× توجه!


سلام مهمان گرامی؛
، براي مشاهده تالار ميبايست از طريق ايــن ليـــنک ثبت نام کنيد


نام کاربري : پسورد :
يا عضويت | رمز عبور را فراموش کردم
× خوش آمديد به انجمن تخصصي ما خوش امديد
× مهم! قوانين را حتما مطالعه کنيد
× مهم! کپي رايت را رعايت کنيد



تعداد بازديد 42
نويسنده پيام
faezeh آفلاين


ارسال‌ها : 916
عضويت: 23 /5 /1392
محل زندگي: تبريز
سن: 17
تعداد اخطار: 2
تشکرها : 57
تشکر شده : 485

رمان توسكا(پست22)
با چشمای از حدقه در اومده نگاش کردم و نالیدم: - آرشین! موذیانه خندید شونه بالا انداخت و گفت: - همینه ... یا می یای یا ... - خیلی خب می یام! واقعا منو توی تنگنا قرار داد ... با خوشحالی بغلم کرد و بعد از بوسیدنم گفت: - خیلی ماهی! تو مهمون افتخاریه من هستی ... لبخندی زدم و از جا بلند شدم تا برای صحنه بعدی آماده بشم ... یه جورایی با دستام گور خودمو کنده بودم ...آرشاویر اینقدر جلوی من طبیعی رفتار می کرد که من حیرت زده می شدم ... این همون آرشاویر بود؟ واقعا دلیل این همه تغییر چی بود؟!!!! کم کم با دیدن رفتار عادی آرشاویر من هم خونسردی خودمو به دست آوردم و از اون طبیعی تر شدم ... توی آخرین پلان یه صحنه ای داشتیم که من می خواستم با قهر از اون خونه بزنم بیرون ولی آرشاویر می دوه دنبالم و جلومو می گیره ... من داشتم با حالت گریه می دویدم و آرشاویر هم دنبالم ... از پله ها که اومدم پایین یهو دیدم بومب پشت سرم صدا اومد ... سریع برگشتم آرشاویر روی پله سر خورده بود و افتاده بود کف حیاط ... یه لحظه با همه وجودم ترسیدم ... قبل از اینکه کارگردان کات بده جیغ زدم: - آرشاویر ... و دویدم به سمتش ... در حالی که غش غش می خندید از جا بلند شد ... همه بچه هایی که دویده بودن سمتش با دیدن خنده اش خنده اشون گرفت و زدن زیر خنده ... من سر جام خشک شده بودم زیر لب زمزمه کردم: - خاک بر سرت توسکا ... جلوی خودتو بگیر دختره شل و ول ابله! ارشاویر لباسشو تکوند و گفت: - چیزی نشد ... می تونیم دوباره بگیریم ... همه بچه ها با خنده برگشتن سر جاهاشون ... آرشاویر اومد کنار من و با پوزخند گفت: - می تونم دلیل این نگرانی عجیب غریبت رو بدونم؟! با چشمایی گشاد شده نگاش کردم ... ادامه داد: - اصلا دوست ندارم مضحکه همه بشم ... خواهشا یه کم رعایت کن ... سابقه من و تو زیاد درخشان و طبیعی نیست ... یهو داغ کردم ... اگه نگران حرف بقیه نبودم همون موقع دستمو می بردم بالا و با تموم قدرت می خوابوندم توی صورتش ... پسره پرو! یه جوری حرف می زد انگار فقط خودش آبرو داشت ... اما جلوی خودم رو گرفتم و فقط گفتم: - واقعا برات متاسفم! حیف من که نگران تو شدم ... تو لیاقت نگرانی منو نداری ... اما اینو بدون من برای تو خیلی هم طبیعی نگران شدم اگه هر کس دیگه جای تو بود ... مثلا اگه شهریار بود اونموقع معنی نگرانی واقعی رو می فهمیدی ... پوست سفیدش در جا سرخ شد ... نفس راحتی کشیدم که تونستم بکوبمش ... همون لحظه شهریار اومد کنارمون ... آروم پرسید: - چیزی شده؟ حس کردم اسم خودمو شنیدم ... لبخند اغواگری بهش زدم و گفتم: - آره داشتم می گفتم این نقشی که الان آقای پارسیان داره بازی می کنه واسه تو خیلی برازنده اس ... کاش تو قبول می کردی بازی کنی ... آخه قبل از آرشاویر به خود شهریار پیشنهاد بازی دادن که قبول نکرد ... آرشاویر دندوناشو سایید روی هم صداشو حتی منم شنیدم ... چشمکی به شهریار زدم و ازشون فاصله گرفتم تا برای دوباره بازی کردن آماده بشم ... مطمئنا شهریار فهمید که برای کوبیدن آرشاویر این حرفا رو زدم ... اما داشت با دمش گردو می شکست راه می رفت و سر به سر همه می ذاشت ... بالاخره اون پلان هم گرفته شد و کار تعطیل شد ... با همه خداحافظی کردم به غیر از آرشاویر ... البته اونم نیازی به خداحافظی من نداشت و اصلا حواسش به من نبود ... یهو شهریار اومد کنارم و با صدای بلند گفت: - توسکا ماشین آوردی ... - آره چطور؟ - می شه منم تا یه جایی ببری؟ با تعجب نگاش کردم ... مطمئن بودم ماشین آورده ... خودم کنار ماشینش دیدمش ... تا خواستم چیزی بگم چشمکی زد و به آرشاویر اشاره کرد فهمیدم می خواد به خاطر من لجشو در بیاره ... خنده ام گرفت ... چه خبیثی بودیم ما دو تا ... زیر چشمی به آرشاویر نگاه کردم ... مشغول حرف زدن با یکی از پسرا بود ولی کاملا معلوم بود همه حواسش این طرفه ... منم از عمد با صدای بلند گفتم: - خواهش می کنم بابا این حرفا چیه ... بریم ... تند تند از بقیه خداحافظی کردیم و رفتیم سوار ماشین من شدیم ... همین که راه افتادم نگاهی به هم انداختیم و زدیم زیر خنده ... شهریار وسط خنده هاش گفت: - چی می گفت اون موقع بهت اینقدر مثل لبو سرخ شده بودی .... دوباره از یادآوری حرفاش اعصابم به هم ریخت و غریدم: - هیچی ... - مطمئن؟ - آره بابا ... بیخیال ... هر چی گفت دو برابرش تلافی کردیم ... لبخندی زد و گفت: - مطمئن باش خودم همه جوره هواتو دارم ... اصلا نگران نباش ... - مرسی شهریار لطف داری ... حالا با ماشینت چی کار می کنی؟ - با آژانس می رم برش می دارم ... - ببخش افتادی تو دردسر و زحمت ... زل زد توی چشمام و با لحن خاصی گفت: - زحمت؟!!! فکر کردی کنار تو بودن زحمته واسه من؟ نه ... نه ... این یه لذته ... لذت محض ... حس کردم گونه هام ارغوانی شدن ... آب دهنمو قورت دادم و به زور گفتم: - شهریار ... آهی کشید و گفت: - بهتره همین کنار نگه داری من پیاده می شم دیگه ... - بذار تا دم یه آژانس برسونمت ... آهی کشید و گفت: - نه می خوام یه کم پیاده برم و به بدبختی خودم فکر کنم ... با تعجب گفتم: - بدبختی؟! با کلافگی گفت: - می شه نگه داری؟ ماشینو کشیدم کنار خیابون و ایستادم ... در رو باز کرد و در حالی که می رفت پایین گفت: - آره ... این اوج بدختیه که به اندازه سر سوزن هم به چشم کسی که دوسش داری نیای ... بعد از این حرف در رو به هم زد ... دستشو توی جیبش کرد و قدم زنان از ماشین فاصله گرفت ... خوب شد رفت وگرنه واقعا نمی دونستم در جوابش باید چی بگم ... تازه داشتم می فهمیدم شهریار چه پسر خوب و آقائیه ... کاش هیچ وقت آرشاویر وارد زندگی من نشده بود ... کاش ..جلوی آینه دستی به موهام کشیدم ... همه رو برده بودم بالا و چند تا تیکه اشو از این طرف و اون طرف ول کرده بودم ... آرایشم به رنگ آبی بود و لباس بلند و حریرم هم آبی رنگ بود ... کفش های نقره ایمو پا کردم و برای خودم چشمک زدم ... خونه خراب کن شده بودم حسابی ... رژ لب صورتیمو دوباره زدم و یه کم جلو آینه عقب جلو رفتم ... گوشیم زنگ زد ... سریع رفتم سمتش ... - الو ... - بدو بیرون خانوم خانوما ... - بدوم که می افتم ... - اه اه لابد کفشات پاشنه سی سانتیه ... با خنده گفتم: - شهریار! کفش پاشنه سی سانتی هم مگه داریم؟!!! - چه می دونم؟! - نه بابا ده سانته ... - خب پس خرامان خرامان بیا که من منتظرم ... - باشه اومدم ... گوشیو قطع کردم مانتوی بلندمو روی لباسم پوشیدم شالمو کشیدم روی سرم و بعد از خداحافظی از مامان بابا رفتم بیرون ... آرشین گفته بود می تونم با خودم هر کسی رو که خواستم ببرم و من اینقدر از دست آرشاویر عصبی و دلخور بودم که تصمیم گرفتم با شهریار برم ... این بهترین گزینه برای چزوندنش بود ... البته اگه هنوزم به من مثل قبل نگاه کنه ...شاید هم اصلا براش مهم نباشه ... به شکل زجر آوری این فکر عذابم می داد ... سرمو تکون دادم تا این فکرا ازم دور بشه ... ماشین شهریار درست جلوی در پارک شده بود ... با لبخند رفتم طرفش و سوار شدم ... با دیدن من سوتی زد و گفت: - چه کردی بابا! - خوب شدم؟! - عالی! پدر صاحاب این بابا در میاد امشب ... با خنده گفتم: - ا شهریار ... - نه جدی می گم ... رنگ آبی خیلی بهت می یاد ... - نه به اندازه قرمز ... - خب من تا حالا تو لباس قرمز ندیدمت ... - قسمت بشه ببینی ... - شیطون شدی خانوم ... - وای استرس دارم شهریار ... - استرس برای چی؟! نمی تونستم حرف دلمو به شهریار بزنم .... نباید می فهمید از دیدن آرشاویر می ترسم ... از اینکه بازم بخواد تحقیرم کنه ... آهی کشیدم و گفتم: - بالاخره فایملاشون قضیه نامزدی ما رو می دونن ... شاید بخوان حرفی بزنن ... -نه بابا ! اگه هم کسی حرفی زد حواله اش کن به من ... حالا همه