× توجه!


سلام مهمان گرامی؛
، براي مشاهده تالار ميبايست از طريق ايــن ليـــنک ثبت نام کنيد


نام کاربري : پسورد :
يا عضويت | رمز عبور را فراموش کردم
× خوش آمديد به انجمن تخصصي ما خوش امديد
× مهم! قوانين را حتما مطالعه کنيد
× مهم! کپي رايت را رعايت کنيد



تعداد بازديد 77
نويسنده پيام
faezeh آفلاين


ارسال‌ها : 916
عضويت: 23 /5 /1392
محل زندگي: تبريز
سن: 17
تعداد اخطار: 2
تشکرها : 57
تشکر شده : 485

رمان توسكا(پست 14)
بعدم تکونای خیلی خیلی بدی خورد هواپیما ... هیچی دیگه دردسرت ندم ... بچه سقط شد رفت پی کارش ... صدای آهم نا خود آگاه بلند شد ... - وای! - آره ... منو رسوندن از فرودگاه بیمارستان و با هزار درد سقط کردم ... آرتان بیچاره سکته رو زد ... من درد می کشید زار می زدم آرتان داد می زد و فحش و بد و بیراه نثار خلبانه و شرکت هواپیمایی و کانادا و ماه عسلو بچه و خودشو شایانو خلاصه همه کرد ... بالاخره بعد از یه هفته من مرخص شدم اما افسرده ... دلم بچه مو می خواست ... آرتان هی می گفت بابا به خدا ما وقت زیاد داریم برا بچه دار شدن ... اما فایده نداشت ... خل شده بودم! الان که فکر می کنم می بینم عجب دیوونه ای بودما! اما خوب حرف تو مخم نمی رفت که نمی رفت ... دست آخر آرتان دیوونه شد ... بقیه اش بالا هجده است بگم؟! با خنده گفتم: - بگو دختر شیطون ... - هیچی آقا یه شب که من داشتم گریه می کردم هی می گفتم وای بچه ام ... وای گل پسرم ... وای تاج سرم یهو دیدم پر شدم رو دست آرتان و منو برد توی اتاق خوابوند روی تخت و گفت: - همین الان یه بچه دیگه بهت می دم ... به شرطی که بخندی ... بخندی برام ... می خندی؟ آره ترسا؟ قول می دی بخندی برام؟ زل زدم توی چشماشو سرمو تکون دادم ... لبخندی زد و منم خندیدم ... خدا می دونه اون شب این پسر با من چی کار که نکرد! ولی از صبحش می دونستم که صد در صد حامله ام ... به اینجا که رسید غش غش خندید ... منم خندیدم و گونه اشو کشیدم ... درست عین بچه ها تخس بود ... ________________صدای آرتان از پشت سرمون بلند شد: - به چی می خندی عسل؟ ترسا خنده اشو خورد و گفت: - زنونه بود عزیزم ... آرتان هم با لبخندی موذی سرشو تکون داد و رو به من گفت: - توسکا ... مشکلش خیلی هم حاد نیست ... - یعنی چی؟ - یعنی یه کم زیادی غیرتی شد ... ولی غیر طبیعی نبود ... هر مردی جای اون بود و یه مرد غریبه رو توی ویلای شخصیشون کنار زنش می دید همین کارو می کرد ... تازه زنه هم برگرده بهش بگه دوستمه ... ترسا با خنده گفت: - ووی ووی ووی من اگه جا تو بودم ... این آرتان تیکه تیکه ام می کرد ... این بیچاره که فقط دو تا داد زد ... آرتان هم لبخندی نثار ترسا کرد و به من گفت: - الان که چیزی از بیماری درش نیست ... اما در آینده ... نمی دونم ... شاید هم نگرانی ما بی علته ... - پس دلیل این رفتارای اخیرش چی می تونه باشه؟ - اینو باید کم کم بفهمم ... هر چند که الان این برام مشخص شد اون دیوونه توئه ... مردا فقط برای کسی که دوسش دارن و براشون مهمه غیرتی می شن ... آهی کشیدم و زیر لب گفتم: - امیدوارم ... آترین تو بغل آرتان به قان و قون کردن افتاد ... ای جااانننننمممممم ... تازه وقت کردم درست حسابی این بچه رو ببینم ... یه سر همی لی به رنگ سورمه ای تنش کرده بودن ... شلوارش پاچه کوتاه بود تا سر زانوهاش ... یه جفت جوراب هم پوشیده بود که یه کم بالاتر از مچ پاش می یومد .... با کفشای کوچولوی آل استار سورمه ای و سفید ... موهای بلندش باز ریخته بود دور و برش ... پوست سفیدش عین برگ گل بود ... از نزدیک چشماش بیشتر عسلی می زد ... دستاشو می کشید تا بره بغل مامانش ... ترسا غر غر کرد: - سنگینی آترین ... یه ذره بغل بابات بمون ... رفتیم تو می گیرمت ... بچه غر می زد ... ترسا هم با غر جوابشو می داد ... مرده بودم از دستشون از خنده ... آرتان که منو دید خنده اش گرفت و گفت: - می بینی؟ این نی نی خودش حالا حالا ها باید بزرگ می شد ... ترسا! بچه خودشو کشت! رفتم جلو و با یه حرکت کشیدمش تو بغل خودم .... موهای لختش ریخت روی صورتش ... با یه حرکت بامزه سرشو تکون داد تا موهاش برن عقب و بتونه منو ببینه ... یه ذره منو نگاه کرد ... یه دفعه لب برچید ... دهنشو باز کرد اندازه دهن اسب آبی و شروع کرد با جیغ به گریه کردن ...تا زبون کوچیکه ته حلقشو هم دیدم ... با ترس گرفتمش سمت ترسا و گفت: - ووی مال خودت ... بیا بگیرش نخواستم ... آرتان در گوش ترسا چیزی گفت که چون گوشام تیز بود شنیدم: - بچه هم عین باباش به بغل هیشکی جز تو عادت نداره ... چی کار کردی با ما؟ و ترسا هم در حالی که آترین رو بغل می گرفت با تمام عشقی که یک زن می تونه نسبت به شوهرش داشته باشه به آرتان خیره شد ... لبخندی زدم و خواستم ازشون فاصله بگیرم که ترسا سریع گفت: - توسکا می ری تو؟ - آره عزیزم ... - ما هم می یایم ... اینجا کسی ما رو نمی شناسه یه وقت مثل آرشاویر پاچه مونو می گیرن ... من خندیدم و آرتان با چشم غره گفت: - ترسا! همه با هم رفتیم داخل ... بچه ها تک و توک بیدار شده بودن ... ترسا و آرتان رو به عنوان دوست خونوادگی معرفی کردم و بعدم ترسا رو بردم توی اتاق خودم ... آرتان هم به خواست خودش با آرشاویر و بقیه هم اتاق شد ... آرشاویر تموم مدت جاگیر شدن آرتان اینا یه گوشه نشسته بود و موشکافانه ما رو زیر نظر گرفته بود ... منم هی از جلوش رد شدم و پشت چشم براش نازک کردم ... خیلی عجیب بود با آرتان گرم گرفته بود ... چه عجب ... جز مازیار یکی دیگه رو هم داخل آدم حساب کرد ... البته با همه خوب بود ... ولی صمیمی نه! شاید الان چون مازیار نبود و استودیو مونده بود برای اینکه حوصله اش سر نره با آرتان سرگرم شده بود ... آترین بیچاره مدام دست به دست می شد و نمی دونست بخنده یا گریه کنه ... خداییش بچه خیلی خوشگلی بود و همه رو عاشق خودش کرده بود ... ترسا نشست کنار من و گفت: - تو یه مجله خوندم لیسانس داری ... درسته؟ با لبخند گفتم: - آره ... - چه رشته ای؟ - مدیریت صنعتی ... - خوش به حالت راحت شدی! - تو دانشجویی مگه؟ - آره ... الانم مرخصی گرفتم اومدم یه نفس بکشم ... کارای آترین و خونه داری و درس با هم ... خیلی سخته به خدا! - آره واقعا ... خدا صبرت بده ... چه رشته ای می خونی؟ - پزشکی ... با حیرت گفتم: - واقعا؟!!!! - آره ... با کمک همین آرتان قبول شدم ... وگرنه می خواستم برم کانادا ... - بابا اراده! بابا خانوم دکتر ... خندید و گفت: - اگه این آترین بذاره من درس بخونم ! همه کتابامو پاره می کنه ... هر وقت می بینه نشستم پای درس جیغ می کشه بنفش ... شبا که آرتان می یاد خونه می دمش دست آرتان می رم توی اتاق مطالعه ام می شینم تازه به درس خوندن ... اونم با وجود اون همه خستگی ... - چرا پرستار براش نمی گیری؟ - پرستار جوون که خطرناک و دردسر سازه ... با اینکه از آرتان مطمئنم ولی از مکر دخترا می ترسم ... به خصوص از وقتی کتاب الهه ناز رو خوندم ... خوندی؟ خندیدم و سر تکون دادم ... گفت: - آره والا چشم ترس شدم ... پرستار مسن هم از پس این وروجک بر نمی یاد ... حالا قراره یه خدمتکار بگیریم که من حداقل کارای خونه رو نداشته باشم بکنم ... که البته بازم آرتان غر می زنه می گه من دستپخت کسیو به جز تو نمی خورم ... - امان از این مردای شکم پرست ... - همینو بگو ... خلاصه که تا این درس من بیاد تموم بشه و من یه نفس راحت بکشم شش بار جون می دم ... - نه عزیزم انشالله به خوبی و خوش تموم می شه ... - انشالله! طناز اومد خودشو انداخت کنارمون و گفت: - خب عروس دایی! تعریف کن ببینم ... چه خبرا اومدین اینوری؟ - تو بگو ... دختر عمه آرتان ... خوبی؟ عمه خوبه؟ - همه خوبن ... سلام می رسونن ... شنیدم قراره بیاین شمال ... اما فکر کردم با خاله اینای آرتان می رین ... - آره قرار بود با طرلان و نیما بریم که ما تصمیم گرفتیم بیایم پیش شما ... اونا هم دیگه انصراف دادن .... چون پسر من کوچیکه ... هنوز خیلی شیطون نشده ... اما پسر نیمایی و طرلان زلزله است به معنای واقعی! می یومد اینجا رو به گند می کشید ... - ای جانم! من فقط یکی دوبار دیدمش ... اسمش اگه اشتباه نکنم نیاوش بود ... - درسته ... نیاوش ... ورپریده! هر بار می یاد خونه مون من عزا می گیرم ... دیدم اون دو تا سرگرم حرفای خونوادگی شدن که من ازش سر در نمی یارم پس بلند شدم که جایی سر خودمو گرم کنم ... ترجیح می دادم فیلمنامه پر استرس امشبو یه بار دیگه مرور کنم ... _________________غرق مطالعه بودم که شهریار نشست کنارم و گفت: - مگه حفظ نیستی؟ بدون اینکه چشم از نوشته ها بردارم گفتم: - چرا ... دارم مرور می کنم ... - باریکلا ... ولی اینو ول کن ... یه خبر برات دارم ... کنجکاوانه نگاش کردم و گفتم: - چی؟ - از فردا برنامه عوض می شه ... - یعنی چی؟ - یعنی اینکه شروین سالار فردا می یاد ... باید پلان های مخصوص اونو زودتر بگیریم چون دو هفته بیشتر فرصت نداره ... - جدی؟!!!! - آره ... آرشاویر اومد و خیلی بی توجه به ما نشست روی مبل کناری شهریار و مشغول پوست گرفتن پرتغالی که تو دستش بود شد ... می دونستم از فوضول اومده نشسته اینجا ... بی توجه بهش گفتم: - پس باید قسمتای مخصوص به اونو بخونم ... کلیپ چی می شه؟ - همه پلان هاشو که گرفتیم می ریم واسه کلیپ ... - با این حساب دو هفته پر فشاری داریم ... - آره می دونم توی این دو هفته گروه خیلی خسته می شن ... - امشب کجا رو می گیریم؟ - همون پلان های فرارو ... - اه ... بدم می یاد! - چون بدت می یاد اینقدر قشنگ بازی می کنی خانوم قشنگ؟ یه دفعه آرشاویر گفت: - راستی شهریار ... شهریار نگاش کرد و گفت: - بله؟ کمی من و من کرد و گفت: - هیچی ... از اولش هم معلوم بود هیچی نداره بگه ... فقط یه لحظه نتونست جلوی خودشو بگیره ... لال شی توام شهریار! خانوم قشنگ چی بود این وسط؟ آرتان که کمی دورتر از ما نشسته بود هم پوزخند زد ... اونم شنیده بود فکر کنم .... شهریار یه دفعه بدون مقدمه گفت: - آرشاویر ... گیتارت رو آوردی؟ آرشاویر هم بدون مکث گفت: - همیشه همراهمه ... - پس بدو بیار یه آهنگ برامون بزن ... تا شارژ شیم بریم سر فیلمبرداری .... آرشاویر اخمی کرد و گفت: - می دونی که اهل اجرای زنده نیستم ... - خواهش بابا ... کلاس نذار جون من ... یه آهنگ فقط ... خسته شدیم این چند وقته ... منم با نگام یه جورایی داشتم التماسشو می کردم ... دوست داشتم بخونه ... دوست داشتم استعداد همسر آینده امو به چشم ببینم ... آرشاویر سنگینی نگامو حس کرد ... سرشو بالا آورد و نگام کرد ... التماس نگامو دید ... سریع از جا بلند شد و گفت: - اوکی ... ولی فقط یه آهنگ ... همه اونایی که دور و اطراف بودن با شادی دست زدن و منم لبخندی به وسعت همه علاقه ام بهش زدم .... رفتن و برگشتنش چند دقیقه بیشتر طول نکشید ... گیتار مشکی رنگشو از توی کاورش کشید بیرون ... ترسا شیرجه زد روی مبل کناری من و گفت: - آخ جون اجرای زنده داریم؟ سرمو تکون دادم و گفتم: - فکر کنم ... خدمتکار داشت بین همه کاپوچینو پخش می کرد ... چه فضایی شده بود ... هوای دم غروب ... نم نم بارون که داشت می بارید ... کاپوچینو و یه موسیقی زنده از طرف کسی که دوستش داشتم ... آرشاویر گیتارشو گرفت توی بغلش و رو به جمعیت مشتاق گفت: - یه آهنگ زبون اصلی می خونم ... ایرادی که نداره ؟ صدا از کسی در نیومد ... انگار برای کسی مهم نبود چی می خونه ... مهم فقط خوندنش بود ... ترسا پچ پچ کرد: - جون من واقعا شوهرته؟ سرمو تکون دادم و گفتم: - آره ولی هیچی نگو ... حتی طناز هم نمی دونه ... - ولی آخه چرا؟! - بعدا برات می گم ... - من می رم فوضولی ... ریز خندیدم و گفتم: - تری! اونم خندید و گفت: - زبانت خوبه؟! - ای بد نیست ... ولی خیلی هم خوب نیست ... - یعنی الان هر چی بخونه می تونی بفهمی؟ - فکر نکنم ... - پس برات ترجمه می کنم ... شاید می خواد واسه تو بخونه ... با قدردانی نگاش کردم ... بالاخره صدای سیم های گیتار بلند شد و پچ پچ ما هم در دم خفه شد ... با همه وجودم گوش شده و با چشمام خیره شده بودم به دستاش که با ناخنای بلندش آروم آروم با سیمای گیتار بازی می کرد ... __________________تا شروع کرد به خوندن حس کردم لال شدم ...