× توجه!


سلام مهمان گرامی؛
، براي مشاهده تالار ميبايست از طريق ايــن ليـــنک ثبت نام کنيد


نام کاربري : پسورد :
يا عضويت | رمز عبور را فراموش کردم
× خوش آمديد به انجمن تخصصي ما خوش امديد
× مهم! قوانين را حتما مطالعه کنيد
× مهم! کپي رايت را رعايت کنيد



تعداد بازديد 88
نويسنده پيام
faezeh آفلاين


ارسال‌ها : 916
عضويت: 23 /5 /1392
محل زندگي: تبريز
سن: 17
تعداد اخطار: 2
تشکرها : 57
تشکر شده : 485

رمان توسكا(پست29)

در باغ باز شد و ماشین شهریار آروم آروم روی سنگ فرش شروع به حرکت کرد ... ماشین فلیمبردار هم دنبالمون بود ... قلبم تند تند داشت توی سینه ام می کوبید ... حس خوبی نداشتم ... با اینکه شهریار قول داد اگه آرشاویر برگرده از من می گذره ولی من هیچ امیدی به برگشتش نداشتم ... اون موقع که می تونست برنگشت ... حالا درست روز عقد کنون من برگرده؟!!! محاله! شهریار با ماشین اینقدر پیش رفت تا رسید به سفره عقد و کنار سفره عقد پارک کرد ... سریع پیاده شد و در طرف من رو باز کرد ... همه داشتن دست می زدن و با سوت و جیغ همراهیمون می کردن ... طناز ... احسان ... فریبا ... مازیار ... خونواده شهریار .... بابای عزیزم ... مامانم ... حتی آرشین هم بود ... با دیدنش ضربان قلبم بالا رفت ... فقط آرشین و پدرجون اومده بودن ... خبری از آرشاویر و مامانش نبود ... می دونستم نمی یاد ... به کمک شهریار پیاده شدم ... دوتایی سعی می کردیم لبخند بزنیم ... رفتیم نشستیم توی جایگاهمون ... بابای شهریار اومد جلو و بعد از یه کم تعریف از هر دومون گفت:
- بابا عاقد اومده ... آماده هستین که بگم بخونه؟
شهریار نگاهی به من کرد ... پلک زدم که یعنی آماده ام ... برخلاف تصورم گفت:
- نه بابا ... اجازه بدین تا دو ساعت دیگه ... دو ساعت دیگه بخونه ...
باباش با تعجب گفت:
- برای چی؟
- کار دارم بابا ... فعلا صبر کنین ...
باباش دیگه چیزی نگفت و ازمون فاصله گرفت ... شهریار دستمو گرفت توی دستشو و به نرمی بوسید و گفت:
- اینم برای اینکه دل خانومم کامل راضی بشه ...
- لازم نیست شهریار ... باور کن من راضیم ...
- می دونم عزیز دلم ... ولی این صبر هیچ کدوممون رو نمی کشه ... اینجوری من راضی ترم ...
ناچارا سکوت کردم ... توی چهره همه داشتم دنبال یه چیزی می گشتم ... شادی ... اونم از ته دل ... ولی خبری نبود ... انگار همه ناراحت بودن ... بابا اومد طرفم و نشست کنارم .... شهریار بلند شد تا بابا راحت جا بشه ... دستشو انداخت دور شونه ام و گفت:
- توسکای بابا چطوره؟!
اشک توی چشماش حلقه زد .... سرمو چسبوندم تو سینه اش و گفتم:
- بابا ...
بابا روی موهامو بوسید و گفت:
- جان بابا ... توی این لباس سفید عین عروسکا شدی .... اما حیف ... حیف اون چیزی که می خواستم نشد ...
- چی می خواستین بابا؟
- می خواستم از ته دلت قهقهه بزنی ... می خواستم با عشق دست مرد زندگیتو فشار بدی ... می خواستم شادیتو ببینم عزیز دلم ...
- من ... من شادم بابا ...
- امیدوارم همینطور که می گی باشه بابا ... ولی الان حس بدی دارم ... کاش بهت اجازه نداده بودم ازدواج کنی ...
