× توجه!


سلام مهمان گرامی؛
، براي مشاهده تالار ميبايست از طريق ايــن ليـــنک ثبت نام کنيد


نام کاربري : پسورد :
يا عضويت | رمز عبور را فراموش کردم
× خوش آمديد به انجمن تخصصي ما خوش امديد
× مهم! قوانين را حتما مطالعه کنيد
× مهم! کپي رايت را رعايت کنيد



تعداد بازديد 75
نويسنده پيام
faezeh آفلاين


ارسال‌ها : 916
عضويت: 23 /5 /1392
محل زندگي: تبريز
سن: 17
تعداد اخطار: 2
تشکرها : 57
تشکر شده : 485

رمان توسكا(پست 16)
ولی اینجا جاش نبود! وسط جنگل! لباسامو که پوشیدم برگشتم به طرفش ... دست به سینه ایستاده بود و با علاقه نگام می کرد ... سرمو کج کردم و گفتم: - پوشیدم دیگه ... خب بریم ... یه قدم اومد سمتم ... دستشو دراز کرد و در حالی که منو می کشید توی بغلش گفت: - خب حالا که محفوظ شدی بیا بغلم ببینم ... همین که دستمو کشید سمت خودش تعادلمو از دست دادم و نزدیک بود بیفتم که میون زمین و هوا منو گرفت در آغوش او حس خوبی داشتم ... بی اراده خندیدم ... من از پشت خم شده بودم و آرشاویر هم خم شده بود روی من ... دستش زیر کمرمو محکم گرفته بود که نیفتم ... تا دید می خندم چشمک زد که دلم براش ضعف رفت و دوباره سرشو آورد پایین ... از تصور لمس دوباره لباش دلم ضعف رفت ... نمی دونم چقدر گذشته بود ... هر دو در اوج لذت بودیم که صدای نفس های بیقرار آرشاویر بلند شد ... فهمیدم بدجور تحریک شده و اوضاع خطرناکه ... به آرامی خودم رو کنار کشیدم و گفتم: - بسه دیگه آرشاویر ... باید برگردیم ... دیر شده ممکنه بیان دنبالمون ... همینطور که با چشمای خمار شده و پر از نیاز به لبهام خیره شده بود گفت: - فقط یه کوچولو دیگه ... دوباره جلوش کم آوردم و تسلیم شدم ... بعد از حدود یک دقیقه ... از من فاصله گرفت و در حالی که دستش رو دور شونه ام حلقه می کرد گفت: - بریم عزیز دلم ... چه راحت خودشو کنترل کرد! کشته مرده اش شدم با اینکارش! پیداست بی جنبه نیست! _______________________دستمو محکم گرفته بود توی دستش و آروم آروم قدم بر می داشتیم ... زمزمه وار گفت: - قدم زدن با تو هم عالمی داره ... آدم حس می کنه روی ابراست ... دستامونو عین بچه ها تاب دادم به جلو عقب و گفتم: - آرشاویر ... اینقدر خوب نباش ... من بد وابسته می شما ... دستمو آورد جلوی دهنش ... آروم بوسید و گفت: - عشق من ... به شوهرت وابسته نشی به کی بشی؟! لبخندی زدم و از ته دلم گفتم: - دوستت دارم ... سر جاش ایستاد ... آروم گفت: - چی گفتی؟! خندیدم و سرمو تکون دادم ... دوباره گفت: - بگو .... توسکا مرگ آرشاویر بگو! با اخم گفتم: - این چه حرفیه؟ - بگو ... بگو ... - بابا دوست دارم ... دوستت دارمممممممم .... یهو سرشو گرفت رو به آسمون ... داد کشید: - خدااااااااا ... بالاخره گفت ... بالاخره گفت دوستم دارهههههه ... خدایا نوکرتم ... دیگه ازت هیچی نمی خوام ... همن الان می تونی جون منو بگیری ... جون منو بگیر بده به توسکای من ... خدا جووووون گفت دوستم داره ... توسکا من حقیرو دوست داره! داشت گریه ام می گرفت ... نا خودآگاه رفتم طرفش و بغلش کردم ... به خدا قسم که داشت توی بغلم می لرزید ... سر و صورتمو هزار بار بوسید ... یه دفعه با یه حرکت منو کشید توی بغلش و شروع کرد به چرخیدن ... دو تایی قهقهه می زدیم ... از ته دل می خندیدیم و از عشق هم سرمست بودیم ... یه کم که دیوونگی کردیم آرشاویر منو گذاشت زمین و گفت: - بریم خانومم ... الان سرت خیسه ... سرما می خوری ... بریم موهاتو خشک کنم ... با ترس گفتم: - جلو همه می خوای موهامو خشک کنی؟ خونسردانه گفت: - آره ... مگه چیه؟! - خب اینجوری که همه می فهمن! تازه شش ماهه مامانت رفته ها ... یک سال و نیم دیگه از نامزدی پنهان ما مونده ... لبخند زد و گفت: - منم می خوام همه بفهمن ... همین امشب به همه می گم تو قراره خانوم خونه من بشی ... می خوام بببنم دیگه کی جرئت داره به خانوم من نگاه چپ بکنه ... با پوزخند گفتم: - بیچاره شهریار ... اونم خندید و گفت: - آره ... واقعا هم بیچاره شهریار ... من یک درصد هم اگه به جاش بودم صدبار می مردم ... - خدا نکنه عزیزم ... دوباره از حرف زدن من غش و ضعف کرد ... منو محکم کشید تو بغلش و در گوشم گفت: - خدا بکنه! خدا انشالله اگه خواست تو رو از من بگیره منو تبدیل به گوسفند کنه که زیر پات قربونیم کنن ... از تصور گوسفند بودن آرشاویر خنده ام گرفت و گفتم: - نه ... موی فر بهت نمی یاد ... دستی به موهای من کشید و گفت: - ولی به تو دیوانه وار می یاد! سرمو چسبوندم سر شونه اش ... اونم دستشو حلقه کرد دور شونه من و دوتایی راه افتادیم سمت بچه ها که دیگه فاصله زیادی هم باهاشون نداشتیم ... تا رسیدیم بهشون یکی یکی متوجه ما شدن و نگاهاشون متعجب شد ... نمی دونم چرا داشتم خجالت می کشیدم ... خواستم خودمو بکشم کنار که اجازه نداد و منو محکم تر چسبوند به خودش ... شهریار از جا بلند شد و با غیض جمع رو ترک کرد ... آرشاویر به صورتم لبخندی زد و دوباره برگشت سمت جمع و گفت: - اینطوری نگاه نکنین خوب! خانومم خجالت کشید ... صدای مازیار اولین صدایی بود که شنیده شد ... - آرشاویر! آرشاویر با خنده گفت: - خانم ها آقایون ... قابل توجه همتون ... نامزدی خودم رو با توسکای عزیزم همین جا رسما اعلام می کنم ... اصلا دلیل اومدن من توی این اکیپ حضور توسکا بود ... ببخشید که خیلی بی خبر شد انشالله در اولین فرصت از خجالت همه تون در می یایم ... چند لحظه جمعیت در بهت و ناباوری و سکوت غرق شد و سپس صدای دست و سوت و هل هله به شکل کر کننده بلند شد ... فقط یه سری از دخترا با غیض و غضب جمع رو مثل شهریار ترک کردن ... ولی بقیه از سر و کولمون بالا می رفتن ... آخر هم آرشاویر رو مجبور کردن تا همه رو ببره شهر و رستوران شام بده ... آرشاویر هم که حسابی خوشحال بود قبول کرد و همه رفتن داخل تا حاضر بشن ... آرشاویر منو برد توی اتاق گریم مثل یه دختر کوچولو نشوند روی صندلی و با صبر و حوصله مشغول سشوار کشیدن موهام شد ... ولی همه حواسش رو جمع می کرد که مبادا یکی از فرهای موهام باز بشه ... از حرکاتش خنده ام گرفت و گفتم: - لوسم نکن آرشاویر ... با جدیت گفت: - هیسسسس حرفی نباشه ... این دختر عمر منه هر کاری دوست داشته باشم باهاش می کنم ... خندیدمو گفتم: - برای چی به همه گفتی؟ - برا اینکه خانومم فکر نکنه من می ترسم ... من جز از خدا و جدایی از تو از هیچی نمی ترسم ... - آرشاویر ... - جون دلم؟ - مامانت ناراحت نشن یه موقع؟ - نه گلم ... ما که مراسم نگرفتم ... وقتی برگشت چنان عروسی برات می گیرم که همه انگشت به دهن بمونن ... - مرسی آرشاویر ... سشوارو خاموش کرد ... جوی پام زانو زد و در حالی که توی عمق چشمام خیره شده بود گفت: - عزیز دلم ... هییچ وقت لازم نیست از من تشکر کنی ... باورکن خوشحالی تو به اندازه دنیا منو شاد می کنه ... همین که لبخند بزنی برام از هزار بار تشکر بهتره ... پس هیچ وقت ازم تشکر نکن ... چون هر کاری که می کنم وظیفمه ... به دنبال این حرف سرشو گذاشت رو پام ... به نرم مشغول نوازش موهای نرمش شدم ... چقدر این پسرو دوست داشتم؟! فقط خدا می دونست ... ______________- نیست ... انگار آب شده رفته توی زمین ... دیگه طاقت نیاوردم ... نشستم روی زمین و اشکم سرازیر شد ... آرشاویر بدون توجه به دیگرون منو از روی زمین بلند کرد کشید توی بغلش و گفت: - آروم باش ... هیشششش ... پیدا می شه ... زیر سنگم رفته باشه پیداش می کنیم ... - جوا... ب ... ما .. ما ... نشو ...چی ... بدم؟ - توسکا ... عزیزم ... با گریه تو طناز پیدا نمی شه ... خواهش می کنم خودتو کنترل کن ... می زنم این ویلا رو روی سر همه مون خراب می کنما ... نریز این اشکا رو ... دست و پای منو نلرزون ... - یعنی کجا رفته آرشاویر؟ - چه می دونم! دختره بی فکر ... برگرده به وقتش من می دونم و اون ... احسان کتشو از روی دسته مبل برداشت تنش کرد و گفت: - اینجوری که نمی شه هی بشینیم کاسه چه کنم چه کنم دست بگیریم ... من می رم دنبالش ... به دنبال این حرف بقیه هم بلند شدن که برن ... مازیار ... شهریار ... آقای شهسواری ... بچه های تدارکات ... و یه سری دیگه ... همه گروه گروه شدن و راه افتادن توی جنگل ... امروز روزی بود که می خواستیم برگردیم اما یه دفعه طناز غیبش زد ... هر جا رو دنبالش گشتیم پیداش نکردیم ... گوشیشو هم تو ویلا جا گذاشته بود ... هر چند که می برد دنبالش هم فایده ای نداشت چون آنتن نمی داد ... آرشاویر منو نشوند روی صندلی و رو به فریبا گفت: - بی زحمت یه لیوان آب قند واسه توسکا درست کن فریبا جان... فریبا سریع رفت دنبال آب قند ... آرشاویر مشغول بازی با موهام شد و گفت: - عزیزم منم می خوام برم دنبال طناز ... اما با این وضع تو ... سریع مچ دستشو گرفتم و گفتم: - من خوبم ... برو ... یه نفر بیشتر هم یه نفره .... برو من فریبا پیشمه ... دستمو با اون دستش گرفت و با نگرانی نگاهم کرد ... اومدم پلک بزنم که یعنی مطمئنش