× توجه!


سلام مهمان گرامی؛
، براي مشاهده تالار ميبايست از طريق ايــن ليـــنک ثبت نام کنيد


نام کاربري : پسورد :
يا عضويت | رمز عبور را فراموش کردم
× خوش آمديد به انجمن تخصصي ما خوش امديد
× مهم! قوانين را حتما مطالعه کنيد
× مهم! کپي رايت را رعايت کنيد



تعداد بازديد 61
نويسنده پيام
faezeh آفلاين


ارسال‌ها : 916
عضويت: 23 /5 /1392
محل زندگي: تبريز
سن: 17
تعداد اخطار: 2
تشکرها : 57
تشکر شده : 485

رمان توسكا(پست23)
سریع گفتم: - باشه منتظرم ... گوشیو که قطع کردم رو به چشمای منتظر آرشین و آرشاویر گفتم: - شهریار داره می یاد دنبالم .. می رسه تا چند دقیقه دیگه ... بعد زل زدم توی چشمای آرشاویر و گفتم: - شما هم برو راننده بقیه شو ... از چشماش خون می بارید ... خندیدم و گفتم: - آرشین جان ... مانتو و شال منو که گرفتی کجا آویزون کردی؟ آرشین که حسابی شوکه شده بود فقط به بالا اشاره کرد ... آرشاویر با قدم های بلند ازمون فاصله گرفت و من رفتم توی دستشویی که اول یه کم بخندم و یه آب هم به صورتم بزنم ... زیر لب گفتم: - حقته! تا تو باشی نخوای لج منو در بیاری ... بچه پرو! از دستشویی اومدم بیرون و رفتم سمت اتاقای بالا ... اتاق آرشاویر هم بالا بود ... مونده بودم لباسم توی کدوم اتاقه که آرشاویر از اتاقش اومد بیرون و گفت: - اینجاست ... بدون اینکه تشکری بکنم یا حرفی بزنم رفتم توی اتاقش و در اتاق رو با ضرب کوبیدم به هم ... مانتو روی تختش بود ... سعی کردم به هیچی نگاه نکنم ... اما مگه می شد؟ بی اراده به دیوارای اتاق زل زدم ... هیچ عکسی از من دیگه به دیوارا نبود ... همه رو برداشته بود ... نا خودآگاه بغض گلومو گرفت ... نشستم روی تخت ... چرا ما اینجوری شده بودیم؟ چرا از هم فرار می کردیم در حالی که همه اش داشتیم می رسیدیم به هم؟ یعنی واقعا من برای آرشاویر مرده بودم؟ این رفتارا چی بود که داشتیم عین بچه ها از خودمون در می آوردیم؟ شکستن غرور هم ... اونم جلوی بقیه ... چرا؟ آخه چرا؟ بابام یه بار تو عصبانیت یه حرفی زد که یادمه من خیلی خندیدم ... اما الان که فکر می کنم می بینم حقیقته ... به من گفت دخترم خر که لگدت می زنه توام باید بهش لگد بزنی؟ البته منظورم این نیست که آرشاویر دور از جونش خره ! اما من باید بهش می فهموندم که رفتارش درست نیست ... ما نمی تونستیم دیگه با هم باشیم ... باشه! اما حداقل می تونسیتم عین دو تا آدم بالغ با هم رفتار کنیم ... دیگه نیازی به این وحشی بازیا نبود که ... آره باید من با رفتارم اونو هم آروم کنم ... اینجوری اصلا درست نیست ... بابا بفهمه به کل ازم نا امید می شه ... از جا بلند شدم و مانتومو تنم کردم ... گوشیم زنگ خورد ... شهریار بود ... در حالی که شالمو سر می کردم جواب دادم: - الو ... - من دم درم ... بدو بیرون ... - الان می یام ... گوشیو قطع کردم ... خواستم از اتاق برم بیرون که حسی منو کشید سمت بالش آرشاویر ... نشستم لب تخت و بالشو برداشتم ... ناخودآگاه گرفتمش توی بغلم و همینطور که بوش می کردم چند بار بوسیدمش ... حس آرامش عجیب غریبی به دلم سرازیر شد ... به خودم نمی تونستم دروغ بگم ... هنوزم آرشاویر رو دیوونه وار دوست داشتم ... اگه هم داشتم به خودم می پیچیدم و حرص می خوردم فقط واسه این بود که طاقت کم محلی دیدن ازشو نداشتم! خواستم بالشو بذارم سر