- چرا؟!!!
- من به تو و تصمیمت احترام گذاشتم ... اما غمی که تو چشمای توئه منو از کرده خودم پشیمون می کنه ... فقط یه چیزی رو بدون ... هر وقت حس کردی نمیخوای ... فقط کافیه بگی ... جز تو هیچی اهمیت نداره دخترم ... هیچی ...
دست چروکیده اشو بوسیدم و از ته دل گفتم:
- مرسی بابا ...
بابا از کنارم بلند شد و آرشین اومد ... باید به آرشین به چشم یه دوست نگاه می کردم... دوستی که مسبب آشناییمون فقط و فقط بازیگری من بوده باشه ... همین و بس ... آرشاویری دیگه نباید در کار باشه ... نشست کنارم و دستمو گرفت توی دستاش ... زل زد توی چشمام ... با بغض گفت:
- چه خوشگل شدی خانومی ...
- مرسی عزیزم ... توام همینطور ...
یهو منو کشید تو بغلش و گفت:
- توسکا ... دعا کن ... امشب خیلی به داداشم دعا کن ... من دعا می کنم به حق علی خوشبخت بشی ... توام به اون دعا کن تا خدا صبرش بده ... به خدا داره زیر بار این فشار له می شه ...
- آرشین دیگه گفتن این حرفا درست نیست ... من تا لحظاتی دیگه همسر مرد دیگه ای می شم و دوست ندارم حتی اسمی از داداشت جلوم برده بشه ...
- می دونم ... منم قول می دم بار آخرم باشه ... فقط می خواستم همینو بگم ... شما دو نفر شاید قسمت هم نبودین ... پس فقط دعاش کن ... همین!
یه بار آروم پلک زدم و اون سریع ازم فاصله گرفت ... می دونستم می خواد بره جایی خودشو تخلیه کنه ... تو دلم نالیدم:
- پس کی به من دعا کنه؟ کی از خدا برای من طلب صبر میکنه؟
شهریار رو دوست داشتم ... اما این دوست داشتن کجا و اون کجا ... عقربه های ساعت با هم مسابقه گذاشته بودن گویا ... خیلی زود دوساعت تموم شد ... شهریار با اخم های درهم اومد کنارم و گفت:
- فکر کنم دیگه هر چقدر هم بهش فرصت دادیم بسش باشه ... تمومش کنیم؟
زبونم نمی چرخید که بگم تمومش کنیم ... اما هیچ راه دیگه ای نبود ... حالا که تا اینجا اومده بودم باید تا تهشو می رفتم ... چشمامو بستم و سرمو به نشونه موافقت تکون دادم ... شهریار نشست کنارم ... دستمو گرفت توی دستش و به باباش اشاره کرد ... باباش سریع عاقد رو آورد و عاقد بعد از گرفتن شناسنامه ها و قید کردن مبلغ مهریه که برام اهمیتی نداشت چقدره ... شروع کرد به خوندن خطبه ... پاهام داشت می لرزید ... شهریار که لرزشو حس کرد دستمو محکم تر فشار داد ... قرآن روی پام باز بود و سعی داشتم با خوندن آیه های قرآن دلمو آروم کنم ... بار اول خونده شد ...
- عروس رفته گل بچینه ...
کی گفت؟ فکر کنم ترسا بود ... پس ترسا هم بود ... چرا صداش می لرزید؟ بار دوم خونده شد:
- عورس رفته گلاب بیاره ...
اینبار طناز بود ... چرا حس کردم دوست داره گریه کنه؟ چرا از همه جا داره غم می باره ؟ بار سوم ...
- دوشیزه مکرمه سرکار خانوم توسکا مشرقی فرزند جهانگیر مشرقی ... آیا بنده وکیلم که شما را به عقد و نکاح دائم جناب آقای شهریار نیازی ...
صداها هی داشتن گنگ می شدن ... شایدم من دوست نداشتم بشنوم ... صدای عاقد کوبیده می شد توی سرم:
- وکیلم؟!
