز رنگی وارد شد و تا جلوی پای من پیش اومد ... دکتر تهرانی با ژست مخصوص خودش پشت فرمون نشسته بود و ترسا هم کنار دستش بود ... یه بچه کوچولوی تپل مپل هم توی بغل ترسا بود و معلوم بود داره از سینه مامانش شیر می خوره ... تا ماشین ایستاد سریع درو باز کردم و گفتم: - سلام مامان کوچولو ... ترسا هم با خنده سرشو یه کم کشید طرفم و گفت: - سلام بازیگر ... معروف ... مشهور ... سوپر استار ... باقلا ... لواشک ... با خنده بوسیدمش و خوش آمد گفتم ... دکتر تهرانی هم پیاده شد و گفت: - سلام ... خسته نباشین ... صاف ایستادم و گفتم: - سلام دکتر ... شما خسته نباشین ... این همه راهو رانندگی کردین ... - نه بابا چه خستگی؟ مگه کسی کنار تری خسته هم می شه ... ترسا سریع از داخل ماشین گفت: - آرتان یه ماچ رو لپت ... دکتر خنده اش گرفت و گفت: - باید ببخشید که ما مزاحم کارتون هم شدیم ...ولی این خانوم من تا گیر می ده دیگه ول نمی کنه ... - نه بابا چه مزاحمتی؟ مگه توی دست و پای ما هستین؟ اتفاقا خوشحالم شدم ... کمک شما خیلی به کارم می یاد ... - اتفاقی افتاده؟ ماشینو دور زدم و رفتم روبروش ایستادم و گفتم: - دکتر ... پرید وسط حرفم و گفت: - می شه منو دکتر صدا نکنی؟ معذب می شم اینطوری ... - پس چی بگم؟ - آرتان ... خیلی صمیمی ... - ولی آخه ... - ببین توسکا ... من همیشه با مراجعام راحتم ... اونا اکثرا منو به اسم کوچیک صدا می کنن. - اوکی ... ببین آرتان ... آرشاویر اینجاست ... - خب؟ این که خیلی خوبه ... - قضیه داریم آخه ... - یعنی چی؟ - آرشاویر از این رو به اون رو شده ... تند تند شروع کردم به توضیح دادن قضایا ... می خواستم تا کسی نیست همه چیزو تعریف کنم ... آرتان هم موشکافانه همه حرفامو گوش کرد ... و هیچی نگفت ... وقتی حرفام تموم شد گفت: - تو جدا نمی دونستی خواننده است؟ من همون روز که اسمشو روی پرونده اش دیدم شک کردم ... - نه به خدا ... من خواننده ها رو نمی شناسم آخه ... - خیلی خب ... حالا لج کرده؟ - نمی دونم .... لج یا هر چیزی ... ولی داره با رفتاراش اذیتم می کنه ... هم غیرت داره و نمی ذاره یه قدم کج بردارم ... هم کم محلی می کنه و جوری نشون می ده که انگار من اصلا براش مهم نیستم ... - تو کدومو بیشتر می پسندی ؟ - من عاشق بودنشو در عین اقتدار می پسندم ... ترسا از تو ماشین داد زد: - منظورش یکی مثل توئه آرتان ... آرتان با اخم گفت: - تری ... تو به حرفای ما گوش می کردی؟ - وا! خب بلند حرف زدین ... به من چه؟ به هم نگاه کردیم و زدیم زیر خنده ... گوله نمک بود این دختر ... آرتان گفت: - آترین هنوز سیر نشده؟ - نه بابا ... عین باباش می مونه ... سیر نمی شه که ... لبخند آرتان پر رنگ تر شد و رو به من گفت: - باید ببینمش ... از نزدیک باهاش برخورد کنم ... باید ببینم اینم یکی از رفتارای هیستیریکش هست یا فقط واسه جلب توجه تو داره اینجوری رفتار میکنه ... - دیگه دست خودتو می بوسه ... - باشه ... هر کار از دستم بر بیاد انجام می دم ... با محبت نگاش کردم و خواستم چیزی بگم که ماشین آرشاویر از ته جاده نمایان شد ... خیره موندم به ماشین ... بالاخره بعد از شش روز اومد ... چقدر دلم براش تنگ شده بود!