جاش که ... خدای من! عکس من زیر بالشش بود ... یه عکس که خودش توی شمال ازم گرفته بود با موهای باز و خیس شده ... نگام توی این عکس به قول خودش عین نگاه یه بچه گربه معصوم شده بود ... عکس من زیر بالش آرشاویر چی کار می کرد؟!!!!... عکسو انداختم سر جاش بالشو گذاشتم روش و با سرعت رفتم سمت در ... می خواستم از این خونه برم وگرنه اشکم در می یومد و آبروم می رفت ... همین که دستمو بردم سمت دستگیره در خشکم زد ... در دستگیره نداشت! فقط یه میله آهنی زده بود بیرون ... هر چی تکونش دادم باز نشد که نشد ... خدایا! این دیگه چه وضعی بود چند بار محکم کوبیدم به در ولی انگار نه انگار! ده دقیقه ای بود که حبس شده بودم توی اتاق ... هر چند دقیقه یه بار به در می کوبیدم ولی فایده ای نداشت ... ناچارا شماره شهریار رو گرفتم و جریان رو بهش گفتم ... طولی نکشید که صدا از پشت در بلند شد ... - توسکا ... خودمو چسبوندم به در و گفتم: - بله ... من اینجام ... - توسکا ... در از این طرف هم دستگیره نداره ... صبر کن بذار به آرشاویر بگم ببینم دستگیره این در کجاست! - باشه فقط زود باش دیر شده ... خیلی زود با آرشاویر برگشتن و صدای آرشاویرو شنیدم که گفت: - درو بسته واسه چی؟ در این اتاق خیلی وقته که خرابه! تازه می خواستم عوضش کنم ... - خب باید لولا رو باز کنیم ... - فکر نکنم بشه .. - یعنی چه؟ - می تونی امتحان کنی ... - یه دو تا آچار پیچ گوشتی به من بده ببینم چی کار می تونم بکنم ... چند لحظه بعد صدای تق تق بلند شد ... نیم ساعتی طول کشید اما هیچ اتفاقی نیفتاد ... صدای خسته شهریار بلند شد: - لعنتی! انگار یکی این لولا رو جوش داده! تکون نمی خوره ... - گفتم که ... - اه! چته اینقدر خونسرد وایسادی کنار من! در اتاق توئه ها! چه جوری باز و بسته اش می کنی؟ یه کاری کن این دخترو بیاریم بیرون ... - باید صبر کنه صبح بشه برم یه نفرو بیارم قفل درو درست کنه ... جیغ کشیدم: - چی؟!!!! تا صبح من باید بمونم این تو ... خونسردانه گفت: - بله ... مقصر خودتون هستین ... در اتاق خراب بود ... می تونستین نبندینش ... پامو کوبیدم روی زمین و گفتم: - من عمرا اینجا بمونم ... - پس بیا بیرون ... رفتم سمت پنجره ... لعنتی ارتفاعش خیلی زیاد بود ... نشستم لب تخت ... حالا چه خاکی تو سرم باید می ریختم؟ صدای آرشین هم اومد ... داشتن براش توضیح می دادن ... وقتی فهمید جریان چیه صدام کرد: - توسکا خوبی؟ - نه ... بابام سکته می کنه اگه من شب نرم خونه ... - ای بابا! ... خب یه کاری بکنین دیگه ... نمی تونین درو بشکنین ... چند تا ضربه محکم به در خورد و دنبالش شهریار گفت: - نه فایده نداره تکون نمی خوره ... آرشاویر با همون لحن خونسرد دیوونه کننده اش گفت: - تنها راهش اینه که زنگ بزنین خونه تون و بگین که شب نمی رین ... - بابا بفهمه چی شده دیوونه می شه ... فکر می کنه یه بلایی سرم اومده ... آرشین گفت: - یعنی هیچ راهی نیست؟ - نه ... باید صبح بشه ... - خب توسکا زنگ بزن بگو امشب دوستای من می مونن توام قراره بمونی ... مثل اینکه چاره ای نیست ... - ای خدا ... این دیگه چه مصیبتیه! شهریار عصبی گفت: - من می رم می گردم شاید یه قفل سازی چیزی پیدا کنم ... - ساعت یکه! کجا اینوقت شب بازه ... - یعنی دست روی دست بذاریم؟ - اتفاقی قرار نیست بیفته که ... فقط باید بخوابه تا صبح بشه ... در هم که خرابه کسی نمی تونه مزاحمش بشه ... پسره ننر! چه راحت! پدر جون و مامانش هم اومدن بالا و اونا هم سعی کردن درو باز کنن ولی نشد که نشد ... ناچارا زنگ زدم خونه ... هیچ راه دیگه ای باقی نمونده بود ...
