× توجه!


سلام مهمان گرامی؛
، براي مشاهده تالار ميبايست از طريق ايــن ليـــنک ثبت نام کنيد


نام کاربري : پسورد :
يا عضويت | رمز عبور را فراموش کردم
× خوش آمديد به انجمن تخصصي ما خوش امديد
× مهم! قوانين را حتما مطالعه کنيد
× مهم! کپي رايت را رعايت کنيد



تعداد بازديد 65
نويسنده پيام
faezeh آفلاين


ارسال‌ها : 916
عضويت: 23 /5 /1392
محل زندگي: تبريز
سن: 17
تعداد اخطار: 2
تشکرها : 57
تشکر شده : 485

رمان توسكا(پست25)
دکتر مشغول معاینه شد و بابا دستمو گرفت توی دستش .... چنان عشقی از چشماش بیرون می زد که قلبمو می لرزوند ... دکتر بعد از تایید سلامتیم گفت تا فردا مرخص می شم ... چون نصفه شب بود کسی نمی تونست برای ملاقاتم بیاد ... مامان هم به زور بابا رفته بود خونه ... پرستار بهم مسکن داد تا راحت بخوابم ... خوابیدم ولی ذهنم حسابی مشغول حرف پرستار بود ... نامزدم؟!!!! صبح با صدای مامان که داشت قربون صدقه ام می رفت و گریه می کرد بیدار شدم ... همین که چشمامو باز کردم سر و صورتمو غرق بوسه کرد و قربون صدقه هاش شدت بیشتری گرفت ... از محبتش اشکم در اومد ... بابا هم با لبخند نظاره گر این صحنه بود ... بعد از اینکه بالاخره مامان ازم جدا شد گفتم: - بابا چی شد که آوردینم بیمارستان؟ بابا آهی کشید و گفت: - تو گفتی می خوای تنها باشی ... ما هم هیچ کدوم نیومدیم توی اتاقت .. برای همینم تا وقت شام نفهمیدیم تو از هوش رفتی ... فشارت افتاده بود و دور از جونت تا مرگ فاصله ای نداشتی ... اینقدر حالم بد بود که نمی دونستم باید چی کار کنم ... مامانت فقط جیغ می زد و منم ذهنم قفل شده بود ... کار خدا بود که تونستم برسونمت بیمارستان ... مامان با هیجان گفت: - اگه آرشاویر نبود که تو رو از دست داده بودیم ... با تعجب و کنجکاوی به مامان نگاه کردم ... مامان هم بی توجه به چشم غره های بابا گفت: - بابات داشت دور خودش می چرخید که آرشاویر زنگ زد خونه ... با بابات کار داشت ... اونم تو همون حالت گفت که حال تو بد شده و آرشاویر تو ده دقیقه خودشو رسوند خونه ... مادر این پسر هنوزم تو رو می پرسته ... چرا همچین می کنین آخه؟ بابا تشر زد: - خانوم ... این یه قضیه تموم شده است ... درسته که آرشاویر لطف کرد و جون توسکا رو مدیون اونیم ... اما دیگه چیزی بین این دو تا نیست .. نمی خوام دیگه حرفی از اون پسر جلوی دخترم بزنی ... متوجه شدی؟ مامان سرشو زیر انداخت و چیزی نگفت ... بابا هم از جا بلند شد و گفت: - من می رم تو محوطه ... نیاز به هوای آزاد دارم .. یه ساعت دیگه ساعت ملاقاته ... بذار توسکا استراحت کنه که بتونه بیدار بمونه جلوی ملاقات کننده ها ... مامان همین که از رفتن بابا مطمئن شد خودشو چسبوند به من و گفت: - مادر من بیا و یه فرصت دیگه به این پسر بده ... فقط یه لبخند زدم ... چی می تونستم به مامان بگم ... ادامه داد: - اون شب من بیشتر از تو نگران این پسر شدم کم مونده بود بزنه زیر گریه ... همچین تو رو از بغل بابات کشید بیرون که نگو ... بعدم تو راه چند بار نزدیک بود به کشتنمون بده ... تا رسیدیم اینجا پرستاره گفت باید اول بریم پذیرش ... چنان دادی کشید سر پرستاره که بیچاره رنگش