سرمو گرفتم رو به آسمون ... این آخر خط بود ... شهریار جعبه ای به عنوان زیر لفظی گذاشت روی پام ... دستم رو گذاشتم روی جعبه سرم رو گرفتم رو به آسمون و نالیدم:
- شاید صلاحم این بوده ... ولی خوشبختم کن خدا ...
سرمو آوردم پایین و گفتم:
- با اجازه پدر و مادرم ...
هنوز جمله از توی دهنم کامل خارج نشده بود که صدای جیغ بلند شد و دنبال اون همه از دور سفره عقد دویدن این طرف و اون طرف ... با بهت به عکس العمل بقیه خیره شده بودم و بله تو دهنم ماسیده بود ... یهو چشمم افتاد به آ او دی مشکی رنگی که با سرعت داشت می یومد وسط سفره عقد .... سرجام خشک شدم ... هم من و هم شهریار ... جلوی سفره عقد چنان ترمز کرد که رد لاستیکاش مطمئنا روی سنگ ریزه ها موند ... قلبم عین قلب یه بچه گنجشک داشت توی سینه ام می کوبید ... شهریار دستمو ول کرد و بلند شد ایستاد ... ولی من قدرت ایستادن هم نداشتم ... در ماشین باز شد ... یاد اولین باری افتادم که آرشاویر رو دیدم ... دقیقا با یه همچین صحنه ای ... صدای ترمز ... بوی لنت ... ماشین سیاه ... وسط صحنه فیلمبرداری ... و مرد خوش چهره و خوش تیپی که برای اولین بار قلبمو لرزوند ... نگام افتاد به آرشاویر ... اومد پایین ... اما اون آرشاویر کجا و این کجا ... سر و وضع نا مرتب ... موهای ژولیده ... ریش بلند ... صروت کدر و گرفته ... همه سکوت کرده و گوشه ای پناه گرفته بودن ... صدا از کسی در نمی یومد ... اومد جلوی ماشینش ... تکیه داد به کاپوت .... با خونسردی عجیبی سیگاری از جیب شلوارش کشید بیرون ... روشن کرد ... زل زد توی چشمای من و مشغول دود کردن سیگارش شد ... لرزش دستشو از اینجا هم می تونستم ببینم ... دیگه طاقت نیاوردم ... جون اومد توی پاهام انگار ... از جا بلند شدم ... آروم آروم رفتم به طرفش ... پک سوم رو که به سیگار زد سیگار تا فیلتر سوخت ... انداخت روی زمین و زیر پا لهش کرد ... رسیدم جلوش ... خیره شدم توی چشمای سیاه و پر از غمش ... صدای بابام از پشت سر بلند شد ... اولین نفری بود که به خودش جرئت ابراز وجود داد:
- آرشاویر این چه وضعیه؟ دیوونه شدی؟
آرشاویر چشم از من گرفت ... به نرمی سرش رو چرخوند سمت بابا و با صدایی که به زور می شد شنید گفت:
- آخرین راهم بود پدرجون ...
بعد از این حرف جلو اومد و روبروی من با فاصله خیلی کم ایستاد ... باور چیزی که می دیدم سخت بود ... حداقل توی این مدت که جز سردی چیزی ازش ندیده بودم حالا باور این صحنه سخت بود ... اشک حلقه زد بود توی چشمای درشتش ... آماده چکیدن روی صورتش و گم شدن بین ریشای بلند و نا مرتبش بود ... قد بلندش خمیده شده بود انگار ... زمزمه کرد:
- چه خوشگل شدی ...
ضربان قلبم روی هزار بود ... بالاخره جلوی اشکام مغلوب شدم و صورتم شسته شد ... یه قدم دیگه بهم نزدیک شد ... حالا دیگه داغی نفس هاشو هم حس میکردم ... با صدای لرزانی گفت:
- هدیه تو آوردم عزیزم ...
