× توجه!


سلام مهمان گرامی؛
، براي مشاهده تالار ميبايست از طريق ايــن ليـــنک ثبت نام کنيد


نام کاربري : پسورد :
يا عضويت | رمز عبور را فراموش کردم
× خوش آمديد به انجمن تخصصي ما خوش امديد
× مهم! قوانين را حتما مطالعه کنيد
× مهم! کپي رايت را رعايت کنيد



تعداد بازديد 53
نويسنده پيام
faezeh آفلاين


ارسال‌ها : 916
عضويت: 23 /5 /1392
محل زندگي: تبريز
سن: 17
تعداد اخطار: 2
تشکرها : 57
تشکر شده : 485

رمان توسكا(پست24)
سرمو گذاشتم روی پام و اجازه دادم اشکام صورتم رو بشورن ... یعنی همه چیز تموم شد؟ به همین راحتی؟ پس چرا دوباره پا گذاشت توی زندگیم؟ چرا اومد و خودش رو به رخم کشید؟ خدایا این چه عذابی بود؟ تا کی باید این عذاب رو تحمل کنم؟! تا کی؟ شاید نیم ساعتی اشک ریختم تا دلم آروم تر شد ... بلند شدم و پاورچین پاورچین رفتم داخل ... بعد هم رفتم دستشویی ... مونده بودم کجا برم ... الان نمی شد برم خونه چون بابا شک می کرد ... باید یه جایی می خوابیدم ... داخل اتاق که نمی شد رفت ... رفتم بالا تا ببینم می شه توی اتاق آرشین خوابید یا نه به در اتاق آرشاویر که رسیدم از چیزی که دیدم چشمام گرد شد ... دستگیره در سر جاش بود ... انگار نه انگار که این در خراب بوده ... دستمو بردم سمت دستگیره و در به راحتی باز شد ... دوست داشتم چشمامو ببندم و از ته دل داد بزنم : - آرشاویرررررررر .... ولی حیف که همه بیدار می شدن ... چشمامو بسته بودم و دستمو مشت کرده بودم که صداش از پشت سر بلند شد: - الان خیلی دوست داری اون مشت رو بکوبی فرق سر من ... نه؟ برگشتم و با غیض گفتم: - دقیقا! لبخندی زد و گفت: - اینم یه تنبیه دیگه واسه اینکه تو چشمای من زل نزنی و بگی شهریار می یاد دنبالم ... - پس ... پس انتظار داشتی با اون همه منتی که سرم گذاشتی بیام سوار ماشین تو بشم؟ - نه ... با آژانس می رفتی راحت تر بودم ... - خیلی ... خیلی ... - خیلی چی؟ پروام؟ - اون واست کمه ... خندید و در حالی که به سمت یکی دیگه از اتاقا می رفت گفت: - برو بخواب خانوم ... سر فیلمبرداری باید سرحال باشی ... اجازه نداد حرف دیگه ای بزنم ... رفت توی اتاق و در رو بست ... وای خدا اگه جیغ نمی زدم می مردم ... رفتم توی اتاق و سرمو فرو کردم توی بالش و از ته دل جیغ زدم ... این کلا دوست داشت منو خل کنه ... دیگه داشتم ازش نا امید می شدم ... حسود ... کینه ای ... اما یه چیزی رو نمی تونستم انکار کنم ... تنبیهاش همه جوره برام شیرین بود ... درسته که بهم ضد حال می زد ولی موندن اینجا ... خوابیدن روی تختش ... بوسیدنش ... همه و همه برام شیرین بودن ... حتی اگه باعث بشه وجهه من پیشش خراب بشه من این تنبیه ها رو دوست داشتم ... دراز کشیدم روی تختش ... بوی عطرش ... اوفففف ... چرا این بو آرومم می کرد ... اینقدر آروم که دیگه به حرفاش فکر نکردم ... فقط به خاطرات خوبمون فکر کردم و خوابم برد ... صبح با نوازش دست آرشین بیدار شدم ... انگار همه چی یادم رفته بود ... چون به محض دیدن لبخندش منم لبخند زدم ... گفت: - صبح بخیر می بینم که داداش من از تبعید درت آورده ... کش و قوسی به بدنم دادم و خندیدم و گفتم: - صبح توام بخیر ... آره والا ... می بینی با من چی کار می کنه؟ الکی فقط می خواست من شب اینجا بد خواب بشم ... دروغ که حناق نمی شد! به این راحتی خوابیده بودم ... - درو کی برات باز کرد؟ - دیشب دستشویی داشت خفم می کرد مجبور شدم بهش زنگ بزنم ... - فکر کنم تا صبح نخوابیده ... چون چشاش سرخ سرخه ... - حقشه! تا این باشه بلا سر دختر مردم نیاره ... گونه امو نوازش کرد و گفت: - آخه این دختر مردمو دوست داره ... - بیخیال آرشین ... - به جون خودم اگه دروغ بگم ... من داداشمو می شناسم ... آهنگی که دیشب خوند رو نمی دونم شنیدی یا نه ولی تو ایتالیا مدام گوش می کرد ... من مطمئنم اونو به یاد تو گوش می کرد ... اون یه لحظه هم از فکرت بیرون نیومده ... دیشب با این نقشه بچه گونه اش تو رو اینجا نگه داشت که فقظ حست کنه ... باورت نمی شه تا وقتی مطمئن نشد خوابت برده از پشت در اتاق تکون نخورد ... مانتوی تو توی اتاق من بود ... اون خودش آورده بود گذاشته بود اینجا تا تو رو بکشه توی اتاق خودش ... عین پسر بچه های هجده ساله شده ... دل رو زدم به دریا و گفتم: - پس دلیل این رفتاراش چیه؟ - این سوالیه که خودم هم دوست دارم جوابشو بدونم ... پوزخندی زدم و گفتم: - مردا رو فقط خدا می شناسه ... اونم لبخندی زد و گفت: - من ته و توی قضیه رو در می یارم خانومی ... حالا پاشو بریم صبحونه بخوریم ... ارشاویر عین میرغضب نشسته سر میز نمی ذاره کسی صبحونه بخوره ... - وا برای چی؟ - گفت صبر کنیم تا توام بیای ... - اوا خدا مرگم بده ... زشته جلو مامان بابات ... - اونا لذت هم می برن از این کارای آرشاویر ... حالا فقط بلند شو بریم پایین ... از جا بلند شدم ... دستی توی موهام کشیدم ... لباسام بدجور چروک شده بود ... داشتم با دستم می کشیدمش که آرشین گفت: - اه اه بذار یه لباس راحت بهت بدم ... - نه بابا دیگه لازم نیست الان که می خوایم بریم ... - خب با این لباس که نمی تونی بری سر فیلمبرداری اجازه بده من یه لباس از خودم بهت بدم ... نذاشت حرف دیگه ای بزنم ... سریع از اتاق رفت بیرون و لحظاتی بعد با یه شلوار جین مشکی رنگ تنگ و یه تی شرت مشکی چسبون که روش یه قلب بزرگ سرخ کشیده شده بود اومد توی اتاق و گفت: - اینا رو بپوش ... تی شرتش نوئه ... شلواره رو ولی چند بار پوشیدم ... ناچارا ازش گرفتم و گفتم: - مسئله ای نیست بابا ... دستت هم درد نکنه ... شلوار و تی شرت رو پوشیدم ... خیلی تنگ بود ... معذب به خودم نگاه کردم و گفتم: - زیادی تنگ نیست ارشین ... - نه ... روش مانتو می پوشی و می ری ... - نه .. واسه الان می گم ... - الان مگه کی پایینه؟ مامان بابا آرشاویر .... نامحرم که نیست ... حق با اون بود ... باید دست از دلم بر می داشتم شونه ای بالا انداختم و دو تایی رفتیم پایین ... همین که به میز صبحونه نزدیک شدیم پدر جون با صدای بلند بهم سلام کرد و منم با لبخند جواب دادم ... مامان آرشاویر هم با لذت به سرتاپام نگاه کرد و صبح بخیر گفت .. از همه بدتر نگاه خیره آرشاویر بود که از بالا تا پایین داشت براندازم می کرد ... یه جور عجیب غریب ... همیشه وقتی اینجوری نگام می کرد بعدش هم بغلم میکرد ... مونده بودم الان می خواد چی کار کنه! ولی هیچ کاری نکرد سرشو زیر انداخت و مشغول لقمه گرفتن برای خودش شد ... مامانش سری به تاسف تکون داد و جایی برای من کنار خودش باز کرد ... نشستم و مشغول خوردن شدم ... خدا رو شکر دیگه خبری از نگاههای آرشاویر نبود و من راحت می تونستم صبحونه مو بخورم ... دیگه می خواستم از سر میز بلند بشم که گوشی آرشاویر زنگ خورد ... گوشی رو با اخم جواب داد: - بله ... - سلام ... - نمی دونم ... خبر ندارم ... - آره در باز شده ... - نیازی نیست ... خودم هستم ... - خداحافظ ... گوشیو که قطع کرد با پوزخند نگام کرد و گفت: - گوشیت خاموشه؟ - آره ... دیشب خاموش شد ... - شهریار بود ... نگرانت شده بود ... گفتم خودم می برمت ... نمی شد هیچی بگم ... دوست نداشتم جلوی مامان باباش باهاش مخالفت کنم ... سرمو تکون دادم و گفتم: - باشه ... پس بدو دیر شده ... هر دو رفتیم بالا که آماده بشیم و بریم سر فیلمبرداری ... حسابی دیر شده بود ... از اینکه شهریار رو دست به سر کرد حس خوبی داشتم ... خیلی برام گرون تموم می شد اگه بهش می گفت که بیاد دنبالم ... خدا رو شکر که هنوز ارزش داشتم براش ... حاضر شدیم .. با همه خداحافظی کردیم و از خونه خارج شدیم ... اخمای آرشاویر حسابی در هم بود ... حق با آرشین بود دیشب اصلا نخوابیده بود و چشماش سرخ سرخ بود ... ترجیح دادم هیچی نگم ... همچین اخم کرده بود که ازش می ترسیدم ... رسیدیم سر صحنه و پیاده شدیم ... اون روز کار خیلی زود تموم شد ... چون خستگی آرشاویر کاملا مشخص بود و درست نمی تونست حس بگیره ... شهریار هم خودش رو رسوند سر فیلمبرداری ... می خواست مطمئن بشه من سالمم ... منم فقط به عنوان یه دوست تحویلش گرفتم ... نمی خواستم آرشاویر دیگه از اون حرفای کلفت و گنده بارم کنه ... درستش هم همین بود ... شهریار هم وقتی دید من زیاد تحویلش نمی گیرم خیلی زود رفت ... برگشتنه با آژانس رفتم خونه ... آرشاویر هم هیچ تعارفی برای رسوندنم نکرد ... کلا عوض شده بود و این تغییرش کم کم داشت منو می ترسوند ... آینده ام خیلی گنگ و مبهم شده بود برای خودم ... باید یه فکر اساسی می کردم ... ____________نشسته بودم توی خونه امروز فیلمبرداری نداشتیم ... داشتم اتاقمو مرتب می کردم که یهو رفتم تو فکر طناز ... نمی دونستم چی کار کرده ... سام یکی از دوستاشو معرفی کرد و قضیه خواستگاری هم جور شد اما دیگه نفهمیدم چی شده ... بهتر بود یه زنگ بهش بزنم ... بعضی وقتا خیلی بی معرفت می شدم ... گوشی رو برداشتم نشستم لب تخت و شمارشو گرفتم ... با سومین بوق جواب داد: - حرف نزن که نمی خوام ریختتو ببینم .. خندیدم و گفتم: - اولا سلام ... دوما من اگه حرف هم بزنم تو ریختمو نمی بینی که! صدامو می شنوی بچه پرو! اونم خندید و گفت: - به خدا که خیلی بی وفایی یه زنگ نزدی ببینی من شوور کردم نکردم مردم زنده ام ماه عسلم ... - اووووه عروس هل! غش غش خندید و گفت: - به خدا داشتم می مردم زنگ بزنم برات تعریف کنم چی شده اما گفتم بذار یه ذره به خودت فشار بیاری تو زنگ بزنی ... - خب حالا که زدم بگو ببینم چی شد ... - قشنگ و کامل بگم یا خلاصه ... - کامل بگو ببینم چی شده ... - خب ... جونم براتون بگه که ... آقا این سام چه دوستایی داره بی شرف! - چطور؟ - یه تیکه ای بود که نگووووو! اصلا احسان و همه از یادم رفت اینو که دیدم ... خوشگل ... خوش قد و بالا ... خوش تیپ ... تحصیلکرده ... وای چه مامانی! چه بابایی! چه خواهری! چه برادری! - خونوادگی اومده بودن مگه؟ - آره ... ایل و تبارشو آورده بود ... می خواستن بیان خواستگاری یه بازیگر جو گیر شده بودن ... - خب؟ - هیچی دیگه .... فقط خود پسره می دونست قضیه چیه ... خونواده اش خبر نداشتن بیچاره ها ... منم یه کم براش توضیحات دادم تا کامل روشن بشه و قرار شد قرار بعدی توی یه کافی شاپ همو ببینیم ... - خب! - هیچی ... اینا رفتن ... دو روز بعدش من رفتم توی کافی شاپ و یارو رو دوباره دیدم ... دروغ نگم ازش خوشم اومد ... البته نه از اون لحاظا ها! از این نظر که پسر خوبی بود و خیلی آقاوار رفتار می کرد ... بهم قول داد که همه جوره کمکم کنه ... از هم که جدا شدیم ... حدود دو ساعت بعدش بهم زنگ زد ... - کی؟! - پسره دیگه ... اسمش ماهانه ... - خب؟ - هیچی حدسم درست بود ... جیغ کشیدم: - احسان؟؟؟؟ - آره رفته بود سراغش ... برای من بپا گذاشته همین که دیدن یکی با گل و شیرینی اومده خونه مون و بعد هم باهاش رفتم کافی شاپ خبرش کردن ... رفته بود سر وقت ماهان و بهش گفته بود که این دختر مال منه ... - چی؟!!!! - باور کن! - همینجوری گفته؟! - آره دقیقا ... یعنی نه یه کم اینورتر نه اونورتر ... گفته بکش کنار ... من به این راحتی طنازو به کسی نمی دم ... ماهان هم که از قبل در جریان بود بهش گفته چرا نمی ری خواستگاریش پس؟ احسانم گفته اونش به خودم مربوطه ... - وا چه پرو! - آره ... منم حرصم گرفت ... ولی بلایی سرش آوردم که دلم خنک شد ... - چی کار کردی؟ خاک بر سرم نکشته باشیش ... - نه دیگه تا اون حد ... به ماهان گفتم یه بار باهاش قرار بذاره که مثلا بره باهاش معامله کنه ... اونم قبول کرد و با احسان قرار گذاشت ... همین دو روز پیش ... - وای مامان قلبم! خب ... - هیچی منم یه تیریپ توپ زدم و یه عالمه هم به خودم رسیدم و پا شدم رفتم سر قرار ... - اه بمیری اینقدر مکث نکن دیگه ... بعدش چی شد؟ - توی یه رستوران قرار گذاشته بودن ... منم رفتم تو رستوران و دیدمشون که سر یه میز نشستن و دارن حرف می زن ... همچین خرامان خرامان با یه قیافه عین میرغضبا بهشون نزدیک شدم ... ماهان که می دونست اصلا جا نخورد ولی احسان رنگش پرید و پاشد وایساد ... زل زدم توی چشاش ... لباش تکون می خورد انگار که یه چیزی می خواست بگه ولی نمی گفت ... دستمو گذاشتم لب میز ... خم شدم توی صورتش و گفتم: - این مسخره بازیا چیه؟ آب دهنشو قورت داد و گفت: - طناز ... - کوفتو طناز ... این کارا چیه می کنی؟ به تو چه ربطی داره که من می خوام با کی ازدواج کنم ... - صبر کن ... اجازه بده حرف بزنیم ... من باید توضیح بدم ... - توضیح تو تو سرت بخوره ... دست از سر من بردار ... چرا نمی ذاری زندگی کنم؟! - ببین طناز داری تند می ری ... من باید برای تو یه سری چیزا رو بگم ... اونجوری آروم می شی ... - چی می خوای بگی؟ من هیچی نمی خوام بشنوم ... این پسرو می بینی؟ من قصد دارم باهاش ازدواج کنم ... دست از سر من بردار ... فهمیدی؟ نمی خوام دیگه سایه ات روی زندگیم باشه ... یه قدم بهم نزدیک شد ... خم شد توی صورتم ... رنگش سرخ شده بود ... نمی دونم از خجالت یا از خشم ...ولی با صدای آروم که به زور شنیدم گفت: - تو زن منی طناز ... نمی ذارم دست کسی بهت بخوره ... قلبم داشت وایمیساد ... به خدا می خواستم همون وسط از خوشی قهقهه بزنم ... ولی وقتش نبود .. پس عین خودش آروم گفتم: - من و تو گناه کردیم ... تاونش اینه که می بینی ... برای من راحته .. توام برو فراموش کن ... من هرگز با مردی که قبل از ازداوج بهم دست زده ازدواج نمی کنم ... با بهت زل زد توی صورتم و نالید: - طناز ... - همین که شنیدی ... دیگه نذاشتم حرفی بزنه و رو به ماهان گفتم: - بریم ماهان جان؟ ماهان هم سریع از جا بلند شد و دوتایی از رستوران خارج شدیم ... لحظه آخر صداشو شنیدم که گفت: - نمی ذارم طناز ... قسم می خورم که نمی ذارم .... از رستوران که اومدیم بیرون داشتم غش می کردم ... خیلی سخت بود ... خیلی سخته توسکا که کسیو دوست داشته باشی ولی مجبور باشی باهاش اینجوری رفتار کنی ... خواستم بگم درکت می کنم ... ولی سکوت کردم و اون ادامه داد: - تازه شوک بعدی وقتی بهم وارد شد که ماهان گفت جدی جدی از من خوشش اومده و اگه منم حسم مثل اونه اجازه بدم تا بحث ازدواجمون جدی بشه ... - نه!!!!! - چرا! موندم سر دو راهی ... - دلت چی می گه؟ - دلم میگه احسان .... ولی عقلم می گه ماهان ... - نمی دونم چی بگم ... - جالبی قضیه اینجاست که مامان احسان زنگ زد خونه مون ... - چی؟؟؟؟؟؟؟؟؟ - آره زنگ زد برای خواستگاری ... - واوووو - نمیری حالا! اینقدر که تو هیجان زده شدی من نشدم ... - چی گفتی؟ - هیچی به مامانم گفتم قبول نکنه ... - چرا؟!!! - چون فعلا نمی خوام به احسان حتی فکر کنم ... - خیلی بی رحمی ... - شاید ... اما بهت که گفتم نمی خوام احسان با ادای دین بیاد سراغم ... - ولی من فکر نکنم اینطوری باشه ... اون واقعا دوستت داره ... - خودمم این حسو دارم ... اما باید یه کم صبر کنم ... باید بهم ثابت بشه ... - چی بگم والا؟ صلاح مملکت خویش خسروان دانند ... - بلی! نگران نباش ... همه چی درست می شه احسان هم نشه ماهان پسر گلیه! - مرده شور اون عشقتو ببرن ... با صدای گرفته گفت: - کاش هیچ وقت تو موقعیت من قرار نگیری ... سکوت کردم .... خدا خیلی جاها منو تو موقعیت طناز قرار داده بود که بهم ثابت کنه چقدر در حق این دختر بد قضاوت کردم ... دیگه نمی خواستم دوباره بهم نشون بده ... یه کم دیگه با هم حرف زدیم ... براش آرزوی خوشبختی کردم و قطع کردیم ... خدا آخر عاقبت این دخترو به خیر کنه ... منو هم همینطور ... * همه نشسته بودیم دور آتیش ... شب بود و قرار بود یه سری از صحنه ها رو نصف شب بگیریم ... برای شام هر کس یه چیزی سفارش داد و چون تفرقه افتاد با شوخی و خنده قرار شد دور هم سیب زمینی آتیشی بخوریم ... کسی مخالفت نکرد و آقایون جمع وسط باغ یه آتیش بزرگ درست کردن ... اما چون هوا گرم بود زیاد نزدیکش نشدیم ... یه حلقه بزرگ دورش درست کردیم و با فاصله نشستیم ... طبق معمول آتیش و محفل داغ و درخواست از آرشاویر برای خوندن! ... از شب و روز تولد به بعد دیگه هیچ برخوردی باهاش نداشتم ... فقط در حد سر صحنه و تمرین ... همین و بس! انگار اونم دل و حوصله نداشت ... ولی اصرار بچه ها کار دستش داد و گیتارشو گرفت توی بغلش ... با شادی نگاش کردم ... منتظر بودم بازم از عشق بخونه و پشیمونی ... چشمامو بستم و زمزمه کردم: - به خدا اگه بازم آهنگت از دل تنگی بگه خودم می یام و بهت می گم که پشیمونم ... نرم نرم شروع به خوندن کرد : -از این تصمیم بیهوده ، چه چیزی قسمتم بوده نگو با من از این خواستن ، که حسرت همدمم بوده چی فهمیدی از این گریه ، چی خوندی از نگاه من نبودی تو پناه من ، نبودی تکیه گاه من تو این تصمیم بیهوده ، نشو تکرار دلشوره اگه حتی نگاه تو ، منو میخواد و مجبوره فراموشم شده روزی ، که بودم به تو وابسته توی حرفام غم دنیاس ، چقد دلگیرم و خسته تو خواهش می کنی اما ، نمیتونم که برگردم من از دست رفتم و انگار ، نمی بینی پر از دردم کجای گریه های من ، رسیدی تو به داد من نبودی تو برای من ، نبودی تو به یاد من نبودی تو پناه من ، نبودی تکیه گاه من از این تصمیم بیهوده ، چه چیزی قستم بوده نگو با من از این خواستن ، که حسرت همدمم بوده چه فهمیدی از این گریه ، چی خوندی از نگاه من ؟ نبودی تو پناه من ، نبودی تکیه گاه من … ( آهنگ تصمیم علی لهراسبی ) ______________________همون لحظه حس کردم یه سطل آب یخ ریختن روی سرم ... رعشه گرفتم و سریع از جا بلند شدم ... برام مهم نبود که همه پی به حالم ببرن ... دویدم سمت ساختمون ... داشتم می لرزیدم ... اون شب آرشین هم همراه آرشاویر اومده بود ... همراه من دوید و وسط راه منو کشید توی بغلش ... اشک راه باز کرد روی صورتم و از ته دل زار زدم ... آرشین هم در حالی که اشک می ریخت و صداش می لرزید می گفت: - گریه نکن توسکا ... به خدا زده به سرش ... به جون خودم یه چیزیش شده .. میخواد تو رو اذیت کنه وگرنه جونش برات در می ره ... من حاضرم بهت ثابت کنم ... به خدا حاضرم ثابت کنم ... نمی دونم چه مرگش شده ... ولی این حرفا دیگه منو آروم نمی کرد من برای آرشاویر مرده بودم باید با این درد کنار می یومدم ... بغض داشت خفه ام می کرد هر چی هم گریه می کردم تازه بدتر می شدم ... لباس پوشیدم و به آرشین گفتم: - من می رم خونه آرشین ... به بقیه بگو حالم خوب نبود ... - نرو .. اینجوری برات حرف در می یارن ... - بذار در بیارن دیگه مهم نیست ... الان با این وضعم نمی تونم ادامه بدم ... - به خدا قسم که بیچاره اش می کنم توسکا ... داداشمه که باشه ... نمی ذارم اینقدر اذیتت کنه ... - مهم نیست ... دیگه هیچی مهم نیست ... بی سر و صدا رفتم سمت ماشینم ... سوار شدم و خواستم راه بیفتم که کسی زد به شیشه ... شیشه رو دادم پایین ... پارسا بود ... بازیگر نقش مکمل مرد ... دوست نداشتم کسی منو ببینه ولی پارسا دید ... با تعجب گفت: - داری می ری توسکا؟ - آره یه کاری برام پیش اومده ... - می شه ... می شه چند لحظه وقتتو بدی به من ... اینم وقت گیر آورده بود این وسط؟ گفتم: - نمی شه یه دفعه دیگه ... - زیاد وقتتو نمی گیرم .. نمی دونم چرا دوست دارم الان ... کنار این آتیش حرفمو بزنم ... گیج و منگ بود ... من از اون بدتر ... ناچار پیاده شدم و با هم رفتیم سمت آتیش ... اصلا نشد بهش بگم کنار آتیش این همه آدم نشسته مگه حرف تو عمومیه و می خوای جلوی جمع بگی؟ آرشاویر با خنده داشت با یکی از پسرا گپ می زد نگاهمو ازش گرفتم ... دیگه حتی نمی خواستم نگاش کنم ... چه راحت می خندید و خوش بود ... فقط من داشتم آتیش می گرفتم انگار ... پارسا به من اشاره کرد و گفت: - بشین ... گیج نگاش کردم و نشستم ... حالا توجه همه به ما جلب شده بود و من از این وضع راضی نبودم ... با صدای بلند گفت: - توسکا ازت یه خواهشی داشتم ... می خوام اون دیالوگایی که امشب باید با آرشاویر بگی رو با من تمرین کنی ... با تعجب نگاش کردم و گفتم : - چی؟! منظورت چیه؟ - منظورم واضحه ... می خوام باهات یه تیکه از پلان های امشب رو تمرین کنم ... - ولی .. آخه چرا؟ - دلیلش رو بعدا می فهمی ... با تعجب به جمع خیره شدم ... همه داشتن با ابهام به پارسا نگاه می کردن ... ناچارا شانه ای بالا انداختم و گفتم: - باشه ... پارسا لبخند مهربونی زد ... اومد جلوی من ... یه جورایی زانو زد و گفت: - رها ... از اون روز اولی که دیدمت ... یه حس ... یه حال ... یه هوای خاصی داشتم ... انگار تا به حال آدم ندیده بودم و تو اولین آدمی بودی که پا به زندگی من گذاشتی ... برام جالب بودی ... خاص بودی ... متفاوت و ... و ... دوست داشتنی ... خواستم ... خواستم داشته باشمت ... اما می دونستم تو از من سری .. برام زیادی ... اونقدر زیاد که محاله خدا تو رو به من بده ... حتی اگه خودت هم بخوای ... با این حال دل راه رو بلده کاری به من نداره ... راهشو رفت و توی عشقت غرق شد ... می دونم اذیتت کردم ... می دونم آزارت دادم ... حتی می دونم الان که دارم اینا رو می گم تو اذیت می شی ... اما ... من خودخواهم .. من همیشه بهترین ها رو خواستم و تو برای من بهترینی ... کامل ترینی ... رهای من ... رها کن منو از این حال پر از عذاب ... بیا و خانومی کن مثل همیشه ... با من ازدواج کن ... دیالوگا رو کامل و بدون نقص گفت ... من اینجا دیالوگ خاصی نداشتم ... فقط باید چند تا قطره اشک می ریختم و از صحنه فرار می کردم ... خواستم بهش بگم خیلی قشنگ اجرا کرده که یهو گفت: - توسکا ... توسکا ... توسکا ... توی این دیالوگا جای توسکا و رها رو عوض کن ... بعد هم نقش آرشاویر رو توی واقعیت بده به من ... اینا حرفای دلم بود .... تو ... تو خیلی بالایی ... برای داشتن تو باید از همه چی گذشت و مهم ترین چیز برای یه مرد غرورشه ... خواستم جلوی همه ازت خواستگاری کنم تا بفهمی این مرد جلوی تو همسانه خاکه ... با من ازدواج می کنی توسکا؟! یه دفعه صدای دست و سوت بلند شد ... چنان جیغ می کشیدن انگار من بله رو داده بودم و الان هم عروسی بود ...