× توجه!


سلام مهمان گرامی؛
، براي مشاهده تالار ميبايست از طريق ايــن ليـــنک ثبت نام کنيد


نام کاربري : پسورد :
يا عضويت | رمز عبور را فراموش کردم
× خوش آمديد به انجمن تخصصي ما خوش امديد
× مهم! قوانين را حتما مطالعه کنيد
× مهم! کپي رايت را رعايت کنيد



تعداد بازديد 105
نويسنده پيام
faezeh آفلاين


ارسال‌ها : 916
عضويت: 23 /5 /1392
محل زندگي: تبريز
سن: 17
تعداد اخطار: 2
تشکرها : 57
تشکر شده : 485

پايان
چند لحظه با عطش خیره خیره نگام کرد و سپس دستی توی موهاش کشید و گفت:
- توسکا توسکا توسکا سوار شو تا آبروی جفتمون جلوی بابا اینا نرفته ... دیگه اختیارم داره از دستم خارج می شه دختر ...
با ناز خندیدم و سوار شدم ... نگاه مهربون بابا و مامان بدرقه راهمون شد ...

از باغ که خارج شدیم کشید داخل یه فرعی ایستاد و تا اومدم بپرسم چرا ایستاده یهو منو کشید توی بغلش ... چنان پر عطش موهامو و گردنمو بو می کشید که داشت گریه ام می گرفت ... توی همون حالت می گفت:
- دیوونه تم توسکاااااا ... چه جوری بگم تا بفهمی؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟
وسط بغضم خنده ام گرفت و گفتم:
- حالا چرا داد می زنی؟
- آخه دختر این کارا چیه می کنی؟ منو تهدید می کنی؟ نمی گی من همینجوری دیوونه تو هستم .... دیگه با اینکارا روانی می شم ...
- خب باید می دونستی که یه گوشمالی طلبته عزیزم ...
- آخه دختر خوب تو خودت بهم گفتی از اون کارم خوشت اومده و همون لحظه عاشقم شدی ... گفتم شاید دوباره فرجی بشه ...
میون خنده بهش اخم کرد که خنده اش گرفت و گفت:
- شوخی کردم ... هر دو بار دست خودم نبود ... اونبار به خاطر اینکه من آدم سالمی نبودم و اینبار به خاطر اینکه حس می کردم یه لحظه دیرتر برسم از دستت می دم ...
عین یه گربه که خودشو برای صاحبش لوس می کنه سرمو کشیدم توی سینه اش و گفتم:
- آخرش که این عقد باطل بود ....
آب دهنشو قورت داد و گفت:
- درسته ... ولی شما که خبر نداشتین ...
- خب بالاخره می فهمیدیم ...
صورتمو گرفت بین دستاش ... اینقدر محکم که حس کردم صورتم الان له می شه و با غیض گفت:
- اگه تا می یومدین بفهمین شهریار لبای تو رو می بوسید من چه خاکی تو سرم می ریختم؟
نمی دونم چرا ازش خجالت کشیدم و سرمو انداختم زیر ... خنده اش گرفت و ماشینو روشن کرد و راه افتاد ... تا وقتی برسیم به خونه اش هیچ کدوم حرف نزدیم ... انگار هنوز هم توی بهت بودیم ... جلوی در خونه اش که توی یه آپارتمان شش طبقه بود توقف کرد و کمک کرد پیاده بشم ... داشتم لباسمو صاف می کردم که دست انداخت زیر کمرم و منو مثل پر کاه از روی زمین کند ... بدون اعتراض خندیدم و دستمو انداختم دور گردنش ... در اپارتمانو به سختی باز کرد و رفتیم تو ...رفت سمت راه پله ... با تعجب گفتم:
- مگه اینجا آسانسور نداره؟ آپارتمان به این شیکی!
با لبخند گفت:
- چرا عزیزم داره .... ولی من می خوام تا طبقه چهارم تو رو توی بغلم نگه دارم ... تا برسیم می گی بذارمت روی زمین ... می خوام دیرتر برسیم ...
خندیدم و گفت:
- خسته می شی دیوووونه ...
از پله ها رفت بالا و گفت:
- نمی شم ...
همه پله ها رو رفت بالا ... با نگرانی نگاش کردم و گفتم:
- هلاک شدی ...
- خوبم خانومی ... آخه تو که واسه من وزنی نداری ... فقط بی زحمت این کلیدو بگیر و در خونه رو باز کن ...
کلیدو ازش گرفتم و در چوبی آپارتمان رو باز کردم .... خونه با شیک ترین و جدید ترین وسایل چیده شده بود ... داشتم با لذت اطرافو نگاه می کردم و اصلا یادم رفت ازش بخوام منو بذاره روی زمین ... تا رسیدیم به کاناپه گفتم:
- آقا بی زحمت همین جا پیاده می شم ...
خنده اش گرفت و منو نشوند روی کاناپه ... خودش جلوی پام زانو زد ... دستمو گرفت توی دستش و خیره شد به چشمام ... دستی جلوی صورتش تکون دادم و گفتم:
- هی به کجا زل زدی؟
