× توجه!


سلام مهمان گرامی؛
، براي مشاهده تالار ميبايست از طريق ايــن ليـــنک ثبت نام کنيد


نام کاربري : پسورد :
يا عضويت | رمز عبور را فراموش کردم
× خوش آمديد به انجمن تخصصي ما خوش امديد
× مهم! قوانين را حتما مطالعه کنيد
× مهم! کپي رايت را رعايت کنيد



تعداد بازديد 61
نويسنده پيام
faezeh آفلاين


ارسال‌ها : 916
عضويت: 23 /5 /1392
محل زندگي: تبريز
سن: 17
تعداد اخطار: 2
تشکرها : 57
تشکر شده : 485

رمان توسكا(پست27)
با لبخند گفتم: - یه پلان دیگه مونده ... - سلام! - ا ببخشید ... سلام ... - به روی ماهت ... باشه منتظر می مونم ... با یارو بنگاهیه یه ساعت دیگه قرار گذاشتم ... دیر نمی شه ... فقط خودتو خسته نکن عزیزم تا بتونی بهترین رو انتخاب کنی ... خندیدم و گفتم: - باشه ... به اون سمت باغ اشاره کرد و گفت: - من اونجا منتظرم ... سرمو تکون دادم و رفت ... همه داشتن با تعجب نگامون می کردن ... بالاخره ماه پشت ابر نمی موند ... همه می فهمیدن که کجا چه خبره! من فقط نمی خواستم جشن عروسیم مثل عروسی طناز پر از خبرنگار باشه ... سنگینی نگاه آرشاویر رو حس می کردم اما نمی خواستم دیگه نگاش کنم ... باید از همین الان روی خودم کار می کردم ... نگاه من دیگه فقط مال شهریاره ... حتی یه نیم نگاه به آرشاویر که از روی احساس باشه خیانت به شهریاره ... باید خودمو کنترل می کردم ... صدای آقای ظفری کارگردان فیلم بلند شد: - آرشاویر حواست کجاست؟!!! این بار ششمه که داریم این پلانو می گیریم! آرشاویر دستی توی موهاش کشید و در حالی که صحنه رو ترک می کرد گفت: - نمی تونم ... امروز نمی تونم ... باشه واسه فردا ... به اعتراض هیچ کس هم گوش نکرد ... سوار ماشینش شد و تخته گاز از باغ خارج شد ... حس می کردم ضربان قلبم کند شده ... چرا داشت اینجوری می کرد؟ ** - شهریار آخه بین یه مشت غریبه ... - غریبه کجا بود خانوم؟ بچه های خودمونن دیگه ... - دیگه بدتر! اینجوری که همه شون قضیه رو می فهمن ... - خوب بفهمن ... تو به نفوذ من شک داری؟ تو فقط نگران خبرساز شدن ازدواجمونی که من دارم بهت قول می دم نذارم به بیرون درز کنه .... اتفاقا من دوست دارم بچه ها بفهمن تا دیگه راحت هر روز خودم ببرم و بیارمت ... - نخیر خودم بلدم ... از لحنم خنده اش گرفت و گفت: - خوب باشه تو منو ببر و بیار ... اینبار منم خنده ام گرفت و گفتم: - دیوونه ... - دیوونم ... ولی دیوونه چشای سیاه تو ... دیوونه موهای پر چین و شکن تو ... دیوونه ابروهای کمونی تو ... دیوونه ... - ااااا شهریار! ولت کنم تا صبح می ریا ... - آره .... می رم ... ولی فقط قربون تو ... لبخند نشست روی لبم ... این پسر با مهربونیش می تونست منو به خودش وابسته کنه ... البته اگه فکر آرشاویر می ذاشت ... با خنده گفتم: - خداحافظ ... - ااا قطع نکنیا ... هنوز نگفتی می یای یا نه ... - بابا رو چی کار کنم؟ - من باهاشون حرف می زنم ... - حالا واجبه؟ - آره عزیزم ... واسه هر دومون خاطره می شه ... یه مسافرت قبل از ازدواجمون ... بعدا باید یه چیزی داشته باشیم واسه بچه هامون تعریف کنیم ... بچه هامون؟ ای خدا چرا هیچ وقت اینجوری به جریان نگاه نکرده بودم؟ من می تونم؟ من تواناییشو دارم؟ صدای شهریار بلند شد: - توسکا هستی؟ - آره ... آره ... باشه ... قبول ... - فدات بشم الهی ... من همین الان با بابات هماهنگ می کنم توام آماده شو صبح ساعت پنج دم خونه تونم ... - چه خبره؟!!!! چقدر زود! - قرار بچه هاست دیگه ... - باشه ... منتظرم ... - فعلا ... - فعلا ... گوشی رو قطع کردم و ضبط رو روشن کردم ... دلم خیلی گرفته بود ... هیچ ذوق و شوقی نداشتم انگار ... بازم صدای آرشاویر به تن خسته ام آرامش داد: - وانمود کردم به همه / که خیلی سخت نبود غمت / رفتنو دل بریدنت وانمود کردم به همه / که دیگه اشتیاقی نیست / واسه دوباره دیدنت! یه جور نشون دادم که نه / یه اتفاق عادی بود همون دوتا درد دلم / واسه خودش زیادی بود یه جوری گفتم که همه / بهم میگن بی عاطفه میگن که حرف امروزت / با دیروزت مخالفه اما شبا یواشکی / وقتی که هیشکی نیست پیشم گوشیمو روشن میکنم / به عکس تو خیره میشم دیگه منم و غربت / اشکای بی امونه من به کی بگم دیوونتم / به کی بگم تنگه دلم اما شبا یواشکی / وقتی که هیشکی نیست پیشم گوشیمو روشن میکنم / به عکس تو خیره میشم دیگه منم و غربت / اشکای بی امون من به کی بگم ، دیوونتم / به کی بگم تنگه دلم به کی بگم، به کی بگم ، تنگ دلـــــم مدتیه عوض شدم / انگار یه آدم دیگم هرکی میپرسه یادشی / دارم بهش دروغ میگم دلم نمیخواد هیچکسی / چیزی بدونه از غمم همین غرور لعنتی / تو رو جدا کرده ازم هیشکی خبر نداره از / دقیقه های غربتم اینجوری وانمود شده/ که بی تو خیلی راحتم (آهنگ وانمود از نریمان)
این روزا آهنگای آرشاویرم یه حس و حال دیگه داشت ... حالمو خیلی دگرگون میکرد ولی عادت کرده بودم به خودم تلقین کنم که هیچ کدوم از این آهنگا رو واسه من نمی خونه .... هیچ کدومش خطاب به من نیست ... اشک صورتم رو خیس می کرد ... حس بدی داشتم ... بین خواستن و نخواستن در نوسان بودم ... نمی فهمیدم دارم چی کار می کنم ... اما یه چیزی رو خوب می دونستم ... می خواستم واسه شهریار همسر خوبی باشم ... باید فراموش می کردم ... حتی اگه شده به قیمت فراموش کردن خودم ... خواب و خواب جلوی آینه داشتم آرایش می کردم ... اگه با این صورت پف آلود بدون آرایش هم می رفتم شهریار از انتخابش پشیمون می شد ... ازتصورات خودم خنده ام می گرفت ... مامان تا دم در بدرقه ام کرد و وقتی دید شهریار منتظرمه رفت .... حتی نیومد بیرون یه سلام بهش بکنه ... دل گرفته مامان هم به دل گرفته من دامن می زد ... سوار بی ام و خوش رنگش که شدم لبخند زد و گفت: - سلام خانوم ... صبح عالی متعالی! - سلام ... خمیازه کشدارم به خنده انداختش و گفت: - اوووو چه خمیازه ای هم می کشه! خوابت می یاد؟ - پ ن پ ... صبح اول صبحی بیداریم می یاد ... خندید و گفت: - حالا چرا می زنی؟ - آخه فشم رفتنمون چی بود؟ می گرفتیم می خوابیدیم دیگه ... خم شد از صندلی عقب نایلون حاوی آب میوه و کیک رو برداشت داد دستم و گفت: - غر نزن ... اینو بخور تا یه کم سرحال بشی ... - نمی خوام گرسنه نیستم ... - نباشی! باید صبحونه بخوری ... تازه این پیش درآمدشه ... بچه ها قراره کله پاچه بگیرن ... دوست داری که؟ - بدم نمی یاد ... - پس فعلا اینو بخور ... ناچارا آب میوه رو برداشتم و مشغول شدم ... لحظاتی بعد رسیدیم سر قرار ... حدود بیست ماشین پشت سر هم ردیف پارک شده بودن ... یکی از آبمیوه ها رو باز کردم گرفتم جلوی دهن شهریار و گفتم: - خودتم بخور ... با شیطنت نگام کرد و گفت: - اگه خودت بگیری جلوی دهنم قول می دم همه شو بخورم ... و توی همون حالت خم شد و شروع کرد به خوردن .... با خنده گفتم: - ا زشته یکی می بینه ... بگیر خودت بخور ... - زشت اونه که منو و تو بهمون خوش نگذره ... راحت باش بابا ... خودمو خودتو عشقه ... داشتم چپ چپ نگاش می کردم که کسی زد به شیشه ... یکی از دوستای شهریار بود ... شهریار سریع پیاده شد ... می دیدم که پسره داره سر به سرش می ذاره و شهریار هم با خنده می زنه تو سر پسره ... داشتم به کاراشون می خندیدم که یهو چشمم افتاد به یه آ یو دی مشکی ... بین ماشینا پارک شده بود ... پلاکشو نمی دیدم ... یعنی ممکنه خودش باشه؟ زل زده بودم به ماشینه و حواسم دیگه نبود ... یهو شهریار پرید بالا و گفت: - ببخش تنهات گذاشتم عزیزم ... بچه ها دیگه دارن راه می افتن منتظر یکی بودیم که اومد ... انگار صداشو نمی شنیدم .... هنوزم چشمم به آ یو دی بود ... دستشو جلوی صورتم تکون داد ... - خانومی حواست هست؟ تکونی خوردم و گفتم: - هیچی ... ببخش ... ماتم برده بود ... - اوکی ... انشالله که حواست به ماشین آرشاویر نبوده ... خدای من!!!! پس خودش بود ... مثل سنگ سخت شدم ... - مگه اونم اومده؟ - آره متاسفانه ... با خواهرش ... - به درک! نگام کرد ... انگار خیلی هم مطمئن نبود ... ولی گفت: - واقعاً راه داشت توی سکوت سپری می شد ... همه حسم پریده بود ... اعصابم خورد بود ... دوست نداشتم آرشاویر مدام جلوی چشمم باشه ... برام عجیب بود که شهریار هم سکوت کرده ... بدون حرف زل زده بود به جاده ... اخم ظریفی هم بین ابروهاشو خط انداخته بود ... جلوی ویلای بزرگی توقف کردیم ماشینا رو پشت سر هم پارک کرده و پیاده شدیم ... پاهام داشت می لرزید و ضربان قلبم نا خود آگاه بالا رفته بود ... با چشم داشتم دنبال ماشین آرشاویر می گشتم... اون جلو پارک شده بود ... زل زده بودم به ماشین که کسی زد سر شونه ام! برگشتم ... آرشین با خنده گفت: - سلاااام ! فکر کردم نیستی ... دیدم ماشینت نیست ... - سلام ... خوبی تو؟ با ماشین یکی از بچه ها اومدم ... - وای چه خوب! از تصور اینکه باید تنها بمونم تا اینجا به جون آرشاویر غر زدم ... بین خودمون بمونه اونم اعصابش خورد شد وقتی دید نیستی ... با اخم گفتم: - بیخیال آرشین! از جدیتم تعجب کرد و فقط نگام کرد ... سعی کردم لبخند بزنم و گفتم: - من با شهریار اومدم ... منو ندیدی تو ماشینش ... - با شهریار؟!!!! - آره ... چرا تعجب کردی؟ - ببخشید توسکا ... به خدا قصد فضولی ندارم ... ولی حس می کنم زیادی باهاش صمیمی شدی ... الان وقتش بود ... دیگه باید می فهمید ... آهی کشیدم و گفتم: - شهریار نامزدمه آرشین ... قیافه آرشین دیدنی شد ... رنگش شد رنگ گچ ... لبش شروع به لرزش کرد و قبل از اینکه بتونم حرفی بزنم بغضش ترکید و به هق هق افتاد ... با ترس بغلش کردم و گفتم: - خدای من! آرشین!!!! سریع کشیدمش کنار که کسی متوجه قضیه نشه ... آرشین توی بغلم داشت مثل بید می لرزید ... هر چی باهاش حرف می زدم هم آروم نمی شد ... صدای آرشاویر بند دلم رو پاره کرد: - چی شده؟!!! آرشین ... اومد طرفمون و بی توجه به من آرشین رو کشید توی بغلش ... در حالی که تند تند می بوسیدش ازش می پرسید چی شده ... چقدر به آرشین حسودی کردم ... یه روزی این لبا به صورت من بوسه می زدن ... آخ که چقدر دلم می خواست جای آرشین ... به خودم توپید: - زهرمار! در دلتو بذار .... تو الان نامزد کس دیگه ای هستی ... آرشاویر با عصبانیت گفت: - چشه این؟ چی بهش گفتی اینجوری شد؟ حرصم در اومد ... پسره ... چی بهش می گفتم؟ هیچی لایقش نبود ... شونه ای بالا انداختم و با بالاترین حد کینه گفتم: - فقط بهش گفتم با شهریار نامزد کردم ... همین ... به دنبال این حرف حتی صبر نکردم که ببینم عکس العملش چیه ... سریع عقب گرد کردم و از اونجا فاصله گرفتم ... بدنم بدجور داشت می لرزید ... شهریار سریع خودشو رسوند به من و گفت: - چی شده عزیزم؟ چرا رنگت پریده؟ - هی ... هیچی ... دستمو گرفت و زمزمه وار گفت: - به من دروغ نگو ... اگه نمی خوای هیچی نگو ولی دروغم نگو ... زل زدم توی چشمای زلالش ... واقعا دروغ گفتن بهش برام سخت بود ... سرمو تکون دادم و حرف نزدم ... آهی کشید و گفت: - بیا بریم تو ... بچه ها منتظرن ... - تو ... تو برو منم می یام ... - می خوای بمونی اینجا واسه چی؟ - می خوام یه کم اطرافو دید بزنم ... ویلای خوشگلیه ... یه جوری نگام کرد انگار که می گفت خر خودتی! ولی هیچی نگفت و راهشو کشید رفت ... از خودم بدم اومدم ... چه راحت داشتم دروغ می گفتم ... عقب گرد کردم ... می خواستم ببینم حال آرشین چطوره ... توی بغل آرشاویر هنور داشت گریه می کرد ... آرشاویر محکم بغلش کرده بود و داشت باهاش حرف می زد ... خواستم برم طرفشون که صدای آرشاویر سرجا میخکوبم کرد: - خواهر من ... من دارم به تو می گم این اتفاق نمی تونه بیفته ... چرا اینجوری می کنی؟ اون داره برای من و تو فیلم بازی می کنه ... - فیلم چیه؟ ندیدی با شهریار اومده ... ندیدی چقدر باهم صمیمین ... نگاه آرشاویر رفت به سمت آسمون ... فک منقبض شده شو از اینجا هم می تونستم ببینم ... گفت: - چرا ... چرا دیدم ... اما دلیل نمی شه ... - می خوای بشینی تا از دستت بره؟ حیفه توسکاست ... به خدا حیفه توسکاست ... دیگه طاقت نیاوردم ... چرخیدم و برگشتم سمت ویلا ... برام عجیب بود حرفای آرشاویر ... چرا فکر می کرد من دارم فیلم بازی می کنم؟ دیگه از این جدی تر؟ شهریار دستمو کشید و گفت: - باز که رفتی تو فکر خانومم! - ببخشید شهریار ... - بیخیال عزیزم ... بیا تا قضیه رو واسه همه توضیح بدیم ... بدجور دارن نگامون می کنن ... بهش لبخند زدم و شهریار با خنده و آب و تاب قضیه رو برای همه بلند بلند گفت ... وسط حرفاش بود که آرشین و آرشاویر هم اومدن داخل و شهریار با بی رحمی زل زد توی چشمای آرشاویر و گفت: - به من تبریک نمی گی آرشاویر؟ آرشاویر با غیض به من خیره شد و گفت: - واسه چی؟ شهریار دستمو کشید و گفت: - واسه به دست آوردن این فرشته ... آرشاویر قدم قدم به شهریار نزدیک شد ... چنان به دستای ما دو تا نگاه می کرد که وحشت کردم و به نرمی دستمو از دست شهریار در آوردم. بچه ها مشغول جمع اوری وسایل بودن تا همه بریم رستوران ... شهریار قول ناهارو به همه داده بود ... قلبم داشت تند تند می کوبید ... جلوی شهریار توقف کرد ... زل زد توی چشماش و گفت: - این فرشته مثل ماهی می مونه ... لیزه ... خیلی لیزه ... باید محکم نگهش داری ... وگرنه محاله توی دستات بمونه ... شهریار پوزخندی زد و گفت: - اون ماهی از دستم سر هم که بخوره ... آخرش بر می گرده پیش خودم ... مهم اینه که صیادشو دوست داره ... خدایا اینا چی داشتن می گفتن به هم؟ مگه دوئل بود؟ آرشاویر پوزخندی زد و گفت: - خیلی صیادا براش دندون تیز کردن ... - من نگهبان خوبیم ... - امیدوارم که باشی ... اما ... زیادم دل خوش نکن ... بعد زد سر شونه شهریار ... از کنارش رد شد ... اومد ایستاد جلوی من و زمزمه وار گفت: - امیدوارم ... در کنارش خوشبخت بشی ... بعدم پوزخندی زد و راهشو کشید و رفت ... نفس کم اورده بودم ... آرشین هم با لبخندی تلخ تبریک گفت و رفت کنار برادرش ... شهریار فشاری به کمرم وارد کرد و گفت: - اینم یه چیزیش می شه ها ... ناراحت شدم ... دوست نداشتم کسی در مورد آرشاویر اونجوری حرف بزنه ... اما نمی شد هم حرفی بزنم ...همه وسایل رو تند تندسر جاهاشون قرار دادیم ... سه تا اتاق خیلی بزرگ داشت که یکی شد اتاق دخترا یکی اتاق پسرا و یکی هم مخصوص وسایل ... بعد از اینکه همه چیز رو جا دادیم حاضر شدیم تا بریم رستوران ... بچه ها با شعرایی که می خوندن ما رو به خنده می انداختن ... - کوچه تنگ و تاریکه عروس قشنگ و باریکه ... - کوچه مون آجریه دومادمون تاجریه شهریار با خنده سر تکون داد و در ماشین رو برام باز کرد ... یکی از پسرا گفت: - بچه ها آرشاویر و خواهرش نمی یان ... - ا چرا؟ - می گه حال خواهرش خوب نیست می خواد بمونه کنارش ... شهریار با بی تفاوتی گفت: - بریم بچه ها ... براشون غذا می گیریم ... همه حواسم به اونا بود ... کاش می یومدن ... کاش آرشین چیزیش نشه ... کاش ... _________________ صدای شهریار منو از جا پروند ... - باز که رفتی تو فکر خانوم ... - هان؟ - می گم باز که رفتی تو فکر ... چرا؟ چیزیته؟ - نه ... بازم دروغ گفتم و بازم شهریار پوزخند زد ... از طعم غذا هیچی نفهمیدم ... بچه ها شوخی می کردن سر به سرمون می ذاشتن و رستورانو گذاشته بودن روی سرشون ولی من انگار تو این دنیا نبودم ... چرا اصلا برای آرشاویر مهم نبود ... انگار نه انگار که من میخواستم ازدواج کنم ... چقدر دوست داشتم ناراحت بشه ... پکر بشه ... داد و بیداد کنه ... ولی انگار نه انگار ... شهریار دیگه به پر و پام نپیچید ... شاید برای اونم دیگه اهمیتی نداشت ... بیچاره چقدر ازم بپرسه چته! اگه آدم بودم جلوی خودم و احساسمو می گرفتم ... بعد از ناهار برگشتیم ویلا و من بی توجه به شهریار پریدم توی اتاق که ببینم آرشین چطوره ... خواب بود ... خبری هم از آرشاویر نبود ... نشستم کنارش و به نرمی موهاشو نوازش کردم ... صدای زنگ اس ام اسم بلند شد ... گوشیو برداشتم ... شهریار بود: - می یای بریم قدم بزنیم؟ اون بیچاره چه گناهی کرده بود؟ نباید باهاش اینجوری رفتار می کردم ... نوشتم: - الان می یام ... لباسمو عوض کردم و رفتم بیرون ... هوا خیلی سرد بود ... شهریار جلوی در منتظرم بود ... بهش لبخند زدم و گفتم: - روی نهار پیاده روی چندان نباید جالب باشه ... دستشو انداخت دور کمرم منو چسبوند به خودش و گفت: - با تو همه چیز جالبه ... - ا شهریار ... - جانم؟ - لوس نشو ... - اگه این کارا لوس بازیه من از همه لوس ترم ... گفته باشم ... خندیدم و شهریار با اخم گفت: - کاش توام یه ذره لوس می شدی واسه من ... خنده ام شدت گرفت و به ناچار منم دستمو انداختم دور کمرش ... اون چه گناهی کرده بود که مجبور بود سردی منو تحمل کنه؟ شهریار منو بیشتر چسبوند به خودش و با خنده گفت: - آخ! برسه روزی که من با تو دمبل بزنم ... سر جام وایسادم و با تعجب گفتم: - چی؟ خندید و گفت: - فکر کن! روزی پنجاه تا دمبل باهات می زنم ... - شهریااااااررررر ... - جون دلممممم؟ دستمو از دور کمرش باز کردم و گفتم: - می کشمت ... منو مسخره می کنی؟ شروع کرد به دویدن و منم به دنبالش ... رسیدیم نزدیک رودخونه ... وایسادم و گفتم: - می ندازمت تو رودخونه ها ... اونم وایساد و گفت: - آبش خیلی یخه ... بیفتم تو آب ایست قلبی می کنم می میرما ... - چرا؟! - چون دویدم ... بدنم داغه ... یهو که بیفتم توی آب یخ اینجوری می شم ... سریع بازوشو گرفتم و گفتم: - وای نه شهریار خدا نکنه ... بازوهامو گرفت منو کشید تو بغلش و گفت: - پس تو برای من نگرانم می شی ؟ اینقدر حرکتش ناگهانی بود که هیچی نتونستم بگم ... دست کشید توی موهام و زمزمه وار گفت: - الان که دارم حست می کنم می فهمم که چقدر دوستت دارم ... به نرمی گونه مو بوسید ... خدایا این داشت چی کار می کرد؟؟؟؟ سریع پسش زدم و با نفس نفس گفتم: - نه شهریار ... شهریار با تعجب گفت: - چی شد عزیزم؟ - الان نباید ... نباید به من دست بزنی ... همه چیزو خراب نکن ... نمی خوام الان ... سریع دستمو گرفت و گفت: - باشه عزیزم ... باشه می فهمم چی می گی ... منو ببخش من زیادی تند رفتم ... آروم باش گل من ... آب دهنمو قورت دادم و گفتم: - برگردیم .... - باشه عزیزم بر می گردیم ... فقط تو آروم باش ... - خوبم ... با نگرانی نگام کرد ناچارا بهش لبخند زدم ... جواب لبخندمو داد و دوتایی راه افتادیم سمت ویلا ... سکوت کرده بودیم ... انگار داشتیم به اتفاقی که افتاده بود فکر می کردیم ... برام قبولش سخت بود که اجازه بدم مرد دیگه ای بهم دست بزنه ... اعصابم حسابی خورد بود ... به در ویلا که رسیدیم ماشین آرشاویر رو دیدم که داره بهمون نزدیک می شه ... نا خودآگاه سرجام وایسادم ...