شد رنگ سرامیکای کف بیمارستان ... سفید سفید ... این سه روز لحظه ای نبود که بره خونه ... من که مادرتم می رفتم استراحت می کردم اما این پسر دائم پشت در اتاق تو دخیل بسته بود ... حتی یه بار دیدمش که داره آروم آروم اشک می ریزه و دعا می خونه ... اگه تو داشتی روی تخت پر پر می شدی اونم روی نکیمت پشت در اتاق تو داشت جون می داد ... خونواده اش هیچ جوری نتونستن ببرنش خونه ... وقتی بهوش اومدی رفته خونه ... با اون وضع سرش! من موندم چه جوری اینجا سه روز دووم آورد ... نمی خواستم دیگه چیزی بشنوم ... اومدم اعتراض کنم که با حرف مامان با تعجب گفتم: - سرش؟! سرش چی شده؟ مامان هم با بغض گفت: - بمیرم براش ... تا دکتر معاینه ات کرد گفت فشارت روی شیشه ... گفت فشار به 4 که برسه بیمار مرده به حساب می یاد و امیدی به برگردوندنت نیست ... من که داشتم ضعف می کردم بابات هم به گریه افتاد ولی آرشاویر یهو سرشو کوبید تو دیوار ... همچین خون زد از پیشونیش بیرون که اصلا تو رو یه لحظه یادم رفت ! باور کن توسکا اگه تو دوست داشتنش شک داشتم دیگه هیچ شکی ندارم .. هیشکی نمی تونه به اندازه آرشاویر تورو دوست داشته ... صدای داد بابا هر دومون رو از جا پروند: - ریحانه!!! مگه نگفتم دیگه حق نداری اسمی از آرشاویر جلوی توسکا بیاری؟ برای چی دوست داری اذیتش کنی؟ بس کن دیگه زن! مامان با بغض گفت: - خب دلم می سوزه مرد! خودت که دیدی اون پسر چه جوری دنبال کارای توسکا می دوید ... - گفتم بس کن! دیگه صدایی از مامان در نیومد ... حس کردم جیگرم می سوزه ... درست حسی که بابا داشت ... نمی تونستم خودمو گول بزنم ... دیوونه وار آرشاویر رو دوست داشتم و نمی خواستم به خاطر من آسیبی بهش وارد بشه ... نتونستم جلوی اشکمو بگیرم ... اشک هام ریخت روی صورتم و داد بابا رو در آورد ...دوست نداشتم بابا و مامان به خاطر من با هم دعوا کنن ... سریع گفتم: - بابا مهم نیست ... به خدا این اشکا آرومم می کنه ... خیلی زود دوباره همون توسکا می شم ... قول می دم بابا ... بابا با کلافگی رفت از اتاق بیرون ... ساعت ملاقات که شد اول از همه آرشین و بابا مامانش اومدن ملاقات ... چشمای هر سه تاشون سرخ بود ... نپرسیدم آرشاویر کجاست اونا هم حرفی نزدن ... بعد از اونا عوامل فیلمبرداری یکی یکی اومدن و بلبشویی راه افتاد ... چند تا خبرنگارم اومدن که با بدختی ردشون کردیم رفتن ... همین جوری تیتر خبرا بودم ... دیگه چه برسه به اینکه بفهمن شوک عصبی هم بهم وارد شده ... وقتی همه داشتن میرفتن آرشین کنار گوشم خم شد و گفت: - دیگه بهت نمی گم بمون برای داداشم ... دلم براش کبابه ... اما نمی خواد ... نمی دونم چرا ... پس بهت می گم تو رو خدا دیگه بهش فکر نکن تا بتونی شاد بمونی ... حیف توئه که حروم داداش من بشی ... تو این سه روز جون داد توی بیمارستان! حالش از توام بدتر بود ... به چشم دیدم که چه کشید ... ولی اون این زجرو دوست داره انگار ... آزاد باش توسکا ... لازم نیست دیگه بهش تعهد داشته باشی ... بعد از این حرفا با بغض منو بوسید و رفت ... حق با اون بود ... آرشاویر دیگه نمی خواست ... پس همه چی تموم شد ... صیغه ای که قرار بود واسه همه عمر