- به یه تیکه از وجودم ... به کسی که از نبودش تو این مدت زندگیم شده بود جهنم ...
- آرشاویر ...
- جون دلم ...
با بغض گفتم:
- چرا رفتی؟
دستمو بوسید و گفت:
- تو چرا تنهام گذاشتی؟
- من ...خوب من عصبی بودم .... اون لحظه فشار زیادی روم بود ولی اگه شاید ... اگه دو روز بعد می یومدی باهم جرف می زدیم همه چی درست می شد ... تو غیب شدی ... خیلی راحت ول کردی رفتی ایتالیا ...
آه کشید و گفت:
- عزیزم ... من اگه هم بر می گشتم بازم این جدایی اتفاق می افتاد ... چون خونه از پایبست ویران بود ...
فقط نگاش کردم تا ادامه بده و اونم زیاد منتظرم نذاشت و گفت:
- عشقم ... من بعد از جریان گراتزیا دچار یه بیماری روانی شدم ... بیماری که معلوم نبود درمان بشه یا نه ... بهم گفته بودن دیگه نمی تونم ازدواج بکنم چون ممکنه به همسرم آسیب برسونم ... من می دونستم همه این چیزا رو ولی عاشق تو شدم ... من از بودن با تو وحشت داشتم توسکا چون حرف دکترا دائم توی گوشم بود ... من نمی خواستم به تو آسیب بزنم ... توی اون مدتی که باهات بودم مدام از این بیماری لعنتی رنج می بردم اما اگه می رفتم دکتر و تو می فهمیدی خیلی بد می شد فکر می کردم حتما از دستت می دم چون محال بود تو با یه پسر روانی ازدواج کنی ... روز به روز بدتر می شدم و روز به روز ترس از دست دادن تو بیشتر همه وجودمو می لرزوند ... اما یه چیزی بیشتر از حتی بیماری داشت آزارم می دادم ... و اون دیدن عذاب کشیدن تو بود ... من تو رو از خودم هم بیشتر دوست داشتم اما داشتم عذابت می دادم ... وقتی می دیدم اونجوری از دستم حرص می خوری دوست داشتم با همه وجودم سرمو بکوبم توی دیوار .... این بود که منو داشت سرد می کرد ... نه نسبت به تو ... نه نسبت به رابطه مون ... سرد نشدم ... نسبت به خودم ... نسبت به این دنیا ... سرد شدم تو رو می خواستم اما دیگه نمی خواستم بهت نزدیک بشم که آزارت ندم ... اون شب آخر ... وقتی دیدم تو چه جوری شدی از خودم متنفر شدم با همه وجودم از خودم متنفر شدم که نمی تونم جلوی خودمو بگیرم ... من آدمی بودم که تا قبل از این بیماری از پسرایی که وسط خیابون دعوا می کردن حالم به هم می خورد حالا خودم شده بودم یکی از اونا ... وقتی گفتی تمومش کنیم دنیا روی سرم خراب شد توسکا ... فکر نکن این فقط یه جمله است ... یا فقط یه حسه! نه ... من با همه وجودم سنگینی دنیایی رو که روی سرم خراب شد رو حس کردم ... اون روز تا شبش ویلن زدم و اشک ریختم .. اینقدر که دستم زخم شد و چشمام تار می دید ... اما بعدش دیدم چه فایده داره؟ باید یه تکون به خودم بدم ... باید خودمو پیدا می کردم ... اولین کاری که کردم رفتم دنبال کارای ویزا و بلیطم و خیلی زودتر از اون چیزی که فکرشو بکنی رفتم ایتالیا ... تنها چیزی که از ایران با خودم بردم یه عکس از تو بود که توی اون دوران تنها همدم من بود ... چه شبا که با زل زدن به اون عکس خوابم برد ... و با زل زدن توی چشمات بیدار شدم ... دنیایی داشتم برای خودم ... توی اون مدت یکی از دوستامو گذاشته بودم که دورادور هواتو داشته باشه ... من ایران نبودم اما بازم ذهن بیمارم هزار تا فکر برای خودش می کرد و نگران تو بود ... شاید یادت باشه که یه شب نزدیک بود تصادف کنی و یه مرد نجاتت داد ... اون همون دوستم بود که با کاری که کرد منو یه عمر مدیون خودش کرد ... البته تا وقتی خودم صداتو نشنیدم خیالم راحت نشد که خوبی ... اما کم کم همه چی عوض شد ... توی بیمارستان بستری بودم و هر چی بیشتر حالم خوب می شد بیشتر به این فکر می کردم که چرا ترکم کردی؟ توسکا تو می دونی من بعضی وقتا با چه زوری جلوی خودمو می گرفتم که کتکت نزنم؟ که زندونیت نکنم توی خونه مون؟ که ازت نخوام شغلتو ول کنی؟ می دونی بعضی وقتا با چاقو به جون بدن خودم می افتادم تا خشممو کنترل کنم ...
