× توجه!


سلام مهمان گرامی؛
، براي مشاهده تالار ميبايست از طريق ايــن ليـــنک ثبت نام کنيد


نام کاربري : پسورد :
يا عضويت | رمز عبور را فراموش کردم
× خوش آمديد به انجمن تخصصي ما خوش امديد
× مهم! قوانين را حتما مطالعه کنيد
× مهم! کپي رايت را رعايت کنيد



تعداد بازديد 58
نويسنده پيام
faezeh آفلاين


ارسال‌ها : 916
عضويت: 23 /5 /1392
محل زندگي: تبريز
سن: 17
تعداد اخطار: 2
تشکرها : 57
تشکر شده : 485

رمان توسكا(پست21)
- الو سلام ... - سلام شهریار جان خوبی؟ - ممنون خانوم! شما که از بس به من زنگ می زنی من شرمنده می شم ... - اذیت نکن دیگه ... - کجایی خانوم؟ - تو خونه ... کجا باید باشم؟ کار که ندارم بیکار افتادم اینجا ... - خوب پس به موقع زنگ زدم ... - خبری شده؟ - آره یه فیلم خوب برات دارم ... البته اینبار من تهیه کننده اش نیستم ... - چه عجب! - دست شما درد نکنه ... اینقدر از من خسته شدی؟ ریز خندیدم و گفتم: - نه ... ولی دیگه داشتیم باعث شایعه سازی می شدیم ... اکثر فیلمای من تهیه کنندگیش با توئه ... - نه خانوم نگران نباش ... کسی جرئت نداره پشت سر من شایعه بسازه ... - اه اه! بابا جذبه! مردونه خندید و گفت: - شیطونی نکن شیطون خانوم! الان فیلمنامه رو برات می یارم ... بخون خبرشو بهم بده ... - باشه ... وقتی تو معرفی کنی یعنی خوبه دیگه ... چند لحظه سکوت کرد و سپس با صدای آهسته ای گفت: - مرسی ازت ... بابت اعتمادت خانوم گل ... چشمامو بستم ... حرفش هیچ لذتی بهم نبخشید ... زمزمه کردم: - کاری نداری؟ - نه مواظب خودت باش ... - خداحافظ ... یکی دو ماهی بود که شهریار عجیب خودشو به من نزدیک کرده بود و منم به جورایی بهش پناه برده بودم ... البته هیچ حرفی به جز فیلم و کار نداشتیم که با هم بزنیم ... حتی یه بار هم در مورد خودش یا آرشاویر حرفی نزده بود ... برای همینم من کم کم باهاش احساس راحتی کردم ... حتی یکی دوبار هم با هم رفتیم بیرون ... خیلی آقا وار رفتار می کرد اما برای منی که مدام داشتم با آرشاویر مقایسه اش می کردم زیاد هم دلچسب نبود ... به خصوص که همه اش می ترسیدم بهم گیر بده و مثل آرشاویر شکاک باشه ... برای همین هم حد خودمو باهاش رعایت می کردم ... کم کم داشتم می فهمیدم که پسر خوبیه ... همه که مثل هم نبودن! - خانم مشرقی ... این مطمئنم بهترین کار سینمایی شما خواهد شد ... با دست شقیقه ام رو مالش دادم ... این تهیه کنندهه بدجور روی اعصابم بود ... از بس حرف می زد سرم داشت می ترکید ... آخ شهریار کاش اینم کار خودت بود ... این منو دیوونه کرد! شهریار هم نشسته بود کنار یارو و با خنده داشت منو برنداز می کرد ... از قیافه اش منم خنده ام گرفت ... یه لحظه یاد آرشاویر افتادم ... اگه بود الان چه فکری در موردم می کرد؟ چهار ماه از آخرین باری که دیده بودمش می گذشت ... بعضی وقتا دل ازم نافرمانی می کرد و سر می ذاشت به کوی اون ... اینجور وقتا با بدبختی یکی از آهنگاشو گوش می کردم و زل می زدم به تنها عکسی که ازش داشتم ... یه کم آروم می شدم ولی چه جوری باید به دلم حالی می کردم که دیگه آرشاویری نیست ... دیگه کسی نیست که ازم حمایت کنه ... دیگه ... با صدای تهیه کننده پریدم بالا: - خانوم مشرقی ... شما با این شرایط موافق هستین ؟ دیگه چه فرقی می کرد؟ سری تکون دادم و زیر قرارداد رو امضا کردم ... اینقدر از همه چی بریده بودم که حتی نپرسیدم هم بازی هام کی هستن؟! فقط می خواستم سرم گرم باشه ... ولی این سوالو شهریار پرسید: - بالاخره بازیگر نقش اول مرد انتخاب شد؟ - نه هنوز ... شهریار با تعجب گفت: - نه؟!!!! ای بابا! کمتر از یک ماه دیگه فیلمبرداری شروع می شه ... پس می خواین چی کار کنین؟ - تقصیر آقای شکوهیه ... پدر ما رو در آورده ... - آقای شکوهی کیه؟ - کسی که انتخاب بازیگر با اونه ... می گه این نقش یه بازیگر خاص می خواد ... چیزی که تو ذهنشه فکر کنم هنوز از مادر زاییده نشده ... ما خودمون خیلی ها رو پیشنهاد دادیم ولی همه رو رد کرده ... - ای بابا! - با این کارای این آقا فکر کنم کار فیلمبرداری عقب بیفته ... کارگردان سکته نکنه خوبه ... - چی بگم والا؟! خدا به دادتون برسه! از جا بلند شدم و گفتم: - دیگه با من کاری ندارین؟! - نه ... می تونین برین ... خیلی لطف کردین ... شهریار هم از جا بلند شد و گفت: - من ماشین ندارم توسکا منو هم تا یه جایی برسون ... هر دو خداحافظی کردیم و از دفتر خارج شدیم ... توی ماشین که نشستیم شهریار گفت: - از فیلمنامه راضی بودی؟ فکر کنم با همه کارایی که تا الان کردی فرق داشته باشه ... - آره خیلی خاصه ... اما زیاد از حد عاشقانه اس عین رمانای ایرانی می مونه ... - قشنگی و خاصیش به همینه ... - من همه فیلمای عاشقانه ام عشقشون در کنار یه مسئله دیگه بیان می شدن اما این عشقش هم توی دل عشق بیان می شه به نظر من اگه قسمتای عاشقانه اش حذف بشه دیگه هیچی ازش نمی مونه ... - درسته! و با بازیه تو می شه یه فیلم عاشقانه فوق العاده ... - حالا کاش همبازیم کسی باشه که بتونم باهاش حس بگیرم ... - رفتگر محله هم که باشه تو عالی درش می یاری ... لبخندی زدم و گفتم: - شاید ... شهریار رو پیاده کردم و خودم رفتم سمت خونه ... داشتم ماشین رو پارک می کردم که گوشیم زنگ خورد ... نگاه کردم روی صفحه اش ... ترسا بود ... عجیبه! خیلی وقت بود با من تماس نگرفته بود ... با تعجب جواب دادم: - الو ... - سلام ترسا خانوم کم پیدا! - سلام توسکا جونم ... خوبی؟ چطوری خوش می گذره؟ بابا چه خبره اینقدر فیلم زرت زرت می دی بیرون؟ خسته شدم هر بار خواستم برم سینما فقط فیلمای تو رو دیدم ... خندیدم و گفتم: - حقا که وروره جادویی ... - آره آرتانم همین عقیده رو داره ... دو تایی با هم خندیدم که یه دفعه گفت: - وای داشت یادم می رفت برای چی زنگ زدما ... توسکاااااااااااا از جیغش پریدم بالا و گفتم: - هان؟!!!! بابا کر شدم! - خبر نداری! - از چی؟! - آرشاویر ... آرشاویر برگشته ... پریدن رنگم رو حس کردم ... زانوهام از تو شروع به لرزیدن کردن ... اسمش که می یومد همیشه همینطور می شدم ... با صدای لرزون گفتم: - جدی؟ - آره ... آره ... دیروز رفته پیش آرتان ... آرتان می گفت حالش خیلی بهتر شده ... می گفت با چند جلسه روانکاوی توپ توپ می شه! آه کشیدم ... پس بالاخره راحت شد ... خدا رو شکر! ترسا وقتی دید صدام در نمیاد گفت: - کوشی؟! هستی؟ - هستم ... - تعجب کردی؟ - نه ... خوشحالم ... راحت شد ... - تازه! با مامان و خواهرش هم برگشته ... گویا درس خواهرش تموم شده! چشمام گرد شدن! چه زود! درس آرشین که باید سه چهار ماه دیگه تموم می شد ... آرشاویر گفته بود درسش خیلی خوبه لابد ... لابد زودتر پاس کرده بود ... بغض داشت خفه ام می کرد ... ترسا با هیجان گفت: - حالا همه اینا به کنار ... قسمت هیجان انگیزش مونده ... دیگه هیجان انگیز تر از این؟ لابد الان می گه می خواد بیاد خواستگاریت ... اگه اینو بگه دیگه می شه اوج هیجان ... خودم از فکر خودم خنده گرفت و گفتم: - دیگه چی؟ - ببینم تو تا حالا متوجه یه پرشیای سفید نشده بودی که تعقیبت کنه ... توی ذهنم به تحلیل پرداختم ... پرشیا ... سفید ... دنبال من ... یادم نمی یومد ... گفتم: - نه ... چیزی یادم نمی یاد ... - خوب از بس خنگی دیگه ... آرشاویر به آرتان گفته دو ماه اولی که از ایران رفته یه بادیگارد واسه ات گذاشته که مشکلی برات پیش نیاد ... خودش اعتراف کرده که اون موقع هنوزم درگیر بیماری بوده ... ولی می گفت الان دیگه اصلا تمایلی به این کار ندارم ... توسکا خودش اینقدر بزرگ شده که بتونه از خودش دفاع کنه ... اونقدر هم نجابت داره که به کسی اجازه نده نزدیکش بشه ... بعدم گفت از صمیم قلب براش آرزوی خوشبختی می کنم ... چیزی که من نتونستم بهش بدم ... خدایا چرا این قلب لعنتی از کار نمی ایستاد؟!!! اینقدر تند می کوبید که نفسمو بند آورده بود ... بغض داشت خفه می کرد ... نالیدم: - تو اینا رو از کجا می دونی؟ - آرتان عادت داره صدای بیماراشو ضبط کنه و شبا بشینه گوش کنه و تحلیلش کنه ... دیشب که داشت به صدای آرشاویر گوش می کرد من از پشت در اتاقش رد شدم و صدا رو شنیدم ... صبح هم محض احتیاط رفتم پیداش کردم و از نو گوش کردم ... خودش اینا رو گفت ... دیگه طاقت نداشتم ... فقط گفتم: - کاری نداری ترسا؟ انگار فهمید حالم خیلی خرابه ... با نگرانی گفت: - خوبی توسکا؟ - خوبم ... خداحافظ ... دیگه منتظر حرفی ازش نشدم ... تماسو قطع کردم و گوشیو پرت کردم روی صندلی کناری ... سرمو گذاشتم روی فرمون و از ته دل زار زدم ... خدایا آرشین و مامانش برگشتن ... حالش هم خیلی خوبه ... الان همه چیز شده اونجوری که من آرزوشو داشتم ... ولی آیا دیگه من دلی دارم که بتونم تقدیمش کنم؟ و آیا دیگه اون اونقدر احساساتی هست که جلوی پای من زانو بزنه؟ جوابم به خودم نه بود .... یه نه قاطع! پس گریه کردم تا باقی مانده حسرت ها و احساساتم هم از بین برن ... این تنها راه چاره بود ...