ماشین آرشاویر آروم آروم اومد و کنار ماشین آرتان پارک کرد ... داشت مثل میر غضب نگامون می کرد ... چند لحظه به من و چند لحظه به آرتان ... آرتان خونسردانه دست به سینه به ماشینش تکیه داد و رو به من گفت: - طبیعی باش ... ترسا از تو ماشین گفت: - کیه؟ آرتان برو اونور ... نمی بینم ... آهسته گفت: - ترسا چند لحظه هیچی نگو ... سر جات هم بمون ... ترسا ساکت شد و من هم به تبعیت از آرتان خونسردانه ایستادم ... آرشاویر از ماشین پیاده شد و در حالی که چپ چپ نگام می کرد گفت: - معرفی نمی کنی توسکا؟ نفس عمیقی کشیدم و گفتم: - یکی از دوستام ... آرتان ... نمی شد بگم آرتان روانشناسه ... نمی خواستم حس بدی نسبت بهش پیدا کنم ... آرشاویر با چشمای بیرون پریده گفت: - دوستت؟!!! آرتان قدمی جلو رفت و گفت: - خوشبختم آقای پارسیان ... دیدن شما افتخاری بود واسه من ... آرشاویر به ناچار باهاش دست داد و بازم با نگاهی پر از سوال به من خیره شد ... منم بی خیال به اونطرف نگاه کردم ... آرتان گفت: - توسکا جان ... این ویلا فوق العاده است ... بهتره این دور و اطراف رو به من نشون بدی ... وای! این آرتان چرا همچین کرد؟ آرشاویر با رگی بیرون پریده گفت: - خیلی ببخشید ولی زن من لیدر کسی نیست ... زن من؟!!! اااا مگه نامزدی ما پنهانی نبود؟ چرا لو داد؟ لابد فکر کرد اینا غریبه ان! آرتان خیلی خونسردانه به طوری که نشون بده قضیه محرم بودن ما رو می دونه گفت: - آقای پارسیان ... من که نمی خوام توسکا رو بدزدم ... - خیلی ببخشید ... ولی چه دلیلی داره که شما زن منو به اسم کوچیک صدا می کنین؟ اینجا چه خبره؟ اصلا شما کدوم دوستش هستین که من نمی شناسمتون؟ آرشاویر داشت از کوره در می رفت ... من داشتم می ترسیدم اما آرتان هنوز هم خونسرد بود ... گفت: - خب شاید شما همه دوستای توسکا رو نمی شناسین ... هیچ دوستی دوستشو به اسم فامیل صدا نمی زنه ... - یعنی چی؟ توسکا ... من که از صدای بلند آرشاویر جا خورده بودم گفتم: - آرتان .... آرشاویر قدمی جلو اومد و با داد گفت: - آرتانو کوفت ... آرتانو زهرمار ... بیا برو سوار ماشین شو ببینم ... قلبم مثل یه بچه گنجیشک می زد ... آرتان هم که فهمید من ترسیدم از جلوی ماشین کنار رفت و گفت: - ترسا ... خانومم ... آترینو بده به من دیگه ... بسشه ... خودت هم بیا پایین ... یکی از خواننده های مورد علاقه ات اینجاست ... آرشاویر مات مونده بود روی ترسا و آترین ... آرتان با یک دست آترین رو کشید توی بغلش ... آترین کوچولو شصت دستش رو کرده بود توی دهنش و داشت می مکید ... دلم براش ضعف رفت چقدر دوست داشتم برم بغلش کنم ... اما الان وقتش نبود ... ترسا