به اینجا که رسید پلیورشو از تنش کشید بیرون ... با دست به پهلو هاش اشاره کرد من نا خودآگاه آه کشیدم ... جای چند تا خط که گوشت اضافه آورده بود روی تنش بود ... ادامه داد:
- عزیزم ... همه اش فکر می کردم تو فقط بدی های منو دیدی ... تو شریک خوشی هام بودی نه غم هام ... هیچ وقت نخواستی بدونی دلیل بی قراری های من چیه! هیچ وقت توی زندگی من سرک نکشیدی .... حس می کردم اصلا دوستم نداشتی و برات مهم نبودم ... این افکار چیزی از عشقم نسبت بهت کم نمی کرد ... اما منو به عشق تو مشکوک می کرد اگه تا قبل از اون فکر می کردم درمان می شم و بر می گردم باهات ازدواج می کنم دیگه نمی تونستم اینجوری فکر کنم ... با خودم می گفتم عشق پوشالی تو به دردم نمی خوره از کجا معلوم که بیماری من دوباره برنگرده ... اگه بازم ترکم کنی چی؟ اون روزی که برگشتم واسه اون برنامه زنده ... من داشتم از توی اتاق تدوین می دیدمت ... توی دلم هزار بار قربون صدقه ات رفتم ... دوست داشتم بیام کاوه رو بزنم له کنم که تو رو با سوالاش اذیت نکنه ... من دوستت داشتم ... اما دیگه حاضر نبودم جلوی تو حتی به اندازه سر سوزنی خودمو کوچیک کنم ... می دونی درد من چی بود؟ که همی می خواستمت هم نباید می خواستمت ... باید در دلمو می ذاشتم ... باید جلوت عادی رفتار می کردم ... خیلی سخت بود ... اما من دیگه بیمار نبودم ... کنترل رفتارم برام راحت تر بود ... دوباره برگشتم ایتالیا و بقیه درمان رو گذروندم اما اینبار از بار قبل هم سخت تر بود ... دوباره با دیدن تو دلم هوایی شده بود ... آروم کردن این دل افسار گسیخته پدرمو در آورد ... دوباره برگشتم ... و اینبار یه پیشنهاد داشتم ... پیشنهاد بازی توی یه فیلم ... که همبازیم تو بودی .... قبل از اینکه ذهنم بخواد به کار بیفته احساسم زیر قرارداد رو امضا کرد ... دوست داشتم کنارت باشم ... حتی اگه مال من نباشی ... اما نمی دونستم که تو قراره دیوونه تر از قبلم بکنی ... اونم با وجود شهریار کنارت ... بیماریم درمان شده بود ولی هنوزم طاقت دیدن شهریار رو کنار تو نداشتم .... بعضی وقتا دوست داشتم لهش کنم اینقدر بزنمش تا بمیره ... و این واقعا برام عجیب بود ... این دیگه از روی بیماری نبود ... از تعصب زیادی بود که روی تو داشتم ... از عشق بود نه بیماری ... ولی خوب برعکس دفعات قبل اینبار می تونستم خودم رو کنترل کنم ... وقتی با هم تمرین می کردیم ... وقتایی که مجبور بودم جلوی تو خودمو جدی نشون بدم ... وقتایی که سعی داشتم بکوبمت ... همه اش برام عذاب بود ... اما منی که حس می کردم غرورم بازیچه دست تو شده ... عشقم وسیله بازیت بوده مجبور بودم اونجوری رفتار کنم که دل زخمی خودمو آروم کنم ... توی تولد آرشین ... من ازش نخواستم دعوتت کنه ولی نهایت آرزوم این بود که توام باشی ... اما بعدش که اومدی گفتم کاش نیومده بودی ... تو با اون لباس آبیت ... درست شبیه فرشته ها ولی کنار شهریار! آخ خدا که تو چقدر منو عذاب دادی دختر ... باهاش رقصیدی گرم گرفتی و نفهمیدی هر لحظه من چشمام روی توئه ... منم می تونستم برم با دخترای دیگه ولی اینقدر که حواسم پیش تو بود اصلا اون لحظه به فکرمم نرسید که همچین کاری بکنم ... بدترین کاری که کردی این بود که جایگاه عشقمون رو توی رستوران من بهش نشون دادی و با اون رفتی اونجا ... خیلی برات احترام قائل بودم که نزدم توی صورتت ... اون مکان برای من مقدس بود ... هیچ کس رو به اونجا راه نمی دادم اونوقت تو ... بگذریم! تو برای حرص دادن من اشتباه زیاد کردی خانوم کوچولو ... وقتی دیدی برای آرشین غیرتی نشدم و خیلی راحت رقصیدنش رو با اون پسر نگاه کردم اینقدر قیافه ات با مزه شد که بعد از مدت ها از ته دل خندیدم ... دوست داشتم بفهمی من دیگه اون آرشاویر نیستم ... شاید خودخواهی باشه اما دوست داشتم بهم بگی از کاری که کردی پشیمونی تا بگم که دیگه نمی خوامت ... حالا حتی اگه شده به دروغ ولی باید اینو می گفتم تا آروم بشم. آخر سر که می خواستم برسونمت از حرصم حرفایی بهت زدم که حرف دلم نبود فقط میخواستم یه ذره حرصایی که خورده بودم رو جبران کنم ... اما تو گفتی چی؟ شهریار می یاد دنبالم! اون لحظه تنها چیزی که اومد تو ذهنم این بود که نذارم بری ... حالا به هر طریقی ... آرشین که گفت لباست بالاست یه فکر تو ذهنم جرقه زد سریع رفتم بالا لباست رو بردم گذاشتم توی اتاق خودم و دستگیره در رو باز کردم ... فقط دعا می کردم در اتاق رو ببندی ... من دستگیره در اتاقم رو از عمد شل کرده بودم که هر وقت می خوام کسی مزاحمم نشه بازش کنم ... آخه بابا یه کلید از اتاق من برای خودش زده بود و نمی شد قفلش کنم .... زود بازش میکرد ... منم زرنگی کرده بودم یعنی ... لولا رو هم جوش داده بودم که دیگه به هیچ عنوان باز نشه ... می دونستم بدجنسیه ولی راه دیگه ای نداشتم .... وای که نمی دونی با دیدن قیافه شهریار به چه زوری جلوی خودمو گرفتم که غش غش نخندم ... بعد از رفتنش خیالم راحت شد که امشب تا صبح توی هوای تو تنفس می کنم ... چه شبی می شد برای من! آهنگی که اون شب خوندم واقعا حال دلم بود ... وقتایی که ایتالیا بودم بارها این آهنگو با یاد تو گوش میکردم ... همه آهنگایی هم که بعد از اون خوندم وصف حال و روز خودم بود ... اینقدر عاشق بودم که تو عقل اصلا نمی گنجید ... بگذریم ... اون شب خواب به چشمم نیومد ... نصف شب تا شماره تو دیدم سکته زدم! محال بود تو به من زنگ بزنی ... فکر کردم بلایی سرت اومده وقتی گفتی دستشویی داری مونده بودم چی کار کنم ... اگه درو باز می کردم داد و بیداد راه می انداختی ... برای همین هم ترجیح دادم با نردبون بیارمت پایین ... خیلی می ترسیدم که بلایی سرت بیاد ولی چاره ای نبود ... می دونی اون شب که با لباس ابی دیدمت چه حسی داشتم؟ دوست داشتم با همه وجودم بغلت کنم و ببوسمت و اصلا فکر نمی کردم این اتفاق امکانش باشه ... اما انگار خدا با من بود که تو افتادی صاف توی بغلم و بعد از اون اینقدر بی اختیار شدم که نتونستم جلوی خودم رو بگیرم و با همه احساسم با همه وجودم تو رو بوسیدم ... وقتی ازت جدا شدم تازه فهمیدم چی کار کردم ... من نمی خواستم دیگه بازیچه تو بشم ... واقعا نمی خواستم ... و ناخودآگاه اون حرفا رو بهت زدم و ازت فاصله گرفتم ... اما یه فکر مثل موریانه داشت مغزمو می خورد ... اینکه هنوزم دیوونه وار می خوامت ... هنوزم می خوام همسرم باشی که بغلت کنم ببوسمت .... نمیدونستم دوباره چه جوری احساسمو کنترل کنم ... آخه دیگه نمی تونستم بهت اعتماد کنم با اینکه از چشمات می خوندم توام دوستم داری ... از ترس اینکه از روی نردبون دوباره بیفتی درو باز کردم ... می دونستم نصف شبی نمی ری خونه تون ... نگران بابات بودی ... برام مهم نبود دیگه راجع بهم چی فکر می کنی ... بعد از اون تصمیم گرفتم صیغه رو فسخ کنم ... حتی دنبال کاراش هم رفتم اما نتونستم ... دلم راضی نشد برای همین هم بیخیالش شدم ... تو اگه اینجوری مال خودم می موندی خیالم راحت تر بود ... یه جورایی دلمم باهام بازی می کرد با دست پس می زد با پا پیش می کشید ... اما دل بود دیگه کاریش نمی شد کرد ... اون شب که پارسا ازت خواستگاری کرد رو یادته خانومم؟
سرمو تکون دادم و اون ادامه داد:
- اون شب بعد از مدت ها اشکم در اومد ... چون از فکر اینکه زن کس دیگه ای بشی هم خل می شدم ولی خودمم نمی تونستم راضی کنم که بیام جلو ... نمی دونی چه زجری می کشیدم ... نتونستم بمونم و از اونجا رفتم ولی مردم و زنده شدم تا بفهمم تو چه جوابی می دی بهش ... آرشین هم فهمیده بود من دارم خل می شم اومد راجع به تو باهام حرف زد و من هم عقایدم رو براش گفتم ... به استثنای اینکه هنوز هم دیوونه وار دوستت دارم ... اونم خیلی از دستم حرص می خورد اما خب حق داشت ... چون از هیچی خبر نداشت ...