شهریار دستم رو کشید و گفت: - بیا ... چرا وایسادی؟ - هیچی ... بریم ... دوباره راه افتادم ... آرشاویر ماشین رو پارک کرد و پیاده شد ... زل زده بود توی چشمام ... منم خیره شده بودم به اون ... در ماشینو کوبید به هم ... جوری که گفتم خورد شد .... سیگاری از جیب پالتوش در آورد و همینطور که نگام می کرد آتیشش زد ... اولین پکو که زد شهریار در ویلا رو باز کرد و با فشار آرومی منو هل داد تو ... داشتم به این فکر می کردم که آرشاویر چند وقته خیلی سیگار می کشه ... شهریار با خنده رو به جمع گفت: - بابا چرا نشستین؟ پاشین گرم کنین ... انگار همه منتظر همین حرف بودن ... ضبط رو روشن کردن و ریختن وسط ... شهریار دستمو کشید و گفت: - بیا عزیزم ... بیا که می خوام کاری کنم همه غم هات یادت بره ... پس فهمیده بود من خیلی غم دارم ... ناچارا باهاش همراه شدم ... یکی از پسرا تند تند شامپاین باز می کرد و برای بقیه می ریخت و می داد دستشون ... اهل این چیزا نبودم ... شهریار به پسره اشاره کرد که برای ما هم بریزه ... با تعجب گفتم: - تو می خوری؟ - گاهی وقتا بد نیست ... برای اینکه یه چیزایی یادت بره ... حرفش مشکوک بود ... ولی به روی خودم نیاوردم و گفتم: - ولی شهریار ... - اشکال نداره عزیزم ... همیشه که نمی خورم شاید یکی دوبار در سال ... - نخور ... - من می خورم ... توام بخور ... - چی؟!!! من؟! نه! - چرا ... یه بار اشکال نداره ... با خودم بخوری که طوری نیست خودم هواتو دارم ... - اذیت نکن شهریار ... - اگه یه بار بخوری خودت طالبش می شی ... سنگین نیست ... باور کن اتفاقی نمی افته ... داشتم دو دل می شدم .. راست می گفت ... اون شوهرم بود ... اشکالی نداشت که! بااین دلایل مسخره داشتم خودمو راضی می کردم ... وقتی دید نرم شدم دستمو کشید به سمت مبل ها ... منو نشوند و خودش رفت دو تا جام پر از پسره گرفت و اومد سمتم ... جام رو گذاشت روی میز کنار دستم و گفت: - بخور عزیزم ... گوارای وجودت ... خواستم جام رو بردارم که دستی از پشت سر دستمو گرفت ... نگاه کردم ... آرشاویر بود ... با غیض خیره شد توی چشمام ... آب دهنمو قورت دادم و گفتم: - چیه؟ بدون اینکه حرفی بزنه جام رو برداشت و یه جام دیگه داد دستم ... بعد هم سری به تاسف تکون داد و رفت ... نگام چرخید سمت شهریار ... بی توجه به من داشت به حرفای پسری که در گوشش پچ پچ می کرد گوش می داد ... صبر کردم تا پسره رفت ...
امضاي کاربر :
خــــــــدایـا
من اینجا دلم سـخـت معجزه میخواهد
و تو انگار
معجزه هایت را گذاشته ای برای روز مــبادا.....




دوشنبه 08 مهر 1392 - 16:09
نقل قول اين ارسال در پاسخ گزارش اين ارسال به يک مدير
تشکر شده: 1 کاربر از faezeh به خاطر اين مطلب مفيد تشکر کرده اند: rana &



برای نمایش پاسخ جدید نیازی به رفرش صفحه نیست روی

تازه سازی پاسخ ها

کلیک کنید !



برای ارسال پاسخ ابتدا باید لوگین یا ثبت نام کنید.


پرش به انجمن :