× توجه!


سلام مهمان گرامی؛
، براي مشاهده تالار ميبايست از طريق ايــن ليـــنک ثبت نام کنيد


نام کاربري : پسورد :
يا عضويت | رمز عبور را فراموش کردم
× خوش آمديد به انجمن تخصصي ما خوش امديد
× مهم! قوانين را حتما مطالعه کنيد
× مهم! کپي رايت را رعايت کنيد



تعداد بازديد 71
نويسنده پيام
faezeh آفلاين


ارسال‌ها : 916
عضويت: 23 /5 /1392
محل زندگي: تبريز
سن: 17
تعداد اخطار: 2
تشکرها : 57
تشکر شده : 485

رمان توسكا(پست 28)
دا رو شکر ندید که آرشاویر چه نگاهی به من کرده وگرنه اینبار حتما باهاش درگیر می شد ... لبخندی زد و جامشو زد به جامم و گفت: - به سلامتی تو ... و جرعه ای نوشید ... بسم الهی گفتم و منم یه جرعه خوردم ... اما از تعجب ابروهام پرید بالا ... شربت آلبالو بود ... منو باش که منتظر چه طعم گسی بودم ... پس بگو چرا آرشاویر جام ها رو با هم عوض کرد ... تو دلم سر خودم داد زدم: - احمق می خواستی چه غلطی بکنی؟ حتما باید آرشاویر حواسش بهت باشه؟ خودت اراده نداری؟ نفس آسوده ای کشیدم که راحت شدم و جرعه ای دیگه خوردم ... شهریار لبخندی زد و گفت: - چطوره؟ فقط خندیدم ... چی می تونستم بهش بگم ... خودشو بیشتر کشید سمت من و گفت: - گفتم که فوق العاده اس ... سعی کردم ازش فاصله بگیرم ولی نمی شد ... محکم چسبیده بود بهم ... تا ته جامشو که در آورد دستمو کشید و دوباره برد وسط ... نمی خواستم برقصم به خصوص که مستیشو به خوبی حس می کردم ... دنبال یه راه فرار بودم که چشمم افتاد به آرشاویر ... طبق معمول داشت سیگار می کشید و با خشم خیره شده بود به ما دو نفر ... با عجر نگاش کردم ... چاره ای نبود ... فعلا تنها کسی که می تونست نجاتم بده آرشاویر بود ... خشمش تبدیل به تعجب شد و یه کم نگام کرد ... همه التماسمو ریختم توی چشمام و نگاش کردم ... یهو از جا کنده شد ... انگار فهمید چه مرگمه ... با چشم دنبالش کردم ... رفت سمت آرشین که یه گوشه کز کرده بود و تند تند یه چیزی بهش گفت ... نگاه آرشین چرخید سمت من ... سری تکون داد و بلند شد اومد سمتم ... به من که رسید بدون حرف دستمو گرفت و رو به شهریار گفت: - شهریار خان ... با اجازه تون من یه کم توسکا رو قرض می گیرم ... شهریار نتونست مخالفتی بکنه و من از ته دل نفس آسوده ای کشیدم ... یه کم که فاصله گرفتیم گفت: - باهاش راحتی نیستی؟ نه؟ صادقانه و با ناراحتی گفتم: - مست بود ... - جدی؟!!! - آره ... - اوه خدای من ... - ممنون که اومدی نجاتم دادی ... لبخند زد و گفت: - کاش یه روزی هم تو منو از این عذاب نجات بدی ... باتعجب نگاش کردم ... منظورش چی بود ... ولی اون حواسش اصلا به من نبود ... رد نگاهشو گرفتم ... آرشاویر بی توجه به ما از در ویلا رفت بیرون و آرشین با نگرانی بدرقه اش کرد ... وقتی در ویلا رو زد به هم آرشین برگشت سمت من ولی هیچی نگفت ... اون هم که هر ازگاهی با حرفاش امیدوارم می کرد دیگه حرفی نمی زد ... تا شب بچه ها توی هم لولیدن و خوردن و کثافت کاری کردن ... دیگه خسته شده بودم ... چه جوری باید تا فردا عصر بینشون دووم می آوردم ... شب که شد بساطشون رو جمع کردن و قرار گذاشتن که برای شام بریم کنار رودخونه ... دوست داشتم نرم اما آرشین گفت: - بیا بریم ... بهتر از تو ویلا موندنه ... اگه تو بیای منم تنها نیستم ... - آخه با این وضع شهریار ... - شهریار کمتر از بقیه خورده ... زود از سرش می پره نترس من هواتو دارم ... آرشاویر هم برگشت و خیال آرشین راحت شد ... تصمیم داشتم تموم مدت کنار آرشین بمونم حداقل بهتر از شهریار و آرشاویر بود ... همه با هم حاضر شدیم و راه افتادیم ... قرار شد آرشاویر فقط ماشینش و بیاره ... بقیه پیاده رفتیم ... اونجا دو تا چادر زدن و مشغول درست کردن آتیش شدن ... هوا از ظهر خیلی سردتر شده بود ... من و آرشین نشستیم روی یه تیکه سنگ و مشغول تماشای