باشه ... عشقی که فکر می کردم می تونه تا ابد بسوزونه ... پسری که از اون عاشق تر ندیده بودم ... رویاهایی که واسه خودم ساخته بودم ... همه اش تموم شد ... همه اش دود شد رفت هوا ... سعی کردم بخندم ... به جوک های بچه ها جواب بدم ... ولی فقط خدا از دل من خبر داشت ... شهریار که اومد دیدنم ناخودآگاه زیادی تحویلش گرفتم ... بابا هم به تبعیت از من بهش احترام زیادی گذاشت ... شهریار خیلی نگرانم بود ... فکر می کرد فشار کار منو به این روز انداخته و اصرار داشت یه هفته استراحت کنم ... ولی قانعش کردم که اینطور نیست ... نمی خواستم وقفه ای تو کارم بیفته ... می خواستم هر چه زودتر اون فیلم تموم بشه تا دیگه مجبور به دیدن آرشاویر نباشم ... آره باید دو ماه دیگه رو هم هر طور شده بود طی می کردم ...بعد از مرخصی از بیمارستان حس می کردم روحم مرده ... یه هفته ای تو خونه موندم اونم به خواست بابا ... ولی بعد از اون دوباره برگشتم سر کارم ... با آرشاویر درست مثل یه غریبه بازی می کردم و بعضی وقتا این قضیه روی بازیم هم تاثیر می ذاشت و نمی تونستم اونجور که باید و شاید حس بگیرم ... وقتایی که باید از دوریش اشک می ریختم یا با احساس باهاش صحبت می کردم گند می زدم ... صدای کارگردان داشت در می یومد ... اما دست خودم نبود ... با بدبختی هر صحنه رو بازی می کردم ... نگاه آرشاویر نگران شده بود ولی نمی خواستم ببینم ... نمی خواستم برام اهمیتی داشته باشه ... یه روز هم پارسا رو کشیدم کنار و خیلی آهسته براش توضیح دادم که نمی تونم باهاش ازدواج کنم چون دوست ندارم شوهرم بازیگر باشه ... این یه بهونه بود ... پارسا هم نمی خواست قبول کنه ولی به سختی راضیش کردم ... وقتی که داشتم با پارسا حرف می زدم آرشاویر یه گوشه ایستاده بود و داشت با نگرانی نگامون می کرد ... با پاش ضرب گرفته بود روی زمین ... یادمه پارسا یه حرفی زد که خنده ام گرفت و خندیدم ... همون لحظه آرشاویر لیوان یه بار مصرفی رو که دستش بود پرت کرد توی باغچچه و خنده من غلیظ تر شد ... اما وقتی حرفامون با هم تموم شد و پارسا با قیافه پکر و ناراحت از من دور شد فهمید جوابم منفی بوده و لبخند زد ... خواست بیاد به طرفم که سریع راهمو کج کردم ... هیچ حرفی نداشتم که باهاش بزنم ... اوضاع به همین شکل تا دو هفته سپری شد تا اینکه یه روز وقتی می خواستم برم خونه احسان رو دیدم که به ماشینم تکیه داد ... با تعجب رفتم کنارش و سلام کردم ... لبخند تلخی زد و گفت: - سلام ... خسته نباشی .... - ممنون ... تو اینجا چی کار داری؟ - اومدم باهات صحبت کنم ... می شه؟ - معلومه که می شه .... - یه کافی شاپ سر خیابون هست ... بریم اونجا ... - باشه ... بریم سوار ماشین شد و راه افتادیم سمت کافی شاپ ... می دونستم برای چی به من رو آورده ... ولی نمی دونستم می تونم کاری براش بکنم یا نه! طناز کله شق پسر مردمو دیوونه کرده بود ... فکر نمی کردم اینقدر سفت و محکم باشه ... ماشینو پارک کردم و دوتایی رفتیم داخل کافی شاپ ... همون دم در سر یه میز نشستیم و سفارش قهوه و کیک شکلاتی دادیم ... احسان توی سکوت داشت با وسایل روی میز بازی می کرد منم ساکت شدم تا خودش به حرف بیاد ... وقتی قهوه و کیک رو آوردن من اینقدر خسته و گرسنه بودم که مشغول خوردن شدم ... کنار شیشه های پیاده رو نشسته بودیم ... آسمون گرفته بود ... مثل دل من و احسان ... آماده بارش بود ... همین که برق رو توی آسمون دیدم لبخند زدم و گفتم: - الان صدای رعد می یاد ... و چیزی نگذشت که صدای رعد هم بلند شد ... به دنبالش در آسمون باز شد و ریخت پایین ... آخرای شهریور بودیم و این بارون یه کم اغراق آمیز بود ولی چیزی از زیباییش کم نمی کرد ... محو بارون شده بودم که صدای احسان بلند شد: - بار اولی که دیدمش ... محو زیباییش شدم ... دختر قشنگی بود ... ولی نه از اون قشنگ های اساطیری ... یه چیزی مثل عروسک ... ملوس و دوست داشتنی ... بی اختیار دوست داشتم همه اش نگاش کنم ... اما هر چی بیشتر من به اون توجه می کردم اون از من بیشتر فاصله می گرفت ... هر وقت می دید دارم نگاش می کنم با اخم روشو بر می گردوند ... با همه گرم می گرفت جز با من ... کم کم حس کردم از من بدش می یاد و همین بیشتر منو حریص می کرد که بهش نزدیک بشم ... هر چی اون بیشتر کنار می کشید من بیشتر ازش خوشم می یومد ... خیلی از دخترا دور و برم بودن اما اونی که نداشتم رو می خواستم به دست بیارم ... برام جای تعجب داشت که چرا اون اینجوری کنار می کشه ... باید می فهمیدم ... یکی دوبار خواستم جدی باهاش حرف بزنم که سنگ روی یخم کرد و گذاشت رفت ... اول فقط ازش خوشم اومد ولی کم کم حس کردم اگه نبینمش یه چیزی کم دارم ... تبدیل شد به دوست داشتن ... ازش فرار می کردم ... قبول نداشتم به همین راحتی توی اون مدت کم عاشق کسی شدم اما ته دلم می دونستم چیزی جز این نیست .. فرارهای طناز کار خودشو کرده بود ... آهی کشید جرعه ای از قهوه اشو نوشید و ادامه داد: - همه اش به این فکر می کردم که چه جوری سر حرف رو باهاش باز کنم ... و اگه نتونم باهاش حرف بزنم بعد از تموم شدن پروژه فیلمبرداری چه جوری دیگه ممکنه ببینمش ... این فکرا داشت دیوونه ام می کرد و زمان هم داشت سپری می شد ... اینقدر درگیر این قضیه بودم که اتفاقای اطرافم رو درک نمی کردم یعنی اصلا نفهمیدم بین تو و آرشاویر چه چیزایی گذشت که یهو شدین نامزد هم! اینقدر دست دست کردم تا رسید به روز آخر و من داشتم دیوونه می شدم دیگه ... وقتی طناز گم شد ... همه اش داشتم به خودم می پیچیدم که کاری نکنم تا بقیه بفهمن من دلمو باختم ... خیلی جلوی خودمو گرفتم ولی آخر هم طاقت نیاوردم و اول از همه رفتم دنبالش ... چشمامو بستم و خودمو گذاشتم جای اون ... می خواستم حس کنم از کدوم طرف رفته و نمی دونم چی شد که درست کنارش سر در آوردم ... از دستش عصبی بودم اونقدر که حقش بود یه کشیده بزنم تو گوشش ... همه اش فکر می کردم بلایی سرش اومده ... اگه بلایی سرش می یومد من باید چه خاکی تو سرم می کردم؟ و وقتی به اینا فکر می کردم حالم اینقدر بد می شد که دوست داشتم بزنمش ... اما با یه نگاه به اون چشمای معصوم همه چی یادم رفت و بردمش داخل یه غار ... عصبی بودم ولی کنارش آرامش داشتم ... داشت از سرما می لرزید ... هیچ کاری نمی تونستم براش بکنم جز اینکه کتمو بهش بدم ... خودم داشتم یخ می زدم ولی حاضر بودم درد سرما رو چند برابر تحمل کنم به شرطی که طناز گرم بشه ... باهاش سر حرف رو باز کردم ... اون بهترین موقعیت بود ... شاید دیگه هیچ وقت نمی تونستم تنها گیرش بیارم ... اولش در می رفت و نمی خواست بگه ولی یهو ... یهو حرفی زد که همه بدنمو گرم کرد ... فهمیدم اونم نسبت به من بی میل نبوده و تازه فهمیدم چقدر احمق بودم که زودتر از اینا نفهمیدم ... نمی دونی با چه زوری جلوی خودمو گرفتم که بغلش نکنم ... نمی خواستم حرمت ها از بین بره ... نمی خواستم! اون لحظه توی ذهنم فقط داشتم نقشه می کشیدم که یه جوری از اونجا خلاص بشیم ... برگردیم تهران و من توی اولین فرصت برم خواستگاریش ... اما چه جوری می تونستیم نجات پیدا کنیم؟! راهی جز بغل کردنش نبود ... فقط می ترسیدم ... توسکا خیلی از خودم وحشت داشتم ... من طنازو دوست داشتم ... همون که کنارش بودم ضربان قلبم رفته بود بالا حالا چطور می تونستم بغلش کنم ولی آدم باشم؟ ولی دست از پا خطا نکنم! طناز هم دختر با احساسی بود ... می دونستم ... می فهمیدم که شاید اون هم نتونه جلوی خودشو بگیره ... پس من باید اوضاع رو کنترل می کردم ... این تضادها داشت دیوونه ام می کرد ... اما زدم به سیم آخر ... هیچی بدتر از مرگ نبود ... دلو زدم به دریا و ... به اینجا که رسید صداش لرزید ... به دنبال صدا چونه اش هم لرزید ... صورتشو از من برگردوند و من قطره اشک لرزانی رو روی صورتش دیدم ... قلبم داشت تند تند می کوبید ... چه کشیده بود این پسر! چه کشیده بود اون دختر! یه کم که اشک ریخت آروم تر شد اشکاشو پاک کرد و گفت: - نمی خواستم اینا رو واسه تو بگم ... اما می دونستم طناز همه چیزو بهت گفته ... اون موقع ها که دنبالش بودم می دیدم با چه حالی می یاد پیش تو ... می دیدم که توام کلافه ای ... می دیدم که نگات به من عوض شده ... می دونستم که می دونی چی گذشته بین ما دو تا ... برای همین هم خودمو راضی کردم که باهات حرف بزنم .... توسکا ... من دنیا رو داشتم اون روز ... اما بعدش ... عذاب وجدان! دردی بود که شاید هیچ کس به این اندازه شو نچشیده باشه ... اگه طناز دنبالم نبود اینقدر توی جنگل داد می کشیدم که حنجره ام پاره بشه ... من نتونستم اوضاع رو کنترل کنم ... من باید جلوی طناز رو هم می گرفتم اما چی کار کردم؟ جلوی یه بوسه کم آوردم ... اگه بعدش من هیچ کاری نمی کردم هیچ اتفاقی نمی افتاد ... همه اش تقصیر من شد ... اینکه تا ویلا چطور اومدیم رو خودم هم نمی دونم ... بعد از اون هم گیج و منگ بودم ... احساسم به طناز هیچ فرقی نکرده بود اما حسابی درد روی دلم بود ... عذاب وجدان داشتم و نگران این بودم که طناز هم دیگه منو قبول نکنه ... همین جور به خودم می پیچیدم ... اگه تا قبل از اون دعا می کردم فیلمبرداری تموم نشه و بر نگردیم حالا می خواستم هر چی زودتر برگردیم تا چشمم به طناز نیفته ... هر بار که نگاش می کردم دوست داشتم از خجالت بمیرم ... باید یه مدت ازش دور می شدم تا ببینم باید چه خاکی تو سرم بریزم ... برای همینم هیچ کاری نکردم ... فقط فاصله گرفتم ازش ... تا اینکه توی نامزدی شما دیدمش ... واقعا به این نتیجه رسیدم که دیگه نمی تونم باید باهاش حرف می زدم ... اما تازه