بابا خیلی راحت تر از اون چیزی که فکر می کردم قانع شد ... شاید خودش هم راضی نبود که من این موقع برم خونه و از طرفی آرشین خواهر آرشاویر بود و بابا ازش حسابی مطمئن بود ... وقتی گوشی رو قطع کردم صدای شهریار بلند شد: - توسکا ... راحتی؟ می خوای منم بمونم؟ جلل خالق! این بمونه اینجا بگه چی؟! آبروم جلوی همه می ره ...به خصوص جلوی خونواده آرشاویر ... گفتم: - نه نه خوبم ... می تونم تا صبح اینجا دووم بیارم ... - یعنی برم؟ - آره شهریار .. ببخش توام توی دردسر افتادی ... - نه بابا این چه حرفیه ... باشه پس من می رم ولی صبح حتما می یام دنبالت که ببرمت سر فیلمبرداری ... اه اصلا یاد فیلمبرداری فردا نبودم ... پامو کوبیدم روی زمین ... یعنی می تونستم اینجا مثل آدم استراحت کنم؟ مطمئنا نه! استراحت اونم روی تخت آرشاویر؟!!! محاله! یه کم که گذشت صدای شهریار دوباره بلند شد: - هستی؟! توسکا ... چرا جواب نمی دی؟ - هان ... باشه باشه ... - پس صبح می بینمت فعلا شب بخیر ... - شب بخیر ... شهریار رفت و صدای آرشین بلند شد: - توسکا به چیزی نیاز نداری؟ - نه عزیزم ... برو به مهمونات برس ... - باید ببخشی باور کن عذاب وجدان گرفتم ... من اصلا نمی دونستم در اتاق آرشاویر خرابه ... اصلا تو اونجا رفتی برای چی؟ - خب ... خب لباسامو اینجا گذاشته بودی دیگه ... - من؟!!! قبل از اینکه حرف دیگه ای بزنه آرشاویر گفت: - برید پایین دیگه ... همه وایسادین اینجا ... زشته ! اون همه مهمون اون پایینه ... صدای پاهاشون رو شنیدم که رفتن و خودم چمباتمه زدم روی تخت ... عجب مصیبتی! حالا باید تا صبح اینجا می نشستم؟ بلند شدم رفتم طرف کتابخونه اش ... داشتم کتابا رو زیر و رو می کردم که صداش بلند شد: - توسکا ... آخ که چقدر دلم برای این مدلی صدا کردنش تنگ شده بود ... دوست نداشتم بهم بگه توسکا خانوم ... رفتم نزدیک در و گفتم: - بله؟ - خوبی؟ - بد نیستم ... - می خوای بخوابی؟ - اگه خوابم ببره ... - ببین اگه روی ملحفه و بالش من خوابت نمی بره تا ... این چه حرفی بود؟! سریع گفتم: - نه نه راحتم ... با صدایی که توش خنده موج می زد گفت: - جدی؟ فکر کردم داره مسخره ام می کنه ... حرصم گرفت و گفتم: - بله ... حرف دیگه ای هم هست؟ - حالا چرا عصبی شدی؟ منو بگو که مهمونی رو ول کردم اومدم اینجا حال تو رو بپرسم ... قبل از اینکه بتونم جوابی بهش بدم صدای آرشین بلند شد: - آرشاویر چرا نمی یای پایین؟ اون موقع تا حالا اونجا ایستادی؟ دوستم باهات کار داره ... خنده ام گرفت ... آرشین قشنگ لو دادش ... اون اصلا پایین نرفته بود ... قند توی دلم آب شد ... کاش نره پایین ... غلط کرده دوست آرشین که بخواد با آرشاویر من کار داشته باشه ... صداشو شنیدم که گفت: - تو برو ... بگو ارشاویر سرش درد می کنه داره استراحت می کنه ... هر وقت خواستن برن خبرم کن که برای خداحافظی بیام ... - مطمئنی؟ - بله ... - آرشاویر ... یعنی قولت یادت رفت؟ - چه قولی؟!!! - قول دادی برام بخونی! صدای نفس کشیدن کلافه آرشاویر رو شنیدم ... - خیلی خب ... برو الان می یام ... آرشین با خوشحالی رفت و آرشاویر گفت: - اگه به چیزی نیاز پیدا کردی فقط کافیه روی گوشیم زنگ بزنی ... زمزمه کردم: - باشه ... فکر کردم رفت ... ولی دوباره صداش بلند شد: - توسکا ... - بله ... - متاسفم ... خیلی دوست داشتم الان توام پایین باشی ... - اشکال نداره ... دیگه چیزی نگفت و فهمیدم که رفته ...قلبم داشت تند تند می کوبید ... انگار جنبه مهربونی دوباره آرشاویر رو نداشتم ... آرشاویر رفت و من همونجا پشت در نشستم تا صداشو بشنوم ... می دونستم الان می خواد برای مهمونا بخونه ... چقدر به همه حسادت می کردم ... یه ربعی گذشته بود که صدای دست و سوت و جیغ بلند شد و به دنبال اون سکوت همه جا رو فرا گرفت ... خدا رو شکر وقتی می خوند همه لال می شدن و می تونستم صداشو به راحتی بشنوم ... بازم یه آهنگ به زبون اصلی ... همچین گوشمو چسبونده بودم به در که نزدیک بود برم توی در ... کارای خدا بود که خودم با همون زبون دست و پا شکسته می تونستم شعر رو معنی کنم ... - I'm not a perfect person من انسان بی عیبی نیستم There's many things I wish I didn't do کاش خیلی از کارا رو انجام نمی دادم But I continue learning ولی من هنوز دارم یاد می گیرم I never meant to do those things to you من هرگز نمی خواستم اون کارا رو با تو بکنم And so I have to say before I go و من قبل از اینکه برم می خوام بگم That I just want you to know منفقط می خوام که بدونی I've found out a reason for me من دلیلم رو پیداکردم To change who I used to be تا اون چیزی رو که بودم عوض کنم A reason to start over new دلیلی که باعث بشه از نو شروع کنم And the reason is you و اون دلیل تویی I'm sorry that I hurt you متاسفم که تو رو اذیتکردم I'ts something I must live with everyday این اون چیزیه که من هر روزمجبورم باش زندگی کنم And all the pain I put you through و همه ی غم هایی کهبهت دادم I wish that I could take it all away ارزو دارم که می تونستم اونارو ازت بگیرم And be the one who catches all your tears و کسی باشم کهاشکاتو پاک می کنه That's why I need you to hear برای اینه که می خوامبشنوی I've found out a reason for me من دلیلم و پیدا کردم To change who I used to be دلیلی که باعث بشه از نو شروع کنم And the reason is you و اون دلیل تویی And the reason is youuuuu و اون دلیل تویییییی And the reason is youuuuuuuuuuu و اون دلیل تویییییییییییییی I'm not a perfect person من انسان بی عیبی نیستم I never meant to do those things to you من هرگز نمیخواستم اون کارا رو با تو بکنم And so I have to say before I go و قبل از اینکه برم می خوام بگم That I just want you to know من فقطمیخوام که بدونی I've found out a reason for me من دلیلم و پیدا کردم To change who I used to be دلیلی که باعث بشه کسی رو که بودم عوض کنم The reason to start over new دلیلی که باعث بشه از نو شروع کنم And the reason is you و اون دلیل تویی I've found out a reason to show من دلیلی رو پیداکردم که نشون بدم A side of me you didn't know شخصیته دیگه ای از منو که تونمیشناختی A reason for all that I do دلیله همه ی کارایی که کردم And the reason is you و اون دلیل توی ( آهنگ the reason از hoobstank ) اشک داشت صورتمو خیس می کرد ... چقدر حرف تو این آهنگ بود ... هدفش چی بود از خوندن این آهنگ؟ آخ که چه لذتی داشت برام شنیدن این حرفا از زبون آرشاویر ... سرمو تکیه دادم به در و چشمامو بستم ... توی دلم پر از آرامش بود و الان می تونستم راحت بخوابم ... چیزی طول نکشید که خوابم برد ... نمی دونم ساعت چند بود که از زور دستشویی بیدار شدم ... اینقدر شدید بود که دلم درد گرفته بود ... از جا بلند شدم ... بدنم هم به خاطر بد خوابیدن کوفته شده بود ... پریدم سمت در ... اما در هنوز هم باز نمی شد ... داشت گریه ام می گرفت ... باید چه خاکی تو سرم می ریختم؟! نگاهی به ساعت کردم ... ساعت سه و نیم بود و خونه غرق سکوت ... مهمونا رفته بودن ... رفتم سمت گوشیم ... آخ خدا داشت خاموش می شد ... چاره ای نبود باید زنگ می زدم به ارشاویر وگرنه کلیه درد می مردم ... ناچارا شمارشو گرفتم ... یه بوق ... دو بوق ... - جانم ... صداش خواب نبود ... یعنی بیدار بوده؟ سریع گفتم: - باید بیام بیرون آرشاویر ... - خوبی؟ چیزیته؟ - خوب نیستم ... باید ... چیزه ... - اه حرف بزن دیگه ... نگران شدم ... چی شده؟ عصبی شدم و گفتم: - بابا باید برم دستشویی ... الان این گوشی لعنتی خاموش می شه ... - باشه باشه ... بیا دم پنجره ... می یارمت بیرون ... ________________گوشی خاموش شد ... با حرص پرتش کردم روی تخت ... رفتم سمت پنجره و پرده رو کنار زدم ... چیزی طول نکشید که آرشاویر با یه نردبون بلند اومد زیر پنجره ... خواستم جیغ بزنم سرش ... خوب این کارو از اول می کردی ... اما الان وقت این حرفا نبود ... نردبون رو تکیه داد به دیوار و گفت: - می تونی بیای؟ رفتم نشستم لب پنجره و در همون حال گفتم: - سعی می کنم ... باد خنکی می وزید و باعث می شد موهام هی بریزه توی صورتم ... لباسم هم خیلی دست و پاگیر بود و هی می رفت زیر پام ... با ترس و لرز پا گذاشتم روی اولین پله ... صدای آرشاویر بلند شد: - مواظب باش ... پایین نردبون ایستاده بود و محکم با دستاش گرفته بودش ... بدون اینکه جوابی بدم چند پله دیگه رفتم پایین ... نصف راهو رفته بودم و دیگه چیزی نمونده بود که برسم پایین ... لباس گیر کرد به پاشنه کفشم ... لعنتی! کاش کفشمو در آورده بودم یکی از دستامو ول کردم تا پاشنه امو در بیارم ... صدای داد آرشاویر بلند شد: - توسکا مراقب باش ... دستتو برای چی ول کردی ... برگشتم جوابشو بدم که سرم گیج رفت و قبل از اینکه بتونم دستمو به جایی بند کنم پرت شدم پایین ... چشمامو بستم و صدای جیغ خفه ام بلند شد ... محکم افتادم تو بغل آرشاویر ... و دستای آرشاویر جوری دور بدنم حلقه شد که انگار عزیز ترین شی زندگیشو گرفته ... چشمامو باز کردم ... سرم درست جلوی سینه آرشاویر بود ... زمزمه کردم: - زنده ام؟ آرشاویر که رنگش پریده بود فقط سرشو تکون داد ... دستمو کشیدم روی صورتم و گفتم: - وای مامان! با صدای آهسته گفت: - خوبی؟ - فک کنم باشم ... لبخند نشست روی صورتش ... سرشو آورد پایین و پیشونیشو چسبوند به پیشونیم و گفت: - اون بالا هم نتونستی دو دقیقه آروم باشی؟ حتما باید یه بلایی سرت بیاد؟ - ا ... خوب چی کار کنم ... تو حواسمو پرت کردی! - حالا تقصیرا افتاد گردن من! نفس داغش که می خورد به صورتم داشت دگرگونم می کرد ... آروم گفتم: - منو بذار زمین ... آرشاویر ... فشار دستش دور کمرم بیشتر شد ... صورتشو آورد پایین تر و گفت: - حقته به خاطر اذیتایی که می کنی یه کم اذیتت کنم! - من؟ مگه چی کار کردم؟ - هیچی ... فقط داری دیوونه ام می کنی ... دوست داری حرصم بدی ... - نه ... من ... صورتش هی داشت می یومد پایین تر ... دستمو گذاشتم توی سینه اش و آروم فشارش دادم ... منو گذاشتم روی زمین و کشید توی بغلش ... دستم هنوز روی سینه اش بود با یکی از دستاش آروم دستمو گرفت توی دستش و گفت: - می دونی که زورم از تو خیلی بیشتره ... - تو ... تو چی می خوای از من؟ - هیچی ... فقط می خوام تنبیهت کنم ... - به چه جرمی؟ - به جرم اینکه وقتی هنوز زن منی می ری با یه نفر دیگه می رقصی ... سوار ماشین یه نفر دیگه می شی ... برام زبون درازی می کنی ... اذیتم می کنی ... می خوای بهم بگی دیگه مال من نیستی ... اینا رو می گفت و هی سرشو می آورد پایین ... چشاش مسخم کرده بود ... انگار یادم رفته بود تا چند لحظه پیش داشتم از زور دستشویی خفه می شدم ... آب دهنمو قورت دادم و به برق نگاش خیره شدم ... زمزمه کرد: - پاش بیفته من همون آرشاویرم ... - نه ... تو عوض شدی ... حس می کنم هیچ وقت نشناختمت ... - خوب این آرشاویرو بشناس ... - سخته ... لبخند زد ... یه لبخند مردونه که دلم براش ضعف رفت ... سرمو بردم بالاتر ... فاصله لبم با لبش فقط یک میلیمتر بود ... لبخندش تبدیل به خنده شد و لبش چسبید روی لبم ... چشمام بسته شد ... قلبم داشت تند تند می کوبید دستم زیر دستش بود و لباش داشت با لبام بازی می کرد ... با اون یکی دستش چنان منو به خودش فشار می داد که داشتم باهاش یکی می شدم ... دوست داشتم زمان متوقف بشه ... باد با موهام بازی می کرد و صحنه رویایی درست شده بود ... به خصوص که درست کنار یکی از لامپ های پایه بلند ایستاده بودیم و نور نصف صورتمون رو روشن کرده بود ... نمی دونم چقدر گذشت که ازش جدا شدم ... لبخند روی صورت هر دومون بود ... یعنی همه چی تموم شد؟ این یعنی آشتی؟ از این آشتی ناراحت نبودم ... من آرشاویر رو دوست داشتم ... الان هم که خوب شده بود می شد با بخشش همه چیز رو فراموش کرد ... می شد همه چیز رو از نو ساخت می شد دوباره عاشق شد ... اما .... آرشاویر دستمو گرفت توی دستش و گفت: - خیلی دوست داشتم قبل از فسخ صیغه .... یه بار دیگه ببوسمت ... ممنون که این فرصت رو بهم دادی ... لبخند روی لبم خشک شد! فسخ صیغه؟! ولی ... ولی آخه چرا؟!!! ما ... ما که دیگه مشکلی نداشتیم ... همه سوال ها تو ذهنم باقی موند چون دستشو کرد توی جیبش و قدم زنون ازم دور شد ... از پشت نگاش کردم ... اشک صورتم رو خیس کرد ... اون آروم می رفت و من تازه می فهمیدم چقدر برام دست نیافتنی شده ... تازه می فهمیدم چقدر دوستش دارم ... اینقدر نگاش کردم تا وارد ساختمان شد ...
امضاي کاربر :
خــــــــدایـا
من اینجا دلم سـخـت معجزه میخواهد
و تو انگار
معجزه هایت را گذاشته ای برای روز مــبادا.....




دوشنبه 08 مهر 1392 - 16:00
نقل قول اين ارسال در پاسخ گزارش اين ارسال به يک مدير
تشکر شده: 1 کاربر از faezeh به خاطر اين مطلب مفيد تشکر کرده اند: rana &



برای نمایش پاسخ جدید نیازی به رفرش صفحه نیست روی

تازه سازی پاسخ ها

کلیک کنید !



برای ارسال پاسخ ابتدا باید لوگین یا ثبت نام کنید.


پرش به انجمن :