بقیه شدیم ... یه جورایی همه داشتن تلو تلو می خوردن و ما خنده مون گرفته بود ... شهریار مستی از سرش پریده بود و هی سعی می کرد به من نزدیک بشه ولی من از جام تکون نمی خوردم ... از دستش دلخور بودم ... الان که من پیشش بودم نباید می خورد ... آرشاویر توی ماشینش نشسته بود و پیاده نمی شد ... آرشین از جا بلند شد و بلند داد زد: - آرشاویر ضبط ماشینتو روشن کن داداشی ... حوصله مون سر رفت ... بقیه دختر پسرا هم تایید کردن ... یکی دو نفر هم اصرار کردن خودش بخونه که با اخم گفت: - گیتارمو نیاوردم ... می دونستم که دروغ می گه ... آرشاویر گیتارش همیشه دنبالش بود ... بدون حرف دیگه ای ضبط ماشینش رو روشن کرد ... سرم رو به شونه آرشین تکیه دادم ... دوست داشتم ببینم اینبار چه آهنگی گذاشته ... کاش آهنگای خودش باشه ... - اگه پرسید ازت هنوز تو فكرمی بخند و بش بگو یه تجربه بودم همین اگه پرسید تا حالا واسه من گریه كردی بگو نه ولی بگو گریه كردم كه برگردی حواست نیست به این حالی كه من دارم حواست نیست كه من چقد دوست دارم حواست نیست همش گریه شده كارم نفهمیدی من اونم كه تو رو تنهات نمیذارم بهش نگو یه سالو ما با هم زندگی كردیم نگو یه روز نبودم یه عمر گریه میكردی بهش نگو كه گفتی زندگی بی من نمیشه قسم خوردی بمونی تــــا همیـــــشه حواست نیست چقدر خراب و داغونم بدون تو تك و تنها نمیتونم چرا انقد كنار اون تو آرومی نگو از گریه هام چیزی نمیدونی حواست نیست به این حالی كه من دارم حواست نیست كه من چقد دوست دارم حواست نیست همش گریه شده كارم نفهمیدی من اونم كه تو رو تنهات نمیذارم ( حواست نیست اشوان ) همه بدنم داشت می لرزید ... سرمو آوردم بالا ... چشمام تو چشمای سیاه آرشاویر گره خورد ... چرا چشماش اینقدر برق می زد ... نکنه اشک بود توی چشماش که اینجوری داشت آتیشم می زد؟ طاقت نیاوردم .. از جا بلند شدم و رفتم کنار رودخونه ... آب با خروش در جریان بود ... بدنم داغ شده بود ... نه از حرارت آتیش ... از حرارت آهنگی که شنیده بودم ... چقدر دلم هوای گریه داشت ... این اشکای لعنتی کی بند می یومدن ... این روزای کوفتی کی تموم می شدن؟ دیگه خسته شده بودم ... دست کسی دور کمرم حلقه شد ... برگشتم ... شهریار بود ... خواستم خودمو بکشم کنار الان اصلا حوصله شو نداشتم ... ولی شهریار خودشو بیشتر چسبوند به من و گفت: - بعضی وقتا برای آدم لذت داره که چشماشو ببنده و خیلی چیزا رو نبینه ... با مشروب خودشو بزنه به مستی تا یادش بره ... با تعجب گفتم: - چی می گی شهریار؟ دستشو تنگ تر کرد و گفت: - چیز مهمی نیست عزیزم ... من خوب می شم .. اگه تو خوب بشی ... این غم توی چشمات ... این ناراحتیت ... این که منو ... منو ... - تو رو چی؟ - فکر نکن نمی فهمم چی توی دلت می گذره ... می فهمم .. اما .... نمی خوام باور کنم ... من دوستت دارم ... نمی خوام به هیچ عنوان از دستت بدم ... هیچی نگفتم ... به خروش آب خیره شدم ... حرفی نداشتم که بزنم ... شهریار آهی کشید و گفت: - فکر می کردم این مسافرت برای هر دومون به یاد موندنی می شه ... اما فکر نمی کردم به کام تو زهر بشه و منم از غم تو آتیش بگیرم ... حرفاش که تموم شد دوباره آهی کشید و ازم فاصله گرفت ... نا خود آگاه راه افتادم .. داشتم ظلم می کردم ... شهریار بیچاره غمش از منم بیشتر بود ... خیلی سخته آدم با چشم ببینه که همسرش دلش جای دیگه است ... اما چی کار کنم؟ اون خودش خواست .. حتی هنوزم می خواد ... منم دوست دارم یه همسر ایده آل باشم براش ولی وقتی نمی شه چی کار کنم؟ کنار رودخونه رو گرفتم و شروع کردم به قدم زدن ... به تنهایی احتیاج داشتم ... نمی دونم چقدر رفته بودم که صدایی پشت سرم بلند شد ... انگار که پای یکی رفت روی یه تیکه چوب ... سریع برگشتم ... آرشاویر!!!! دقیقا پشت سرم بود ... نگاهمو که دید دستاشو برد بالا و گفت: - ببخش ... نمی خواستم بترسونمت ... بازم سیگار لای انگشتش داشت می سوخت ... خودمو بغل کردم و گفتم: - نه ... نترسیدم ... دنبال من اومدی؟ - نه ... داشتم برای خودم راه می رفتم که دیدمت ... - آهان ... ماه توی آسمون نورشو انداخته بود توی آب ... فضای رویایی ساخته بود فقط اگه هوا اینقدر سرد نبود ... نفسمو با صدا دادم بیرون و گفتم: - مزاحمت نمی شم ... کاش یه چیزی بگه ... کاش نذاره برم ... صداش بلند شد: - میشه با هم قدم بزنیم؟ ای خداااا نوکرتم ... لبخندمو قورت دادم و گفتم: - باشه ... انگار امشب هر دو شمشیرامون رو غلاف کرده بودیم ... شونه به شونه ام راه افتاد و گفت: - هوا خیلی سرده ... - آره خیلی ... - سردته؟! - یه کم ... پالتوشو بدون درنگ در آورد ... سریع گفتم: - نه لازم نیست .. خودت سردت می ... نذاشت حرفمو تموم کنم ... پالتو رو انداخت سر شونه ام و گفت: - نه من سردم نیست ... پالتو رو کشیدم توی بغلم و با لذت بو کشیدم ... بوی عطرش هنوز هم دیوونه ام می کرد ... این آخرین دفعاتی بود که می تونستم از با آرشاویر بودن لذت ببرم ... بعد از اینکه برگردیم ... وقتی عقد کنم با شهریار همه چی تموم میشه و من دیگه حتی نمی تونم اونو ببینم ... سیگار بعدی رو روشن کرد ... با بهت گفتم: - چقدر سیگار می کشی؟!!! - تلقین ... - تلقین؟!!!! یعنی چی؟ - یعنی اینکه فکر می کنم آرومم می کنه ... ولی هیچ تاثیری نداره ... - مگه نا آرومی؟ - داغونم ... داغون تر از چیزی که فکرشو بکنی ... - چرا؟ - دلیلشو خودم هم نمی دونم ... یه چیزی می خوام ... ولی به خودم می گم نباید بخوام ... یعنی یه چیزی که نباید بخوام رو به شدت می خوام ... خندید و گفت: - خودمم نفهمیدم چی گفتم ... - آرشاویر ... - جانم ... چی می خواستم بگم؟ می گفتم منو ببخش و یه فرصت دیگه بهم بده؟ خوب معلومه که می گه نه ... آهی کشیدم و گفتم: - هیچی ... اونم که مشتاقانه به من خیره شده بود آهی کشید و پک محکمی به سیگارش زد ... گفتم: - من می خوام برگردم ... - برگردیم ... هیچ حرفی نزدیم ... نه از نامزدی من ... نه از مداوای آرشاویر ... چه گپ شیرینی بود ولی ... کاش تا صبح ادامه داشت ... داشتیم می رسیدیم به بقیه که صداشو شنیدم: - توسکا ... سریع برگشتم ... نگاش کردم ... یه کم تو چشمام خیره شد و گفت: - هیچی ... برو ... سرمو انداختم زیر ... آهی کشیدم و رفتم سمت جمع ... بازم مشغول بزن و بکوب بودن ... با چشم دنبال آرشین گشتم ... شهریار وسط جمع داشت پذیرایی می کرد ... آرشین هم روی همون تخته سنگ نشسته بود ... بی اختیار رفتم سمت شهریار ... شهریار با دیدنم ایستاد و خیره شد بهم ... دستشو گرفتم توی دستم ... لبخند زدم ... لبخند تلخی تحویلم داد و گفت: - خوبی؟ - آره ... خوبم ... شهریار ... - جانم؟ - منو ... منو می بخشی؟ دستاشو گذاشت دو طرف صورتم و گفت: - برای چی عزیزم؟ - من ... من ... انگشت اشاره اشو گذاشت روی لبم و گفت: - هیسسس لازم نیست چیزی بگی خانومم ... من تو رو درک می کنم ... اگه می بینی سر درگمم فقط چون نگرانم ... نگرانم که هیچ وقت نتونی فراموش کنی ... با بغض گفتم: - سخته شهریار ... بهتره تمومش کنیم ... من با این وصف نمی تونم ... - چی می گی؟!!! تمومش کنیم؟! دیوونه شدی دختر؟ - شهریار ... من دارم برای خودت می گم ... خودمم دارم عذاب می کشم ... این درست نیست ... دستمو کشید یه جای خلوت و گفت: - درست نیست ... ولی طبیعیه گلم ... - شهریارررر چطور می تونی؟ - عزیز دلم ... منم داغونم ... درست عین تو ... می بینم که نگاهت روی اونه ... می بینم که اونم همه حواسش به توئه ... منم اینارو می بینم و به خودم می پیچیم دوست دارم اونو له کنم و از تو بگذرم ... اما نمی شه ... اما اینقدر دوستت دارم که نمی تونم بگذرم ... - شهریار ... - هیچی نگو ... حرف از جدایی نزن ... من ازت نمی گذرم ... پشتمو کردم بهش و گفتم: - شهریار تو رو خدا ... - همین که گفتم ... ساده به دستت نیاوردم ... - اگه ... اگه تا آخر عمر نتونستم فراموش کنم ... اونوقت چی؟ - این تاوانه منه ... پاش وایمیسم ... - تاوان چی؟ - تاوان اینکه ... نتونستم تو رو عاشق خودم بکنم ... بعد از این حرف دستاشو کرد توی جیبش و برگشت بین جمعیت ... سرمو گرفتم رو به آسمون ... خدایا این چه دردی بود؟ کاش از اول شهریار رو انتخاب نکرده بودم ... شهریار درست لحظه ای ازم خواستگاری کرد که من از آرشاویر بریده بودم ... خدایا چرا با انتخاب اون هر دومون رو زجر دادم ... این زجر قراره تا کجا باشه؟ آرشاویر خدا ازت نگذره که این بلا رو سر زندگیم آوردی ... کاش هیچ وقت با طناز نرفته بودم تست بدم ... کاش هیچ وقت بازیگر نمی شدم ... کاش هیچ وقت با آرشاویر و شهریار آشنا نمی شدم ... کاش .... کسی از پشت محکم کوبید توی کمرم و گفت: - چطوری؟! آرشین بود ... لبخند زدم و گفتم: - خوبم تو چطوری ... - دیدمت با آرشاویر بودی ... چی می گفتین به هم ... بمیرم که اینقدر خوش باوری ... - هیچی ... - هیچی؟ منو باش خوشحال شدم ... زل زدم به سیاهی آب و چیزی نگفتم ... با بغض گفت: - می دونی الان دلم چی می خواد؟ - چی؟ - شده تا حالا هوس کنی از ته دلت داد بزنی ... اونقدر که حنجره ات پاره بشه ؟ پوزخند زدم ... زیاد هوس کرده بودم اما هیچ وقت نشده بود ... نگاش که کردم دیدم داره به جمعیت نگاه می کنه ... با نفرت گفت: - اینقدر سرشون داغه که عمرا نمی فهمن ... اینو گفت و راه افتاد سمت تخته سنگی که درست وسط رودخونه قرار داشت ... مثل خرگوش از روی تخته سنگا می پرید ... با تعجب گفتم: - چی کار می کنی؟ تخته سنگ رو نشون داد و گفت: - می خوام داد بزنم ... اونجا ... بهترین جائه ... این جمعیت نیمه مست هیچی نمی فهمن ... - نرو آرشین اونجا خطرناکه می افتی .... - نه حواسم هست ... رسید به تخته سنگ و رفت بالا .... با ترس گفتم: - آرشین تو رو خدا ... بی توجه به من سرشو گرفت رو به آسمون و شروع کرد داد زدن: - خداااااااااااااااا .... خداااااااااااااااا .... خدااااااااااااااا _______________از فریادهاش مو به تنم راست شد ... اشکم داشت در می اومد ... این دختر از عذاب وجدان داشت می مرد ... همه اش فکر می کرد زندگی آرشاویر به خاطر اون خراب شده ... یه بار به خاطر آشنایی با گراتزیا و بار دیگه به خاطر نبودنش که باعث شد ما عقدمون رو دائمی نکنیم ... بعضی وقتا به این فکر می کردم که شاید اگه من و آرشاویر با هم رابطه ای چیزی داشتیم نمی تونستیم به این راحتی ها از هم جدا بشیم ... شاید ... متوجه آرشاویر شدم که داره می دوه سمتون ... لابد فکر کرده بود آرشین طوریش شده ... چرخیدم سمت آرشین ... دستاشو باز کرده بود و هنوز داشت داد می زد ... خواستم صداش بزنم که یهو تعادلشو از دست داد ... صدای چیغ من با چلپ افتادنش توی آب همزمان شد ... نفهمیدم چطور شالمو شوت کردم اونطرف و همینطور که داد می زدم: - یا امام زمون ... پریدم توی آب ... آبش از قطعه های یخ یخ تر بود ... یه لحظه حس کردم همه عضله هام گرفته ... داشت گریه ام می گرفت با زور خودمو کشیدم اون سمتی که آرشین افتاد ... داشتم صدای داد و بیداد بچه ها رو هم می شنیدم ... اما فقط تو این فکر بودم که آرشین رو پیدا کنم ... صاف افتاده بود تو قسمت عمیق ... سردی آب اشکمو در آورده بود ... مرگو داشتم به چشم می دیدم و عضله هام مدام شل و سفت می شدن ... نفس گرفتم و رفتم زیر آب ... دیدمش ... دستمو دراز کردم و لباسشو چنگ زدم ... کشیدمش بالا ... هیچ وقت فکر نمی کردم روزی مجبور بشم با این سختی شنا کنم ... حسابی ترسیده بود و همینطور که گریه می کرد هی زیر آب فرو می رفت و من با ته مانده انرژیم می کشیدمش بیرون ... آب هایی که خورده بود رو تف می کرد بیرون و مامانشو صدا می زد ... داشتم از حال می رفتم ... آرشاویر رو دیدم ... اونم توی آب بود ... نزدیک من ... دستاشو دراز کرد ... آرشین رو انداختم توی بغلش ... بقیه توانم هم از بین رفت و چشمام بسته شد ... جریان آب منو می برد ... نمی دونم به چه سمتی اما هیچ قدرتی نداشتم که خودم رو بکشم کنار و از رودخونه بیام بیرون ... داشتم از حال می رفتم که کسی کمرمو چنگ زد ... داشتم یخ می زدم ... چرا قلبم از کار نمی ایستاد؟ کاش بدنم داغ بود که ایست قلبی می کردم و از این زندگی کوفتی راحت می شدم ... به شدت به سمتی کشیده شدم ... حس کردم دیگه آب دور و برم نیست و روی یه جای سفت هستم ... نمی تونستم چشمامو باز کنم ... صدای نفس نفس یه نفر می اومد ... صدای شهریار رو شنیدم: - خدایا ... خدایا ... چرا چشماشو باز نمی کنه؟!!!! صدای یه نفر دیگه بلند شد ... یکی بهش تنفس مصنوعی بده ... یه فشاری به قفسه سینه اش بیارین ... بابا آب رفته تو ریه اش ... وایسادین به هم نگاه می کنین؟ - آرشاویر هم کنارش از حال رفته ... ببریمشون بیمارستان ... آخه اینجوری که نمی شه ... پاشین یه خاکی تو سرمون بریزیم ... حس کردم از روی زمین کنده شدم ... یکی گفت: - شهریار ببرش توی ماشین آرشاویر ... خواهرش هم همونجاست ... شهریار با صدای لرزان گفت: - آرشاویرم بیارین ... باید ببریمشون درمونگاه ... کاش می تونستم سرفه کنم ... انگار یه چیزی بیخ گلومو گرفته بود و نمی ذاشت نفس بکشم ... نا خودآگاه لباس شهریار رو چنگ زدم ... شهریار سر جاش متوقف شد و با ترس گفتم: - چیه؟ چیه عشق من ... چته؟ به خس خس افتاده بودم ... از زور کمی اکسیژن داشتم دست و پا می زدم ... منو گذاشت روی زمین ... یه صدایی اومد: - آرشاویر بذار ببریمت درمونگاه ... اینجوری که نمی شه .... صدای داد شهریار بلند شد: - کسی کمک های اولیه بلد نیست؟ توسکا داره جون می ده ... تو رو قران یکی کمک کنه ... دستی منو کشید بالا و ضربه محکمی کوبیده شد بین دو تا کتفم ... اینقدر محکم که یه لحظه حس کردم مردم و همون یه ذره نفسم هم بند اومد. اما بلافاصله به سرفه افتادم ... چند سرفه محکم و بالاخره تونستم نفس بکشم ... کسی گفت: - داره نفس می کشه ... و ناگهان توی آغوش کسی فرو رفتم ... چشمامو باز کردم ... شهریار منو بغل کرده بود و داشت گریه می کرد ... چشم چرخوندم ... آرشاویر درست کنارمون نشسته بود روی زمین و رنگش حسابی پریده بود ... از جا بلند شد ... با چنان غمی به ما خیره شده بود که فکر کردم مردم و الان غصه دار مرگ منه ... یکی از پسرا زیر بازوشو گرفت و گفت: - کجا؟ سرفه ای کرد و با صدای گرفته گفت: - می رم پیش آرشین ... با شونه هایی افتاده ازمون دور شد ... یکی از پسرا رو به شهریار گفت: - دمش گرم ... چه پسر باحالیه! جون توسکا رو نجات داد ... خودش حالش بد بودا ... اما همین که دید توسکا داره تو بغل تو دست و پا می زنه انگار جون گرفت و بیخیال حال خودش اومد به داد اون رسید ... حالا پاشو خدا رو شکر که به خیر گذشت ... پاشو بریم درمونگاهی چیزی ... - نه کاوه ما که نمی تونیم بریم ... از ده فرسخی همه مون بوی مشروب می دیم ... بهتره خود شهریار بره و یکی دو نفر که نخوردن ... - آره درسته ... شهریار زل زد توی چشمام و با چشمای غرق اشکش گفت: - خوبی عزیزم؟! سرمو به نشونه مثبت تکون دادم و به زور گفتم: - آرشین ... - اون خوبه ... خوبه عشق من ... مهم تویی ... از جا بلند شد منو کشید تو بغلش و برد سمت ماشین آرشاویر و گفت: - آرشاویر ماشینتو می دی قرض؟ می خوام توسکا رو ببرم درمونگاه فکر کنم آرشین خانوم هم به دکتر نیاز دارن ... خود توام همینطور ... سوئیچ ماشینو گرفت سمت شهریار و گفت: - لطف کن آرشینو هم ببر ... عقب ماشینه ... من خوبم نیازی ندارم می خوام برم ویلا ... - مطمئنی؟ - آره ... فقط هوای خواهرمو داشته باش ... شهریار بدون حرف سوئیچو گرفت و منو گذاشت توی ماشین ... آرشین عقب ماشین خوابیده بود ... شهریار نشست پشت فرمون ... زمزمه کردم: - نیازی نیست شهریار من خوبم ... - دکتر باید ببینتت عزیزم ... اینجوری خیالم راحت نیست ... از موهاش داشت آب می چکید ... گفتم: - ازت ممنونم که نجاتم دادی .... خودت هم خیسی ... سرما می خوری ... پوزخندی زد و چیزی نگفت ...دکتر بعد از معاینه سلامتی هر دو نفرمون رو تایید کرد و ما برگشتیم ... آرشین ساکت بود ... هیچی نمی گفت ... از عمد رفتم عقب نشستم کنارش دستشو گرفتم توی دستام و گفتم: - خوبی گلم؟ با بغض نگام کرد و سرشو تکون داد ... گفتم: - پس چته؟ چرا پکری انگار؟ - توسکا ... تو ... به خاطر من ... - بس کن آرشین ... نمی شه که تو هی به خاطر هر چیزی بخوای خودخوری کنی خانوم گل ... من خوبم ... خدا رو شکر که تو طوریت نشد ... - مگه آرشاویر می ذاشت بلایی سرت بیاد؟! با تعجب گفتم: - آرشاویر؟! مشغول بازی با انگشتاش شد و گفت: - شهریار و آرشاویر هم پریده بودن توی رودخونه که من خر رو نجات بدن ... تو که منو دادی دست آرشاویر آب تو رو برد و من با ترس نگات کردم ... آرشاویر منو شوت کرد تو بغل شهریار و شیرجه زد سمت تو ... خیلی زود هم گرفتت ... ولی سردی آب واقعا رمق آدم رو می گرفت ... تو رو که کشید بیرون هر دوتون از حال رفتین و بچه ها هم منو بردن سمت ماشین آرشاویر ... دیگه نفهمیدم چی شد ولی خیالم راحت شد که آوردتت بیرون ... هیچی نگفتم ... پس آرشاویر نجاتم داده بود ... شهریار از توی آینه با نگرانی نگاهم کرد و من سریع برای اینکه راحتش کنم گفتم: - عزیزم ببخش ... شبت خراب شد .... - تو خوب باش ... شب من بهترین شب می شه ... - ازت ممنونم ... با لبخند تلخی گفت: - باید از آرشاویر تشکر کنی ... دستمو گذاشتم سر شونه اش و گفتم: - تشکر از اون به عهده تو باشه عزیزم ... من فقط از نامزد خودم تشکر می کنم ... از توی آینه نگام کرد ... توی چشماش ستاره روشن کرده بودن انگار ... مثل بچه ها بود ... قشنگ ترین لبخندمو بهش تقدیم کردم ... باید روی خودم کار می کردم ... باید! مسافرتمون بالاخره تموم شد ... با یه عالمه خاطره بد ... همه مون فقط انگار بیشتر خسته شده بودیم ... از پروژه فیلمبرداریمون دو هفته بیشتر نمونده بود ... من و آرشاویر عین دو تا همکار داشتیم با هم کار می کردیم و من تمام تلاشم این بود که برخورد زیادی باهاش نداشته باشم ... آخرای کار بودیم که کارتای عروسیمون چاپ شد ... به درخواست خودم یه مراسم خیلی جزئی توی باغ شهریار قرار بود برگزار بشه و مهمونامون هم دوستای خیلی صمیمیمون و فامیل درجه یک و دو بودن ... شهریار با همه حرفای من موافق بود ... اما وقتی ازش خواستم لباس عروس نپوشم به شدت مخالفت کرد و خودش بهترین لباس رو برام سفارش داد ... ناچار بودم قبول کنم ... کارتا رو با پیک فرستادیم واسه آشناها ... باورم نمی شد که تا سه روز دیگه عروس می شم ... با شهریار داشتیم از باغ بازدید می کردیم ... سفره عقدمون به درخواست من انتهای جاده جلوی در پهن شد ... یه سفره بزرگ و تمام آینه ... نمی دونم چرا خوشحال نبودم و بازم نمی دونم چرا شهریار هم حال خوبی نداشت ... از یه آرایشگاه خوب هم نوبت گرفتیم و رفتیم سمت خونه مون جلوی در وقتی خواستم پیاده بشم دستمو گرفت و گفت: - توسکا ... - جانم؟ - من ... من دارم می رم ... با تعجب گفتم: - کجا؟! - می رم یه مسارفت دو روزه ... صبح روز عقد اینجام ... خودم می برمت آرایشگاه ... - شهریار ... انگشتشو گذاشت روی لبم و گفت: - هیسسسسس هیچی نگو ... باید برم ... توسکا درکم کن خانومم ... آهی کشیدم و گفتم: - باشه ... برو ... صبح پنج شنبه منتظرتم ... - باشه عزیزم ... بیصبرانه منتظر پنج شنبه ام ... تو مال من بشی و من دیگه خیالم راحت بشه ... لبخند زدم و گفتم: - مواظب خودت باش ... چشماشو یه بار باز و بسته کرد و من پیاده شدم ... همین که رفتم داخل خونه با موج سرما روبرو شدم ... مامان اینا رفته بودن برای خرید جهاز ... چند وقت بود که همه اش گیر خرید جهاز بودن ... دلم برای روزای گذشته تنگ شده بود ... روزایی که همیشه با آغوش باز مامان و لبخند بابا مواجه می شدم ... روزایی که برای ازدواجم شاد بودن ... اما حالا ... دیشب تا نزدیک صبح بابا منو توی بغلش گرفته بود و خوابش نمی برد ... غم چشماش غم ازدواج من نبود ... یه چیز دیگه بود که حسش می کردم ولی نمی خواستم باورش کنم ... داشتم لباسامو عوض می کردم که گوشیم زنگ خورد ... همینطور که دکمه های مانتومو باز می کردم جواب دادم ... شماره آرشین بود ... - جانم ... صدای گریه آلود و پر از بغضش بلند شد: - توسکاااااا با ترس نشستم لب تخت و گفتم: - چی شده؟ ... چته آرشین؟ - آرشاویر .... توسکا بیاااااا - چی شده آرشین ... د حرف بزن دختر ... - گوش کن ... فقط گوش کن ... یه دفعه صدای داد آرشاویر اومد: - نهههههههه .... امکان ندارهههههه ... ای خدا بسمههههه دیگه بسمهههههه تا کی؟!!!!!! داری هر شب جون کندن منو تا صبح می بینیییی پس کو لطف و مرحمتتت؟ خدا خسته شدمممممممم .... بیا جون منو بگیر هم منو راحت کن هم خودتووووووو .... یا تو بکش یا بذار خودم خودمو راحت کنم .... همراه صدای فریادهاش صدای شسکتن وسیله ها هم می یومد ... داشتم سکته می کردم ... داد کشیدم: - آرشین .... با گریه گفت: - هان؟ چیه؟ - چی شده؟ چی شده آرشین این چرا داره اینجوری می کنه؟ - پیک کارت عروسیتو داد دستش ... یهو اینجوری شد ... اشک ریخت روی صورتم ... کاش می شد برم اونجا ... کاش می شد آرومش کنم .... ولی پس شهریار چی؟ نه ... من به شهریار قول دادم ... من برای شهریار می مونم ... باید بمونم ... ولی پس آرشاویر چی؟ این انصاف نبود که همینجوری ولش کنم ... فکری توی ذهنم جرقه زد ... آره این بهترین راه بود ... _____________گفتم: - مامان بابات کجان آرشین؟ - رفتن مهمونی خونه یکی از دوستاشون ... من دارم از ترس سکته می کنم ... می ترسم بلایی سرش بیاد ... - آرشین خوب به من گوش کن ... - نمی تونم .... پاشو بیاااااااااا یه ذره انصاف داشته باش آخه ... - گوش کن می گم ... - چیه؟ - این شماره که می گم رو یادداشت کن ... - چیه؟ داد کشیدم: - یادداشت کن تا بلایی سرش نیومده ... - بگو ... بگو ... تند تند شماره آرتان رو براش تکرار کردم و گفتم: - ببین این شماره پزشکشه ... الان فقط اون می تونه آرومش کنه ... زنگ بزن خودتو معرفی کن آدرسو بده تا بیاد خونه تون ... زود باش دختر ... - خودت بیا ... فقط تو می تونی آرومش کنی ... با بغض و گریه گفتم: - نمی تونم ... نمی تونم ... زنگ بزن آرشین ... زود باش دختر ... گوشیو قطع کردم ... سرمو توی بالشم فرو بردم و از ته دل زار زدم ... ** داشتم تند تند خودمو باد می زدم ... کارم تموم شده بود ... مامان هم عین یه عروسک نشسته بود کنارم ... با خنده گفتم: - مامانی خیلی خوشگل شدیا ... بیچاره بابا ! مامان لبخند تلخی زد و گفت: - فدای تو بشم عروسکم ... تا تو هستی که ما پیر و پاتال ها به چشم نمی یایم ... خواستم اعتراض کنم که آرایشگر اعلام کرد داماد اومده ... بی اراده آه کشیدم ... دیگه همه چیز داشت تموم می شد ... من داشتم به سوی سرنوشت جدیدم پیش می رفتم ... با مامان بلند شدیم و بعد از تشکر از آرایشگر از آرایشگاه خارج شدیم ... فیلمبردار داشت فیلم می گرفت و هی دستور می داد چی کار کنم ... سعی می کردم به حرفش گوش بدم که فیلمم خراب نشه ... شهریار با لبخند بهم نزدیک شد ... دسته گل سرخ رنگ رو گذاشت توی دستم و گفت: - فرشته من ... چقدر خوشگل شدی! پشت چشمی نازک کردم و گفتم: - بودم ... - خوشگل تر شدی ... - مرسی عزیزم ... توام خیلی آقا شدی ... - این اقا دربست نوکرته ... در ماشین رو برام باز کرد و من سوار شدم ... مامان قرار بود با ماشین فیلمبردار بیاد بابای بیچاره هم درگیر کارای دیگه بود ... شهریار از در خودش سوار شد و راه افتاد ... گفتم: - سفر خوش گذشت ... پوزخندی زد و چیزی نگفت ... گفتم: - چرا حس می کنم خوشحال نیستی ؟ کم کم از سرعت ماشین کم شد .... اینقدر که کناری توقف کرد ... با تعجب نگاش کردم و گفتم: - چرا ایستادی؟ برگشت به طرفم ... چشماش برق می زد ... برق اشک ... فقط نگاش کردم ... آب دهنشو همراه با بغضش قورت داد و گفت: - توسکا ... من ... من اینقدر تو رو دوست دارم که خودخواه شدم ... خودم قبول دارم شاید باید از تو می گذشتم باید خودم دوباره تو رو به آرشاویر می رسوندم چون عشقی که تو نگاهت نسبت به اون دیدم نسبت به خودم ندیدم و می دونم که هیچ وقت هم نمی بینم ... اما این کارو نکردم ... با خودخواهی تو رو برای خودم نگه داشتم و تا اینجا رسوندم کارو ... ولی ... ولی پشیمونم ... با بهت نگاش کردم و گفتم: - چی می گی؟ شهریار ... من ... من خودم تو رو انتخاب کردم ... - نه عزیزم خودت هم می دونی که دارم حقیقت رو می گم ... بذار حرفم رو بزنم ... این آخرین حرفای ما توی دوران مجردیمون راجع به این مسئله است ... سکوت کردم و اجازه دادم بقیه حرفاشو بزنه ... نمی دونستم قراره به کجا برسه ... قلبم تند تند می زد و کم کم داشتم می ترسیدم ... ادامه داد: - اون آرشاویر خیلی احمقه! خیلی زیاد .... من اگه جای اون بودم تو رو به هر قیمتی هم که شده بود از دست نمی دادم ... ولی اون ازت گذشت ... اون باید تورو از من پس می گرفت اما جز حرص خوردن و حسادت هیچ کاری نکرد ... هیچ کاری ... منم تو رو برای خودم نگه داشتم چون حس کردم اون لیاقت تو رو نداره ... اما ... وقتی توی فشم اون بلا سر تو اومد ... وقتی دیدم چه جوری از خود گذشتگی کرد ... وقتی دیدم جونتو نجات داد و خیلی راحت تو رو گذاشت توی بغل من ... دلم براش خیلی سوخت ... یه لحظه خودمو گذاشتم جای اون و فهمیدم چه زجری می کشه ... از اون روز تا حالا داغونم فکر می کنم دارم ظلم می کنم ... هم در حق تو که دنیای منی ... هم در حق اون ... ولی توسکا هرگز حاضر نیستم تو رو بشکنم و برم به آرشاویر بگم بیا توسکا مال خودت ... من هرگز این کارو نمی کنم ... اما یه کاری می کنم که پیش وجدان خودم شرمنده نباشم ... این دورز توی این سفر کوفتی خیلی به این چیزا فکر کردم ... این بهترین کاریه که می تونم بکنم ... بغض گلومو فشار می داد ... این پسر چرا اینقدر خوب بود؟ فقط نگاش کردم ... دستمو گرفت توی دستش و محکم بوسید و گفت: - عزیز دلم ... من تا وقتی که خطبه خونده نشده و تو و من به هم محرم نشدیم به آرشاویر فرصت می دم بیاد و تو رو پس بگیره ... ولی ... ولی اگه نیومد ... دیگه بعد از این ... نه می خوام اثری از آرشاویر توی ذهن تو باقی بمونه و نه اجازه می دم آرشاویر حتی رنگ تو رو ببینه ... قبوله عزیزم؟ چی می تونستم بگم ... اشک چکید روی صورتم ... اشکم رو با سر انگشتش پاک کرد و گفت: - این آخرین اشکائیه که به خاطر اون می ریزی ... بعد از اینکه زن من شدی فقط باید بخندی عزیزم ... قبول؟ اینبار لبخند زدم و سرمو تکون دادم ... سرمو چسبوند روی سینه اش و زمزمه کرد: - اون احمقه و کاش احمق هم بمونه ... نمی خوام از دستت بدم ...
امضاي کاربر :
خــــــــدایـا
من اینجا دلم سـخـت معجزه میخواهد
و تو انگار
معجزه هایت را گذاشته ای برای روز مــبادا.....




دوشنبه 08 مهر 1392 - 16:10
نقل قول اين ارسال در پاسخ گزارش اين ارسال به يک مدير
تشکر شده: 1 کاربر از faezeh به خاطر اين مطلب مفيد تشکر کرده اند: rana &



برای نمایش پاسخ جدید نیازی به رفرش صفحه نیست روی

تازه سازی پاسخ ها

کلیک کنید !



برای ارسال پاسخ ابتدا باید لوگین یا ثبت نام کنید.


پرش به انجمن :