ترسا بیت به بیت کنار گوشم ترجمه می کرد .... Once upon a time somebody ran - روزی روزگاری یکی فرار کرد Somebody ran away saying fast as I can- - یکی با تمام توانش فرار کرد و گفت I've got to go... got to go- - من باید برم ... باید برم Once upon a time we fell apart - روزی روزگاری ما از هم جدا شدیم You're holding in your hands the two Halves of my heart - تو دوتکه از قلبم و تو دستات گرفتی Ohhhhh, ohhhhh! Ohhhhh... Once upon a time, we burn bright - یه زمانی شدیدا عاشق بودیم Now all we ever seem to do is fight - و حالا تنها کاری که میکنیم دعوائه On and on - که همچنان ادامه داره And on and on and on - و همچنان ادامه داره Once upon a time on the same side - روزی روزگاری در همین اوضاع Once upon a time on the same side, the same Day - روزی روزگاری در همین اوضاع و در همین روز And why'd you have to go have to go and throw it all on my fame - چرا باید می رفتی و همه رو انداختی گردن شهرت من ؟ I could've been a Princess, You'd be a King - من میتونستم یه پرنسس بشم و تو یه پادشاه Could've had a castle, and wore a ring - میتونستم یه قلعه داشته باشم و یه حلقه But noooooo, you let me gooooooo - اما نه، تو من و ول کردی I could've been a Princess, You'd be a king Could've had a castle, and wore a ring But noooooo, you let me gooooooo! And stole my star - و تو ستاره ام رو دزدیدی La, la, la, la, la, la, la, la You stole my star la, la la la la l Oooooooh-oh oh oooooooh oh oh oh ohhhhhhhhh Oooooooh-oh oh oooooooh oh oh oh ohhhhhhhhh Cause you really hurt me - چون تو واقعا بهم صدمه زدی No you really hurt me - نه تو واقعا بهم صدمه زدی Cause you really hurt me No you really hurt me Cause you really hurt me Ooooooooh no you really hurt me Cause you really hurt me Ooooooooh no you really hurt me... اون می خوند و من اشکم داشت کم کم سرازیر می شد ... خدایا! واقعا داشت واسه من می خوند ... چه صدایی داشت! آرشاویر با این استعدادی که تو توی وجودش گذاشتی خدا جون اگه خواننده نمی شد جای حرف داشت! الان بهترین کارو کرده ... منم اصلا ناراحت نیستم پس فکر نکن که دارم ناشکری می کنم ... وقتی آهنگش تموم شد همه شروع کردن به دست زدن ... ولی من اینقدر مسخ شده بودم که دست زدن هم از یادم رفت ... ترسا در گوشم دوباره پچ پچ کرد: - واسه تو خوند؟ فقط سرمو تکون دادم ... از جا بلند شد و دستمو کشید: - پاشو ببینم ... - چی کار کنم؟ - پاشو بریم یه جای خلوت برام تعریف کن ... دارم می میرم از فوضولی ... ناراحتی هام از یادم رفت ... خنده ام گرفت و دنبالش رفتم ... یه گوشه دنج سالن نشست و گفت: - همه اینا به کنار ... چه بد نگامون کرد آقاتون! - جدی؟! - آره والا انگار دارم زنشو می دزدم ازش ... راستی تو چرا دست نزدی براش ؟ بدجور با حسرت نگات می کرد ... انگار دوست داشت فقط تو ازش تشکر کنی ... توام که قربونت برم بی احساس!!! خندیدم و گفتم: - نخیر من بی احساس نیستم ... اینقدر مسخ صداش شده بودم که یادم رفت باید دست بزنم ... - باشه بابا قبول ... حالا تعریف می کنی یا نه؟ آهی کشیدم و ماجرا رو از اول براش با طمانینه تعریف کردم ... وقتی تموم شد آهی کشید و گفت: - ای بابا! توام برای خودت فیلمیا! زندگی نامه تو بده فیلم کنن ... ماجراهایی می شه واسه خودش ... - آره دقیقا ... - هر چی فکر می کنم فقط یه جمله به ذهنم می رسه ... عجب!!!! - واقعا هم که عجب! با دستور شهریار همه رفتیم سر سفره ... بعد از شام باید می رفتیم واسه فیلمبرداری ... شام رو که یه غذای ساده و سبک بود همه با هم خوردیم و رفتیم واسه گریم ... فریبا و ترسا خیلی زود با هم دوست جون جونی شدن ... جفتشون شیطون بودن و روحیاتشون با هم خوب جور می شد ... ترسا اینقدر کرم ریخت و از سر و کول فریبا بالا رفت تا تونست اونو راضی کنه تا کاری رو که می خواست انجام بده ... من هر کاری کردم نتونستم بفهمم می خوان چی کار کنن ... فریبا بعد از یه کم کار کردن روی صورت من گفت: - پاشو عزیزم حاضره ... بلند شدم و رفتم سمت آینه ... ولی از چیزی که دیدم نمی دونستم باید بخندم یا گریه کنم؟!!! حالا می فهمیدم نقشه ترسا چی بوده! فریبا منو درست شبیه یه گربه نقاشی کرده بود ...