کنم ولی دو قطره اشک از لای پلکم افتاد بیرون ... یه دفعه زد به سرش ... خم شد روی صورتم و دیوونه وار شروع به بوسیدن چشمام کرد ... گریه و غم و طناز و همه چی از یادم رفت ... سعی کردم از خودم دورش کنم ... می ترسیدم یه نفر ببینه ... اما آرشاویر دیوونه شده بود ... محکم بغلم کرد و در گوشم گفت: - نکن ... گریه نکنن ... چند بار بگم این اشکارو جلوی من نریز ... - آرشاویر ... - جانم جانم ... پیدا می شه ... به خدا پیدا می شه ... - برو ... برو دنبالش بگرد ... - من تو رو تنها نمی ذارم ... - قول می دم که گریه نکنم ... صدای فریبا در حالی که قند ها رو هم می زد تا حل بشه از پشت سرمون بلند شد ... - من پیششم آرشاویر ... نگران نباش تو برو ... سریع از تو بغل آرشاویر اومدم بیرون و رنگم سرخ شد ... خیلی خجالت کشیدم ... اما فریبا خیلی معمولی بود ... انگار نه انگار ... آرشاویر هم خونسرد بود ... لیوان آب قند رو گرفت و در حالی که می گرفت سمت دهن من گفت: - خیالم راحت باشه فریبا؟ - آره بابا ... خودم شش چشمی مواظبشم ... آرشاویر آروم آروم آب قندها رو ریخت توی دهنم ... و منم به ناچار همه شو خوردم تا زودتر بره ... تموم که شد لیوانو داد دست فریبا آروم پیشونیمو بوسید و گفت: - مواظب خودت باش ... پیداش می کنیم ... - توام مواظب خودت باش .... خم شد در گوشم گفت: - خیلی دوستت دارم ... - منم همینطور ... لبخندی مهربون به صورتم زد ... نگاهی عاجزانه به فریبا کرد و به سرعت از خونه زد بیرون ... فریبا با غرغر گفت: - همه اش تقصیر این ترساست ... با بغض گفتم: - به اون چه؟ - از پریروز که اون رفت ... این طنازم هی ول می کنه می ره توی جنگل ... تا قبلش سرش با آترین گرم بود تو ویلا بند می شد ... ولی بعدش دیگه نه ... - خدا به خیر بگذرونه ... فریبا هم آهی کشید و نشست کنار من ... ساعت دوزاده شب بود ... همه مردا اکثرا برگشته بودن ولی خبری از احسان و طناز نبود ... طناز کم بود! احسان هم گم شده بود ... دیگه همه چیز به هم ریخته بود حسابی ... باورن شدیدی هم می بارید همین باعث شده بود بچه ها دیگه نتونن بگردن ... به جنگل بانی هم خبر داده بودن و چند تا گروه دیگه هم مشغول گشتن بودن ... اما هنوز خبری نشده بود ... من که تو بغل آشاویر بدون خجالت از جمع داشتم می لرزیدم ... آرشاویر داشت به آقای شهسواری می گفت ما بر می گردیم ولی من با ناله می گفتم تا طناز برنگشته جایی نمی یام ... با این حال می دونستم اگه کاری بخواد بکنه می کنه ... آقای شهسواری هم وقتی حال منو دید خودش اصرار کرد که حتما برگردیم ... آرشاویر وسط گریه های من داشت وسایلمون رو جمع می کرد که در ویلا باز شد و احسان و طناز اومدن تو ... همه مون بی حرف بهشون خیره شده بودیم ... کاپشن احسان تن طناز بود و رنگ هر دو سفید رنگ گچ بود ... یکی از پسرا دوید طرف احسان که تلو می خورد ... زیر بازوشو گرفت و نشوندش روی مبل ... منم دویدم طرف طناز ... انگار پاهام جون گرفته بودن ... طنازو کشیدم توی بغلم و با هق هق گریه گفتم: - کجا بودی؟ کجا ول کردی رفتی؟ دختره بی فکر ... طناز هیچی نمی گفت ... اما خیره شده بود به احسان ... نگاهش پر از نگرانی بود یه جورایی ... دستمو جلو صورتش تکون دادم و گفتم: - طناز ... حالت خوبه؟ می خوای بریم دکتر؟ می گم کجا بودی؟ ولی حقیقتا حال هیچ کدومشون خوب نبود ... به هم پنهانی نگاه می کردن اما مستقیم نه ... اون شب مجبور شدیم هر دوشون رو ببریم درمونگاه و هردو هم رفتن زیر سرم ... طناز وقتی کمی بهتر شد برام تعریف کرد رفته قدم بزنه که راهو گم می کنه و از هر طرف که می ره به ویلا نمی رسه ... تا اینکه احسان می رسه بهش ولی همین که می خوان برگردن بارون می گیره ... می رن توی یه غار پناه می گیرن تا بارون بند بیاد ... سعی می کنن اتیش درست کنن ولی موفق نمی شن و هوا هم هی سرد و سردتر می شه ... فقط تا همین جا بهم گفت و بعدش نگاشو ازم دزدید ... منم ترجیح دادم فعلا چیزی ازش نپرسم ... همین که سالم کنارم بود خودش به دنیایی می ارزید ... اما طبیعی نبودن اونا رو حتی آرشاویر هم احساس کرده بود ... _______________داشتیم از درمانگاه بر می گشتیم ... من و آرشاویر با هم بودیم ... احسان و طناز تو ماشین شهریار بودن ... آرشاویر دستمو گرفت و گفت: - خوبی عشق من؟ - آره بهترم ... - دیگه نبینم گریه کنیا ... من بعدا حساب این دو تا رو هم می رسم ... بهش نگاه کردم و به هم لبخند زدیم ... دستمو فشار داد و گفت: - گلم ... می یای یه کم دیوونگی کنیم؟ با تعجب گفتم: - چه دیوونگی؟ - فقط بگو پایه هستی یا نه؟ با اطمینان گفتم: - با تو پایه همه چیزی هستم ... لبخند صورتشو باز کرد . پاشو روی پدال گاز فشرد ... گفتم: - نمی خوای بگی چی کار می خوایم بکنیم؟ - می خوام واست یه شب فوق العاده بسازم ... یه شب عالی خاطره آخرین شبمون توی رامسر ... با اعتماد بهش گفتم: - پس پیش به سوی یه شب رویایی ... اول از همه جلوی یه مغازه میوه فروشی ایستاد و چند تا صندوق خالی با یه پلاستیک سیب زمینی خرید بعد هم سوار شد و راه افتاد به سمت جایی که نمی دونستم کجاست ... ترجیح دادم سکوت کنم تا ببینم قصدش چیه ... مسیر در سکوت سپری شد تا رسیدیم کنار ساحل ... خدای من! دریا ... دو ماه بود شمال بودیم ولی رنگ دریا رو هم ندیده بودم ... آرشاویر با نگاهی به چشمان مشتاق من ماشینو روی شن ها پارک کرد ... کمربندشو باز کرد ... خم شد سمتم و قبل از اینکه بتونم خودمو بکشم کنار بازوهامو گرفت توی دستش و چشمامو دوبار بوسید ... با شرم گفتم: - ا آرشاویر ... تو همون حالت که کامل خم شده بود روی من زل زد توی چشمام و گفت: - جان آرشاویر ... - خجالت می کشم با اینکارای تو ... در گوشم گفت: - از شوهت هیچ وقت خجالت نکش ... سپس لبخندی زد ... دستمو ول کرد و پیاده شد ... منم سریع پریدم پایین ... صندوق میوه ها رو چید روی هم با پاش خوردشون کرد و بعدم با یه ذره بنزین روشنش کرد .... سیب زمینی ها رو هم ریخت وسطش ... دو تا تیکه چوب بزرگ هم آورد گذاشت کنار هم و دستاشو رو به من از هم باز کرد ... رفتم سمتش و خواستم بشینم که منو کشید تو بغلش ... با خنده گفتم: - نکن بچه ... بذار کنار این آتیش یه ذره صفا کنیم ... گونه امو بوسید و گفت: - بشین خانومم تا من برم بساط مطربی رو هم بیارم ... غش غش خندیدم و آرشاویر رفت که گیتارشو بیاره ... نشستم روی تکه چوب و خیره شدم به آتیش ... خیلی زود با گیتارش برگشت و نشست کنارم ... با عشق دستمو گذاشتم زیر چونه مو زل زدم بهش ... اونم خیره شد بهم و گفت: - اگه بخوای از اول تا آخر اینجوری زل بزنی بهم که من همه چی یادم می ره ... با خنده رومو برگردوندم سمت دریا ... در حالی که حس می کردم اینقدر دوسش دارم که دوست داشتم برم بشینم توی بغلش ... آرشاویر شروع کرد به زدن ... یه آهنگ عاشقونه می زد و من حسابی رفته بودم تو حس ... صدای دریا و صدای آرشاویر در کنار هم غوغا می کرد! - چه خوبه عاشقی اما فقط با تو ... می بینم هر شب رویای چشماتو چه احساس قشنگی من به تو دارم چقدر خوبه که می دونی دوستت دارم ... یه کم از آهنگ که گذشت هر دو خیره شده بودیم به هم ... آسمون رعد و برقی زد و دوباره نم نم شروع به باریدن کرد ... هوا داشت سرد می شد ولی ما هر دو داغ بودیم ... داغ از عشق هم ... خیره شده بودیم توی چشمای هم و آرشاویر با صدای قشنگش داشت می خوند ... دیگه طاقت نیاوردم پاشدم رفتم نشستم روی پاش ... دستشو جابه جا کرد که من جام بشه ... هنوز داشت می خوند ... بارون می ریخت روی صورتم ... دستمو آوردم بالا و نرم کشیدم روی صورتش ... دست از خوندن برداشت و زل زد توی چشمام ... آسمون غرشی کرد ... سرمو بردم جلو ... چشمامو بستم ... دستای آرشاویر حلقه شد دور کمرم ... منو کشید تو بغلش و چسبوند به خودش ... لبام داغ شد ... بارون تند شد ... رگبار روی سرمون می بارید ولی ما سفت به هم چسبیده بودیم ... نفسای هر دومون تند شده بود ... یه دست آرشاویر روی پام بود و محکم داشت پامو فشار می داد ... هوس کردم سر به سرش بذارم ... همونجوری از جام بلند شدم آرشاویر هم همراهم کشیده شد ... قدم قدم عقب می رفتم ولی آرشاویر دل از بوسیدنم نمی کند و همراهم میومد ... از پشت پام به یه تیکه سنگ گیر کرد و افتادم توی آب ... شالم افتاد روی شونه ام ... شالمو کشید پرت کرد اونطرف ... نشست کنارم . و باز هم به کارمون ادامه دادیم ... هر از گاهی از هم جدا می شدیم چند لحظه به هم نگاه می کردیم من خنده ام می گرفت می خندیدم و آرشاویر مشتاق تر از قبل جلو می یومد ... بالاخره هر دو خسته شدیم ... سرمو گرفت توی بغلش و گفت: - کی منو سیراب می کنی دختر؟ تشنه تم ... تشنه ... - یه تشنه خیلی هم زود سیراب می شه ... - نه تو گلوله نمکی ... من بیشتر تشنه می شم ... هر دو خندیدیم ... دستمو آوردم بالا ... حلقه ام توی دستم برق می زد ... گفتم: - این چی می گه؟ سرشو فرو کرد بین موهام و گفت: - می گه تو همه زندگی منی ... گونه اشو محکم بوسیدم ... بهترین جوابو بهم داد ... اینبار نوبت اون بود دستشو گرفت جلوی صورتم ... به حلقه اش اشاره کرد و گفت: - این چی می گه؟ کمی فکر کردم و گفتم: - می گه تو تا ابد در قلبتو روی هیچ کس جز من باز نمی کنی ... جوابم در عین خودخواهی بود ولی آرشاویر با مهربونی منو بغل کرد و در گوشم گفت: - شک نکن گلم ... شک نکن! این قلب تا ابد مال توئه مگه اینکه دیگه نتپه ... تا نزدیک صبح اونجا نشستیم و با هم حرف زدیم و سیب زمینی خوردیم ... وقتی خمیازه هامون شروع شد بلند شدیم گیتار آرشاویرو برداشتیم و رفتیم سمت ویلا ... صبح باید راه می افتادیم و چیزی وقت برای خوابیدن نداشتیم ...چهار پنج ساعت که وقت داشتیم رو حسابی خوابیدیم که سرحال بشیم ... حدودای ظهر بود که بالاخره برگشتیم سمت تهران ... دلم برای مامان بابام یه ذره شده بود ... توی این مدت تقریبا هر شب باهاشون حرف زده بودم اما بازم هیچی مثل دیدنشون نمی شد ... اینبار با عشق سوار ماشین آرشاویر شدم و نشستم کنار دستش ... اونم با مهر دستمو گرفت توی دستش اول بوسید و بعد گذاشت روی دنده ... همه با لبخند نگامون می کردن ... منم کمتر خجالت می کشیدم ... دیگه برای منم جا افتاده بود که آرشاویر شوهرمه و این حرکات طبیعیه ... مسیر برگشت رو اصلا حس نکردیم ... هر دو غرق صحبت بودیم ... از آینده ... از وقتی مامانش می یومد ... از وقتی این دوره انتظار تموم می شد و می تونستیم راحت با هم زندگی کنیم ... به تهران که رسیدیم یه جا ایستادیم همه بچه ها با هم خداحافظی کردیم و هر کسی رفت به سمت مسیر خودش ... من و آرشاویر هم سوار شدیم و آرشاویر گفت: - خب عزیز دلم کجا دلش می خواد بره؟ - خب معلومه! خونه ... دلم برای بابا و مامان یه ذره شده! آهی کشید و گفت: - اگه منو هم یه مدت نبینی همینقدر دلت تنگ می شه؟ با ناز گفتم: - آرشاویر ... - جاااان آرشاویر ... - لوس نشو دیگه ... - تو انگار منو جدی بیشتر می پسندی ... دوست داری جدی باشم؟ سریع صاف نشستم سر جام و گفتم: - وای نه!!! مرسی همون یه بار واسه هفتاد پشتم بس بود ... خندید و گفت: - بدجور تنبیهت کردم ... ببخش عزیز دلم ... - نه اتفاقا خیلی هم خوب بود ... فهمیدم مرد زندگیم به وقتش یه دنیا جذبه داره ... - پس فکر کردی من سیب زمینیم؟ عزیزم؟ خندیدم و گفتم: - خوب ببخشید اینجوری به نظر می یومد ... لبخندی زد و گفت: - فدای تو بشم ... موضوعی ذهنم رو حسابی مشغول کرده بود ... آرشاویر دستم رو فشار داد و گفت: - بگو خانومی ... با تعجب نگاش کردم و گفتم: - چیو؟ - همون چیزی که ذهنت رو مشغول کرده ... بگو چی توی فکرته ... از دقتش خنده ام گرفت و گفتم: - راستش یه چیزی می خوام بگم ولی ... - به ولیش فکر نکن .... حرفتو بگو خانومی ... دلو زدم به دریا و گفتم: - آرشاویر مامانت نمی تونه یه هفته بیاد و برگرده؟ آخه اینجوری ... خجالت کشیدم حرفمو ادامه بدم ... دوست نداشتم فکر کنه هول کردم ... آهی کشید و گفت: - مامان می تونه ولی آرشین نمی تونه ... - چرا؟ - چون آرشین این دو سه ترم رو کار تحقیقی باید انجام بده و گفته حتی یه روز هم نمی تونه از اونجا خارج بشه ... کارش خیلی سنگینه ... برای همین هم مامان رفت پیشش که کاراشو انجام بده ... آرشین حتی فرصت آشپزی هم نداره ... دوباره طوطی وار گفتم: - آخه اینجوری ... حرفمو قطع کرد و گفت: - توسکای من ... تو فکر می کنی برای من راحته؟ من دلم می خواد همین الان به جای اینکه تو رو ببرم تحویل بابات بدم ببرمت خونه خودم ... اما ... آرشین گناه داره ... من حاضرم تو رو عقدت کنم که خیالت از بابت من راحت بشه ... اما برای عروسی و مراسم باید هر دو صبر کنیم ... به دنبال این حرف نگام کرد تا ببینه نظرم چیه ... الان همسرم نیاز به تایید من داشت ... نباید با نق نق الکی فشاری که روی دوشش قرار داشت رو بیشتر می کردم ... از این رو گفتم: - نه عزیز دلم ... من از بابت تو خیالم راحته ... صیغه نود و نه ساله کم از عقد هم نیست ... صبر می کنیم تا درس خواهرت تموم بشه و برگرده ... دستمو گرفت توی دستش و بوسید و گفت: - به خدا شرمنده چشماتم توسکا ... حق تو این نیست ... عشق من ... من الان باید بهترین جشن ها رو برای تو بگیرم .... اصلا ... اصلا تا برگشتیم یه جشن می گیریم ... حالا که همه فهمیدن دیگه اشکالی نداره نامزدیمون رسمی بشه ... - ولی پس مامانت! - مامان اگه خوشحالی من براش مهم باشه خوشحال هم می شه ... - نمی