× توجه!


سلام مهمان گرامی؛
، براي مشاهده تالار ميبايست از طريق ايــن ليـــنک ثبت نام کنيد


نام کاربري : پسورد :
يا عضويت | رمز عبور را فراموش کردم
× خوش آمديد به انجمن تخصصي ما خوش امديد
× مهم! قوانين را حتما مطالعه کنيد
× مهم! کپي رايت را رعايت کنيد



تعداد بازديد 61
نويسنده پيام
faezeh آفلاين


ارسال‌ها : 916
عضويت: 23 /5 /1392
محل زندگي: تبريز
سن: 17
تعداد اخطار: 2
تشکرها : 57
تشکر شده : 485

رمان توسكا(پست26)
تو چی کارشی؟ یه داد کشید سر من گفت حق نداره!!! منم گفتم حق داره ... بعدم اومدم از اتاقش بیرون ... بذار به خودش بتابه ... - عجبا!!! - ول کن بابا ... حالا به من بگو ببینم ناقلا خبریه؟ - نه ... یعنی واسه من نه ... حالا بعدا می فهمی ... - می دونستم .... بهم الهام شده بود که چیز جدی نیست ... - ولی اصلا دوست ندارم آرشاویر تو کارام دخالت کنه ... - نگران نباش ... اون واسه خودش یه کارایی می کنه ولی با تو کاری نداره ... - امیدوارم ... یه کم دیگه حرف زدیم و گوشی رو قطع کردم ... خودمو انداختم روی تخت ... قلبم داشت دیوونه وار می کوبید .... چرا داشت با من اینجوری می کرد؟ چرا با دست پس می زد و با پا پیش می کشید ؟ نمی ذاشتم با احساسم بازی کنه ... آرشاویر یه دندون لق بود توی دهن من ... باید بکشم بندازمش بیرون ... نباید بذارم دیگه برام مهم بشه ... ** با پام ضرب گرفته بودم روی زمین ... طناز هم جلوم نشسته بود و داشت با ناخناش بازی می کرد ... همین که مامانش رفت توی آشپزخونه غریدم: - تو چه دردته؟ با تعجب نگام کرد و گفت: - هان؟ - می خوای چه غلطی بکنی؟ - چی می گی توسکا؟ من نمی فهمم ... - واسه چی داری احسان رو می چزونی؟ یعنی هنوز بهت ثابت نشده که دوستت داره؟ پوزخندی زد و گفت: - پس بگو! اومده چغلی منو پیش تو کرده ... - چغلی چیه؟ پسره داره آب می شه ... چرا اینجوری می کنی باهاش؟ چونه اش شروع کرد به لرزیدن ... توپیدم بهش: - واسه من آبغوره نگیریا ... آخه بیشعور تو که دوسش داری چرا همچین می کنی؟ اشکاش سرازیر شد و گفت: - نمی تونم توسکا ... به خدا نمی تونم ...رفتم نشستم کنارش دستشو گرفتم توی دستم و گفتم: - چرا؟ چرا نمی تونی؟ مگه نگفتی باید بهت ثابت بشه که دوستت داره؟ - بهم ثابت شده ... اما ... می ترسم ... خیلی می ترسم ... - از چی؟ - از آینده ... از اینکه اون اتفاقو هی بکوبه تو سرم ... از این که ازم سیر بشه ... از این که تحقیرم کنه ... سرشو کشیدم تو بغلم و گفتم: - دیوووووونه! چرا داری با خودتون اینجوری می کنی؟! به خدا دیروز که داشت با من حرف می زد از چشاش فقط عشق رو می شد خوند ... می گفت بدون تو می میره ... گریه اش شدت گرفت ... گفتم: - طناز ... اگه از این عشقای الکی بود می شد اینو بگی ... ولی باور کن اون از ته دلش دوستت داره ... ببین از اون روز تا حالا چقدر تحقیرش کردی!!! هر کی جای اون بود دیگه تف هم تو صورتت نمی انداخت ولی با این رفت و اومداش با این سماجتش داره نشون می ده که دوست داشتنش الکی نیست ... من بهت تضمین می دم ... - توسکا ... منم بدون اون دیگه نمی تونم ... ماهان رو رد کردم ... چون دیدم ازدواج کردن برای من درست نیست ... من دلم جای دیگه است ... اما الان خیلی وقته که دارم با خودم می جنگم ... هم می خوامش هم می ترسم ... زل زدم تو چشای خوش رنگش و گفتم: - طناز جونم ... عشق ریسک داره ... بشین فکراتو بکن ... اگه واقعا عاشقی یا علی بگو و قدم توی راه بذار ... اگه هم نه بیخیال شو ... همه چی بستگی به تو داره ... اگه رفتی طرفش باید با همه وجودت بری ... اون طناز پر از شک و دودلی رو نمی خواد ... یعنی به دردش نمی خوره ... اون تو رو با همه وجودت می خواد ... من فقط می تونم بهت بگم که اون تو رو با همه وجودش دوست داره و می پرسته ... اگه دیدی جلو نمی یاد چون اونم فکر می کنه تو اونو پسر بدی می دونی ... هر فکری که تو می کنی اونم می کنه ولی با همه این اوصاف تورو می خواد ... وقتشه توام از یه سری چیزا بگذری ... بعد از اینکه حرفامو زدم دیدم سکوت کرده و خیره شده به میز روبروش ... فهمیدم حرفام کار خودشو کرده ... داره فکر می کنه ... از جا بلند شدم ... آروم از مامانش خداحافظی کردم و زدم از خونه بیرون ... بقیه اش بستگی به خدا و قسمت داشت ... حرفام انگار روی طناز خیلی اثر گذاشت ... چون به دو هفته نکشید که احسان رفت خواستگاری و اینبار بله رو از طناز گرفت ... خیلی