بعدش به این فکر کردم که خیالتو از لحاظ صیغه راحت کنم می خواستم ببینم می ری با کس دیگه یا نه ... یه جورایی می خواستم مطمئن بشم که دلیل وفادار موندنت اون صیغه نیست ... شب که زنگ زدم از بابات بپرسم صیغه رو بهت گفته یا نه بابات فقط تونست بگه حال تو بهم خورده ... توسکای من ... حال من تو اون لحظه ها نگفتنیه ... این که چه جوری خودمو رسوندم به تو .... چه جوری از تو بغل بابات کشیدمت بیرون ... چه جوری بردمت بیمارستان ... توسکا داشتم مرگو پیش چشم می دیدم ... از فکر اینکه تو به خاطر من اونجوری شده باشی داشتم دیوونه می شدم ... یعنی تو اینقدر دوستم داشتی؟ افکارم ضد و نقیض شده بود ... وقتی دکتر گفت ممکنه ... ممکنه دیگه به هوش نیای ...
نتونست ادامه بده آه کشید و سرشو محکم گرفت بین دستاش ... رفتم از روی کاناپه پایین ... کنارش نشستم و بی اراده سرشو کشیدم توی بغلم ... چه کشیده بود این پسر؟ خدایا منو ببخش ... من ناخواسته اینقدر باعث عذابش شده بود ... لحطاتی که می تونستیم دو تایی با هم باشیم و پر از عشقش کنیم رو اینجوری هدر داده بودیم ... عطر تنمو بو کشید و گفت:
- همه اون سه روز رو تو بیمارستان بودم ... نه می تونستم لب به چیزی بزنم و نه بخوابم ... وقتی به هوش اومدی فقط تونستم یواشکی ببینمت ... مطمئن که شدم خوبی رفتم خونه ... بعضی وقتا می زد به سرم خودمو بکشم راحت بشم از این زندگی لعنتی ... اما از خدا می ترسیدم. بعد از اون تو رفتارت با من از قبل هم سردتر شد و من یه استرس بدتر داشتم ... اینکه نکنه به پارسا جواب مثبت بدی ... اما از قیافه پکر پارسا وقتی داشتی باهاش حرف می زدی فهمیدم جواب منفی دادی ... خواستم بیام یه تکیه ای چیزی بهت بندازم تا تلافی اذیتات بشه اما تو راهتو کج کرد و منو ناکام گذاشتی ... اونروز داشتم با دمم گردو می شسکتم ... خیلی خوشحال بودم که با اینکه دیگه صیغه ای نیست بازم راضی به ازدواج با کسی نشدی ... اما خوب خوشحالیم زیاد هم دوامی نداشت ... چون بعدش تو رو با احسان دیدم و با خودم فکر کردم لابد به خاطر احسان پارسا رو رد کردی ... چی بگم به تو؟ هر بار که می یومدم یه قدم بهت نزدیک بشم خودت یه جوری دورم می کردی و دوباره شک می انداختی توی وجود من ... اینم یه عذاب دیگه بود تا زمانی که خبر ازدواج طناز و احسان بهم رسید ... من موندم چه جوری زیر بار این همه فشار زنده موندم و هیچیم نشد ... واقعا که پوست کلفتم ... می دونی حرفایی که شب عروسی طناز آرتان بهت زد رو خودم گفته بودم بهت بگه؟!
با حیرت گفتم:
- چی؟!!!! یعنی همه اش دروغ بود ...
انگشتشو نرم کشید روی لبم و گفت:
- نه عزیزم ... دروغ نبود ... ولی قرار هم نبود که تو بدونی! من ازش خواستم بهت بگه ... می خواستم بیای طرفم می خواستم اگه دوستم داری یه کاری بکنی ... اما هیچ کاری نکردی ... هیچ کاری ... اگه می یومدی سمت من بهم ثابت می شد که واقعا دوستم داری ... اما ...
آهی کشید و گفت:
- چی کار کردی تو؟ خیلی راحت خبر نامزدیتو دادی بهم ... رد شدی و ندیدی من شکستم ... من نابود شدم ... اما به خودم دلداری دادم ... گفتم محاله! گفتم تو اینکارو نمی کنی ... من عشقو تو نگاهت دیده بودم ... لحظه به لحظه با شهریار می دیدمت از درون خورد می شدم و صدام در نمی یومد ... کاری نمی تونستم بکنم ... تو اگه منو می خواستی به حرفای آرتان گوش می کردی ... حتی اون شبی که با هم قدم زدیم فکر کردم حتما حرف دلتو می زنی ... اما نگفتی ... خودم هم نشد که بگم ... نتونستم ...
وای خدایا! چی تو ذهن این پسر بود و تو ذهن من چی بود! چقدر سو تفاهم! ادامه داد:
- قضیه افتادنت تو آبو و اینکه آوردمت بیرون هم گفتن نداره ... بعدم که شهریار بی شرف جلوی چشمای من زنمو بغل کرد! وای که هنوزم دوست دارم بکشمش ...
خنده ام گرفت و گفتم:
- نیازی نیست عزیزم ... همین کاری که ما کردیم خودش برای اون خیلی عذاب داره ... من واقعا عذاب وجدان دارم ...