شوکه شده بودم جدید ... کلا انگار همه مردا یه رگ دیوونگی دارن (با عرض معذرت از آقایون این حرف من نیست توسکا عصبیه! دی: ) نا خودآگاه با چشم دنبال آرشاویر گشتم ... نبود ... به هر سمتی که نگاه کردم نبود ... آرشین رو دیدم ... با اشکی حلقه زده توی چشماش داشت نگام می کرد ... با صدای پارسا حواسم دوباره جمع شد: - چی می گی توسکا؟! خدایا من اینقدر که غرق خودم و عشقم و آرشاویر بودم اصلا متوجه نشدم پارسایی هم وجود داره و به من علاقمند شده .... همه جورشو دیده بودم الا این مدلیشو ... شاید اون جلوی جمع غرورشو شکست ... اما درست نبود من جلوی جمع لهش کنم پس لبخندی زدم و گفتم: - پارسا تو منو شوکه کردی ... اجازه بده فکر کنم ... بعدا جوابتو می دم ... به دنبال این حرف دیگه صبر نکردم و از جا بلند شدم رفتم سمت آرشین ... دستشو گرفتم و فقط نگاش کردم نیازی نبود چیزی بگم ... از چشمام همه چی معلوم بود ... آرشین با بغض گفت: - رفت ... داشت سکته می کرد ... دستشو یه جوری مشت کرده بود و لبشو همچین با دندونش گاز می گرفت که مشخص بود جونش داره در میاد ... توسکا ... تو رو خدا ... بغلش کردم و زمزمه وار گفتم: - خودش می خواد آرشین ... باور کن خودش می خواد ... - نکنه زن پارسا بشی ... بی توجه به حرفش گفتم: - یه کاری می کنی آرشین؟ می خوام یه دل بشم ... - چی کار؟ - باهاش حرف بزن ... ببین نظرش راجع به دوباره با من بودن چیه ... باشه؟ نفهمه من بهت گفتم ... فقط می خوام تکلیف خودمو بدونم ... خواهش می کنم ... - تو قول بده زن پارسا نشی من هر کاری بگی می کنم ... همین امشب باهاش حرف می زنم ... گونه اشو بوسیدم و گفتم: - لطف تو رو هیچ وقت فراموش نمی کنم ... نمی دونم باید عکس العمل آرشاویر رو پای عشق بذارم یا احساس تعلقی که از اون موقع ها براش مونده ... اما هر چی هم که بود نمی خواستم عجولانه تصمیم بگیرم .. باید منتظر نظر آرشین می موندم ... پارسا کارمو راحت کرد ... _______________درست شنیدم؟!!! سرم داشت گیج می رفت ... بابا با نگرانی گفت: - توسکا ... توسکا بابا حالت خوبه؟ دستمو از روی شقیقه ام برداشتم و لبخند بی جونی زدم ... بابا نشست کنارم دستمو گرفت و گفت: - فکر می کردم خوشحال می شی ... سریع گفتم: - شدم ... شدم بابا ... فقط ... فقط یه کم شوکه ام ... سرمو کشید توی بغلش و با مهر روی موهامو بوسید و گفت: - فقط امیدوارم خوشبخت بشی دخترم ... قلبم داشت به شدت می زد ... باید از بابا فاصله می گرفتم ... اشکام دیگه به اختیار خودم نبود هر آن ممکن بود بریزه روی صورتم ... نمی خواستم بابا ببینه نمی خواستم ناراحت بشه ... پس بلند شدم و گفتم: - مرسی بابا ... من ... اگه اجازه بدین برم توی اتاقم ... می خوام یه کم تنها باشم ... بابا درکم می کرد ... سرشو تکون داد و گفت: - باشه بابا ... فقط بعدا یه سر هم به مامانت بزن ... حالش خیلی تعریفی نداره ... سرمو تکون دادم و رفتم توی اتاقم ... در اتاقو بستم و همونجا پشت در نشستم و مثل جنین پاهامو توی بغلم جمع کردم ... بغضم سر باز کرد و اشک عین سیل ریخت روی صورتم ... دوست داشتم سرمو با همه توانم بکوبم توی دیوار ... قلبم داشت دیوونه وار خودشو به دیوار سینه ام می کوبید ... چهار دست و پا خودمو کشیدم سمت تخت ... سرمو گذاشتم لب تخت و از ته دل زار زدم ... اینقدر اشک ریختم که همه بدنم بی حال شد ... داشتم از حال می رفتم که موبایلم زنگ خورد ... درست کنار دستم بود و ویبره اش تکونم داد ... حوصله شو نداشتم پس توجهی نکردم ... دوباره ... سه باره ... اینقدر زنگ زد که کلافه دست دراز کردم و جواب دادم: - الو ... - توسکا جان ... - آرشین ... - سلام توسکا ... - سلام ... - خوبی؟ با بغض گفتم: - نه آرشین ... اصلا خوب نیستم ... با نگرانی گفت: - چی شده؟ - آرشین ... من ... من دیگه زن داداشت نیستم ... آرشاویر زنگ زده به بابا گفته صیغه رو فسخ کرده ... صدای آهش به قدری بلند بود که شنیده بشه ... منم آه کشیدم ... آرشین گفت: - پسره دیوونه! ولی ... چیزی به ما نگفت چرا؟ - نمی دونم حتی به منم نگفت ... رفت فسخش کرد و زنگ زد به بابا ... من این وسط هیچ کاره بودم ... - خدای من! - آرشین من از دست داداش تو دق می کنم به خدا ... - خدا نکنه ... راستش توسکا ... من باهاش حرف زدم ... زنگای خطر برام به صدا در اومد ... دیگه قرار بود چی بشنوم؟! سکوت کردم ... یه حسی بهم می گفت به زودی همه چیز تموم می شه ... اگه قرار بود چیز خوبی بشنوم که صیغه فسخ نمی شد ... آرشین که سکوتمو دید با بغض گفت: - نمی دونم ... نمی دونم چرا همه چی اینجوری شده ... آرشاویر داغونه ... داغون تر از اون چیزی که فکرشو بکنی ... بعد از خواستگاری پارسا از تو کم حرف شده مثل لوکوموتیو سیگار دود می کنه ... شب تا صبح توی اتاقش راه می ره ... من فکر می کردم اگه در مورد تو باهاش حرف بزنم خیلی راحت بهم از علاقه اش به تو می گه اما ... اما ... اون خیلی راحت گفت همه چی تموم شده ... حتی نذاشت من حرف بزنم ... منو از اتاقش بیرون کرد ... سرم داد کشید ... گفت توی مسائل خصوصیش دخالت نکنم ... زبونش اینو می گه اما کاراش یه چیز دیگه ... من دارم آب شدنش رو به چشم می بینم ... دیگه چیزی نمی شنیدم ... گوشی از دستم افتاد ... سرم سنگین تر از بدنم بود ... دلم می خواست از جا بلند بشم اما نمی تونستم ... سرم به دوران افتاد و قبل از اینکه بتونم کاری بکنم دنیا پیش چشمم سیاه شد ... ** پلکم لرزید ... سخت بود برام چشم باز کردن ... انگار می خواستم سخت ترین کار دنیا رو بکنم ... هیچ وقت فکر نمی کردم یه روزی باز کردن چشمام اینقدر برام سخت باشه ... به زور ولی بازشون کردم ... نور شدید چشممو زد ... خواستم دستمو بیارم بالا ولی قدرتشو نداشتم ... پس دوباره چشمامو بستم ... صدای کسی بلند شد: - خدای من! پس بالاخره تصمیم گرفتی به این دنیا سلام کنی هان؟! دوباره چشم باز کردم ... اینبار انگار راحت تر بود ... صورت خندون یه دختر سفید پوش رو دیدم ... خم شد و بالای سرم دکمه ای رو فشار داد و گفت: - دختر ! خجالت نمی کشی سه روزه خوابیدی؟! می دونی چه به روز خونواده ات آوردی؟ فقط نگاش کردم گفت: - حق هم داری اینجوری به من نگاه کنی ... تو که خبر نداری ... دهن باز کردم و با صدایی که خودمم به زور می شنیدم گفتم: - چی شده؟ - فشارت در حد مرگ پایین بود که رسوندنت اینجا ... دیگه کسی امیدی نداشت ... خدا تو رو دوباره برگردوند ... بیچاره پدر مادرت ... بیچاره نامزدت! الان بفهمن به هوش اومدی بیمارستانو می ذارن روی سرشون ... نامزدم؟!!! کی خودشو نامزد من معرفی کرده؟؟؟؟ خدایا ... آرشاویر ... فسخ صیغه ... اون حرفا ... بغض گلومو فشرد ... در اتاق باز شد و دکتر همراه بابا وارد شدن ... چشمای بابا پف کرده و سرخ سرخ بود ... با دیدن من جلو اومد و با بغض گفت: - دخترم ... جیگرمو سوزوندی ... - بابا ... پیشونیشو چسبوند به سرم و گفت: - جان بابا ... آخه بابا چرا با خودت اینجوری کردی؟ حرفی نداشتم بزنم ... فقط بغض کردم ...
امضاي کاربر :
خــــــــدایـا
من اینجا دلم سـخـت معجزه میخواهد
و تو انگار
معجزه هایت را گذاشته ای برای روز مــبادا.....




دوشنبه 08 مهر 1392 - 16:01
نقل قول اين ارسال در پاسخ گزارش اين ارسال به يک مدير
تشکر شده: 1 کاربر از faezeh به خاطر اين مطلب مفيد تشکر کرده اند: rana &



برای نمایش پاسخ جدید نیازی به رفرش صفحه نیست روی

تازه سازی پاسخ ها

کلیک کنید !



برای ارسال پاسخ ابتدا باید لوگین یا ثبت نام کنید.


پرش به انجمن :