فهمیدم چه گندی زدم! من با این فاصله به اون یه چیزایی رو فهموندم که اصلا درست نبود ... حالا باید تازه گند جدیدمو درست می کردم ... نمی دونی چه فشاری روی من بود توسکا ... اون بازم داشت از من فرار می کرد ... و من اینبار واقعا نمی دونستم باید چه جوری باهاش حرف بزنم ... و چه جوری کارامو براش توجیح کنم ... همینجور درگیر بودم تا خبر خواستگاری شادمهر ازشو شنیدم ... یعنی کم مونده همون وسط دو تا داد سر طناز بکشم و چهار تا هم بزنم تو سر شادمهر ... من طناز رو برای خودم می دونستم ... اونو زن خودم می دونستم و این حقو داشتم ... محال بود اجازه بدم دست کسی بهش بخوره ... رفتم ماشین شادمهرو پنچر کنم که نذارم بره سر قرار ولی شادمهر منو دید و با تعجب ازم پرسید چرا این کارو کردم ... چاره ای نبود جز این که حقیقت رو بهش بگم ... منم گفتم که طناز رو دوست دارم و اونم منو دوست داره ولی روی لج و لجبازی می خواد ازدواج کنه شادمهر هم خیلی زود قانع شد و گفت باید از اول بهش جریان رو می گفتم و نیازی به پنچر کردن ماشینش نبوده ... بعد از اون تصمیم گرفتم که با همه خواستگاراش صحبت کنم و همین رو بهشون بگم ... یه نفر رو گذاشته بودم که حواسش به خونه طناز اینا باشه ... خیلی کار سختی بود ... فکر نکن به این راحتیا این کارو کردم ... اما پاش وایسادم ... همه رو شناسایی کردم و باهاشون حرف زدم ... بعضیا راحت کنار کشیدن بعضیا بد قلقلی در آوردن و گفتن خود طناز باید انتخاب کنه که خوب خیلی در به دری کشیدم تا راضیشون کردم ... حتی بعضیاشون با پول راضی شدن !
با حیرت گفتم: - نه!!! آهی کشید و گفت: - چرا! و من خوشحال می شدم که این افراد عوضی رو از زندگی طنازم دور می کنم ... تا اینکه ... تا اینکه این خواستگار آخری پیش اومد ... ماهان!!! چنان با غیض گفت ماهان که یه لحظه منم از ماهان بدم اومد ... ادامه داد: - فکر کردم اونم مثل بقیه اس ... اصلا فکر نمی کردم منو بفروشه و به طناز گزارش بده ... انگار از همه سرسخت تر بود ... وقتی طناز رو روبروم دیدم سکته رو زدم! با خودم گفتم احسان یه گند دیگه هم زدی ... دیگه درست نمی شه ... اما دلو زدم به دریا ... طناز فهمیده بود کار منه که خواستگاراشو تار و مار می کنم ... بیخیال همه حرفاش شدم ... حتی وقتی گفت حاضر نیست زن مردی بشه که قبلا بهش دست زده ... با اینکه این جمله منو خورد کرد اما بازم کوتاه نیومدم به مامانم گفتم زنگ بزنه و قرار خواستگاری رو بذاره آب از سر من گذشته بود ... اما طناز گفت نه ... دوباره زنگ زدیم ... بازم گفت نه ... سه باره زنگ زدیم گفت نه ... پونزده بار زنگ زدیم! بیچاره مامانم که مجبور شد هر بار به خاطر من سنگ روی یخ بشه ... اما اینکارو کرد ... چون می دید پسرش داره چه زجری می کشه ... بار آخر اجازه دادن بریم ... من داشتم از خوشی سکته می کردم فکر کردم طناز کوتاه اومده ... با چه ذوقی حاضر شدم ... بزرگترین گلی رو که می تونستم تو ماشین جا بدم رو خریدم و رفتیم ... اما فکر می کنی چی شد؟ توی مراسم نیومد ... مامانش کلی عذر خواهی کرد ... بدتر منو شکست ... اما بازم کوتاه نیومدم ... دوباره قرار گذاشتیم ... اینبار حاضر شد ... یه لباسایی پوشیده بود و جوری خودشو درست کرده بود که هوش از سر من پرید! عاشق بودم عاشق تر شدم ... اما فکر می کنی چی شد؟ وسط جمع بهم گفت منو نمی خواد ... گفت برم دیگه پشت سرم رو نگاه نکنم ... مامان هم دیگه کشید کنار و گفت حاضر نیست بیشتر از این منو بشکنه ... اما من بازم کوتاه نیومدم ... چهار بار تنهایی رفتم خواستگاریش ... هر بار حرفش همون بود ... تا اینکه دیشب ... دیشب وقتی رفتم اونجا ... طناز آب پاکی رو ریخت روی دستم و گفت ... گفت می خواد با اون ماهان عوضی ازدواج کنه ... بهم گفت اگه بازم براش مزاحمت ایجاد کنم ازم شکایت می کنه ... بیچاره خونواده اش خیلی ازم عذر خواهی کردن ... اما ... اما هیچی برام مهم نیست ... اگه طناز رو از دست بدم می میرم توسکا ... تو رو خدا کمکم کن ... حرفاش که تموم شد دوباره اشک صورتش رو خیس کرد ... از زور عصبانیت دندونام رو می کشیدم روی هم ... دوست داشتم برم طناز رو بزنم ... اون قول داد وقتی از عشق احسان مطمئن بشه همه این بازی ها رو تموم می کنه ولی بدتر داشت این بیچاره رو می چزوند ... با حرص گفتم: - طناز غلط کرد ... نگران نباش احسان من باهاش حرف می زنم ... حرف دلش اونی نیست که به تو گفته اما نمی دونم چرا اینقدر دوست داره اذیتت کنه ... نمی ذارم زن کسی بشه ... من با توام ... چون حس تو رو درک کردم چون فهمیدم که واقعا دوسش داری ... راستش نگران این بودم که نکنه به خاطر ادای دین بخوای باهاش ازدواج کنی ... آخه تو اون مدت یهو غیب شدی و یه حالی از این دختر نپرسیدی ... ما هم فکر کردیم اصلا میلی نداری بعدا هم که دوباره پیدات شد هیچی در این مورد نمی گفتی ... به من و طناز حق بده که جور دیگه ای در موردت فکر کنیم ... اما الان که اینا رو گفتی نظرم عوض شد ... من با طناز حرف می زنم و قول می دم که همه سعیم رو بکنم تا نظر اونو هم عوض کنم ... تو رو خدا خودتو ناراحت نکن ... - تصور ازدواج طناز با یه نفر دیگه هم منو می کشه ... من نمی تونم ... - نمی ذارم احسان ... باور کن نمی ذارم ... با قدردانی توی چشمام خیره شد ... در جواب نگاهش لبخندی زدم و گفتم: - من دیگه باید برم ... بابام نگران می شه ... از جا بلند شد و گفت: - ممنون که وقت گذاشتی برام ... خیلی لطف کردی ... اگه طناز برگرده من یه عمر مدیونت می شم ... - این حرفا چیه؟ دوست به همین دردا می خوره دیگه ... بعد از اینکه پول قهوه ها رو حساب کرد دو تایی رفتیم بیرون و احسان رو تا دم ماشینش رسوندم و خودم راه افتادم سمت خونه ... داشتم از ماشین پیاده می شدم که گوشیم زنگ خورد ... این روزا هر بار گوشیم زنگ می خورد بی اراده آه می کشیدم ... دلم تنگ شده بود برای روزایی که اسم آرشاویر می افتاد روی گوشیم ... طبق معمول آه کشیدم و گوشی رو از توی کیفم در آوردم ... آرشین بود ... بعضی وقتا بهم زنگ می زد که حالمو بپرسه ... منم باهاش خیلی صمیمی برخورد می کردم ... گناه برادرو پای خواهر نمی شه نوشت ... - الو ... - سلام عزیزم ... - سلام آرشین جان ... خوبی خانوم؟ - ممنون .. تو خوبی؟ خسته نباشی ... - مرسی عزیزم سلامت باشی ... - چه کارا می کنی؟ ما رو نمی بینی خوشی؟ - این حرفا چیه؟ می گذره دیگه .. فعلا که کارمون شده فیلمبرداری و خونه ... - همینم تنوعه من بدبخت که هنوز دارم دنبال کار می گردم ... با پوزخند گفتم: - یعنی هم دکترا داری ... - همینو بگو ! - خب واسه خودت کار کن آرشین ... لازم نیست حتما بری جایی سر کار ... - نمی شه باید دو سال کار آموزی ... یهو حرفشو قطع کرد و گفت: - یا باب الحوائج! با ترس گفتم: - چی شد؟ - والا خودمم نمی دونم ... - ا یعنی چی؟ مامان بابا خوبن؟ تو چت شد یهو ... - نه بابا همه چی اوکیه ... ولی این آرشاویر یه چیزیش می شه ... کنجکاو شدم ... سکوت کردم تا خودش ادامه بده و ادامه داد: - یهو مثل ببر وحشی و زخم خورده پرید تو خونه و رفت تو اتاقش درو همچین کوبید به هم که فکر کنم خورد شد ... رنگش هم رنگ لبو ... تعجب کردم ... یعنی چش شده؟!!! کاش می شد بهش بگم بره یه سر بهش بزنه ... اما اگه این حرفو می زدم خودمو لو می دادم ... من سکوت کردم اما صدای آرشین هم نمی یومد ... _______________داشتم فکر می کردم چی بگم که یهو صدای داد آرشاویر رو شنیدم: - هر کی هستی برو حوصله ندارم ... چشام گرد شد و صدای آرشین اومد ... - وا داداشی فقط خواستم ببینمت ... بعد هم گفت: - می دونم یه چیزیش شده ... توسکا قربونت برم من بعدا بهت زنگ می زنم تا سر از کار این در نیارم آروم نمی گیرم ... خیلی نگرانشم نمی خوام دوباره بلایی سرش بیاد ... فهمیدم رفته بود دم در اتاق آرشاویر و اون سرش داد کشید. سریع گفتم: - باشه عزیزم برو ... سلام به مامان اینا برسون ... اینا؟! منظورم از اینا کسی جز آرشاویر بود؟!! مسلما نه ... آرشین بی تفاوت گفت: - حتما خانومی ... توام همینطور ... فعلاً - فعلا ... گوشی رو قطع کردم و زیر لب زمزمه کردم: - یعنی چی شده؟!!!!! جو خونه آروم تر از قبل شده بود ... تهدید بابا کار ساز شده بود و مامان کمتر به پر و پام می پیچید ... داشتم توی اتاقم لباسامو عوض می کردم که دوباره گوشیم زنگ زد ... آرشین بود سریع جواب دادم: - الو ... با صدایی که خنده توش موج می زد گفت: - چه کردی دختر؟!!! با تعجب گفتم: - من؟ من کاری نکردم .. - ا ؟ پس چرا این داداش من داره سکته می کنه؟ - چی شده مگه؟!!!! - با احسان دیدتت ... سوار ماشینت شده ... رفتین کافی شاپ! با حرص گفتم: - منو تعقیب می کنه؟!!! - آره تعقیبت کرده ... بعدم نشسته تا اومدین بیرون ... آخیش دلم خنک شد! دلم براش می سوزه ها ولی حقشه ... - اون حق نداشته این کارو بکنه ... به اون ربطی نداره که من با کی می رم ... - می دونم عزیزم ... تو راست می گی ... ولی دست خودش که نیست ... کار دلشه! الان هم داره به خودش می پیچه ... بهش گفتم توسکا با هر کسی که بخواد می تونه بره ...
امضاي کاربر :
خــــــــدایـا
من اینجا دلم سـخـت معجزه میخواهد
و تو انگار
معجزه هایت را گذاشته ای برای روز مــبادا.....




دوشنبه 08 مهر 1392 - 16:03
نقل قول اين ارسال در پاسخ گزارش اين ارسال به يک مدير
تشکر شده: 1 کاربر از faezeh به خاطر اين مطلب مفيد تشکر کرده اند: rana &



برای نمایش پاسخ جدید نیازی به رفرش صفحه نیست روی

تازه سازی پاسخ ها

کلیک کنید !



برای ارسال پاسخ ابتدا باید لوگین یا ثبت نام کنید.


پرش به انجمن :