خوام برات درسر بشه ... - نمی شه عزیزم ... نمی شه ... جلوی در خونه که رسیدیم آرشاویر فقط تا توی حیاط اومد ... توی تلفن هایی که به بابا می زدم قضیه آشتیم با آرشاویر رو هم گفته بودم و بنده خداها مامان بابا خیلی خوشحال شدن ... وقتی بابا رو دیدم دیگه نتونستم جلوی خودمو بگیرم و با همه وجودم پریدم توی بغلش ... آشکارا دیدم آرشاویر از این حرکت من و اینکه یه ربع کامل توی بغل بابا خودمو لوس می کردم ناراحت شد ... مدام پوست لبش رو می جوید و با حرص با پاش روی زمین می کوبید ... خیلی زود هم خداحافظی کرد و بدون توجه به اصرارهای مامان برای نگه داشتنش رفت ... بابا و مامان هم متوجه غیر طبیعی بودن رفتارش شدن ... ولی چیزی نگفتن ... اون شب کنار مامان بابا تلافی روزای دوری رو در آوردم و حسابی خودمو بهشون چسبوندم ... آخر شب هر چی منتظر زنگی از جانب آرشاویر شدم خبری نشد ... خودم گوشیمو برداشتم و بهش زنگ زدم ولی جوابمو نداد ... نمی دونستم چرا اینجوری می کنه ... ولی با این توجیه که لابد خسته بوده و خوابیده خودمو راضی کردمو گرفتم خوابیدم .... با اینکه خوابیدن بدون شنیدن صداش برام سخت بود ...از فردای اون روز زندگیم یه کم روی روال سابقش برگشت ... هیچ کار به درد بخوری هنوز بهم پیشنهاد نشده بود ... منم توی خونه پیش مامان بابا بودم ... آرشاویر عجیب سر و سنگین بود ... وقتی دیدم تا ظهر خبری ازش نشد خودم دوباره گوشی رو برداشتم و بهش زنگ زدم ... بعد از پنج بوق جواب داد ... - الو ... - سلام عزیزم ... معلوم هست تو کجایی؟ - خب معلومه سر کار! با تعجب از سردی صداش گفتم: - سلام کردما! آهی کشید و گفت: - سلام ... - خوبی آرشاویر ... بدون اینکه حرفی بزنه یه دفعه صدای ویلن بلند شد ... یه نوای خیلی خیلی سوزناک ... هر چی صداش کردم دیگه جوابی نداد ... نشستم لب تختم و به صدای ساز گوش کردم ... اینقدر غم داشت که بغضم گرفت ... دیگه طاقت نیاوردم گوشیو قطع کردم و زنگ زدم به پدرجون که تازه از ایتالیا برگشته بود ... با سومین بوق جواب داد: - سلام به دختر گلم ... - سلام پدر جون .... خوبین؟ رسیدن بخیر ... - ممنون عزیزم ... آره دخترم ... خوبم ... مگه می شه صدای تو رو بشنوم بد باشم؟ - لطف دارین شما ... مادر جون و آرشین جون خوب بودن؟ - خوب خوب! بهت هم یه عالمه سلام رسوندن ... سوغاتی هاتو هم دادن که من برات بیارم ... - وای شرمنده ام می کنن به خدا ... اون سری هم کلی خجالتم دادن ... شما هم که هر چی می گم قبل از رفتنتون یه خبر به من بدین تا یه سری هدیه بدم براشون ببرین هیچ وقت بهم نمی گین ... - لازم نیست شما خودتو به زحمت بندازی ... همین که منت گذاشتی شدی عروس ما خودش یه دنیاست! - ممنون پدر جون ... فقط می تونم بگم ممنون ... پدر جون چند لحظه سکوت کرد و سپس گفت: - چیزی شده توسکا جان؟ به نظر ناراحت می یای ... - راستش ... پدر جون ... من حس می کنم آرشاویر حالش خوب نیست ... - برای چی این حسو داری؟ اتفاق جدیدی افتاده؟ نگرانم کردی دختر ... - نه ... اتفاقی نیفتاده ولی از دیشب که برگشتیم با من سر و سنگینه ... الان هم که خودم بهش زنگ زدم باهام حرف نزد فقط صدای ویلن می یومد ... - اه اه پس اوضاع وخیمه ... - چرا؟! - آرشاویر فقط مواقعی که خیلی دلش گرفته می ره سراغ ویلنش ... - آخه برای چی باید دلش گرفته باشه ... - دیروز بینتون اتفاقی افتاد؟ چون وقتی آرشاویر اومد خونه حالش زیاد تعریفی نداشت .... بحثی چیزی؟ - نه به خدا ... اصلا موضوعی نبود ... فقط از وقتی من اومدم توی خونه آرشاویر از این رو به اون رو شد ... پدر جون با صدایی که خنده توش موج می زد گفت: - پس بگو! پدر سوخته دلش تنگ شده ... - ولی ... - ولی چی؟ - پدر جون حس می کنم نسبت به رابطه من و بابا هم یه جورایی ... پدر جون پرید وسط حرفم و گفت: - راست می گی؟ تو مطمئنی؟ - باور کنین تا من پریدم تو بغل بابا آرشاویر اخماش در هم شد ... آهی کشید و گفت: - این حالتاش مشکوکه ... ولی باید باهاش مدارا کنیم ... - آخه اگه بدتر بشه چی؟ - انشالله که نمی شه ... فقط تو حساسیتشو تحریک نکن ... - باشه سعی می کنم ... الان باید چی کار کنم؟ - برو خونه ما ... برو پیشش ... - اون که گفت سر کارم ... - نخواسته تو بفهمی توی خونه است ... حوصله بیرون اومدنو نداشت ... - باشه من الان می رم اونجا ... - آفرین دختر گلم ... بعد از قطع کردن تلفن تند تند آماده شدم و بعد از گفتن به مامان و بابا رفتم به سمت خونه آرشاویر اینا ... قبلش یه دسته گل بزرگ از گلای رز سرخ خریدم که تقدیمش کنم به عشقم ... باید می فهمید که در حال حاضر برام از هر کسی مهم تره ... حسادت براش مثل زهر بود ... دم خونه شون که رسیدم قبل از اینکه پیاده بشم زنگ زدم به آرتان ... اونم باید تاییدم می کرد ... آرتان مریض داشت و به خاطر همین مجبور شدم تند تند براش قضیه رو تعریف کنم ... کمی فکر کرد و گفت: - یعنی داره به بابای توام حسادت می کنه؟ خب این با وجود بیماریش طبیعیه ... باید خیلی مراقب باشی توسکا ... حواست باشه ببین به کیا حساس می شه ... از همونا دوری کن ... - آخه از بابام که نمی تونم دوری کنم ... - فقط یه مدت کوتاه ... همیشه که آرشاویر پیشت نیست .... هر وقت که بود بیشتر از بابات به اون توجه نشون بده ... اون مثل یه بچه کوچولو می مونه که دوست نداره مادرشو با کسی تقسیم کنه ... - باشه ... همین کارو می کنم ... - الان داری می ری پیشش؟ - آره ... - شماره منو روی گوشیت سیو کن بابا ... بعد گوشی رو بذار یه جایی که جلوی چشمش باشه من نیم ساعت دیگه زنگ می زنم روی گوشیت تو یه نگاه کن و جواب نده ... به آرشاویر بگو فعلا تو مهم تری ... یا هر چیزی که می دونی آرومش می کنه ... لبخند موذیانه ای زدم و گفتم: - یعنی گولش بزنم؟ با صدایی که خنده توش موج می زد گفت: - نه ... فقط می خوای حساسیتشو کم کنی .... - باشه ... فکر خوبیه ... - یادت نره ها! اگه یادت بره تا زنگ بزنم اسمم می افته و اونوقت گاوت دو قلو زایمان می کنه ... غش غش خندیدم و گفتم: - نه الان درستش می کنم ... گوشیو که قطع کردم سریع اسم آرتانو عوض کردم و رفتم پایین ... _____________چهار پنج بار زنگ زدم تا بالاخره در باز شد ... داشتم حیاط طویلشون رو طی می کردم که یهو در سالن باز شد و آرشاویر با لباس راحتی از خونه پرید بیرون .... منم سرعت قدم هامو زیاد کردم ... نزدیکش که رسیدم قبل از اینکه حرفی بزنه پریدم توی بغلش و پاهامو دور کمرش حلقه کردم ... آرشاویر دستاشو دور بدنم حلقه کرد و با خنده گفت: - دختر الان می افتادم! - می خواستم امتحانت کنم ... اگه منو نمی تونستی نگه داری ازت طلاق می گرفتم ... یعنی چی؟! مرد باید بتونه زنشو تحت هرشرایطی بلند کنه ... کنار لاله گوشم گفت: - پس تو شانس آوردی که شوهرت زیادی قویه ... و لاله گوشمو با لبش آروم کشید ... قلقلکم شد و با خنده گفتم: - نکن آرشاویر ... منو گذاشت روی زمین و گفت: - اینجا چی کار داری فسقلی؟ دسته گل رو گرفتم طرفش و گفتم: - اومدم عشقمو ببینم خوب ...دلیلی دیگه ای نداره ... خم شد دستمو بوسید و گل رو از دستم گرفت ... بعدم دستشو پیچید دور کمرم و دو تایی رفتیم به سمت خونه ... منو نشوند روی مبل و رفت برام آبمیوه بیاره ... گوشیمو گذاشتم روی میز و نشستم منتظر ... خوشحال بودم که آرشاویر طوری برخورد کرد که انگار طوری نشده ... اینجوری راحت تر بودم ... با آبمیوه برگشت و نشست کنارم ... دسته گلو هم گذاشته بود داخل آب ... گفت: - چه خبرا خانومی؟ - هیشی ... سلامتی ... شما چه خفرا ... لبخندی زد و گفت: - با من اینجوری حرف نزن جنبه ندارما ... خندیدم و مشغول نوشیدن آبمیوه ام شدم ... اونم در سکوت مشغول بازی با ریشه های شال من شد ... بی مقدمه گفتم: - آرشاویر ... من اذیتت می کنم؟ سریع نگاهم کرد و گفت: - نه ... نه اصلا ... چرا اینطوری فکر کردی؟ - حس کردم ... - حست غلطه عزیزم ... من ... این منم که باعث آزار تو می شم ... اصلا عاشقی به من نیومده ... انگار می خواست یه چیزی بگه ... باید کمکش می کردم ... خودمو بهش نزدیک تر کردم و گفتم: - این چه حرفیه عزیزم؟ مگه چیزی شده؟ من که از دست تو ناراحت نیستم ... - ولی می شی ... می دونم که می شی ... اخلاق من باب طبع هیچ دختری نیست ... - آرشاویر! این چه حرفیه؟ من اخلاق تو رو خیلی هم دوست دارم ... - نه ... حتی تو هم بهم گفتی برو مرد شو ... یادته؟ - اوه عزیز دلم ... من عصبانی بودم ... بعدشم دوست نداشتم جلوی من خودتو کوچیک کنی ... همین ... آهی از ته دل کشید و گفت: - توسکا ... باور کن نمی خوام تو رو هم از دست بدم ... نمی خوام ... تو رو به هیشکی نمی دم ... واقعا حس کردم یه بچه کوچولوئه که نیاز به حمایت داره ... سرشو بغل کردم و پیشونیشو بوسیدم و گفتم: - عزیز دلم توسکا وقتی دلشو بده به یه نفر دیگه داده ... محاله بتونم ازت دل بکنم ... - توسکا ... تو ... تو نمی دونی چه به روز من اومده ... داشتیم به بحث مورد علاقه من نزدیک می شدیم ... دوست داشتم همه چیزو از زبون خودش بشنوم ... با کنجکاوی گفتم: - بگو عزیزم .... بگو تا بدونم ... - گفتن نداره ... فقط از من بیزار می شی ... - عزیز من ... تو رو خدا اینجوری فکر نکن ... من فقط می خوام خودتو خالی کنی ... - می خوام بگم ... دوست دارم تو همه چیزو بدونی اما می ترسم ... از رفتنت می ترسم ... صورتشو گرفتم بین دستام ... بوسه ای نرم روی لبش زدم و گفتم: - من هیچ جا نمی رم ... تا ابد بیخ ریشت بسته شدم ... لبخندی زد ... سیگارشو از روی میز برداشت ... سیگاری روشن کرد و گفت: - یه دختری بود ... توی ایتالیا ... بیست و دو سالش بود ... منم بیست و پنج بودم حدودا ... برام مهم شد ... دوست داشتم خوشحالش کنم ... دوست داشتم هر کاری که اون دوست داره بکنم ... نمی خواستم ناراحت بشه ... می خواستم باهاش ازدواج کنم ... دوسش داشتم ولی عاشقش نبودم ... به اینجا که رسید پک محکمی زد به سیگارش ... زل زد توی چشمام و گفت: - من الان عاشقم ... اون موقع نبودم ... باور کن نبودم ... دستشو فشار دادم و گفتم: - می دونم عزیزم ... بگو ... اخم ابروهاشو به هم نزدیک کرد و گفت: - منو بوسید ... اون منو بوسید ... من می خواستم بعد از ازدواج باهاش باشم ... چون خودش برام مهم بود نه جسمش ... ولی کدوم پسریه که یه دختر بره طرفش و دلش نلرزه ؟ به خصوص که دختره رو هم دوست داشته باشه ... من اوج احساس بودم و اون اوج خشم ... تصورش هم دیوونه ام می کنه ... من لطافتو دوست داشتم و اون خشونتو ... از تصور بوسیده شدن آرشاویر توسط دختر دیگه حالم بد شد ... اما به روی خودم نیاوردم نباید می فهمید ناراحت شدم وگرنه حالش بد می شد ... سعی کردم خونسرد باشم ... ادامه داد: - تصور کن من موقع بغل کردنش بوسیدنش دوست داشتم آهنگ ملایم گوش کنم .... اون آهنگ متال ... من دوست داشتم نرم بغلش کنم اون دوست داشت لباساش تو دست من جر بخوره ... به اینجا که رسید بغص صداشو لرزوند ... - سعی کردم اونجوری باشم ... اما نشد ... به روحیه ام نخورد ... اونی نشدم که گراتزیا می خواست ... برای همینم از دستش دادم ... آخ ... نبودی ... ندیدی توسکا ... وقتی گراتزیا رو لخت بین یه عده مرد و زن ... به اینجا که رسید به هق هق افتاد ... با ترس بغلش کردم و شروع به نوازش کمرش کردم ... تو همون حالت گفتم: - عزیزم ... عشق من ... تموم شده ... بس کن آرشاویر ... الان منو داری ... الان من پیش توام ... انگار حرفای منو نمی شنید ادامه داد: - می زدنش ... عین یه حیوون تو دستای اون قهقهه می زد و اونا کتکش می زدن ... با شلاق با کمربند ... وقتی می خواستم از زیر دست اونا درش بیارم چند تا از این ضربه ها که بهم خورد نفسمو بند آورد ... اما گراتزیا لذت می برد ... اون بیمار بود ... من باید کمکش می کردم ... باید کمکش می کردم ... اما تنهاش گذاشتم ... من تنهاش گذاشتم و اجازه دادم تو دستای اون عوضیا جون بده ... به اینجا که رسید دوباره صدای هق هقش اوج گرفت ... واقعا ترسیده بودم ... هر کاری می کردم آروم نمی شد ... یهو منو کشید توی بغلش و با یه حالت هیستریک گفت: - من گراتزیا رو فقط دوست داشتم ... اما تو رو ... تورو می پرستم ... عاشقتم ... اون موقع که گراتزیا رو تو بغل کسای دیگه دیدم داشتم دیوونه می شدم ... می خواستم خودمو بکشم ... حالا اگه تو رو ... اگه یه روزی تو رو ... به اینجا که رسید زد به سیم آخر نعره کشید: - نههههههه ... نمی ذارم ... نمی ذارم دست کسی به تو بخوره ... می کشم ... هم خودمو هم اونا رو هم تو رو ... نمی ذارم ... به خداوندی خدا نمی ... دیگه نتونست ادامه بده ... داشتم توی بغلش له می شدم ولی گذاشتم خودشو تخلیه کنه ... بمیرم الهی ... آرشاویرم داشت با این افکار زجر می کشید ... حق داشت اینقدر به همه چی شک داشته باشه ... کاش می شد کمکش کنم ... کاش می شد یه جوری آرومش کنم ... خدایا خودش نجاتش بده از این زجر ... __________________


امضاي کاربر :
خــــــــدایـا
من اینجا دلم سـخـت معجزه میخواهد
و تو انگار
معجزه هایت را گذاشته ای برای روز مــبادا.....




سه شنبه 02 مهر 1392 - 21:33
نقل قول اين ارسال در پاسخ گزارش اين ارسال به يک مدير
تشکر شده: 1 کاربر از faezeh به خاطر اين مطلب مفيد تشکر کرده اند: rana &



برای نمایش پاسخ جدید نیازی به رفرش صفحه نیست روی

تازه سازی پاسخ ها

کلیک کنید !



برای ارسال پاسخ ابتدا باید لوگین یا ثبت نام کنید.


پرش به انجمن :