عزیزم .... عزیزم ... عزیزم ... با لذت چشمامو بستم ... چقدر وقت بود این کلمه رو ازش نشنیده بودم و تازه می فهمیدم چقدر تشنه هستم ... وقتی سکوت کرد چشمامو باز کردم ... یه چاقو توی دستاش بود ... با حیرت نگاش کردم ... نکنه می خواست منو بکشه؟!!! ترس رو که توی نگاهم دید گفت:
- نترس ... می خواستم جلوی پاهات یه چیزی قربونی کنم که ضامن خوشبختیت بشه ... ولی دیدم هیچی لیاقتت رو نداره ... شهریار راست می گه تو یه فرشته ای ... جلوی پای فرشته فقط می تونستم خودم رو قربونی کنم ... بمیرم خیلی برام راحت تره توسکا ... بگیر خلاصم کن ... بگیر عزیزم ...
گریه ام به هق هق تبدیل شد و نالیدم:
- آرشاویر ...
اشک هاش بالاخره چکیدن روی صورتش ... زانو زد جلوی پام ... پایین لباسم رو گرفت توی دستش به نرمی کشید روی چشماش و با صدای بغض آلودش گفت:
- ای جان دل آرشاویر ... بیا آرشاویرو بکش بلکه از این درد خلاص بشه ...
به اینجا که رسید ناگهان فریادکشید:
- دیدن تو ... تو لباس عروس ... ولی کنار یکی دیگه ... برام از هزار بار جون دادن سخت تره ... انصاف داشته باش توسکا بکش راحتم کن!
از زور هق هق به نفس نفس افتادم ... نشستم کنارش روی زمین ... بی اراده دستاشو گرفتم توی دستم ... آرشاویر زمزمه وار و به طوری که فقط خودم می شنیدم گفت:
- گریه نکن وجود من ... گریه نکن الهی آرشاویر پیش مرگ اشکات بشه ... آخه قربونت برم من کم درد دارم که اینجوری داری جلوم اشک میریزی؟
این آرشاویر خودم بود ... این لحن آرشاویر من بود ... اون آرشاویری که نمی شناختم رفته بود ... دستم رو فشار داد و گفت:
- عقد کردی؟ با یکی دیگه؟!!!
قبل از اینکه بتونم حرفی بزنم گفت:
- اومدم بگم باطله ...
فقط نگاش کردم ... لبخند تلخی زد و گفت:
- یه روی بهت گفتم صیغه بین من و تو تا ابد هست ... هنوزم هست ... تو هنوزم زن خودمی ... باید از من جدا بشی تا بتونی ... تا بتونی ...
میون گریه بی اراده خندیدم ...دستمو فشار داد و با لذت خیره شد توی صورتم ... دهن باز کردم و گفتم:
- تو اومدی وسط خطبه عقد ... هنوز بله رو نگفتم ...
صورتش انگار یه لحظه نورانی شد .... با همه التماسی که می تونست توی صداش بریزه گفت:
- اگه التماست کنم ... راضی می شی دوباره با هم باشیم؟ من ... من بی تو نمی تونم توسکا ...
آب دهنمو قورت دادم ... این منتهای آرزوم بود ... انگار کسی رو دیگه نمی دیدم و هیچی هم برام مهم نبود ... فقط سرمو به نشونه مثبت تکون دادم ... یهو بهم نزدیک شد ... چشمامو بستم ... در گوشم زمزمه کرد:
- پاشو بریم توسکای من ... نمی خوام اینجا باشیم ... می خوام باهات تنها باشم ...
منم همینو می خواستم ...از جا بلند شدم ... بابا درست پشت سر آرشاویر ایستاده بود ... رفتم طرفش ... دستشو به نشونه سکوت بالا آورد ... اومد وایساد جلوی آرشاویر ... آرشاویر سرشو انداخت زیر و اشکاشو پاک کرد ... بابا با تحکم گفت:
- اینقدر دخترمو عذاب دادی که دیگه می ترسم اونو به تو بسپارم ...
با ترس به بابا نگاه کردم ... آرشاویر هم سرشو آورد بالا ... تو نگاش التماس موج می زد ... نالیدم:
- بابا ...
بابا نگاهی تند بهم کرد و گفت:
- ساکت باش توسکا ...