اینا به کنار ... منو بگو! بدون دعوت دارم می یام ... - نخیرم آرشین خودش گفت ... - اون اگه می دونست می خوای با من بری عمرا اگه تعارف می زد ... - بس کن شهریار استرس منو بیشتر نکن ... بیچاره ساکت شد ... توی راه دم یه گلفروشی ایستاد تا من جعبه گردنبندی که برای آرشین خریده بودم رو با یه دسته گل تزئین کنم ... دسته گل رو گرفتم و رفتیم سمت باغ ارشاویر اینا ... استرس داشتم اما می دونستم که از پسش بر می یام ... ماشین رو پارک کردیم و دو تایی پیاده شدیم ... شهریار اومد کنارم و در حالی که به ماشینای مدل بالای پارک شده نگاه می کرد گفت: - چه خبره اینجا! - چه خبره؟ - مثل عروسی می مونه ... بهش لبخند زدم ... بازوشو گرفت به سمتم و گفت: - بهتره دستمو بگیری که گم نشی ... از بهونه ای که آورد خنده ام گرفت و دستش رو گرفتم و دوتایی رفتیم تو ... پا گذاشتن به این خونه برام مثل شکنجه بود ... حس می کردم یه راه از گلبرگ های گل سرخ ریخته روی زمین و وسطش آرشاویر دست به سینه با یه شاخه گل رز منتظر منه ... دلم هوای آغوششو ... بوسه هاشو کرد ... از کنار پهلوی خودم یه نیشگون محکم گرفتم تا آدم بشم ... الان وقت دپرس شدن نبود ... وسط سالن پنج شش جفت دختر و پسر داشتن جیک تو جیک می رقصیدن و حسابی در حال لاو ترکوندن بودن ... شهریار با لحن بامزه ای کنار گوشم گفت: - به به چه شبی بشه امشب ... با خنده گفتم: - هیز بدبخت ... - هی هی هی! هیز یعنی چه؟ منظورم فقط به تو بود ... قبل از اینکه بتونم جوابی بهش بدم آرشین اومد به سمتمون ... یه لباس بلند از ساتن شیری پوشیده بود که حسابی بهش اومده بود موهاشم شینیون باز و بسته درست کرده بود ... خداییش خیلی ناز بود ... با شادی گفت: - توسکا جونم ... خیلی خوش اومدی ... - ممنون آرشین جون ... تولدت مبارک ... گل و کادو رو گرفتم به سمتش ... گل رو گرفت و گفت: - ممنون عزیزم ... خیلی لطف کردی ... خودت گلی ... - مرسی عزیزم ... به در اتاقی اشاره کرد و گفت: - بهتره بری اونجا لباست رو عوض کنی و بیای تا به بقیه معرفیت کنم ... مامان خیلی بیتاب دیدنته ... آب دهنمو قورت دادم و گفتم: - حتماً آرشین مشغول سلام و احوالپرسی با شهریار شد و من رفتم سمت اتاقی که بهم نشون داده بود ... سعی می کردم به اطراف نگاه نکنم ... دوست نداشتم با آرشاویر چشم تو چشم بشم ... اصلا نمی دونستم هست یا نه ... با اینحال با سرعت رفتم تو اتاق مانتومو در آوردم شالمو هم برداشتم ... دستی به موهام کشیدم و رژ لبمو تجدید کردم ... حرف نداشت ... در اتاق رو باز کردم و رفتم بیرون ... حالا دیگه مجبور بودم به اطرافم هم نگاه کنم ... یکی یکی نگاه ها به سمتم می چرخید و با تعجب بهم خیره می شدن از این وضع راضی نبودم ... مونده بودم چه خاکی تو سرم بریزم که شهریار خودشو به من رسوند ... توی نگاهش حرارتی می دیدم که می تونست آتیشم بزنه ... اما اگه توسکای قبل بودم نه توسکایی که الان بودم ... دستمو گرفت و کنار گوشم گفت: - باید بگیرمت که یه موقع ندزدنت ... آرشین با شادی خودشو به من رسوند و گفت: - دختر محشر شدی! چقدر این رنگ بهت می یاد ... - مرسی عزیزم ... البته هنوزم ستاره تویی ... - شکسته نفسی می کنی ... با وجود تو من هیچی نیستم ... زود باش بیا که مامانم از انتظار دور از جونش هلاک شد ... به ناچار همراهش راه افتادم ... منو برد سمت خانم مسنی که خیلی شیک پوش و خوشرو بود ... سعی کردم لبخند بزنم ... این همون زنی بود که این همه وقت منتظر برگشتش بودم ... با لبخند بهم نزدیک شد و گفت: - سلام دخترم ... خیلی خوش اومدی ... - سلام خانوم پارسیان ... ممنون ... منو در آغوش کشید و با مهری مادرانه با صدایی که از غصه می لرزید گفت: - هی روزگار! یه روی فکر می کردم تا ببینمت بهم می گی مامان درست مثل پشت تلفن ... فکر نمی کردم بهم بگی خانوم پارسیان ... چقدر صداش غم داشت ... غم صداش اینقدر زیاد بود که نا خودآگاه اشک توی چشمام جمع شد و گفتم: - متاسفم ... واقعا متاسفم ...آرشین اعتراض کرد: - ا مامان! برای چی ناراحتش کردی؟! همه چی تموم شده رفته پی کارش ... این دو تا هم هر دو راضین ... شما چرا اینجوری می کنی؟ چقدر حرفش به نظرم سنگین اومد ... هر دو راضین! این یعنی آرشاویر ککش هم نگزیده بود ... نکبت خر! با صدای پدر جون مجبور شدم از خانوم پارسیان جدا بشم ... - به به ببین کی اینجاست! چرخیدم و با شادی گفتم: - پدرجون! آغوششو به روم باز کرد و گفت: - سلام به روی ماهت عزیزم ... خنده ام گرفت و گفتم: - سلام ... در گوشم با لحن مهربونی گفت: - خیلی خوش اومدی دخترم ... خوشحالم کردی ... - ممنون ... ضربه ای به کمرم زد و گفت: - برو خوش باش عزیزم ... دوست ندارم امروز گرد غصه رو روی صورتت ببینم ... برو بزن و برقص ... - چشم حتما ... با فشار دست پدر جون از بقیه عذر خواهی کردم و با چشم دنبال شهریار گشتم ... اه اه! چشمام درست می دید؟ کنار آرشاویر ایستاده بود و داشتن می گفتن و می خندیدن ... چشمامو یه بار باز و بست کردم ... نه درست می دیدم ... با هیجان رفتم سمتشون تا ببینم قضیه چیه ... آرشاویر کت شلوار مشکی پوشیده بود با پیرهن سفید کروات مشکی و سفید ... طبق معمول تیپش دختر کش بود ... با دیدن من خنده شو خورد و گفت: - سلام توسکا خانوم ... من می رم دیگه شهریار کاری داشتی باهام، پیش بچه هام ... حتی صبر نکرد تا من جوابشو بدم!!!! چرا اینجوری می کرد؟! شهریار گفت: - توام مثل من تعجب کردی؟ منم باورم نمی شد اینقدر گرم تحویلم بگیره ... - قضیه چیه شهریار؟ - خودمم نمی دونم ... نشستم روی صندلی و گفتم ... - دیگه دارم گیج می شم با این کاراش ... دستمو کشید و گفت: - چه می شینه! پاشو ببینم ... من اومدم برقصم نه غمبرک زدن تو رو ببینم ... به ناچار همراهش رفتم وسط ... جلوم ایستاد و دوتایی مشغول رقصیدن شدیم ... در همون حالت گفت: - نباید رفتاراش برات مهم باشه ... بذار هر کاری دوست داره بکنه ... هر چی بیشتر کم محلی کنی بهش بیشتر آتیش می گیره ... - اون اصلا به من فرصت می ده که بخوام کم محلیش کنم؟ - کم کم فرصت هم پیش می یاد ... دقیقا مثل الان که داری با من می رقصی و اون داره حرص می خوره ... - اون؟ عمرا اگه براش مهم باشه ... - پسر نیستی که این چیزا رو بفهمی ... فقط پوزخند زدم ... یهو دیدم شروع کرد به شمردن: - سه ... دو ... یک ... داشتم با تعجب نگاش می کردم که صدای آرشاویر بلند شد: - شهریار جان یکی از بچه ها باهات کار داره ... می شه یه سر بهش بزنی؟ شهریار پوزخندی به من زد و گفت: - فعلا که می بینی دستم بنده ... بعد از رقص می رم ... رقص با توسکا افتخاریه که کم نصیب هر کسی می شه ... چون پشتم به آرشاویر بود قیافه اشو نمی دیدم ... اما فهمیدم که رفت ... شهریار با همون پوزخند زیر لب گفت: - کور خوندی آقا ... این تو بمیری دیگه از اون تو بمیری ها نیست ... اصلا متوجه منظورش نشدم ... بعد از تموم شدن آهنگ من نشستم و شهریار رفت به همون سمتی که آرشاویر گفته بود ... یکی از پسرای فامیلشون اومد سمت من و گفت: - خانوم مشرقی افتخار این دور رقص رو به من می دین؟ با سردی گفتم: - شرمنده تازه نشستم خسته ام فعلا ... بیچاره ضایع شد دمشو گذاشت روی کولش و رفت ... هنوز یه کم از رفتنش نگذشته بود که آرشاویر با اخم اومد سمتم و گفت: - تو که با شهریار رقصیدی ... فقط شروین گناه کرده بود که ردش کردی؟ با تعجب گفتم: - شروین چه خریه؟! - پسر دوست بابام ... با غیض گفتم: - اونم یه ابله مثل تو ... بی غیرت بدبخت ... باورم نمی شد! نه به قبلش نه به الان! یهو منو کشید سمت خودش ... آهنگ ملایمی پخش شد ... شروع کرد به تکون خوردن ... غریدم: - ولم کن ... با دستش به کمرم چنگ انداخت و منو با خشونت کشید توی بغلش و گفت: - کدوم احمقی به تو گفته من بی غیرتم؟ در حالی که سعی می کردم ازش فاصله بگیرم گفتم: - لازم نیست کسی بگه ... من هنوز زن توام داری منو پیشکش می کنی به این و اون ... - تو خودت داری راحت تنتو حراج ... هنوز حرفش تموم نشده بود که با مشت محکم کوبیدم توی شکمش ... از درد چشماشو بست و من با لذت گفتم: - از این چرت و پرتا بگی بدترشو می خوری ... - هار شدی! - درست مثل خودت ... - حقیقت تلخه نه ؟ - بس کن ... یه کم دیگه ادامه بدی آبروتو می برم ... منو محکم تر چسبوند به خودش و کنار لاله گوشم زمزمه کرد: - اوخ کوچولو ... ترسوندی منو ... عزیزم ترس زیاد واسه قلبم خوب نیست ... اون لحظه دوست داشتم با همه وجودم جیغ بزنم : - تو چه مرگته؟!!!!! اما هیچی نگفتم ... صدامو خفه کردم و فقط گفتم: - دست کثیفتو بکش کنار ... می خوام برم بشینم ... دستشو سریع کشید کنار و بازم کنار گوشم گفت: - او ببخشید نمی دونستم دستای همه تمیزه جز دستای شوهرت ... بعد از این حرف لباشو نرم کشید به لاله گوشم که باعث شد همه تنم داغ بشه ... دوست داشتم با همه وجودم بکشمش سمت خودم و لبامو بچسبونم روی لباش ... اما حیف ... تا ساعت هشت دیگه چیزی از جشن نفهمیدم تا اینکه همه آماده شدیم بریم رستوران آرشاویر ... نقشه ها داشتم برای اون رستوران ... آرامش رو از آرشاویر می گرفتم ... اون حق نداشت بعد از این همه ظلمی که به من کرد تازه تحقیرم هم بکنه ... باید آدمش می کردم ...ساعتی بعد آرشین اعلام کرد که وقت رفتن به رستورانه ... همه به سمت ماشینا رفتن تا راهی بشن ... آرشین که همون اول نشست توی ماشین آرشاویر و چند تا از دوستاش هم نشستن عقب ... خیلی لجم گرفت ... برای چی باید این همه دختر سوار ماشین آرشاویر می شدن؟! به خودم توپیدم: - به تو هیچ ربطی نداره ... با صدای شهریار از فکر خارج شدم: - بیا دیگه توسکا ... همه رفتن ... نگاه از ماشین آرشاویر گرفتم و سوار ماشین شهریار شدم ... حتی نمی خواستم دیگه برگردم و عکس العمل آرشاویر رو ببینم ... بمیره از حسودی و حرص! شهریار ترمز دستی رو آزاد کرد و خواست راه بیفته که کسی به شیشه زد ... برگشتم و با دیدن آرشین جا خوردم ... اشاره کرد یه لحظه برم پایین ... در رو باز کردم و پیاده شدم ... آرشین دستم رو گرفت و با نگرانی گفت: - توسکا ... با نگرانی گفتم: - جانم ؟ طوری شده؟ - نه نه نگران نباش ... فقط ... چیزه ... می شه تو بیای پیش من؟ - کجا؟!!! - توی ماشین آرشاویر دیگه ... پوزخندی زدم و گفتم: - اونجا که پر شده ... با شادی گفت: - اگه تو بیای من خالیش می کنم ... نفسمو با صدا دادم بیرون و گفتم: - نه ممنون آرشین ... ترجیح می دم با شهریار بیام .. - توسکا ...آخه ... تو هنوز زن داداش منی! راست می گفت! چقدر من پست شده بودم! اما نباید بفهمه احساس گناه دارم وگرنه دیگه دست از سرم بر نمی دارن ... با خشم گفتم: - مگه هنوز اون صیغه باطل نشده؟ - خوب .... خوب آرشاویر که چیزی نگفته ... - ولی بابا ازش خواسته که یه روز بره باطلش کنه ... فکر می کردم تا الان ... - خوب هنوز که نشده ... دستمو گذاشتم سر شونه اش ... سه چهار سالی ازم بزرگ تر بود ولی اینقدر که روحش پاک و معصوم بود عین دختر بچه ها رفتار می کرد ... گفتم: - ببین آرشین جان ... من و شهریار فقط با هم دوستیم ... من که کار خلافی نمی کنم! یکم نگام کرد ... انگار دودل بود که حرفی رو بزنه ... اما دلشو زد به دریا و گفت: - من داداشمو می شناسم توسکا ... داره دیوونه می شه ... پوزخند زدم و گفتم: - فکر نکنم ! - تو اونو درست نشناختی! - ببین آرشین ... بین من و اون دیگه هیچی نیست ... پس حق نداره خودشو بندازه وسط مسائل خصوصی من ... آهی کشید و گفت: - جفتتون عین همین! اصلا به من چه که اینقدر دارم تو سرم می زنم ... گفتم شاید توام دوست نداشته باشی دوستای من توی ماشین اون سر به سرش بذارن و براش دلبری کنن ... کاش می تونستم بگم درست فکر کردی! اما قبل از اینکه فرصت کنم چیزی بگم صدای داد آرشاویر بلند شد: - دل و قلوه دادنت تموم نشد آرشین ... بجنب دیگه ... بچه ها تو رستوارن منتظرن ... تدارک دیدن ... پشتمو کردم بهش و اداشو در آوردم ... نکبت! آرشین از من فاصله گرفت و من دوباره سوار شدم ... شهریار با پوزخند گفت: - چی می گفت؟ نفسمو با صدا دادم بیرون و گفتم: - نگران داداششه! - توسکا ... - بله؟ - تو ... تو ... - من چی؟ - هنوزم دوسش داری؟ آهی که کشیدم نا خودآگاه بود ... شهریار داشت کنجکاوانه نگام می کرد ... سرمو به چپ و راست تکون دادم و گفتم: - اینقدر بدی ازش دیدم که دیگه عشقی باقی نمونده ... آیا حقیقتا همینطور بود؟ نفسی به راحتی کشید و گفت: - پس نذار توی زندگیت دخالت کنه ... باید بحثو عوض می کردم ... گفتم: - همچین حقی نداره ... شهریار! نمی خوای راه بیفتی؟ همه رفتنا! شهریار نگاهی به دور و اطراف کرد و گفت: - ا ... ما جا موندیم ... سریع ماشینو راه انداخت و با سرعت رفتیم به سمت رستورانی که مسیرش را چشم بسته هم می تونستم برم ...جلوی در رستوران ماشین رو توی پارکینگ پارک کردیم و رفتیم تو ... همه بچه ها دور تا دور رستوران روی تخت ها و داخل اتاقک ها نشسته بودن و مشغول بگو بخند بودن ... شهریار با ژستی با مزه سرش رو خاروند و گفت: - ای بابا! انگار جا برای ما دو تا نمونده ... همه جا پره! می خوای یه زیر انداز پهن کنیم کنار همین حوضه بشینیم؟ خنده ام گرفت ... با چشم دنبال آرشاویر گشتم ... همراه آرشین داشتن بین تخت ها چرخ می زدن و سفارش ها رو می گرفتن ... چشمام برقی زد و توی دلم گفتم: - الان وقت تلافیه! با لبخند گفتم: - بیا بریم ... من یه جای بهتر رو سراغ دارم ... شهریار هم از همه جا بیخبر دنبال من راه افتاد و من رفتم سمت میز رویایی خودم و آرشاویر ... چراغ های برکه روشن بودن و میزمون درست سر جای قبلی بود ... شهریار با حیرت گفت: - چه خوشگله اینجا! تو از کجا اینجا رو بلدی؟! شونه ای بالا انداختم و گفتم: - ما اینیم دیگه ... نشستم روی صندلی و چشم دوختم به برکه ... چقدر اینجا خاطره داشتم ... برای بار اول اینجا بهم گفت دوستم داره! چقدر اینجا ازش جمله دوستت دارم رو شنیدم ... آخ خدا ... بهم صبر بده ... شهریار با لبخند گفت: - چند وقتی هست که منم تو فکر ساختن یه رستوران هستم ... باید از ایده اینجا استفاده کنم ... فکر کن ! همه باغ رو تیکه تیکه به این شکل در بیارم ... اسمشو می ذارم بهشت! چقدر رویایی! اما فقط به زدن لبخند اکتفا کردم ... الان وقت اجرای نقشه بود ... دستم رو بردم به سمت زنگی که روی میز قرار داشت ... نا خودآگاه داشتم می خندیدم ... زنگ رو زدم و نشستم منتظر ... مطمئنا یکی می یومد که سفارش ما رو بگیره! به یک دقیقه نکشید که صدای پا شنیدم ... شهریار پشتش به سمت جاده شنی بود ولی من به خوبی به اون سمت دید داشتم ... آرشاویر و یکی از گارسون ها دوان دوان اومدن سمت ما ... همین که آرشاویر چشمش به من افتاد در حالی که دستمو گذاشته بودم زیر چونه ام و داشتم با لبخند نگاش می کردم سر جاش خشک شد ... گارسون بیچاره هم کنارش ایستاد ... فکش منقبض شده بود و به جون خودم داشت سکته می کرد ولش می کردی میزو می کوبید توی سر هر دومون ... بد جور جلوی خودشو گرفته بود ... شهریار که نگاه خیره منو دید برگشت عقب و با دیدن آرشاویر از جا بلند شد و گفت: - به سلام! چه بهشتی ساختی آرشاویر داشتم تعریفشو می کردم ... آرشاویر در حالی که چشم از من بر نمی داشت گفت: - لطف داری ... آب دهنشو قورت داد ... دستشو مشت کرده بود ... به خدا قسم که الان تو فکرش فقط این آرزو چرخ می زد که مشتشو همچین بکوبه تو سر من که تا گردن فرو برم تو زمین درست عین میخ طویله ... از تشبیه خودم خنده ام گرفت و پوزخندی نشست گوشه لبم ... چنان اخمی روی صورتش بود که وحشت کردم ... چند قدم بهمون نزدیک شد و گفت: - بچه ها براتون اون بیرون یه تخت آماده کردن ... بهتره کنار بقیه بشینین ... توسکا خانوم می دونی که این قسمت مال مهمونای خاصه! امشب اینجا رو برای آرشین آماده کردم ... اینبار نوبت من بود که دستم مشت بشه ... باورم نمی شد! می خواست جای خودمون رو بده به خواهرش؟ وجدانم داد کشید: - تو خفه! بچه پرو! حداقل اون می ده به خواهرش! تو که با یه پسر غریبه عین بز سرتو انداختی زیر و اومدی اینجا ... یه ذره حرمت هم قائل نشدی ... آه کشیدم ... برای چزوندن آرشاویر داشتم مدام راه رو غلط می رفتم ... انگار کور شده بودم ... از جا بلند شدم و گفتم: - چون جا نبود اومدیم اینجا ... - الان جا باز شده ... بفرمایید لطفا ... به ناچار همراه شهریار راه افتادیم و از جاده شنی گذشیتم ... حالم خیلی گرفته بود ... ولی همین که روی تخت نشستم چشمم به آرشین افتاد که روی یه تخت کنار دوستاش نشسته بود .... یعنی چی؟ این که الان باید توی بهشت من باشه! پس چرا اینجاست؟ گارسون سفارش گرفت و رفت ... شهریار مدام داشت با گوشیش حرف می زد ... یکی از فیلماش مجوز نگرفته بود و اعصابش حسابی به هم ریخته بود ... در به در دنبال یه پارتی می گشت که کارشو راه بندازه ... به بهونه شستن دستم از جا بلند شدم و رفتم سمت بهشت ... باید می فهمیدم کی اونجاست ... حسودی منو می کشت اگه آرشاویرو کنار یه دختر دیگه می دیدم ... پاورچین پاورچین جاده شنی رو رد کردم و یه جایی ایستادم که بتونم میزو ببینم ... آرشاویر تنها نشسته بود ... پاشو روی پاش انداخته بود ... خیره شده بود به آسمون و داشت سیگار می کشید ... چنان غرق دود سیگارش شده بود که انگار اصلا توی این دنیا نیست ... دستمو گرفتم به تنه یکی از درخت ها ... چه ژست شیکی گرفته بود ... چه غمی توی چشمای سیاهش بود ... ابروهاش حسابی در هم گره خورده بود ... اینجوری شده بود عین یه تندیس! یه تندیس از یه مرد مغرور ... یه مرد مغرور دست نیافتنی خواستنی ... سیگارش لای انگشت اشاره و وسط دست چپش بود ... با دست راستش کرواتشو شل کرد و دکمه های بالایی پیراهنشو باز کرد ... یه کم که گذشت سرشو گذاشت روی میز و سیگارشو پرت کرد توی برکه ... صداشو شنیدم و قلبم فرو ریخت: - چه کردی با من لعنتی که سیگارم آرومم نمی کنه ... بغض گلومو گرفت ... صدایی از درون بهم نهیب زد: - خوشحال نباش! از کجا معلوم که با تو باشه؟! شاید رفته ایتالیا و دوباره یاد خاطرات گراتزیا افتاده ... آره حتما همینه! وگرنه چه دلیلی داره اینقدر با من بد رفتاری کنه؟ دلم شکست ... مسیر اومده رو برگشتم ... غذا رو روی تخت چیده بودن و شهریار هم منتظر من بود ... دیگه دل و دماغ نداشتم ... حتی تصور اینکه آرشاویر به یه نفر دیگه فکر کنه هم برام سخت بود و غیر ممکن ... دوست نداشتم بهش فکر کنم ... اذیتم می کرد ... شهریار سعی می کرد منو بخندونه اما من حتی خنده ام هم نمی گرفت بعد از خوردن شام قرار بود دوباره بریم خونه آرشاویر اینا برای ادامه جشن هر کاری کردم که دیگه نرم آرشین اجازه نداد که نداد من هم ناچارا تسلیم شدم و همراه شهریار دوباره رفتیم اونجا ... اما جلوی در تلفنی به شهریار شد که مجبور شد برگرده ... گویا پارتی جور شده بود و حالا باید می رفت سراغ طرف .... با همه خداحافظی کرد و رفت ... منم ناچارا تنها رفتم تو ... هنوز وارد نشده همه دوباره ریخته بودن وسط و داشتن می رقصیدن ... چه انرژی داشتن ! مانتومو دادم به آرشین تا برام آویزون کنه و تنها نشستم روی یکی از مبل ها ....دقایقی بود که تنها نشسته بودم و داشتم به رقص بقیه نگاه می کردم ناگهان چشمم افتاد به آرشین ... یکی از پسرا دستشو گرفته بود و می کشیدش وسط که با هم برقصن آرشین داشت غش غش می خندید ... پسره هم می خندید ولی ولش نمی کرد آخر هم کشیدش توی بغلش و مشغول رقص شدن ... سریع به آرشاویر نگاه کردم الان خون به پا می کرد ...اما با چیزی که دیدم چشمام زد بیرون ... خونسرد نشسته بود روی یکی از مبل ها داشت نوشیدنی می خورد و با لبخند به این صحنه نگاه می کرد ... همچین داشتم با تعجب و چشمای قلیده بیرون نگاش می کردم که سنگینی نگامو حس کرد و نگاشو چرخوند سمت من .قبل از اینکه بتونم چشم ازش بردارم نگامو غافلگیر کرد و نمی دونم چی توی صورتم دید که نوشابه پرید توی گلوش و به سرفه افتاد یه کم سرفه کرد تا حالتش طبیعی شد و بعد غش غش مشغول خندیدن شد ... خدا رو شکر صدای موسیقی بلند بود و کسی متوجه قهقهه دیوونه وار اون نمی شد ... ولی چنان از ته دل می خندید که منم داشت خنده ام می گرفت! چش شد این یهو؟ یه کم که خندید بلند شد و از جلوی چشمم دور شد ... خداییش یه چیزیش می شدا! داشتم به این نتیجه می رسیدم که آرشاویرو اصلا نشناختم ... درسته که چهره آرشاویر همیشه یه غرور پنهان رو نشون می داد اما هیچ وقت مغرور نبود! حالا این پسر مغرور ... که به شدت به من کم محلی می کرد و منو اصلا نمی دید ... یه کم برام عجیب بود ... آرشین که رقصش تموم شده بود اومد طرفم و گفت: - یالا بیا وسط ببینم ... - بیخیال آرشین ... - همین که گفتم ... - باور کن خیلی خوردم ... الان سنگینم اصلا نمی تونم تکون بخورم ... - همین یه بار ... آخه پدرام خیلی اصرار داره باهات برقصه اما خودش نتونست ازت بخواد .... با تعجب گفتم: - پدرام کیه دیگه؟! به سمتی اشاره کرد و من کسی رو دیدم که چهره اش هنوز هم توی ذهنم حک شده بود! همون پسری که اون شب وسط خیابون نجاتم داد ... چهره جذابش تو ذهنم مونده بود ... پس بادیگاردی که ترسا می گفت این بود! الان یادم افتاد ... چه دنیای کوچیکی! قبل از اینکه بتونم مخالفت کنم آرشاویر جلو اومد و گفت: - وقتی می گه نمی تونه یعنی نمی تونه دیگه ... چرا گیر می دی آرشین ... آرشین نگاهی به آرشاویر کرد و گفت: - باشه داداش ... ببخشید .... بعد هم بدون هیچ حرفی رفت ... وا! این که هنوزم مثل قبله ... حسابی گیج شده بودم! نسبت به آرشین راحت بود ولی به من که رسید ... گفتم: - شاید من می خواستم برقصم ... واسه چی ... پرید وسط حرفم و گفت: - تو خودت داشتی می گفتی حال نداری ... - اما با دیدن پدرام نظرم داشت عوض می شد ... دندوناشو کشید روی هم و گفت: - هنوزم مثل قبلی ... - مثل قبل؟ مگه من قبلا چی کار می کردم؟ - هیچی برات مهم نیست ... انگار نه انگار که من هنوزم ... - باطل کن اون صیغه رو ... اصلا دوست ندارم خودتو آقا بالا سر من بدونی ... - فکر کردی من دوست دارم؟ نه عزیزم ... منم منتظرم یه کم سرم خلوت بشه تا در اولین فرصت این دندون لقو بکشم بندازم دور .. نتونستم جلوی خودمو بگیرم و با نفرت خیره شدم بهش ... دیگه طاقت نداشتم توی اون خراب شده بمونم ... با غیض راه افتادم سمت آرشین و گفتم: - عزیزم من دیگه باید برم خونه ساعت دوازدهه ... بابا مامان نگران می شن ... می شه یه زنگ بزنی آژانس بیاد برام؟ با تعجب گفت: - چرا آژانس؟ می گم آرشاویر برسونتت ... قبل از اینکه بتونم چیزی بگم شیرجه رفت سمت آرشاویر ... باید هر طور شده بود آرشاویر رو می پیچوندم اصلا نمی تونستم تا خونه تحملش کنم ... حرفاش خیلی نیش داشت و نمی دونستم برای چی اینقدر از من کینه به دل داره که دوست داره بچزونتم ... کاش می شد بفهمم چشه! آرشین دست آرشاویر رو کشید و کشون کشون آوردش سمت من و گفت: - آرشاویر جونم توسکا می خواد بره ... لطف می کنی برسونیش؟ آرشاویر پوزخندی زد و گفت: - ای بابا! همراهش قالش گذاشته؟ آخ که چه کیفی می داد اگه می شد با آرنج بکوبم توی دهن این بشر! آرشین چشم غره رفت بهش و گفت: - آرشاویر! ارت نظر نخواستیما! فقط گفتم برسونش ... توسکا مهمون افتخاریه منه ... اگه ناراحتش کنی از دستت ناراحت میشم ... آرشاویر دستاشو برد بالای سرش و گفت: - باشه بابا تسلیم فقط به خاطر تو ... بعد نگاه سرسری به من انداخت و گفت: - بریم توسکا خانوم ... اینقدر تحقیر شده بودم که دوست داشتم تف بندازم توی صورت آرشاویر ... داشتم دنبال یه جواب دندون شکن می گشتم که صدای زنگ گوشیم بلند شد ... سریع از داخل کیف دستیم که توی دستم بود درش آوردم شماره شهریار بود ... فرشته نجات من توی اون موقعیت ... ناخودآگاه لبخند زدم و جواب دادم: - الو ... خیلی دوست داشتم بگم جانم تا چشمای آرشاویر در بیاد ... ولی این از شخصیتم بر نمی یومد ... پس گفتم الو ... - سلام توسکا ... هنوز توی تولدی؟ - سلام ... آره چطور مگه؟ - بمون می یام دنبالت ... - مگه کارت تموم شد؟ - آره ... کار خاصی نبود ... ببخش که تنهات گذاشتم ... ولی الان می یام اونجا ... اگه دنیا رو بهم می دادن اینقدر شاد نمی شدم ... اینبار دیگه من هیچ کاره بودم خدا خودش وسیله عذاب این شازده مغرور رو فرستاد ... آخیش!!! دلم خنک شد ... پرو!
امضاي کاربر :
خــــــــدایـا
من اینجا دلم سـخـت معجزه میخواهد
و تو انگار
معجزه هایت را گذاشته ای برای روز مــبادا.....




یکشنبه 07 مهر 1392 - 15:12
نقل قول اين ارسال در پاسخ گزارش اين ارسال به يک مدير
تشکر شده: 1 کاربر از faezeh به خاطر اين مطلب مفيد تشکر کرده اند: rana &



برای نمایش پاسخ جدید نیازی به رفرش صفحه نیست روی

تازه سازی پاسخ ها

کلیک کنید !



برای ارسال پاسخ ابتدا باید لوگین یا ثبت نام کنید.


پرش به انجمن :