جیغ کشیدم: - می کشمت به خدا ترسا ... ترسا با غش غش خنده دور اتاق می دوید و منم به دنبالش ... فریبا هم یه گوشه نشسته بود می خندید ... دست آخر به زور منو گرفت دوباره نشوند روی صندلی و خواست گریم رو پاک کنه که در اتاق باز شد و آرشاویر اومد تو ... حالا هیشکی هم نه و آرشاویر! من اگه شانس داشتم اسممو م ذاشتن شانس الدوله! من موندم این بشر توی اتاق چی می خواست ... با دیدن من اول سر جاش خشک شد ولی یه دفعه زد زیر خنده ... حالا نخند کی بخند ... فریبا و ترسا هم نگاهی به هم کردن و دوباره مشغول هر هر خندیدن شدن ... با حرص بلند شدم یه دستمال کاغذی برداشتم و خواستم همه اشو به زور پاک کنم که آرشاویر سریع اومد جلو دستمالو از دستم کشید بیرون و گفت: - اینحوری نه ... پوستت داغون می شه ... هر کی این بلا رو سرت آورده خودشم خوب می تونه پاکش کنه ... فریبا با خنده اومد جلو و گفت: - بشین تا آماده ات کنم دیر شد ... دوباره نشستم و گفتم: - به وقتش جفتتونو آدم می کنم ... - تو اول خودتو آدم کن گربه خانوم ... - ترساااااا - جون دلم ... حتی آرشاویر هم از دست ترسا خنده اش گرفته بود ... اینقدر غر غر کردم تا فریبا همه رو پاک کرد و مشغول گریم اصلی صورتم شد ... آرشاویر هم بعد از انجام دادن کارش که فکر کنم فقط فوضولی بود از اتاق خارج شد ... ________________اون شب در حین بازی هر چه نگام تو چشمای آرشاویر می افتاد می دیدم که چشماش داره می خنده ... همین خنده ها قبل از فیلمبرداری باعث شده بود که زیاد نترسم ... و هر بار بین هر سکانس دوباره ترسا خودشو به من می رسوند و هر هر خنده رو راه می انداخت ... آرتان هم اکثرا کنار مازیار و آرشاویر بود و آترین هم تو بغلش ... این بچه هم پا به پای ما بیدار بود ... تا ساعت شش صبح که هوا داشت گرگ و میش میشد چند پلانی رو گرفتیم و بعد با خستگی زیاد همه به هم خسته نباشید گفتیم و رفتیم که بخوابیم ... واقعا خسته شده بودیم ... صبح روز بعد بالاخره بازیگر نقش مقابل من هم اومد ... طرفای عصر بود و همه تازه بیدار شده بودیم که اومد ... شروین سالار ... تاحالا باهاش بازی نکرده بودم اما بازیشو خیلی دوست داشتم ... اول از همه با شهریار و آقای شهسواری سلام و احوالپرسی کرد و بعد تک تک با بقیه ... جلوی من که رسید لبخندی زد و دستشو به سمتم دراز کرد ... منم با لبخند دست بردم به سمتش و گفتم: - سلام رسیدن به خیر ... یه لحظه از گوشه چشم نگام افتاد به آرشاویر ... همچین نگام کرد که یاد نگاه یه گرگ گرسنه به طعمه اش افتادم ... سریع دستمو از توی دست شروین در آوردم و بقیه حرفاشو به خشکی جواب دادم ... دست خودم نبود ... وقتی آرشاویر ناراحت یا عصبی می شد حس بدی بهم دست می داد ... بعد از خوردن عصرانه به جای ناهار همه رفتیم سر فیلمبرداری ... چند تا سکانس عصر داشتیم که باید با شروین می گرفتیم ... وقت واقعا کم بود ... از همون لحظه باید شروع می کردیم تا برسیم توی دو هفته تمومش کنیم ... به کل از یاد نگاه خصمانه آرشاویر خارج شدم ... ساعت دوازده بود که آقای شهسواری استراحت داد و رفتیم برایی خوردن شام ... داشتم برای خودم غذا می کشیدم که حضور کسی رو کنارم حس کردم ... نگاه که کردم آرشاویرو دیدم ... متوجه نگاهم که شد پوزخندی زد و گفت: - همیشه ترس و عشق رو اینقدر طبیعی بازی می کنی؟ یا دستای یارو کار خودشو کرد؟ چپ چپ نگاش کردم و گفتم: - من بازیگرم ... اسمش روشه ها! یا شاید باید براتون معنیش کنم ... - بهت گفتم خوش ندارم دست کسی بهت بخوره ... - چرا اونوقت؟ - با اعصاب من بازی نکن توسکا ... صاحب تو منم ... - اسیر نگرفتیا! بعدشم چیزی ازت ندیدم که بخوام حس کنم مال توام ... با غیض گفت: - یعنی چی؟ بشقابمو برداشتم ... راه افتادم سمت کاناپه وسط پذیرایی و گفتم: - یعنی همین که شنیدی ... به سرعت خودشو رسوند به من و گفت: - توسکا ... کاری نکن که به همه بگم تو مال منی! - اگه جرئتشو داشتی از همون اول می گفتی .... - جرئت؟!!! یعنی تو جدی جدی فکر کردی من ترسیدم از بیان این موضوع؟ - بله که همین فکرو کردم وگرنه چه دلیلی داشت؟ - هزار تا دلیل داشت که ترس جزوشون نبود ... - می شه چند تا از این دلایل رو من بدونم؟ - بله که می شه ... این حق توئه ... اولین دلیلش این بود که مامانم می خواست توی همه مراسمای من باشه و من هم دلم نمی یومد بدون هیچ مراسمی به همه بگم تو نامزدمی ... لیاقت تو بیشتر از این حرفاست ... - این دلیل قبول نیست ... من نیاز به جشن نداشتم ... بعدی ... - دلیل بعدیش شرایط من و تو و به خصوص توئه! - چه شرایطی ... اینهمه آدمای معروف با هم ازدواج می کنن ... هیچ اتفاقی هم نمی افته ... کسی حرفی براشون درست می کنه؟ - نه ... اما هیچ کدوم از اونا دو سال با هم نامزد نمی مونن ... می دونی این خودش چقدر حرف توشه؟! - تو اگه ریگی به کفشت نباشه نباید هیچ کدوم از این حرفا برات مهم نیست ... - ریگ؟!!! توسکا این چه حرفیه؟ - حقیقت تلخه ... - حالا که اینطور شد مطمئن باش در اولین فرصت قضیه رو علنی می کنم ... داشتن توی دلم قند آب می کردن ولی با این وجود گفتم: - از کجا معلوم من دیگه بخوام؟ اینبار صداش بالا رفت: - یعنی چی؟!!! مگه دست خودته که نخوای؟! - آروم باش! می خوای آبروی منو ببری؟ صداشو کمی پایین آورد و گفت: - این حرفت چه معنی داشت؟ - یعنی اینکه از کجا معلوم من بازم بخوام با تو ازدواج کنم ... چنان نگام کرد که به قول ترسا خودمو خیس کردم ... بعدم از جا بلند شد بشقاب غذاشو که دست نخورده بود ول کرد روی میز و راه افتاد سمت در ... ولی وسط راه انگار پشیمون شد ... عقب گرد کرد ... اومد روبروم ایستاد و خم شد زل زد توی چشمام ... منم همونطور خشک شده زل زده بودم بهش ... نفسشو با صدا داد بیرون و گفت: - موهای خوشگل سیاهت ... اگه رنگ سفیدی چشمات هم بشه ... باز روزی رو بدون آرشاویر تو زندگیت نخواهی دید ... حتی اگه آرشاویر هیچ کاره ات باشه ... بعد از این حرف دوباره صاف شد و رفت سمت در ... نه بابا! کلا آرشاویر تو همه چی سیم آخر بود! ولی الان می فهمیدم که واقعا دوسش دارم ... تحکمش ... عشقش ... مهربونیش ... بداخلاقیش ... اخمش ... قهرش ... غرورش ... خاکی بودنش ... صداش همه و همه برام زیباترین بودن ... دیگه به این نتیجه رسیدم که برای من آرشاویر یه شانس بوده توی زندگیم ... رفته رفته یه لبخند نشست روی صورتم ... آرتان اومد کنارم و گفت: - مشکلی پیش اومد؟ حس کردم آرشاویر عصبیه ... - یه کم سر به سرش گذاشتم ... - دختر! من چند بار بهت بگم اینکارو نکن؟ خندیدم و گفتم: - فعلا که طوری نشده آرتان ... - از کجا می دونی که قطره قطره دریا نمی شه؟ یه موقع اینا رفته رفته روی هم جمع بشه و بعد یهو بترکه ... - به نظر من که اگه چیزی بود از همین الان خودشو نشون می داد ... - میل خودته ... من نظر خودمو گفتم ... فقط حواست باشه که تلنگر نهایی رو وارد نکنی ... - آرتان تو با این حرفات منو می ترسونی ... - دارم فقط بهت هشدار می دم ... تو الان زوده که بخوای از جانبش مطمئن بشی ... وقتی می تونی مطمئن بشی که چند سال باهاش زندگی کرده باشی و چیزی ندیده باشی ... پوست لبمو جویدم ... راست می گفت ... من که دوسش داشتم ... اونم که منو دوست داشت ... پس بهتر بود تمومش کنیم ... ولی کاش خود آرشاویر زودتر تمومش کنه ... برای من سخت بود که برم بهش بگم آرشاویر همه چیزو فراموش کن ... بیا با هم خوب باشیم ... آخه لعنتی یعنی من و تو نامزدیم ... اما کجامون به نامزد می خوره؟ این جنگل ... این هوا ... اون چشمه می تونه برای من و تو دنیای فوق العاده ای بسازه ... اما من و تو ... آه کشیدم ... سرمو گرفتم بالا که در جواب آرتان چیزی بگم ... ولی نبود ... اونم منو گذاشته بود به حال خودم تا حسابی فکر کنم ... بچه ها کفش اسپرت بپوشین ... شروین اون کت شلوار سفیده که گذاشتم تو اتاقت رو بپوش ... کروات نزن گیر می دنا ... توسکا کفش پاشنه بلنداتو بیار ... اونجا عوض کن ... شروین گفت: - بابا مگه تو نمی گی مسیرش خطرناکه؟ اگه لباسامون رو بپوشیم که هم چروک می شه هم کثیف ... می یاریم اونجا لای درختا عوض می کنیم دیگه ... احسان گفت: - آره شهریار راست می گه ... هم توسکا هم شروین بهتره همونجا لباسشونو عوض کنن چون سفیده .... حتی من می گم آرشاویر هم همونجا لباس عوض کنه ... - لباس اون که دیگه مشکیه ... - خب خاکی می شه توی این کوه نوردی ... - خیلی خب باشه ... لباساتون رو بردارین بیارین اونجا بپوشین ... لباس ها رو داخل کاور کردیم و دادیم به یکی از بچه ها که مسئول شد تا بالا بیاره ... کفشای اسپرتم رو پوشیدم و کفش پاشنه دار هامو گذاشتم داخل کوله ام ... بیشتر بچه ها توی ویلا می موندن ... حتی ترسا و آرتان هم به خاطر آترین تصمیم گرفتن که بمونن ... حدود پونزده نفر داشتیم می رفتیم ... از اینکه نه فریبا همراهم بود و نه ترسا و نه طناز دلم گرفت ... اونا منو شاد می کردن و باعث می شدن شاداب تر به کارم ادامه بدم ولی حالا داشتم با یه اکیپ کاملا مردونه می رفتم ... گریمم هم همینجا انجام شده بود ... بالاخره همه با هم راه افتادیم ... نمی دونم چرا استرس داشتم... شیطونه می گفت چشمه رو بهشون معرفی کنم تا به کل بیخیال اون فضای شاعرونه شون بشن ها! انگار مجبور بودیم این همه راهو با این همه سختی بریم ... اما خب نمی شد حرفی زد ... اوایل مسیر ساده بود اما وقتی قرار شد کوه رو دور بزنیم سخت شد .... مسیر هایی که از زور باریکی نصف بدنمون هم توش جا نمی شد ... و مجبور بودیم محکم خزه ها و درخت ها رو بچسبیم که یه وقت نیفتیم ته دره ... همه سختیش دور زدن کوه بود ... همه جا رو مه گرفته بود و جلومون رو درست نمی دیدیم ... اگه هم به پایین نگاه می کردیم بی برو برگرد سرمون گیج می رفت و سقوط می کردیم ته دره ... چه مرگ در آوری! همه مردها می خواستن به نوعی هوای منو داشته باشن ... آرشاویر اما از همه نگران تر بود ... همه اش می گفت: - جا قحطه آخه؟ با یه کم گشتن می شد جاهای قشنگ تر هم پیدا کرد ... می دونم که اونم مثل من حواسش به چشمه بود ... اما اونم انگار مثل من دلش نمی یومد جای چشمه رو لو بده ... چند بار پام لیز خورد که هر بار با عکس العمل سریع یکی از بچه ها به خیر گذشت و نفس حبس شده من و آرشاویر از تو سینه خارج شد ... واقعا ترسیده بودم ... اما بالاخره کوه رو دور زدیم ... حالا باید می رفتیم از کوه پایین ... جایی که شهریار می گفت پایین دره بود ... پایین رفتن از دور زدن راحت تر بود ... اما همینطور که می رفتم پایین همه اش به بالا رفتن و برگشتن از این مسیر صعب العبور فکر می کردم ... پایین که رسیدیم تازه لوکیشن عاشقانه مون رو دیدم .... یه چیز تو مایه های چشمه اکتشافی خودم بود ... فقط اینجا چند تا آبشار هم داشت .... خداییش قشنگ بود ... کمی خستگی در کردیم و خدا رو برای این سلامت رسیدنمون شکر گفتیم و بعدش رفتیم برای تعویض لباس ... لباس من یه لباس شب بلند سفید بود ... با آستین های بلند و یقه بسته ... با یه شال سفید ساده که همینجور انداختمش روی سرم و دسته هاشو از اینور و اونور ول کردم .... چند تا طره از موهامو هم ول کردم دور صورتم ... خداییش رنگ سفید خیلی بهم می یومد ... خودم می دونستم ... تا رفتم سر صحنه شروین و آرشاویر هم اومدن ... آرشاویر یه دست لباس اسپرت مشکی رنگ پوشیده بود ... مشکی به پوست سفیدش فوق العاده می یومد و دیوونه کننده اش می کرد .... چند لحظه بی حرف زل زدم بهش ... اونم سر جاش خشک شده بود و داشت به من نگاه می کرد ... با تذکر شهریار به خودم اومدم و رفتم جایی که شهریار گفته بود ایستادم ... شروین هم با اون کت شلوار سفیدش یه طرف دیگه ایستاد ... کارگردان این کلیپ مازیار بود و داشت به آرشاویر می گفت کجاها قدم بزنه ... چه جوری راه بره ... دستاشو چی کار کنه و خلاصه همه چی! اما حواس من و آرشاویر انگار گیج هم بود ... آخر سر هم مازیار عصبی شد ... چپ چپی به من و