خانوم وار پیاده شد و به دور از شلوغ بازی با لبخند گفت: - آقای پارسیان! خلی از دیدنتون خوشحالم ... من ترسا هستم ... دوست توسکا ... و خانوم آرتان ... آرشاویر واقعا لال شده بود ... آب دهنشو قورت داد و گفت: - خوشبختم ... داشتم از خنده می ترکیدم ... ترسا خودشو چسبوند به من و گفت: - عزیزم دلم برات یه ذره شده بود ... بیا بریم یه دوری بزنیم من درست و حسابی ببینمت ... برای این که از اون وضع خلاص بشم راه افتادم به سمت پشت ویلا ... ترسا هم کنارم می یومد و غر غر می کرد: - بیا ! به من می گه گوش نکن ... اگه گوش نکرده بودم که الان نمی دونستم باید جلوی هیجانمو بگیرم و این آقای غیرتی رو بشونم سر جاش ... می پریدم وسط و می گفتم وااااااااااای آرشاویر ججووووون من عاشق صداتم ... نوکرتم بیا یه امضا بده ... نه امضا کمهههههه بیا یه عکس عشقولی با هم بگیریم ... خندیدم و گفتم: - ترسااااا بیش فعالیا! خندید و گفت: - آره آرتانم همینو می گه ... - پسرت چه جیگر خوردنیه ! - دست رو دلم نذار که خونه ... عشق باباشه! از حسودی بعضی وقتا می خوام بمیرم ... - ا چرا؟ اون که پیداست واسه تو می میره ... - آره خداییش ... ولی خب بعضی وقتا حسودیم می شه ... خودم کردم که لعنت بر خودم باد ... با خنده گفتم: - خودت بچه خواستی؟! - آره بابا ... به خاطرش افسردگی گرفتم یه مدت ... - جدی؟! - آره ... ماجراها داره برای خودش ... - تعریف کن برام تا برخورد این پسره یادم بره ... این منو دیوونه نکنه خیلیه ... - وا این بدبخت چی کار کرد مگه؟! همه مردا همینطورن ... آرتان همچین غیرتی می شد قبلنا که من خودمو خیس می کردم ... - جدی می گی؟ یعنی طبیعیه؟ - من نمی تونم عین آرتان نظر کارشناسانه بدم ... اما اگه نظر شخصیمو بخوای می گم طبیعی بود ... خب تو زنشی ... جدی زنشی؟!!!!!! از حالتش خنده ام گرفت و گفت: - ماجراش مفصله ... تو ماجرای بچه تو بگو ... - هان! جونم براتون بگه ... من و آرتان سر یه سری مسائلی یه کم دیر رفتیم ماه عسل ... - خب ... - وقتی رفتیم من حامله بودم ... - آخیی نازی ... - آره ... اونوقت کلی عشق و حال کردیم اونجا ... یک ماه تموم ... وقتی بر می گشتیم من دو ماهم بود ... جا دشمنت خالی توی فرودگاه تهران که می خواستیم فرود بیایم ... هواپیما خیلی بد فرود اومد ... تقریبا همه سکته کردن! منم مثل بقیه ... آرتانو گرفته بودم جیغ می کشیدم ...
امضاي کاربر :
خــــــــدایـا
من اینجا دلم سـخـت معجزه میخواهد
و تو انگار
معجزه هایت را گذاشته ای برای روز مــبادا.....




سه شنبه 02 مهر 1392 - 21:20
نقل قول اين ارسال در پاسخ گزارش اين ارسال به يک مدير
تشکر شده: 1 کاربر از faezeh به خاطر اين مطلب مفيد تشکر کرده اند: rana &



برای نمایش پاسخ جدید نیازی به رفرش صفحه نیست روی

تازه سازی پاسخ ها

کلیک کنید !



برای ارسال پاسخ ابتدا باید لوگین یا ثبت نام کنید.


پرش به انجمن :