خوشحال بودم اما دلم هم گرفته بود ... به اندازه دنیا دلم گرفته بود ... نه اینکه به طناز حسادت کنم اما بهش غبطه می خوردم ... وقتی می دیدم احسان چقدر دوسش داره!!! آه می کشیدم و از خدا می خواستم دل منو هم آروم کنه ... کاراشون خیلی سریع درست شد و قرار عقد و عروسی رو گذاشتن ... قیافه آرشاویر وقتی خبر رو شنید دیدنی بود ... منم فقط به زدن یه پوزخند اکتفا کردم ... اون با خودخواهی روزهایی رو که می تونست برای هر دومون جذاب باشه رو تبدیل به جهنم کرده بود ... خیلی زود روزها از پی هم گذشتن تا رسید به شب عروسی طناز و احسان ... خوشحال بودم که اون دو تا رو رسوندم به هم ... هر چند که مهم تر از هر چیزی عشق خودشون بود ... برای عقدش حوصله نداشتم برم و قول داده بودم حتما برای عروسیش برم ... بدون اینکه زحمتی برای حاضر شدن به خودم بدم دراز کشیده بودم روی تخت و ضبط داخل اتاق داشت می خوند ... حالا که نمی تونستم به صورت زنده از صدای آرشاویر استفاده کنم داشتم از صدای ضبط شده اش فیض می بردم و اشک آروم آروم صورتم رو می شست : - باز دوباره میزنه قلبت تو سینه سازمو ... تو سکوتت می شنوی زمزمه ی آوازمو حس دلتنگی که می گیره تموم جونتو ... هر جا می ری منو می بینی و کم داری منو تو دلت تنگه ولی انگار تو جنگ با دلم ... می زنی و می شکنی با خودت لج کردی گلم راه با تو بودنو سخت کردی که آسون برم ... چشم خوش رنگت چرا خیسه دوباره خوشگلم؟ حالا بگو کی دیگه ... اخماتو می گیره؟ با تو می خنده؟ تب کنی واست می میره؟ دست کی شبا لای موهاته ؟ آره خودم نیستم ولی یادم که باهاته حالا بگو کی دیگه اخماتو می گیره؟با تو می خنده؟تب کنی واست می میره؟ دست کی شبا لای موهاته ؟ آره خودم نیستم ولی یادم که باهاته این عشقه تو وجودت ، توی جونت ریشه کرده... دلت دوباره بی قراره داره دنبال من می گرده این عشقه تو وجودت ، توی جونت ریشه کرده... دلت دوباره بی قراره داره دنبال من می گرده گفتی که میخوای بری ، سرو سامون بگیری... خواستی اما نتونستی به این آسونی بری دستت مال هرکی باشه چشمت دنبال منه... هر نگاهت انگاری اسممو فریاد می زنه من خیالم راحته ، تا پای جون بودم برات... تو ندونستی چی می خوای تا بریزم زیر پات همه ی آرزوهامون دیگه فقط یه خاطرست... نفسم بودی ولی به تجربه شدی و بس حالا بگو کی دیگه اخماتو میگیره؟با تو میخنده؟تب کنی واست میمیره؟ حالا بگو کی دیگه اخماتو می گیره؟با تو می خنده؟تب کنی واست می میره؟ دست کی شبا لای موهاته ؟ آره خودم نیستم ولی یادم که باهاته این عشقه تو وجودت ، توی جونت ریشه کرده... دلت دوباره بی قراره داره دنبال من می گرده این عشقه تو وجودت ، توی جونت ریشه کرده... دلت دوباره بی قراره داره دنبال من می گرده (این عشقه از سامی بیگی) به هق هق افتاده بودم ... چقدر صداش به دلم می نشست ... چقدر دوست داشتم الان کنارم باشه ... چرا نمی تونستم همه چیو فراموش کنم؟ چرا نمی تونستم بیخیالش بشم؟ چرا با وجود اینکه می دونستم دیگه منو نمی خواد نمی تونستم نسبت بهش سرد بشم ... بیشتر اشکام از بی عرضگی خودم بود ... با صدای در به خودم اومدم ... سریع صدای آهنگ رو قطع کردم اشکامو پاک کردم و گفتم: - بله ... مامان بلند گفت: - زود باش حاضر شو مامان ... بابات اومد ... دیگه می خوایم بریم ... از جا بلند شدم و گفتم: - باشه الان ...انگار مامان هم فهمید حال خوبی ندارم که وارد اتاق نشد ... پیراهن بلند قهوه ای رنگ رو که از جنس لمه و برای شب مناسب بود از داخل کمد در آوردم و پوشیدم ... چون بابا همراهمون بود ترجیح می دادم لباسم پوشیده باشه این لباس هم به سبکی دوخته شده بود که آستین سه ربعی داشت و بالا تنه اش کامل پوشیده بود و با وجود پوشیده بودن حسابی شیک بود ... لباس رو تنم کردم موهامو بالا بردم و بستم ... آرایش کمرنگی به رنگ طلادد و قهوه ای هم روی صورتم انجام دادم ... کلا یه ربع بیشتر حاضر شدنم طول نکشید ... مانتومو تنم کردم و رفتم بیرون ... مامان با دیدنم با تعجب گفت: - اینجوری می خوای بیای؟ - آره خوب ... چیه مگه؟ دستمو کشید سمت اتاق و گفت: - تو بیرون می ری بیشتر آرایش می کنی و موهاتو هم قشنگ تر درست می کنی حالا برای عروسی دوستت می خوای اینقدر ساده بیای ... لباست خوبه ولی آرایش و مدل موت افتضاحه ... اینقدر تند تند حرف می زد که نمی تونستم چیزی بگم ... منو نشوند روی صندلی و تند تند مشغول شینیون کردن موهام شد ... توی جوونی دوره آرایشگری دیده بود و خیلی خوب از عهده موهای من بر می یومد ... وقتی کارش تموم شد توی آینه نگاه کردم ... خیلی قشنگ همه موهام رو جمع کرده بود بالا و از پشت یه دسته اشو باز ریخته بود روی سینه ام ... از مدلش خوشم اومد و لبخند زدم ... خوشگل ترم کرد ... لوازم آرایشمو هم برداشت و آرایشمو پر رنگ تر کرد ... وقتی رفت کنار گفتم: - مامان ... یه کم زیاد نیست ... - نه خیلی هم خوبه ... حالا پاشو بریم ... بدون حرف بلند شدم و با مامان رفتیم بیرون ... بابا هم کت شلوار پوشیده و رسمی از اتاقش اومد بیرون و تا منو دید گفت: - به به! چه خوشگل شدی بابا ... بزنم به تخته ... - مرسی بابایی .... یه کم هم از مامان تعریف کرد و سه تایی راه افتادیم سمت باغی که عروسی داخلش برگزار می شد ... اینقدر بازیگر و عوامل پشت صحنه اونجا بود که مونده بودم با کی حرف بزنم ... همینطور مشغول سلام و احوالپرسی با همه بودم ... بدی مراسم این بود که جلوی درش پر بود از خبرنگار ... متاسفانه قضیه عروسی لو رفته بود ... من که از دستشون فرار کردم ... واقعا ما بازیگرا چه مصیبتایی داشتیم .. دست تو دماغمون هم نمی تونستیم بکنیم ... از فکر خودم خنده ام گرفت ... بعد از اینکه سلام و خوش و بش ها تموم شد با بابا و مامان نشستیم سر یه میز ... داشتم اطرافم رو دید می زدم که شهریار رو دیدم ... با اون کت شلوار فراکش خیلی شیک شده بود ... اومد طرفمون و کمی خم شد و سلام و احوالپرسی گرمی با مامان بابا کرد بعدم ازشون خواهش کرد که سر میز مامان باباش بشینن ... از منم خواست برم پیش بقیه بچه ها که قبول نکردم و رفتم پیش مامان بابا ... نگاه شهریار یک کم عجیب غریب شده بود ... یه جوری که قبلا نبود ... درست شبیه همون اوایل که منو می ترسوند ... با مامان بابای شهریار سلام و حوالپرسی کردیم و نشستیم ... بابا از همون اول با باباش گرم گرفت و حسابی دوست جون شدن ... مامان هم با مامانش بود ... خواهرش ولی اون وسط داشت می رقصید ... در گوش مامان گفتم می رم پیش طناز سلام کنم و مامان سر تکون داد ... هدیه ام رو برداشتم و رفتم سمت جایگاهشون ... احسان دستشو گرفته بود توی دستش و یه جوری با عشق نگاش می کرد که حسودیم شد و بغض کردم ... با دیدن من با شادی گفت: - بالاخره اومدی ... فکر کردم دیگه نمی یای ... لبخندی زدم و گفتم: - مگه می شد نیام عروس خانوم ... چقدر ناز شدی طناز! درست مثل یه عروسک ... احسان دست انداخت دور کمرش و گفت: - باربیه خودمه ... چی فکر کردی؟ هدیه رو گرفتم سمت طناز و گفتم: - خب دیگه پرو نشو احسان! طناز با لبخند هدیه رو گرفت و گفت: - چرا زحمت کشیدی؟!! به خدا انتظار نداشتم ... - لال بمیر عزیزم ... چه تعارف هم می کنه برای من ... با اخم گفت: - ببینش احسان ... خودش نمی ذاره من با زبون آدم باهاش حرف بزنم ... - خب به زبون خودت حرف بزن خانومم ... زبون فرشته ها! طناز غرق نگاه احسان شد و احسان سرشو آورد پایین ... سریع صورتمو برگردوندم ... طاقت دیدن این صحنه های عشقولانه رو نداشتم ... چشمام قفل شد توی دو تا چشم سیاه رنگ ... سیاه و تب آلود ... یه روزی دنیام خلاصه می شد توی این دو تا چشم ... چقدر خوش تیپ شده بود!!!! تاکسیدوی مشکی با پیراهن یقه فراک سفید و پاپیون مشکی ... شبیه لباس بازیگرای هالیوودی توی مراسم اسکار! کنار مازیار ایستاده بود ... هیچ کدوم نمی تونستیم چشم از دیگری برداریم ... با ضربه محکم دستی به خودم اومدم: - هووووی کجایییی؟ برگشتم و با دیدن فریبا نیشم گشاد شد و گفتم: - سلاممممم کجایی تو خانوم کم پیدا! - من کم پیدام یا تو؟ تو به چه حقی قرار داد فیلمی رو بستی که گریمورش من نیستم ... هان؟ - من از کجا می دونستم آخه ... شهریار منو اغفال کرد ... - امان از دست این شهریار دارم براش ... لبخندی زدم و گفتم: - انشالله کار بعدی ... دستمو کشید و گفت: - انشالله ... بیا بریم پیش ما ... می دونستم آرشاویر پیششونه پس گفتم: - نه مرسی ... مامان اینا هستن نمی خوام تنهاشون بذارم ... فقط اومدم یه سلامی بکنم ... با صدای یه نفر دیگه هر دومون چرخیدیم ... _____________ترسا در حالی که آترین کوچولو رو توی بغلش گرفته بود با نیش باز گفت: - هان چیه؟ خوشگل ندیدن اینجوری زل می زنین به من؟ یه دکلته بلند به رنگ زرشکی پوشیده بود که یه کت کوتاه روش خورده بود ... خداییش خیلی جذاب و نفس گیر بود ... با شادی بغلش کردم و گفتم: - وای سلام عزیزم .... دلم برات تنگ شده بود ... - آره جون عمه ات! از اون زنگات معلومه ... - بابا ببخشید دیگه ... چه همه از من گله می کنن ... با فریبا هم دست و روبوسی کرد و گفت: - وای خدایا من و این همه خوشبختی محاله! هیچ وقت فکر نمی کردم توی همچین عروسی بیام ... این همه بازیگر! موندم از کی امضا بگیرم .. با فریبا غش غش خندیدیم و فریبا گفت: - تو به این خوشگلی چرا خودت بازیگر نمی شی؟ - اتفاقا همین امشب یه آقایی بهم پیشنهاد داد ... ولی آرتان همچین به یارو نگاه کرد که از گفته اش پشیمون شد ... بین خودمون بمونه خودم همچین بازیگری رو زیاد دوست ندارم وگرنه می رفتم رو مخ آرتان ... خندیدم و گفتم: - از بس تو بدجنسی ... فریبا دست دراز کرد آترین رو گرفت و گفت: - بده من این وروجکو ... دلم براش یه ذره شده بود ... می برمش نشون مازیار بدم ... منتظر حرف دیگه ای نشد و رفت ... ترسا دست منو کشید و گفت: - می بینم که خوش تیپ می کنی دل از آقاتون ببری ... پوزخندی زدمو همراه با آه گفتم: - بیخیال ترسا ... - نگو فراموشش کردی که باورم نمی شه ... - دارم فراموش می کنم ... - نمی تونی ... فکر کردی کار راحتیه؟ - سعی خودمو می کنم ... دوباره صدای سلام بلند شد ... اینبار آرتان بود ... کت شلوار مشکی پیراهن سفید و کروات زرشکی! چه آقایون خوش تیپی امشب توی این مجلس چرخ می زدن! به قول ترسا من و این همه خوش بختی محاله! لبخند زدم و در حالی که باهاش دست می دادم گفتم: - به سلام! آقای دکتر ... اخم ظریفی کرد و گفت: - باز گفتی دکتر؟ خوبی تو دختر؟ رفتی حاجی حاجی مکه ... لبخند تلخی زدم و گفتم: - کاش خوب بودم ... با موشکافی نگام کرد و به میزی که کمی اونطرف تر قرار داشت اشاره کرد و گفت: - بشینیم؟ سری تکون دادم و سه تایی نشستیم ... پرسید: - چه خبرا؟! - هیچی .... همه چی سوت و کوره ... سری تکون داد و گفت: - توی تموم سالای کاریم تا حالا با موردایی مثل شماها برخورد نداشتم ... با تعجب گفتم: - از چه نظر؟ انتظار داشتم از آرتان خبرای جدید بشنوم ... نیازی به پرسیدن نبود ... خودش شروع کرد ... - توسکا خبر داری که آرشاویر بیمار هر روزی منه ... - یعنی چی؟ - یعنی هر رزو می یاد مطب ... روزی دو ساعت ... داروهاش یک ماهه که قطع شده ... لبخند زدم و گفتم: - خوبه ... خوشحالم که درمان شده ... - می دونی این بیماری درمان نداره؟ من اون روز به تو نگفتم که نا امیدت نکنم ... با تعجب گفتم: - چی؟!!! - درست شنیدی ... اما آرشاویر به درمان جواب داد ... اون از منم سالم تره ... اگه می بینی داره درمانش رو ادامه می ده فقط برای اینه که مطمئن بشه این بیماری دیگه بر نمی گرده ... فقط نگاش کردم و اون با لبخند تلخی ادامه داد ... - من یه چیز دیگه رو هم به تو نگفتم ... - چی؟! - می دونم اشتباه کردم ... اما فکر می کردم مشکلی به وجود نمی یاد چون از توی پرونده اش متوجه شدم نسبی درمان شده و ممکن نیست خطرناک بشه ... علاوه بر اون من عشق و دوست داشتن رو توی چشمای تو می خوندم و دوست نداشتم خبر بد بهت بدم ... - چی رو نگفتی آرتان؟- اینجور بیمارها یه نوع حالت هیستری ممکنه بهشون دست بده ... نسبت به کسی که بهش مظنون هستن و ممکنه طرف رو بکشن ... کمترین اقدامشون ضرب و شتم شدیده طرفه ... ولی آیا آرشاویر حتی یه بار هم روی تو دست بلند کرد؟ با بهت سر تکون دادم ... پوزخندی زد و گفت: - از بس دوستت داشته به شکل عجیب غریبی خودشو کنترل می کرده ... چیزی که در مورد این بیماران امکان پذیر نیست ... آرشاویر وقتی برگشته ایتالیا تو اوج بیماریش بوده یعنی حتی اگه آدم هم می کشته به عنوان یه شخص روانی براش جرم محسوب نمی شده ... حتی طبیعی بوده! اما توسکا ... اون به تو حتی دست هم نزده ... مردی به عاشقی اون ندیدم که عشق درمانش کنه!!!! نفس کشیدن هم برام سخت شده بود ... خیاری برداشت و در حالی که پوست می کند ادامه داد ... - اما حالا که درمان شده ... دیگه نمی خواد با تو باشه ... صدای شکستنم رو شنیدم ... درست عین شکست یه لیوان چینی روی یه تیکه سنگ ... ترسا با حیرت گفت: - یعنی چی؟!!!! - یعنی اینکه می گه توسکا منو توی بدشرایطی تنها گذاشت ... می گه حتی یه بارم از من نخواست خودم رو درمان کنم ... می گه می تونست کنارم باشه تا من زودتر از این درمان بشم اما نموند ... می گه پشتمو خالی کرد ... خودش قبول داره که اذیتت می کرده ... ولی می گه من همه تلاشمو می کردم که اونو خوشحال کنم ... چرا اونا رو ندید؟ چرا فقط بدیها رو دید؟ راحتت کنم توسکا دیگه بهت اعتماد نداره .. می گه اگه دوباره رفتم طرفش و دوباره تنهام گذاشت چی؟ به غیر از این می ترسه بیماریش عود کنه و دوباره باعث اذیتت بشه ... حتی می گه می دونم عقیده یه خودخواهیه ... می گه اون روزی که توسکا تصمیم گرفت ترکم کنه منم راضی بودم چون عذاب کشیدنش رو می دیدم ... اما انتظار نداشتم یه حال هم از من نپرسه ... یه جورایی بهش حق می دم ... ترسا داد زد: - وااااا! آرتان تو خیلی بی جا می کنی ... - ببین تری ... این حال یه مرده ... وقتی به مشکل بر می خوره ... وقتی می خواد یه کار مهم بکنه ... نیاز داره که یه زن کنارش باشه ... حتی اگه هیچ کاری هم نمی کنه همین که بدونه اون زن دوسش داره بهش انرژی می ده ... فکر می کنی چرا می گن همیشه پشت سر یه مرد موفق یه زن هست ... شاید خودخواهی باشه ... اما حقیقته ... زن ها با عشقشون به مرد قدرت می دن ... توسکا می تونست خیلی کارها بکنه ... اما نکرد ... - آرتان اگه توسکا آرشاویرو ول نکرده بود اون اصلا به فکر درمان نمی افتاد ... - می دونی چرا؟ - چرا؟ - چون فکر می کرد توسکا از بیماری سابقش خبر نداره ... جرئت نداشت بگه ... اون همه پنهان کاری هاش از ترس بود ... ترس از دست دادن توسکا ... و این اوج دوست داشتنش بوده ... می ترسید بره دنبال درمان و توسکا بفهمه و به عنوان یه آدم روانی بهش نگاه کنه و ترکش کنه ... بیشترین فشار روی اون بود ... چون هم از بیماری رنج می برد و می خواست درمان بشه هم می ترسید توسکا بفهمه ... حالا فکر کن ببین اگه توسکا بهش می گفت از بیماریش خبر داره و ازش می خواست بره دنبال درمان و خودش هم بهش اطمینان می داد که پشتشه چی می شد! اما توسکا بدترین کار رو کرد ... - خب از کجا باید می دونست؟ - می تونست امتحان کنه عزیزم ... یه بار شد از آرشاویر بپرسه چرا نمی ری درمان بشی؟ فقط از من کمک می خواست ... من که نمی تونستم اطرافیان آرشاویر رو درمان کنم باید روی خودش کار می کردم ... دیگه نمی خواستم چیزی بشنوم ... سرمو گذاشتم روی میز ... ترسا مغشول مالش دادن شونه هام شد و گفت: - آرتان ... بس کن عروسی رو زهرمارش کردی ... - حرفایی بود که باید بهش می گفتم ... سرمو آوردم بالا و با بغض گفتم: - خودم می دونستم دیگه امیدی برای با آرشاویر بودن ندارم ... اما ممنون که یه دلم کردی ... فقط یه چیزی رو بدون ... هر کس دیگه ای هم توی اون شرایط جای من بود همین کارو می کرد ... آبروم رفته بود ... زندگی تلخ شده بود ... من دیگه هیچی به ذهنم نمی رسید ... هیچی ... آرتان نفس عمیقی کشید و گفت: - توسکا آرشاویر هنوز هم دیوونه توئه ... اما به شدت داره جلوی احساسش رو می گیره ... شاید خودت بتونی اونو نسبت به خودت مطمئن کنی ... از جا بلند شدم و نالیدم: - نه ... دیگه نمی تونم ... دیگه نمی تونم ... ترسا خواست بیاد دنبالم که با دست اشاره کردم بشینه و رفتم سمت گوشه ای ترین قسمت باغ ... یه صندلی خالی گیر آوردم و نشستم ... چقدر دوست داشتم گریه کنم ... انگار این روزا اشک شده بود جزئی از وجودم ... هر چی گریه می کردم خالی نمی شدم ... چشمه اشکم خشک نمی شد ... لعنتی! داشت اون وسط با آرشین می رقصید ... هر دو می خندیدن ... خدایا این عدالته؟ من این گوشه پر از بغضم ... اون اون وسط داره می رقصه و می خنده؟ صدایی از درونم بلند شد ... عدالت بود تو توی خونه می خندیدی اون داشت جون می کند چون تو رو با احسان دیده بود؟ اینقدر نگاش کردم که سنگینی نگامو حس کرد ... سرشو بالا آورد و با دیدنم سر جا خشک شد ... غم چشمام اونقدر واضح بود که حسش کنه ... صورتمو بر گردوندم نمی خواستم عجزو ببینه تو چشمام ... امشب تو ذهنم می کشمش ... امشب برای همیشه سنگ می ذارم روی آرشاویر ... دیگه نباید زندگیم به خاطر اون مختل بشه ... اجازه نمی دم ... تو همین فکرا بودم که صدای شهریار از جا پروندم: - اجازه مزاحمت می دین خانوم خانوما ... بی اختیار لبخند زدم ... نشست کنارم و گفت: - اوف! از دست این خانوما ... سعی کردم افکار سیاهمو هل بدم توی گوشه ای ترین قسمت مغزم و سریع با جبهه گیری گفتم: - چشونه؟؟؟؟ - چیزیشون که نیست اما از دخترایی که به آدم پیشنهاد رقص می دن بدم می یاد .... - اه چه سر خود معطل! منم از پسرایی که پیشنهاد می دن بدم ... نذاشت حرفم تموم بشه ... دستمو کشید و گفت: - چه خوشت بیاد چه بدت بیاد من بهت پیشنهاد می دم ... پاشو ببینم! - اااا ول کن شهریار جلوی بابام خجالت می کشم ... - غمت نباشه! بابام سرشو گرم کرده ... از لحنش خنده ام گرفت و ناچارا باهاش همراه شدم ... دستشو حلقه کرد دور کمرم ... منم دست انداختم دور گردنش ... حداقل دیگه عذاب وجدان نداشتم ... دیگه به کسی تعهد نداشتم ... می خواستم بهم خوش بگذره ... منم حق داشتم بخندم ... زل زدم توی چشمای خاکستری خوشگلش ... خدایی چشمای خیلی قشنگی داشت ... مژه های بلندش چشماشو قاب گرفته بود ... داشتم فکر می کردم اگه ریمل بزنه چی می شه ... از فکر خودم خنده ام گرفت ... کمرمو فشار داد و گفت: - به چی می خندی شیطون؟!!! - هیچی ... همین جوری ... - توسکا ... - بله ... - خیلی خوشگل شدی ... چشای کشیده ات آدمو دیوونه می کنه ... جوووووووونم؟!!! بار اول بود داشت اینجوری با من حرف می زد ... با تعجب نگاش کردم که خنده اش گرفت و گفت: - چیه؟ قبول نداری؟ سرمو به طرفین تکون دادم ... کمرمو بیشتر فشار داد و گفت: - مگه آدم کور باشه که نبینه ... - شهریار ... داری منو خجالت می دی ... سرشو آورد کنار گوشم و زمزمه کرد: - خجالت می کشی خوشگل تر می شی ... داشتم آب می شدم ... نالیدم: - شهریار!!!! - جانم؟ وای یا خدا! این امشب زده به سیم آخر ... این آهنگ کوفتی چرا تموم نمی شه؟ ______________شهریار ادامه داد: - چقدر لاغر شدی توسکا ... از روز اولی که دیدمت خیلی لاغر تر شدی ... چه کردی با خودت؟ چی شد اون دختری که روز اول می خواست ما رو با لباس بخوره ... خنده ام گرفت ولی لبخندمو قورت دادم ... ادامه داد: - می دونی اون روز اول که دیدمت ... دیوونه جسارتت شدم ... من بودم که تو رو برای بازی انتخاب کردم ... خداییش بازیت هم خوب بود .... اما بی رودربایستی باید بگم از تو بهتر هم بود ... با تعجب گفتم: - جدی؟!!!! - آره ... اما خوب اونا فقط بازی خوب داشتن ... تو همه چیز رو با هم داشتی ... - پس حقم نبوده ... - چرا ... حقت بود ... توی تست دوم مطمئن شدم که حقته! سکوت کردم و اون ادامه داد ... - توسکا ... تو ... برای من یه دختر همه چیز تموم بودی ... دختری که هیچ جا مثلشو ندیده بودم و همین منو جذبش می کرد ... می تونم با جرئت بگم تنها دختری بودی که می خواستم همه اش خودمو بچسبونم بهش ... از عمد همه اش کارای خودمو برات در نظر می گرفتم که بتونم کنارت باشم ... خدا این داشت چی می گفت؟ چی کار کنم؟ کاش می شد فرار کنم ... آهنگ تموم شد ... خواستم برم که کمرمو محکم فشار داد و گفت: - نه نمی شه بری! - شهریار ... آهنگ تموم شد ... اینجا وایسادنمون درست نیست ... هنوز جواب نداده بود که آهنگ بعدی شروع شد .... شروع کرد به تکون خوردن و گفت: - اینم آهنگ ... غر نزن دختر بعد دو سال و اندی وقت پیدا کردم باهات حرف بزنم ... بدجور گیر افتاده بودم ... مونده بودم چی کار بکنم ... خیلی دوست داشتم بدونم آرشاویر الان چه حالی داره ... اصلا منو می بینه یا نه؟ دوباره عصبی شده؟ داره حرص می خوره؟ اما نمی شد نگاش کنم ... تابلو بازی بود ... شهریار بی توجه به حال من که داشتم آب می شدم گفت: - من توی کارام خیلی صبورم ... هیچ وقت ضرر نکردم جز در مورد تو ... همه اش فکر می کردم حالا حالا ها وقت دارم ... اما یهو به خودم اومدم دیدم نامزد کردی ... باورم نمی شد توسکا ... من ... من ... می خواستم با تو ازدواج کنم ... چشمام گرد شد ... این همه جسارت از شهریار بعید بود ... حتی صدام در نمی یومد ... شست دستشو نوازش گونه کشید روی صورتم و گفت: - چشاتو اینجوری نکن ... قلبم می لرزه ... توسکا ... عزیزم ... نفس عمیقی کشید و دوباره تکرار کرد: - عزیزم ... عزیزم ... چقدر دلم می خواست یه روز اینجوری صدات کنم ... اما وقار و متانت تو همیشه مانعم می شد ... الان هم نمی دونم چطور جسارت کردم ... ولی باید بگم ... من با زجر کشیدن تو زجر کشیدم ... می خوام همه چیز رو برات جبران کنم ... می خوام خوشبختی واقعی رو بهت بدم ... این اجازه رو بهم بده توسکا ... عزیز دلم ... با من ازدواج کن و بذار نشونت بدم ارزش تو چقدر زیاده ... بذار دوست داشتن رو یادت بدم ... دهنم قفل شده بود و هنگ کرده بودم ... می دونستم شهریار دوستم داره اما اصلا فکرشم نمی کردم اینجوری بخواد بهم بگه ... دستمو گرفت توی دست داغش و گفت: - بذار کاری رو که آرشاویر نکرد رو من بکنم ... باشه توسکای من؟ زل زدم توی چشماش ... نی نی چشمای خاکستریش داشتن التماس می کردن ... سرمو انداختم زیر ... اومد نوک زبونم که بگم نه اما چیزی جلوم رو گرفت ... دستمو از دستش خارج کردم و گفتم: - بذار فکر کنم شهریار ... ایستاد ... دیگه حرفی نداشتم که بزنم ... از توی بغلش اومدم بیرون و راه افتادم سمت میز مامان اینا ... انگار داشتم روی هوا راه می رفتم ... ولی نه از خوشحالی از گیجی ... اینهمه فشار توی یه شب برای جثه ظریف من زیاد بود ... نشستم کنارشون ... نگاه مامان شهریار به من یه جور خاص بود ... الان خیلی خوب می تونستم درکش کنم ... حتی نگاه مامان هم یه جور دیگه شده بود ... حتما بهش رسونده بودن ... سرم رو انداختم زیر و مشغول بازی با ناخن هام شدم ... حالم اصلا خوب نبود ... سرمو آوردم بالا حالا می تونستم دنبال آرشاویر بگردم ... ولی هر چی نگاه کردم پیداش نکردم ... از جا بلند شدم ... باید پیداش می کردم ... انگار دوست داشتم برای بار آخر اینقدر نگاش کنم که سیر بشم ... می خواستم امشب برای همیشه با عشقم وداع کنم پس حق داشتم از ته دل نگاش کنم ... راه افتادم بین مهمونا ... هر جا رو نگاه کردم نتونستم پیداش کنم ... آرشین رو دیدم و رفتم طرفش ... می تونستم از اون بپرسم ... آرشین با دیدن من بغلم کرد و با محبت بوسیدم ... جوابشو دادم و با لبخند گفتم: - داداشت کو؟ با لبخند تلخ اشاره کرد به سمت درختا و گفت: - رفت اونطرف ... بعد زد سر شونه ام و گفت: - بذار تنها باشه ... به دنبال این حرف ازم فاصله گرفت ... انگار مشکوک بود ... راه افتادم بین درختا ... ولی آروم آروم رفتم که منو نبینه ... دیدمش ... آخر آخر باغ تکیه داده بود به یه درخت ... زل زده بود به آسمون و داشت سیگار می کشید ... اینقدر وایسادم تا سیگارش تموم شد ... با آتیشش سیگار بعدی رو روشن کرد ... تکیه زدم به یه درخت ... یاد جمله ای افتادم که توش می گفت سیگار رو ترک نکردم ... کبریت رو ترک کردم ... سیگار رو با سیگار روشن می کنم! تاریکی هوا بهم کمک می کرد ... باعث می شد هیچی نه ببینه و نه حس کنه ... سیگار قبلی رو انداخت زیر پاش و با غیض له کرد ... صداشو شنیدم ... اونقدر بلند بود که بشه شنید: - یه روز تو رو زیر پام له می کنم لعنتی ... بغض گلومو فشرد ... من مگه چی کارش کرده بودم که بخواد لهم کنه؟!!! عقب عقب رفتم و برگشتم سمت جمعیت ... باید قبول می کردم ... آرشاویر دیگه منو نمی خواست! دو هفته گذشته بود ... دیگه از شهریار خبری نداشتم ... بدون اینکه به مامان یا بابا چیزی بگم داشتم به خواستگاری شهریار فکر می کردم ... وقتی به این نتیجه رسیدم که دیگه تو قلب آرشاویر جایی ندارم تصمیم گرفتم در مورد شهریار یه تصمیم جدی بگیرم ... اون یه پسر همه چی تموم بود ... شاید هیچ وقت نمی تونستم عاشقش بشم اما می تونستم دوستش داشته باشم و این خیلی از عشق بهتر بود ... حداقل وابستگی نداشت ... وابستگی آدمو نابود می کرد ... من با زور تونستم خودمو راضی بکنم که آرشاویر تبدیل بشه به خواننده مورد علاقه ام ... نه مرد مورد علاقه ام ... و داشتم موفق می شدم ... در پایان هفته دوم وقتی تونستم به یه نتیجه قطعی برسم قضیه رو با بابا در میون گذاشتم ... بابا دستی روی موهام کشید و با لحنی نا مطمئن گفت: - مطمئنی بابا؟ بابا هم می دونست تو دل من چه خبره ... سرمو زیر انداختم ... با لبخند تلخم گفتم: - آره بابا ... بابا پیشونیمو بوسید و گفت: - خوشبخت بشی عزیزم ... بگو بیان ... و این شد سرآغاز یه سرنوشت نو واسه من ... سرنوشتی که حتی بهش فکر هم نمی کردم ... روزگار چه بازی هایی که با ما نمی کرد ...سرمو انداخته بودم زیر و داشتم با ناخنام بازی می کردم ... شهریار روی مبل روبروی من نشسته بود و محو حرفای بابا شده بود فقط هر از گاهی لبخندی تحویل من می داد اونم یواشکی ... مامان هم اخماش در هم بود ... با اینکه قبول داشت شهریار پسر خیلی خوبیه ولی هنوز دلش پیش آرشاویر بود ... نمی تونست کس دیگه ای رو جای داماد قبول کنه ... حرفا که جدی شد بابا همه چیز رو به خودمون دو تا سپرد و بابای شهریار هم تایید کرد ... از جا بلند شدم و رفتم سمت اتاقم ... شهریار هم دنبالم اومد ... من نشستم لب تخت اونم نشست روی تنها صندلی اتاقم ... زل زد بهم .... سرمو انداختم پایین ... با لبخند گفت: - باورم نمی شه ... زمزمه کردم : - منم ... - خوبی؟ - خوبم ... خندید و گفت: - منم خوبم ... لبخند زدم ... گفت: - خب عزیزم اگه سوالی ... حرفی داری بگو ... - خب ... حرف که زیاده ... - بگو من همه شو می شنوم ... - ببین شهریار ... من از همسر آینده ام یه سری انتظاراتی دارم ... - بنده سراپا گوشم ... - در درجه اول ازش اعتماد می خوام ... می دونست چی می گم .... با محبت زل زد توی چشمام و من ادامه دادم: - بعد از اون اینکه من عاشق کارمم .... نمی خوام یه روزی مجبورم کنی بذارمش کنار... - نه عزیز دلم ... من خودم تو این راه همیشه کنارتم ... محاله جلوتو بگیرم ... - امیدوارم ... و دیگه اینکه خونواده ام هم خیلی برام اهمیت دارن ... خیلی هم دوسشون دارم ... به خصوص به بابام خیلی وابسته ام ... تو که به این موضوع حسادت نمی کنی؟ با تعجب گفت: - این چه حرفیه؟!! بابای تو مثل بابای خودمه ... من انتظار دارم ازت به من و زندگیمون اهمیت بدی ... اگه اینکارو بکنی دیگه چه اهمیتی داره که در کنارش به خوانواده ات هم برسی؟ من خودم هم همراهتم خانومی ... ای خدا! این انگار خیلی خوب بود ... زمزمه کردم: - خونواده ات جریان نامزدی منو ... پرید وسط حرفم و گفت: - مگه اهمیتی هم داره؟ - معلومه که داره ... بالاخره شاید مامانت ... - خانومی ... مامان من یه فرشته ایه که فقط به مرور زمان می تونی بشناسیش ... وقتی فهمید می خوام ازدواج کنم از ته دلش خوشحال شد ... وقتی هم فهمید کیس مورد نظرم تویی بیشتر شاد شد ... اونا تو رو خیلی دوست دارن ... می دونی چرا؟ چون از قماش ما نیستی ... مامان قبول داره که دخترای هم جنس ما اکثرشون به درد زندگی نمی خورن ... فقط تو فکر این هستن که به وضع ظاهرشون و مسافرتاشون برسن ... تو از جنس مامانی ... می دونستی که مامان منم از یه خونواده معمولی بوده؟ با لبخند گفتم: - جدی؟ - اره عزیزم ... برای همین هم در حد مرگ با انتخاب من موافقه ... - خب ... خودت چی؟ - من؟!!! من چی؟ یعنی هنوز باور نکردی که من دوستت دارم ... چشمامو بستم ... آهم رو تو سینه خفه کردم ... جمله اش هیچ حسی به من نداد ... اما نباید بفهمه ... اون چه گناهی کرده ... من باید روی خودم کار کنم ... شهریار لایق خوشبخت شدنه و من باید این خوشبختی رو بهش بدم ... چشمامو باز کردم و با لبخند گفتم: - خوب تو چه انتظاری از من داری؟ - اینکه کنارم باشی و بتونی هر چند کم ... ولی دوستم داشته باشی ... برای خوشبختیمون تلاش کنی ... نمی خوام تلاشام یک طرفه باشه ... از ته دل گفتم: - قول می دم ... شهریار همون مردی بود که می تونست منو خوشبخت کنه ... من به کمک شهریار می تونستم گذشته ام رو فراموش کنم ... آره می تونم ... بقیه اتقافا انگار تو خواب افتاد ... آزمایش ... خرید حلقه ... آینه شمعدون ... ولی هنوز نذاشته بودیم کسی بفهمه حتی به طناز هم نگفته بودم ... دوست نداشتم دوباره سر زبونا بیفتم ... اون روز سر صحنه فیلمبرداری بودم و شهریار از بس زنگ می زد دیوونه ام کرده بود ... از دست کاراش خنده ام هم می گرفت ... قرار بود بریم دنبال خونه ... شهریار چند تایی آپارتمان دیده بود ولی اصرار داشت حتما منم برم ببینم ... آخر سر بهش گفتم بعد از فیلمبرداری باهاش می رم تا رضایت داد ... داشتیم برای آخرین صحنه آماده می شدیم که اومد ... نا خودآگاه بهش لبخند زدم ... قبل از اینکه من بتونم برم طرفش یکی از بچه های تدارکات پرید سمتش و گفت: - ایول شهریار می خواستم الان بهت زنگ بزنم ... چه حلالزاده ای پسر ... شهریار دستی برای من تکون داد و گفت: - چیزی شده شاهین؟ - قرار داریم می ذاریم دو روز آخر هفته رو بریم ویلای یکی از بچه ها فشم ... پایه ای؟ - مجردی؟ - نه بابا ... یه اکیپیم ... دختر و پسر ... - کیا هستن ... - یه سری از بچه های همین پروژه و پروژه قبلی که با خودت داشتیم ... - باشه ... ببینم چی می شه ... - نه دیگه باید قول بدی ... - ای بابا باید برم با چند نفر دیگه هماهنگ کنم ... همینجوری که نمی تونم قول بدم ... - خیلی خوب ولی روت حساب می کنم ... - نوکرتم ... وقتی از شاهین فاصله گرفت اومد سمت من ... ___________________

امضاي کاربر :
خــــــــدایـا
من اینجا دلم سـخـت معجزه میخواهد
و تو انگار
معجزه هایت را گذاشته ای برای روز مــبادا.....




دوشنبه 08 مهر 1392 - 16:04
نقل قول اين ارسال در پاسخ گزارش اين ارسال به يک مدير
تشکر شده: 1 کاربر از faezeh به خاطر اين مطلب مفيد تشکر کرده اند: rana &



برای نمایش پاسخ جدید نیازی به رفرش صفحه نیست روی

تازه سازی پاسخ ها

کلیک کنید !



برای ارسال پاسخ ابتدا باید لوگین یا ثبت نام کنید.


پرش به انجمن :