چپ چپی هم به آرشاویر نگاه کرد که هر دو خنده مون گرفت ... بالاخره تونستن توی مخ ما دو نفر بکنن که باید چی کار کنیم ... یه بار امتحانی انجام دادیم که من گند زدم ... دست خودم نبود ... بیشتر از شروین حواسم می رفت به ارشاویر و حواس اونو هم پرت می کردم ... مازیار صدام زد یه کنار و گفت: - توسکا به خدا اگه قرار بود این کلیپو از تو و آرشاویر بگیرم تا الان پر شده بود رفته بود پی کارش! به خدا آرشاویرو قرار نیست دزد ببره ... حواستو بده به شروین... خندیدم و گفتم: - باشه ... سعی می کنم ... - دختر خوب با این نگاهات حواس اونو هم پرت می کنی ... یهو می بینی پرت شده توی چشمه ها! - ا خدا نکنه ... - نترس شناش خوبه ... به دنیال این حرف خندید و رفت ... منم رفتم و به خودم قول دادم کمتر ندید بدید بازی در بیارم ... بالاخره بعد از چند بار غر غر و تهدید و تذکر کلیپ گرفته شد و خیلی هم قشنگ در اومد ... هوا داشت کم کم تاریک می شد ... یک ساعت وقت داشتیم که خودمون رو به ویلا برسونیم وگرنه هوا تاریک می شد و گیر می افتادیم توی تاریکی مطلق جنگل ... تند تند وسایل رو جمع کردیم و راه افتادیم ... آرشاویر از جلو با مازیار می رفتن و داشتن در مورد کار صحبت می کردن ... منم همه اش تو فکر آرشاویر بودم که چند بار چون در حین خوندن نگاش افتاد به من کات گرفت ... به این می گفتن جدایی اجباری ... جفتمون رو تشنه تر کرده بود نسبت به هم ... با بدبختی از کوه می رفتم بالا ... واقعا خسته شده بودم ... حتی وقت نکردیم لباس عوض کنیم ... فقط کفشامو عوض کردم ... به بالای کوه که رسیدیم دوباره نوبت دور زدن کوه رسید ... همه تمرکزم رو گذاشته بودم روی قدمام که جای اشتباه قدم نذارم ... شهریار در همون حالت اومد کنارم و گفت: - کلا برای جلوی دوربین استعدادت خوبه توسکا ... هم فیلم ... هم کلیپ ... تو آینده خیلی خوبی داری ... حتی می تونی بری هالیوود ... از حرفش خنده ام گرفت و گفتم: - بس کن شهریار ... اونم خندید و گفت: - به خدا جدی می گم ... راستی یه چیز دیگه ... - دیگه چیه؟! - رنگ سفید محشرت می کنه ... درست عین فرشته ها! ناخودآگاه نگاهم افتاد به آرشاویر ... سر جاش خشک شده بود و داشت به ما نگاه می کرد ... حتما خنده هامون رو دیده ... حالا پیش خودش چی فکر کرده؟ آب دهنمو قورت دادم ... یه دفعه دستم داغ شد ... شهریار دستمو گرفته بود ... در گوشم گفت: - تاره خجالت که می کشی دیگه دیوونه کننده می شی ... این چی می گفت این وسط خداجون؟! نزدیک بود سکته کنم ... خواستم دستمو از دستش در بیارم ... نگام دوباره افتاد به آرشاویر ... خیز گرفت که بدوه به طرفمون ... مازیار گرفتش ... داشت باهاش حرف می زد اما از چشمای آرشاویر خون می بارید ... شهریار گفت: - توسکا ... می خوام یه چیزی بهت بگم ... فکر کنم الان بهترین وقته ... وای نه ... نه الان بدترین وقته ... دوباره سعی کردم دستمو از دستش در بیارم ... نگام فقط روی آرشاویر بود ... نگاه اونم روی دستای ما دوتا ... شهریار که تقلای منو دید دستشو انداخت دور کمرم و گفت: - بذار کمکت کنم عزیزم ... اینجا خطرناکه ... آرشاویر با یه حرکت مازیار رو هل داد ... دوید به طرفمون ... خدایا نه ... نه اینجا جای دعوا نیست ... باید خودم آرومش کنم ... دستمو به شدت از دستش کشیدم بیرون و هلش دادم ... ولی اون محکم بود ... از جاش تکون نخورد ... این فشار فقط باعث شد خودم تعادلمو از دست بدم ... قبل از اینکه بتونم دستمو به جایی بند کنم پرت شدم ... صدای جیغم توی نعره آرشاویر گم شد ...
امضاي کاربر :
خــــــــدایـا
من اینجا دلم سـخـت معجزه میخواهد
و تو انگار
معجزه هایت را گذاشته ای برای روز مــبادا.....




سه شنبه 02 مهر 1392 - 21:22
نقل قول اين ارسال در پاسخ گزارش اين ارسال به يک مدير
تشکر شده: 1 کاربر از faezeh به خاطر اين مطلب مفيد تشکر کرده اند: rana &



برای نمایش پاسخ جدید نیازی به رفرش صفحه نیست روی

تازه سازی پاسخ ها

کلیک کنید !



برای ارسال پاسخ ابتدا باید لوگین یا ثبت نام کنید.


پرش به انجمن :