دوباره انگشت کشید روی لبم و گفت:
- فعلا فقط در مورد خودمون حرف می زنیم عزیزم ...
- خب بقیه اش ...
- با همه این اوصاف چون هنوز اون صیغه بود خیالم راحت بود که مال خودمی ... تا اینکه کارت دعوت عروسیت رو دادن دستم ... یعنی حتی تصور هم نمی کردم دیدن اسمت کنار اسم یه نفر دیگه روی کارت عروسی اینقدر برام سنگین باشه! دیووونه شدم به معنی واقعی کلمه ... ویلن و سنتور و دف و گیتار و خلاصه هر چی که توی اتاقم بود رو خورد خورد کردم ... وقتی تو رو نداشتم اونا رو می خواستم چی کار؟ دیگه ترس از دست دادن تو افتاده بود توی جونم ... همه اش می ترسیدم نکنه یه تبصره ای چیزی باشه در مورد این صیغه و تو خودت بری باطلش کنی ... کارم شده بود قدم زدن و هر از گاهی مشت توی دیوار کوبیدن و طبق معمول همیشه سیگار دود کردن ... باید یه خاکی تو سرم می ریختم ... ظهر وقتی آرشین و بابا خواستن برای مراسمت بیان آرشین اومد دم اتاقم گفت:
- یه کاری بکن داداشی ... داری نابود می شی ... اونم از تو بدتر با زندگیش لج کرده ... می دونم که دوسش داری ... توام می دونی که اون دوستت داره ... خیلی هم دوستت داره ... نذار یه عمر حسرت سایه بندازه روی زندگیت ...
اینو گفت و رفت ... بعد از رفتن اونا مامان هم بهم گفت باید برای چیزی که می خوام بجنگم ... و چیزی گفت که همه وجودم لرزید ... بهم گفت که تو از اول هم از قضیه بیماریم خبر داشتی ... بابا براش گفته بود که تو حتی سراغ پزشک رفتی ... این یعنی تو با علم به بیماری من بهم جواب مثبت دادی ... مامان که اینو گفت زدم زیر گریه و گفتم:
- مامان ... من بی توسکا می میرم ...
مامان نگاهم کرد و گفت:
- نمیر ... برو به دستش بیار ... حداقل یه کاری بکن که شرمنده خودت نشی ...
این حرف منو تبدیل کرد به یه انبار باروت و اتفاقایی افتاد که خودت می دونی ... اشکام ریختن روی صورتم و گفتم:
- آرشاویر منو ببخش ... منو ببخش تو رو خدا ... من خیلی بهت ظلم کردم ... تو تاوان عشقو پس دادی اما من چی کار کردم؟
منو چسبوند به خودش و گفت:
- توام عذاب کشیدی قشنگم ... توام تاوانشو پس دادی ... اگه پس نداده بودی من و تو الان اینجا توی بغل هم نبودیم ...
بی اختیار خندیدم و سرمو به نشونه مثبت تکون دادم ... ولی تو ذهنم دنبال راهی برای جبران بودم ... آرشاویر بلند شد موسیقی لایتی گذاشت و با یه حرکت منو کشید توی بغلش ...
- پاشو ... پاشو عروس خانوم باید با این داماد بدبخت برقصی ...
- بدبخت؟!
- با این ریخت و قیافه شبیه گداهای سر چهار راه شدم ...
خندیدم و خودمو بیشتر چسبوندم بهش ... همه جوره دوسش داشتم حتی با این موهای ژولیده و صورت پر از ریش ... بالاتنه برهنه ام کشیده می شد به بدن لختش ... کم کم داشتم داغ می شدم حسی که خیلی وقت بود تجربه اش نکرده بودم ... اونم عین من بود ... نگاهاش پر از عطش و خواستن شد ... نوک دماغمو نرم کشیدم روی سینه اش ... سرشو گرفت سمت بالا و بازوهامو محکم فشار داد ... دستش روی بازوم داشت حالمو خراب تر می کرد ... دیگه هیچ مانعی وجود نداشت ... هیچ مانعی ... پس خودمو کشیدم بالا و با همه احساسمو لبامو گذاشتم روی لباش ... یه لحظه سر جاش متوقف شد ... ولی بعد با یه حرکت دست انداخت زیر پاهام و همینطور که باهام همراهی می کرد منو کشید بالا ... پاهام حلقه شد دور کمرش ... و اون با دستش چنان پامو فشار می داد که داشت دردم می گرفت ولی حتی دردشو هم دوست داشتم ... صورتشو کمی برد عقب ... با چشمای سرخش نگام کرد و گفت:
- تو که به من اعتماد داری ...
با اخم گفتم:
- معلومه که دارم ...
- پس همین جا قول می دم که برات بزرگ ترین عروسی رو بگیرم ولی ازم نخواه تا شب عروسی خودمو نگه دارم ... چون دیگه نمی تونم ...
خنده ام گرفت و همین خنده اونو شیر کرد ... منو محکم تر گرفت تو بغلش و راه افتاد سمت اتاق خواب ...