توسکا ... همین امروز می ری قراردادو فسخ می کنی ... بگو پشیمون شدی غرامتشو هم من خودم می دم ... قول میدم که تو هیچ ضرری نکنی ... با تعجب نگاش کردم و گفتم: - چی می گی شهریار؟ هل هل منو از خونه کشوندی بیرون که اینو بهم بگی؟ تو که می گفتی خیلی فیلم موفقی می شه و خیلی خاصه ... هفته دیگه فیلمبرداری شروع می شه ! مگه می شه فسخش کنم؟!!!! اون بدبختا چه گناهی کردن؟ هر چقدرم که خسارت بدی بازم جبران تلف شدن وقتشون که نمی شه ... با کلافگی دستی کرد توی موهاش و گفت: - ای بابا! توسکا ... من یه فیلم بهتر برات پیدا کردم ... - نمی خوام ... داد کشید: - لعنتی! و مشتشو کوبید روی میز ... اولین بار بود که شهریار رو تو این حالت می دیدم ... با تعجب صندلیمو بهش نزدیک تر کردم و گفتم: - چته شهریار؟ چرا اینجوری می کنی؟ طوری شده؟ خوبه کافی شاپ خلوت بود وگرنه الان دوباره بازار حرف و حدیث داغ می شد ... شهریار نفسشو با صدا داد بیرون و با عجز گفت: - من نمی خوام تو توی اون فیلم بازی کنی ... می فهمی؟! - حداقل برام دلیلی بیار ... زل زد توی چشمام ... چند ثانیه طولانی و سپس گفت: - چون ... چون آرشاویر قراره همبازیت بشه!!!! حس کردم فشار قوی برق به تنم وصل شد ... همه بدنم مور مور شد و بی حس و سوزن سوزن شدم ... تکیه دادم به پشتی صندلی و چشمامو بستم ... شهریار چنان با سرعت از روی صندلی بلند شد که صدای افتادن صندلیش سکوت کافی شاپو به هم ریخت ... اومد طرفم و با نگرانی گفت: - توسکا ... توسکا جان ... خوبی؟! خوب بودم؟ نه نبودم ... حالم اصلا خوب نبود ... بغض گلومو فشار می داد ولی نمی تونستم گریه کنم ... انگار یه گوجه سبز گنده راه گلوم و نفسمو بسته بود ... لیوانی به لبام نزدیک شد ... - بخور ... بخور عزیزم ... آروم باش ... هنوز طوری نشده ... دیگه نمی ذارم اذیتت کنه ... قول می دم که نذارم هیچ اتفاقی بیفته ... جرعه جرعه شربت قند رو سر کشیدم و کم کم حس کردم فشارم به حالت نرمال برگشت و بدنم هم از بی حسی خارج شد و تونستم چشمامو باز کنم ... نگاه نگران شهریار تو چشمام قفل شد ... سعی کردم لبخند بزنم ... حالا پیش خودش چی فکر می کرد؟ فکر می کرد من کشته و مرده آرشاویرم و از شنیدم اسمش اینجوری شدم؟ یا اینقدر ترسو شدم که از ترسم داشتم پس می افتادم؟ خدا خودش شاهده که هیچ کدوم از اینا نبود ... من نا خودآگاه اسمشو که می شنیدم رعشه می گرفتم ... بدون اینکه پای احساسم در میون باشه ... دیگه به نبودش به نداشتنش عادت کرده بودم ... شهریار وقتی مطمئن شد حالم بهتره سر جاش نشست و گفت: - ببین از شنیدن اسمش چی شدی! حالا فکر کردی من اجازه می دم تو باهاش بازی کنی؟ محاله! صدامو پیدا کردم و گفتم: - شهریار از جانب من تصمیم نگیر ... با چشمای گرد شده گفت: - یعنی می خوای تو اون فیلم لعنتی ... - باید با بابام حرف بزنم ... - یعنی حرف من برات ... - اه اینقدر یعنی یعنی نکن! یعنی اینکه من و تو احساسی عمل می کنیم اما بابا عاقلانه ترین تصمیمو می گیره ... اولین بار بود که مستقیما داشتم به احساسش اشاره می کردم ... سرشو انداخت زیر و مشغول بازی با فنجونش شد ... از جا بلند شدم و گفتم: - منو ببر خونه ... سریع بلند شد و بعد از حساب کردن پول قهوه ها هر دو از کافی شاپ خارج شدیم و سوار ماشینش شدیم ... پرسیدم: - اگه قرار بشه تو این فیلم بازی کنم تمرین هم باید بکنم باهاش؟ انگار دوست نداشتم اسمشو بیارم ... فرمونو محکم فشار داد توی دستش و گفت: - تمرینای این فیلم یک ساعت قبل از هر پلان انجام می شه ... رسیدیم جلوی در خونه ... پیاده شدم و زیر لب گفتم: - ممنون بابت خبرت ... خداحافظ اومدم برم سمت در که صدام کرد: - توسکا ... برگشتم: - بله ... - محض رضای خدا به بابات بگو توی تصمیم گیریش احساس منو هم مد نظر قرار بده ... زیر لب به خودم فحش دادم ... خودم باعث شدم روش باز بشه ... آهی کشیدم و بدون دادن جواب رفتم سمت در ... در حال رو که باز کردم مامان اومد به استقبالم ... بهتر از قبل تحویلم می گرفت ... به لبخندی گرم مهمونش کردم و گفتم: - چطوری مامان خودم؟ - الحمد الله مامان ... بیا برو تو اتاقت دوستت یه ساعته منتظرته ... با تعجب گفتم: - دوستم؟ - طناز دیگه مامان ... سریع رفتم سمت اتاقم ... باز چی شده بود؟! درو که باز کردم دیدمش که لب تخت نشسته و زل زده به گلای قالی ... با شنیدن صدای در سرشو آورد بالا ...لبخند زدم و گفتم: - چه عجب ... خانوم کم پیدا ... بالشو پرت کرد به سمتم و گفت: - تو خفه .... بیشعور! روی هر چی دوسته سفید کردی .... خوبه می بینی من چه حالی دارم و لالی یه حالم از من نمی پرسی ... حق داشت گله کنه! اما اگه الان می گفتم حق داری دیگه ول کن نبود برای همینم گفتم: - پاشو جمعش کن خوبه می بینی چقدر سرم شلوغه خودت یه خبر از من بگیر خوب ... - بمیری! رو که نیست ... حیف سنگ پا قزوین! خنده ام گرفت و با خنده نشستم کنارش ... غم توی چشماش هنوز هم بیداد می کرد ... چه روزگاری داشت این دختر ... با اینکه من وضعیتشو نداشتم اما یه جورایی درکش می کردم منم جسمم باکره بود اما روحم از باکره گی خارج شده بود ... درست مثل طناز .... دستمو گرفت توی دستش و گفت: - توسکا ... یه چیزی درست نیست! با تعجب گفتم: - هان؟ چی؟! - باورت می شه من همه خواستگارام به شکل عجیب غریبی دارن می رن و دیگه هم پشت سرشون رو نگاه نمی کنن؟ همونایی که یه روزی می مردن تا یه گوشه چشم بهشون نشون بدم ... - آخه یعنی چی؟ متوجه نمی شم ... - از شادمهر شروع شد ... یادته که گفتم پنچر شد و بعدم قرار گذاشت برای یه روز دیگه ... اما بعدا بعد از اینکه یه مدت از من فرار کرد یه روز اومد جلو و بهم گفت پشیمون شده ... باور کن دوست داشتم بمیرم اما به خودم دلداری دادم و گفتم قحطی خواستگار که نیومده ... بعدی اومد خونه و دقیقا روزی که قرار بود بریم واسه حرف زدن مامان پسره زنگ زد و عذر خواهی کرد گفت پسرش منو نپسندیده ... کار به همین جا ختم نشد تا حالا چهار نفر به همین شکل غیب شدن ... من می دونم یه کاسه ای زیر نیم کاسه است ... - عجیبه! اگه تو ایرادی داشتی می شد اینو پذیرفت اما ... به نظر خودت قضیه چیه؟ - نمی دونم ... نمی خوام توهم بزنم ... اما حسم بهم می گه کار احسانه ... با خنده گفتم: - اینا توهمات آدم عاشقه ... - نه به جون خودم! اون روز که با شادمهر می خواستم برم بیرون وقتی داشتم خداحافظی می کردم که برم خونه دیدم که احسان داره با شادمهر یه گوشه حرف می زنه ... همون روز شک کردم ... - آخه ... آخه چه دلیلی داره؟ - چه می دونم چه دردی تو جونشه! اما می خوام مطمئن بشم ... - چه جوری؟ - یه نفر باید بیاد خواستگاری من ولی به شکل صوری ... بعدم قرار بذاریم بریم حرف بزنیم تا ببینم آیا سر و کله احسان پیدا می شه یا نه ... کمی فکر کردم ... راست می گفت فکر خوبی بود ... گفتم: - حالا خواستگار از کجا پیدا کنیم؟ - این دیگه کار توئه ... - ای بابا! مگه من بنگاه امور خیر دارم ... لبخند تلخی زد و گفت: - نه ولی منم جز تو کسی رو نداشتم که ازش اینو بخوام ... دلم براش سوخت ... آتیشی که اون توش بود هزار بار بدتر از آتیش من بود ... سرمو تکون دادم و گفتم: - بازم باید دست به دامن سام بشم ... سرشو انداخت زیر و گفت: - به خدا خجالت می کشم ... - پاشو کاسه کوزه تو جمع کن دیوونه! ولی زن عمومو چی کار کنم؟! - همینو بگو ... - حالا یه کاریش می کنم ... شایدم گفتم به یکی از دوستاش بگه ... - اینجوری بهتر هم هست ... - باشه خیالت راحت ... بعد از رفتن طناز تازه خودم به صرافت آرشاویر افتادم ... یه راست رفتم سراغ بابا و با استرس براش تعریف کردم بابا خوب به حرفام گوش داد و بعد که حرفام تموم شد بدون اینکه چیزی بگه به فکر فرو رفت ... منم عین بچه های خطاکار ساکت نشستم تا ببینم مجازاتم چیه؟ بعد از چند دقیقه سکوت بابا گفت: - به نظر من که بهتره عقب نکشی ... - چرا؟ - نشنیدی که توی بعضی از فیلما وقتی یکی از بازیگرا به مشکل بر می خوره و حاضر به بازی نمی شه چه جوری همه جا مثل بمب می ترکه و همه می فهمن؟ - درسته ... - تو باید تو این فیلم بازی کنی چون اگه این خبر صدا کنه خیلی بد می شه ... تبلیغات این فیلم توی نشریات چاپ شده ... اسم توام به عنوان بازیگر نقش اول آورده شده ... الان هم لابد همه جا پخش شده که آرشاویر هم توی این فیلم هست تو اگه بکشی کنار باعث به وجود اومدن خیلی حرفا می شی ... بهتره که جایگاه خودتو حفظ کنی ... - یعنی می گین؟ - آره من می گم کار خراب شده رو بدتر از این نکن ... آهی کشیدم و گفتم: - باشه هر چی شما بگین ... - حالا چی شده که هوس بازیگری زده به سرش؟ - والا منم خبر ندارم ... من تازه امروز شنیدم ... بابا از جا بلند شد و در حالی که می رفت سمت دستشویی که وضو بگیره گفت: - فقط می تونم بسپارمت به خدا ... همین ... زیر لب اسم خدا رو صدا زدم و از جا بلند شدم ... اینکه پاهام می لرزید حالت عجیبی بود که اعصابمو به هم می ریخت ... ماشینو پارک کردم و رفتم پایین ... لوکیشن اولیه مون یه خونه بود توی خیابون نیاوران ... خونه که چه عرض کنم ... باغ بود! درو که زدم یکی از بچه ها تدارکات درو برام باز کرد سوئیچو دادم بهش تا خودش ماشینو یه جای مناسب داخل باغ پارک کنه ... و رفتم تو ... بچه ها تیکه به تیکه پخش بودن ... داشتم دنبال یه آشنا می گشتم که یهو شهریارو دیدم ... وا! این اینجا چی کار می کرد؟! با دیدن من و چشمای گشادم خندید و اومد طرفم ... بدون سلام و علیک گفتم: - شهریار تو اینجا چی کار می کنی؟ با لبخند گفت: - ممنون از سلام و احوالپرسی گرمت ... - ا جواب منو بده ... - بابا بده اومدم تو تنها نباشی؟ تو این اکیپ نه من هستم نه فریبا نه بقیه بچه ها ... دیدم ممکنه غریبی کنی ... تو دلم گفتم: - یه کلمه بگو آرشاویر که هست چشم نداری منو باهاش تنها ببینی ... ولی لال شدم و نذاشتم روش بیشتر از این باز بشه ... چند تا از بچه ها اومدن طرفمون و اجازه صحبت بیشتر بهمون ندادن ... بی اراده داشتم با چشم دنبال آرشاویر می گشتم ... اینقدر چشم گردوندم تا بالاخره دیدمش ... اما ... خدای من! این دختره ... این دختره کی بود کنارش؟!!!! قیافه اش خیلی آشنا بود ... چسبیده بود به آرشاویر ... بازوی آرشاویر بین دستای ظریفش حبس شده بود و دو تایی داشتن غش غش می خندیدن .... فارغ از این دنیا ... چقدر دختره خوشگل بود ... چرا قلبم داشت می یومد تو دهنم؟ چرا صورتم اینقدر داغ شده؟ چرا حس می کنم نمی تونم راه برم؟ خدایا .... این دیگه چه بلائیه؟ یعنی آرشاویر تو شش هفت ماه همه چی از یادش رفت؟! به همین راحتی؟ ولی اون که هنوز به من محرمه ... نفهمیدم چطور همراه گریمور رفتم توی اتاق گریم ... نفهمیدم کی گریم شدم ... کاش می شد برم هر چی از دهنم در می یاد به هر دوشون بگم ... چرا هنوز نسبت بهش حس مالکیت دارم ؟ از جا بلند شدم و سرمو محکم تکون دادم ... من باید قوی باشم ... باید قوی باشم ... ______________از اتاق گریم که رفتم بیرون بی اراده دوباره به آرشاویر خیره شدم ... تیپش دیوونه کننده بود ... داشتم با یه لبخند نگاش می کردم که دوباره اون دختره اومد ... رفت طرف آرشاویر ... دستشو حلقه کرد دور کمر آرشاویر و گونه اشو بوسید ... خون تو رگام یخ زد ... همون موقع آرشاویر چرخید به سمت من ... نگامو دزدیدم و خواستم از اونجا دور بشم که با یه حرکت سریع خودشو رسوند به من ... پیچید جلوم : - سلام ... - س ... سلام ... - خوبین؟ خواستم جوابشو بدم که دختره با هیجان اومد طرفمون ... نفس تو سینه ام حبس شد ... ولی خوب می تونستم خودمو خونسرد جلوه بدم ... داشتم با خونسردی نگاش می کردم که با چشمای گشاد شده گفت: - توسکا؟! وا! این چرا اینقدر صمیمی شد یهو؟ خواستم چیزی بگم که یهو بغلم کرد و با محبت گفت: - عزیز دلم!!!! کم مونده بود دو تا شاخ روی سرم سبز بشه ... خودمو با خشونت کشیدم کنار و با تعجب به آرشاویر خیره شدم ... آرشاویر لبخندی زد و گفت: - معرفی می کنم ... خواهرم آرشین ... خواهر؟! آرشین؟!!!!! این لبخند گشاد چه جوری سبز شد روی صورت من؟ نا خودآگاه دستشو گرفتم و گفتم: - آرشین! آرشاویر سرفه ای کرد و گفت: - آرشین ... ما باید تمرین کنیم ... مراسم معارفه باشه واسه بعد ... آرشین اخمی به آرشاویر کرد و گفت: - برو چند دقیقه اونور ... می خوام با توسکا تنها باشم ... ا پسره بد! آرشاویر با جدیت گفت: - گفتم باشه واسه بعد ... بعد رو به من گفت: - توسکا خانوم ... برای تمرین باید بریم اون طرف ... توسکا خانوم؟! از کی من شدم توسکا خانوم؟!!!! آرشین هم داشت با تعجب نگاهمون می کرد ... آرشاویر دیگه منتظر حرفی از ما نشد و رفت به همون سمتی که گفته بود ... بی اختیار دنبالش کشیده شدم ... چقدر دوست داشتم از ته دل بخندم ... پس الکی ترسیده بودم ... خواهرش بود! ترس؟!!!! ترس واسه چی؟ توسکا تو از آرشاویر جدا شدی ... دیگه نباید روش حس مالکیت داشته باشی اون می تونه با هر کسی نامزد و بعد هم ازدواج کنه ... تو چی کاره اونی؟! با عجز گفتم: - باشه بکنه ولی الان نه ! آرشاویر با تعجب نگام کرد و گفت: - چیزی گفتی؟ وای بلند فکر کردم! سریع گفتم: - نه نه داشتم دیالوگامو می گفتم ... یه تای ابروشو انداخت بالا و گفت: - آهان ... دو تایی نشستیم روی صندلی آرشاویر یکی از کاغذاشو برداشت و گفت: - بهتره از اینجا شروع کنیم و جمله ای رو نشون داد ... خدایا چقدر خونسرد بود! آب دهنم رو قورت دادم و گفتم: - باشه ... مشغول تمرین کردن شدیم ... خداییش خوب بلد بود توی نقشش فرو بره ... یه کم که گذشت منم به حالت عادی برگشتم و یه ساعتی با هم تمرین کردیم ... دیالوگای سکانس های اول فیلم بود و زیاد عاشقانه نبود خدا رو شکر! با دستور فیلمبردار حاضر شدیم برای اینکه بریم جلوی دوربین ... من باید از بیرون زنگ می زدم و بعد وارد خونه می شدم ... رفتم بیرون و زنگ رو زدم ... مستخدم خونه در رو باز کرد ... ترسون و لرزون پا توی باغ خونه گذاشتم داشتم آروم آروم جلو می رفتم و اینطرف و اونطرف رو نگاه می کرد که آرشاویر از ساختمون اومد بیرون ... کت شلوار پوشیده و کروات زده ... صاف سر جام ایستادم ... با اخمای درهم اومد جلوم ایستاد و گفت: - با کی کار داری؟ آب دهنمو قورت دادم و گفتم: - برای ... برای آگهی روزنامه اومدم ... پوزخندی زد و گفت: - جدی؟! - بله ... - مدرک؟! وا انگار داشت با نوکر باباش حرف می زد مرتیکه ... گفتم: - لیسانس علوم تربیتی ... - برو تو ... مامان باهات مصاحبه می کنه ... فقط اینو بدون اگه قرار بشه استخدام بشی حتما باید مدرکتو بیاری من چک کنم ... خسته شدم از این مدرکای قلابی ... به دنبال این حرف راه افتاد سمت ماشینش که کنار دیوار و زیر سایه بون پارک شده بود ... روشنش کرد و گازشو گرفت رفت ... نمی دونم چرا ... ولی این فیلم انگار برای من یکی فیلم نبود ... حس خاصی داشتم نسبت به همه دیالوگایی که قرار بود بگم و قرار بود بشنوم ... بعد از رفتن آرشاویر آهی کشیدم و رفتم سمت ساختمون ... کاگردان کات داد و من سر جام متوقف شدم ... خدا رو شکر خوب از آب در اومده بود و لازم نبود دوباره بگیریم ... رفتیم برای استراحت و آماده شدن برای یکی دیگه از سکانس های داخل باغ ... آرشین خودشو انداخت کنار من و گفت: - عالی بود! - مرسی عزیزم .... - توسکا خیلی خوشحالم که دارم می بینمت ... - فدای تو ... منم همینطور ... خیلی دوست داشتم ببینمت ... - باور کن بابت اتفاقی که بین تو و آرشاویر افتاده خیلی ناراحتم ... همه اش تقصیر منه شاید اگه من ایتالیا نمی رفتم ... آرشاویر هیچ وقت بیمار ... - بیخیال آرشین با قسمت نمی شه جنگید ... - ولی شما زوج بی نظیری می شدین ... - حالا که خدا نخواست ... - دلم می سوزه آخه ... - آرشین جان ... اصلا بیا راجع به یه چیز دیگه حرف بزنیم ... مامانت خوبن؟ - خوب؟! ای بد نیست ... البته الان که آرشاویر رو به بهبوده مامان هم بهتره ... تنها غمش آرشاویره ... - حق دارن ... - توسکا یه خواهشی بکنم رد نمی کنی؟ - چی ؟ با خودم گفتم لابد الان خواهش و تمنا می کنه که داداششو ببخشم ... آماده شده بودم درخواستشو رد کنم که گفت: - آخر اون هفته ... تولدمه ... می شه خواهش کنم بیای؟ تولد خونه خودمونه و شامش رو قراره توی رستوارن آرشاویر بخوریم ... آرشاویر اصرار کرد برای اینکه یه بادی به کله همه بخوره آخر شب بریم بیرون ... خیلی خوش می گذره ... این دختر چه توقعی داشت؟!!!! گفتم: - راستش می بینی که چقدر سرم شلوغه ... دوست دارم بیام ولی ... - ولی و اما نداره ... باید بیای ... محاله هیچ عذر و بهونه ای رو قبول کنم ... ای خدا من چه جوری حالا به این حالی کنم که نمی شه! روبرو شدن من با آرشاویر سخته برام ... همین که تو فیلم تحمل می کنم هم خیلیه اما پا گذاشتن توی اون خونه ... اون رستوران ... کار غیر ممکنیه ... گفتم: - آرشین من نمی خوام با خاطراتم روبرو بشم ... - ببین اگه نیای من اینجوری برداشت می کنم که هنوز هم آرشاویرو دوست داری ...
امضاي کاربر :
خــــــــدایـا
من اینجا دلم سـخـت معجزه میخواهد
و تو انگار
معجزه هایت را گذاشته ای برای روز مــبادا.....




یکشنبه 07 مهر 1392 - 15:10
نقل قول اين ارسال در پاسخ گزارش اين ارسال به يک مدير
تشکر شده: 1 کاربر از faezeh به خاطر اين مطلب مفيد تشکر کرده اند: rana &



برای نمایش پاسخ جدید نیازی به رفرش صفحه نیست روی

تازه سازی پاسخ ها

کلیک کنید !



برای ارسال پاسخ ابتدا باید لوگین یا ثبت نام کنید.


پرش به انجمن :