بعد ادامه داد:
- من ذره ذره آب شدن ثمره زندگیمو به چشم دیدم ... تو بد بلایی سرش آوردی جوون ...
آرشاویر دست بابا رو گرفت و گفت:
- پدر جون باور کنین من ...
- هیسسسسس لازم نیست چیزی بگی ...
اینبار دیگه نمی خواستم آرشاویرو از دست بدم ... اگه اون از غرورش گذشت منم باید یه کاری می کردم ... با بغض گفتم:
- ولی بابا ...
داد بابا بلند شد:
- توسکاااااا!
لال شدم ... سابقه نداشت بابا سرم داد بزنه ... یه چرخ زد دور آرشاویر و دوباره ایستاد جلوش و گفت:
- با چه تضمینی باید دخترمو بدم دست تو؟ من ترجیح می دم دامادم شهریار باشه ...
آرشاویر یهو جلوی بابا زانو زد ... دست بابا رو گرفت توی دستش و گفت:
- پدر جون ... من تضمین می دم ... هر جور که شما بخواین ... من جونمو مهریه اش می کنم ... خواهش می کنم این کارو با من نکنین ... پدر جون من بدون توسکا دووم نمی یارم ...
آرشاویر داشت التماس می کرد و من هق هق می کردم ... یهو بابای آرشاویر اومد جلو و زیر بغل آرشاویرو گرفت ... بلندش کرد و گفت:
- صبر کن بابا ... من صحبت می کنم ...
به دنبال این حرف رفت طرف بابا ... شروع کردن پچ پچ کردن نمی فهمیدن چی می گن ولی می دیدم که بابا داره حرص می خوره و پدرجون هم سعی داره که حتما قانعش کنه ... آرشاویر اومد کنارم و همینطور که با نگرانی خیره شده بود به بابا اینا گفت:
- توسکا دیگه محاله ازت بگذرم ... شده دخیل ببندم در خونه تون ولت نمی کنم ...
با بغض گفتم:
- منم پشتتم آرشاویر ... حتی اگه قراره با تو بدبخت بشم من این بدبختی رو دوست دارم ...
نگاه آرشاویر پر از علاقه و مهربونی شد ... دستمو گرفت توی دستش و به نرمی بوسید ... نمی دونم چقدر گذشت که بابا و پدرجون اومدن سمتمون ... من و آرشاویر هر دو داشتیم سکته می کردیم و واقعا نمی دونستیم چی در انتظارمونه ... پدر جون دست گذاشت روی شونه آرشاویر و گفت:
- پسر من احساس تو رو درک می کنم اما درستش نبود این کاری که کردی ... تو می تونستی قبلش با من در میون بذاری ... خیلی زودتر از اینکه این مراسم برگزار بشه ...
- بابا من خودمم گیج بودم ... فکر نمی کردم اینجوری بشه ... یهو به خودم اومدم دیدم اگه نجنبم توسکام از دست رفته ...
پدرجون آهی کشید و گفت:
- در هر صورت آقای مشرقی گفتن در صورتی رضایت می دن که توسکا جون یه سری شرطا رو قبول کنه ...
با تعجب به بابا نگاه کردم ... بابا دستمو کشید کنار و آهسته گفت:
- توسکا ... می دونی داری چی کار می کنی؟
سرمو انداختم زیر و با صدای پس رفته گفتم:
- بله بابا ...
- اون روز که بهت گفتم مطمئنی فکر اینجاشو می کردم .... می دونستم دلت هنوز گیر این پسره ... می دونستم که اونم هنوز تو رو می خواد ... اما فکر می کردم این تو هستی که دیگه هیچ وقت نمی تونی ببخشیش و برای همین میخوای ازداوج کنی ... اصلا فکر نمی کردم منتظر این پسر باشی!
چی می تونستم بگم ؟ ادامه داد:
- با این کار شما آبرو برای هیچ کدوم از خونواده ها نموند ... توسکا! می دونی با شهریار چه کردی؟!