______________________

- شهریار ... تو ... تو ...
خندید و گفت:
- بابا جان لازم نیست هیچی بگی ... چرا اینقدر به خودت فشار می یاری؟
- آخه ...
- شوهر غیرتیت کجاست؟ نیاد بزنه منو بکشه ...
- ا! شهریار ...
با خنده گفت:
- والا!
سرمو انداختم زیر ... یهو جدی شد و گفت:
- خوشبختی بانو؟
فقط سر تکون دادم ... گفت:
- خبر عروسیتو از بچه ها شنیدم ... می گن آرشاویر سنگ تموم گذاشته ... واقعا هم لیاقتشو داشتی ...
- شهریار من خیلی دنبالت گشتم ... می خواستم حتما باهات صحبت کنم ... باید برات ...
- بانو من بعد از اون جریان رفتم سفر ... تازه تونستم با خودم کنار بیام و برگشتم ... توام خواهشا هیچ عذاب وجدانی نداشته باش ... چون مقصر تو نبودی ... من خودم گفتم این مهلت رو به آرشاویر می دم راستشو بخوای اینجوری بهتر هم شد ... چون من بدجور عذاب می کشیدم از دیدن حال تو ...
- تو ... تو خیلی خوبی شهریار من واقعا لیاقت تو رو نداشتم ...
بازم خندید و گفت:
- اینو که مطمئنم ... لیاقت تو همون پسر دیوونه است! همچین با ماشینش اومد وسط سفره عقد که سکته زدم!
خندیدم و گفتم:
- بعدم در رفتی ...
- آره دیگه ...
شاید اینجوری بهتر بود ... می خواست همه چیز رو با شوخی رد کنه و اصلا به من اجازه حرف زدن هم نمی داد ... منم عین خودش شدم ... گفتم:
- حالا باید برات یه زن خوب پیدا کنم ...
- وای وای قربون دستت ... نیازی نیست ... من خودم بلدم ...
- ا؟
- بله ...
- می بینیمو تعریف می کنیم ... منو باش که می خواستم بگم آرشین دختر خوبیه ...
موذیانه نگام کرد و گفت:
- بر منکرش لعنت !
تیز نگاش کردم و گفتم:
- شهریار !
غش غش خندید و شونه بالا انداخت ... اگه یه روزی می تونست آرشین رو انتخاب کنه مطمئنم که خوشبخت می شد ... هر دو لایق هم بودن ... البته اگه آرشین هم می تونست خواستگار قبلی زن داداشش رو قبول کنه ... شهریار گفت:
- در مورد اون قضیه تصمیمت جدیه؟!
- آره ... می خوام حتما اون مصاحبه رو واسه عیدی بدم به آرشاویر ...
- اوه چه هدیه ای!
- خب اونم می خواد جدیدترین آلبومشو بده به من ...
- باریکلا ... زوج رمانتیک ... ولی تو داری اشتباه می کنی ...
- نه ... سعی نکن منصرفم کنی ...
- باشه ... صلاح مملکت خویش خسروان دانند ...
- دقیقا! خب من برم دیگه ... آرشاویر بیاد خونه ببینه نیستم نگران می شه ...
- باشه بانو برو ... سلام منو هم بهش برسون ...
- توام به خونواده ات سلام منو برسون و از قولم عذرخواهی کن ...
- اونا روشن فکر تر از این حرفان ... تو رو هم بهتر از من درک می کنن ...
- از پسر گلشون مشخصه ...
- لطف داری!
- حقیقته گل پسر ...
بعد از اون خداحافظی کردم و سوار مزدا تیری مشکی رنگم شدم ... هدیه عروسیمون بود ... آرشاویر برام خریده بود ... با اشتیاق رفتم سمت خونه ... حالا دیگه می دونستم هدف زندگیم چیه!
***
- خانومی بدو ... الان سال تحویل می شه ...
از اتاق دویدم بیرون ... شیرجه زدم توی بغلش و گفتم:
- من اومدم ...
محکم بوسیدم و در گوشم گفت:
- خوش اومدی ...
نگاهی به مجله توی دستم انداخت و گفت:
- اون چیه؟
- حالا بذار سال تحویل بشه ... خودت می فهمی ...
هنوز حرفم کامل نشده بود که بمب به صدا در اومد و سال نو شد ... منو انداخت روی کاناپه خودش هم افتاد روم و سر و صورتم رو غرق بوسه کرد ... هر چی هم می خواستم پسش بزنم نمی شد ... وقتی خل می شد دیگه از پسش بر نمی اومدم ... بالاخره دل کند و نشست کنار... با خنده گفتم:
- حالا اگه گذاشتی عیدیتو بدم ...
با ذوق گفت:
- آخ جون ... عیدی!
مجله رو برداشتم ... چشمامو بستم و گرفتم به طرفش ... گرفت و با تعجب گفت:
- مجله؟ عیدی منه؟ چی هست حالا؟
- بخون روشو ...
از عکس العملش می ترسیدم ... یهو دادش بلند شد:
- چی؟!!!!
چشمامو باز کردم و در مقابل چشمای از حدقه در اومدش شونه بالا انداختم ... با بهت گفت:
- چرا؟!
سرمو توی سینه اش قایم کردم و گفتم:
- چون عاشقتم ... چون عاشق زندگیمم ... می خوام همیشه تو خونه باشم و برای همسرم غذا بپزم ... بچه هامون رو تربیت کنم ... می خوام یه زن ایده آل باشم ...
با ناراحتی گفت:
- ولی توسکا ... تو ... تو ... عاشق کارت بودی ...
- نه بیشتر از تو عشقم!
چند لحظه نگام کرد سپس با همه احساسش لبامو بوسید و بغلم کرد و در گوشم گفت:
- تا آخر عمر منو مدیون خودت کردی ... خیلی دلم میخواست اینکارو بکنی ... اما نخواستم ناراحتت کنم ... هیچ وقت فداکاریتو فراموش نمی کنم ... هزار بار بیشتر از قبل دوستت دارم عزیزم ... خیلی بیشتر از قبل ...
لبخندم از روی آرامش بود ... زل زدم به تابلوی عروسیمون که روی دیوار روبرو نصب شده بود ... دینم رو به آرشاویر ادا کرده بودم ... حالا دیگه خوشبختی توی دستای من بود ... مجله افتاده بود کف خونه ... و تیتر روی مجله هنوز هم به همه طرفدارای توسکا مشرقی دهن کجی می کرد:
- استعفای دائمی توسکا مشرقی سوپر استار سینمای ایران از هنر بازیگری ...

پایان
امضاي کاربر :
خــــــــدایـا
من اینجا دلم سـخـت معجزه میخواهد
و تو انگار
معجزه هایت را گذاشته ای برای روز مــبادا.....




دوشنبه 08 مهر 1392 - 16:15
نقل قول اين ارسال در پاسخ گزارش اين ارسال به يک مدير
تشکر شده: 1 کاربر از faezeh به خاطر اين مطلب مفيد تشکر کرده اند: rana &


ارسال‌ها : 107
عضويت: 25 /5 /1392
محل زندگي: تبریز
سن: 17
تشکرها : 621
تشکر شده : 53

پاسخ : 1 RE پايان
حیف همشو تو یه روز گذاشتین مزش از دست رفت
امضاي کاربر : عمری می خواستم که عشق را با مداد رنگی هایم نقاشی کنم ! غافل از اینکه عشق یعنی یکرنگی.
دوشنبه 08 مهر 1392 - 16:19
نقل قول اين ارسال در پاسخ گزارش اين ارسال به يک مدير


ارسال‌ها : 916
عضويت: 23 /5 /1392
محل زندگي: تبريز
سن: 17
تعداد اخطار: 2
تشکرها : 57
تشکر شده : 485

پاسخ : 2 RE پايان
شرمنده
امضاي کاربر :
خــــــــدایـا
من اینجا دلم سـخـت معجزه میخواهد
و تو انگار
معجزه هایت را گذاشته ای برای روز مــبادا.....




دوشنبه 08 مهر 1392 - 18:27
نقل قول اين ارسال در پاسخ گزارش اين ارسال به يک مدير



برای نمایش پاسخ جدید نیازی به رفرش صفحه نیست روی

تازه سازی پاسخ ها

کلیک کنید !



برای ارسال پاسخ ابتدا باید لوگین یا ثبت نام کنید.


پرش به انجمن :