تازه یاد شهریار افتادم ... وای خدای من ... چشم چرخوندم ... نبود ... با ترس به بابا نگاه کردم ... بابا سری به افسوس تکون داد و گفت:
- همون موقع که رفتی سمت آرشاویر شهریار رفت ... خونواده اش هم رفتن ...
- وای بابا!
- بله دیگه ... با یه بچه بازی حیثیت همه رو به بازی گرفتین ... شما دو تا نمی شد زودتر بگین درد دلتون چیه؟! دختر من بابات بودم فکر می کردم اونقدر بهت نزدیک هستم که بهم بگی هنوزم چشم به راه آرشاویری ...
- بابا به خدا خجالت ...
انگشت گذاشت روی لبم و گفت:
- هیچی نگو .... عذر بدتر از گناه می شه ... من قبول می کنم اما به شرط ...
- چه شرطی؟
- قول می دی که همه جوره کنارش باشی؟ باور کن توسکا تحمل یه شکست دیگه رو تو زندگی تو ندارم ... تو شرایط این پسرو می دونی ... شرایط خودتو هم می دونی ... می تونی کنار بیای؟ حتی شاید مجبورت کنه از شغلت بگذری ... بیماری روانی بیماری نیست که کامل ریشه کن بشه با کوچک ترین ناملایمتی ممکنه برگرده ...
- می دونم بابا ... اینبار قول می دم ...
- توسکا! من نمی خوام تو اذیت بشی ...
- بابا حقیقت اینه که من تازه فهمیدم اینقدر عاشق آرشاویرم که حتی اگه منو به بدترین شکل شکنجه هم کنه بازم لذت می برم ... من فقط کنار اون آرامش دارم بابا ... به خدا خوشبخت می شم ...
بابا آه کشید ... زل زد توی چشمام و گفت:
- چرا سرنوشت تو اینجوری شده دختر؟
سرمو انداختم زیر ... این من بودم ... توسکایی که می خواست خونواده اش همیشه در آسایش باشن .. حالا تنها دلیلی بودم که داشتم آسایش رو از خونواده ام می گرفتم ... بابا دستمو کشید و گفت:
- رضایت می دم ولی فقط به خاطر تو ... وگرنه فکر نکنم دلم حالا حالاها با این پسر صاف بشه ...
دیگه هیچی حس نمی کردم ... انگار که روی ابرها بودم ... خدایا داشتم به بزرگترین آرزوم می رسیدم ... فک و فامیل هم انگار داشتن فیلم سینمایی می دیدن ... عقد که به هم خورد چرا نمی رفتن؟ قبل از اینکه بریم سمت پدرجون و آرشاویر رفتم سمت مامان ... لحظه ای که آرشاویر اومد وسط صحنه از حال رفته بود و حالا خاله داشت شونه هاشو می مالید هنوز ... جلوی مامان ایستادم ... با چشمایی پر اشک و پر بغض نگام کرد ... زانو زدم جلوش ... دستشو گرفتم توی دستم ... نرم بوسیدم و گفتم:
- مامان ... هنوزم آرشاویرو به عنوان داماد قبول داری؟
مامان میون گریه لبخندی زد و گفت:
- از خدامه مامان ...
دست چروکیده اش رو چند بار محکم بوسیدم و گفتم:
- مامان ازم راضی باش ... ببخش اگه به خاطر من اینهمه بدنت لرزید ... برای خوشبختیم دعا کن ...
مامان سرمو آورد بالا گونه امو چند بار محکم بوسید و گفت:
- خوشبختی تو آرزوی من و باباته عزیزم ...
- مرسی مامان ... بابت همه چیز ...
از جا بلند شدم و دست بابا رو گرفتم ... آرشاویر بی طاقت یه قدم اومد سمتون ... زل زد بهمون ... با دیدن لبخند من پی به همه چیز برد و سرشو گرفت رو به آسمون ... می دونستم که داره خدا رو شکر می کنه ... بابا دستشو گرفت ... دست منو به نرمی گذاشت توی دستش و گفت:
- دارم چشمامو می سپرم دستت ... دوست ندارم دو روز دیگه پژمرده اش رو تحویلم بدی ... این یادت باشه!
اشک از چشم آرشاویر بیرون چکید و با بغض گفت:
- نوکرتم پدر جون ... از چشمام عزیزتره به خدا ...
بعدم خم شد دست بابا رو ببوسه که بابا نذاشت ... بلندش کرد و دستشو کشید روی سرش ... بابای آرشاویر رفت سمت عاقد و چند لحظه ای باهاش صحبت کرد ... اینبار وقتی نشستم سر سفره عقد داماد کسی بود که از اعماق وجودم می پرستیدمش ... حاضر بودم توی هر شرایطی باهاش بمونم ... و از عزیز ترین چیزا به خاطرش دست بکشم ... همون بار اولی که خطبه خونده شد بله رو گفتم ... آرشاویر با دستای لرزونش حلقه ای رو که براش پس فرستاده بودم رو دوباره توی انگشتم کرد و همین جور که خیره شده بود توی چشمام و اشک می ریخت گفت:
- باورم نمی شه توسکا ... باورم نمی شه ...
- منم ...
همه مهمونا داشتن می رفتن ... کاش شهریار نرفته بود ... تنها چیزی که داشت خط می انداخت روی خوشبختیم عذاب وجدانی بود که در مورد شهریار داشتم ... کاش بود و می تونستم باهاش حرف بزنم ... با فشاری که آرشاویر به دستم داد از فکر اومدم بیرون ... یه روزی بالاخره می رفتم باهاش حرف می زدم ... به چشمای مهربون آرشاویر لبخندی زدم و گفتم:
- قول می دی دیگه تنهام نذاری؟
آرشاویر وسط اشکاش خندید و گفت:
- مثل اینکه تو منو تنها گذاشتی ...
- اااا توام از خدا خواسته !
اینبار خنده اش با صدا شد و گفت:
- پاشو عزیزم ... پاشو بریم ... می خوام یه دل سیر همسر خوشگلمو نگاه کنم ... می خوام به اندازه این یه سال باهات حرف بزنم ... اینجا نمی شه ...
- کجا بریم؟
- بریم خونه مون ... خونه ای که من برای تو با عشق چیدم و هیچ وقت نتونستی بیای ببینیش ...
با بغض گفتم:
- آرشاویر ...
- ای الهی این آرشاویر روزی هزار بار برات بمیره ... اینجوری می گی آرشاویر قلبم از کار می ایسته ...
- تو خیلی خوبی ...
دستمو کشید و گفت:
- نه به خوبی تو ... مهربونم!
بلند شدم و همراهش راه افتادم سمت ماشین ... کسی مخالف رفتنمون نبود ... توی نگاه همه اینبار فقط شادی دیده می شد ... چدر عجیب! منی که عروسیم به هم خورده بود ... منی که باعث بی آبرویی شده بودم ... الان باید از طرف همه طرد می شدم ... ولی همه داشتن با محبت نگام می کردن ... انگار همه از این پیوند خوشحال تر هم شده بودن ... خیالم از جانب همه راحت شد و برگشتم سمت آرشاویر با اخم و شوخی گفتم:
- بار دومته با این ماشین فکسنی ات اینجوری می پری وسط صحنه منو سکته می دی ها ... بار اول هیچی بهت نگفتم ... اینبار باید حسابی گوشمالیت بدم ...
امضاي کاربر :
خــــــــدایـا
من اینجا دلم سـخـت معجزه میخواهد
و تو انگار
معجزه هایت را گذاشته ای برای روز مــبادا.....




دوشنبه 08 مهر 1392 - 16:11
نقل قول اين ارسال در پاسخ گزارش اين ارسال به يک مدير
تشکر شده: 1 کاربر از faezeh به خاطر اين مطلب مفيد تشکر کرده اند: rana &



برای نمایش پاسخ جدید نیازی به رفرش صفحه نیست روی

تازه سازی پاسخ ها

کلیک کنید !



برای ارسال پاسخ ابتدا باید لوگین یا ثبت نام کنید.


پرش به انجمن :