× توجه!


سلام مهمان گرامی؛
، براي مشاهده تالار ميبايست از طريق ايــن ليـــنک ثبت نام کنيد


نام کاربري : پسورد :
يا عضويت | رمز عبور را فراموش کردم
× خوش آمديد به انجمن تخصصي ما خوش امديد
× مهم! قوانين را حتما مطالعه کنيد
× مهم! کپي رايت را رعايت کنيد



تعداد بازديد 74
نويسنده پيام
faezeh آفلاين


ارسال‌ها : 916
عضويت: 23 /5 /1392
محل زندگي: تبريز
سن: 17
تعداد اخطار: 2
تشکرها : 57
تشکر شده : 485

رمان گل عشق من و تو (قسمت اول)
سلام دوزتاي گلمممممم
خوبين همگي؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ من كه اصن خوب نيستم افسرده شدم شديد
خب ي رمان قشنگ ميذارم اميدوارم خوشتون بياد......
گل عشق من و تو

در گرما گرم باد و تب خورشید رسیدم...رسیدم به جایی که همیشه مامن مناسبی برام بوده.. وارد کوچه کوچیکی شدم که میشد راهی برای رسیدن به امامزاده...
تو کوچه پیرمرد و پیرزنی بودن که همیشه چیزی برای فروش داشتن و اندفعه بوی نون شیرمالی که درست کرده بودن همه جا رو پر کرده بود، رفتم سمتشون و هزار تومن بدون اینکه چیزی ازشون بخرم مثل همیشه بهشون دادم و دعای خیر اونا رو برای خودم خریدم...اگه داشتم بیشتر می دادم... رفتم داخل و چادری از روی میله ها ورداشتم و انداختم سرم انقدر ذهنم مشغول بود که یادم رفت از خونه چادرم و بردارم اما خوب قبلشم دانشگاه بودم نمی شد زیادی کیفم و پر کنم... رفتم داخل و خودم و دلم و سپردم به گوشه ای از این جای الهی...-----------------------
وقتی اومدم بیرون خالیه خالی شدم... واقعا احساس سبکی می کردم...امروز بعد از چند روز سید برگشته بود...سید کسی بود که همیشه برامون استخاره می گرفت و باید بگم که استخاره هاش رد خور نداشت... واسه اینکه من جواب +بدم , خوب اومد...یعنی بگم بله؟ خدایا نمی خوام نه نمی خوام یعنی تو می گی من خوشبخت میشم؟اما من حس خوبی به این پسر ندارم... وقتی داشتیم حرف میزدیم وقتی تحت فشار گذاشتمش داشت کنترل خودش و از دست میداد طبق گفته دوستم که روانشناسه می گفت تعادل روانی نداره... من نمی دونم واقعا نمی دونم...با صدای بوق تاکسی و پشت بندش صدای کلفت و دو رگه ای که می گفت خانم حواست کجاست وسط خیابونی!!!! به خودم اومدم... وای خدا من با چادر امامزاده اومدم چه راحتم دارم راه میرم!!!!
از وسطای خیابون دوباره برگشتم...به دور و برم نگاه کردم همه داشتن من و نگاه می کردن... صدای یه زن که تقریبا نقطه مقابلم قرار داشت و داشت رد میشد و شنیدم که می گفت خدا مشکل همه رو حل کنه... جوونامون همه دیوونه شدن...یه نگاه بهش انداختم و گفتم ممنون خانم... بابت اینکه به خاطر کمی مشغله فکری که ممکنه برای هر کسی پیش بیاد؛ محکوم شدم به دیوونگی...زن کمی خجالت زده شد... و بعد گفتن ببخشید دست بچش و گرفت و تند تر از کنارم رد شد...رفتم داخل و چادر و گذاشتم رو میله ها و دوباره اومدم بیرون...گوشیم زنگ کی می خورد جواب دادم مامان بود...من: سلام مامانم خوبی؟مامان: الهی من بمیرم از دست تو یه دونه راحت شم...مردم 50 تا بچه دارن نمی نالن اونوقت من از دست تو یدونه ناف انداختم!!!!!من: وا مامان جان چی شده باز؟
شد یه بار من و تو مثل دو تا مادر و دختر متشخص حرف بزنیم؟مامان: چی چی شَخِص؟؟ وااای قاطی کردم...آها متشخص....د مگه تو میزاری؟ مگه میزاری؟من:مامان جان جای غر زدن بگو من چکار کردم که خبر ندارم؟؟:مامان: مگه امشب نمی خوان بیان خاستگاریت؟؟ تو که 4ساعت پیش دانشگات تموم شد میشه بپرسم کجایی؟من: مامان جان من که تا از دانشگاه برسم خونه ساعت شده بود 3 این دو ساعتم اومدم یکم با خدای خودم خلوت کنم الانم شاه عباسیم یه تاکسی می گرم تا چند دقیق دیگه میام خونه دیگه...مامان: آخر اون امامزراده از دست تو فرار می کنه حالا ببین من کی گفتم...
زودتر بیا الان میرسن زشته بیان باز تو نباشی ...من: اینا که هر روز چترن خونه ما ...دیگه خودشون صاحب خونه تشریف دارن...فکر کنم به جون شما نباشه به جون خودم امروز بیان تو یه هفته که هفت روزه این دهمین بارشونه...من نمی دونم چه اصراری به بله من دارن...مامان: بی تربیتی دیگه...خوب اونا یه دختر نجیب می خوان چرا نمی فهمی هم نجیبی هم خوشگلی هم سر سفره پدر و مادرت بزرگ شدی از همه مهمتر دیگه 26 سالته ... این درس چیه تو میشه؟ مثلا تو الان داری برای تخصص و دکترا می خونی تا حالا پولی آوردی بگی مامان این یه ماه حقوقم مال تو... ؟مدرکت کجا به دردمون خورد جز اینکه بابات همش پول ریخت و ریخت و ریخت...من: دستت درد نکنه مامان...خوبه دانشگاه آزاد نمیرفتم...
خوبه همین خود من به قول خودت همیشه تو دهنی بودم... اینجوری من مثل خر خوندم و شما تشکر کردین ازم؟ گفتم از ترم بعد شروع به کار می کنم و درخواستم داشتم... مامان ترو خدا جوابشون کن بابا اصلا من قصد ازدواج ندارم...مامان: ااااه اصلا من چرا دارم با تو بحث می کنم کلی کار ریخته رو سرم...زود اومدی خونه... پول تلفنم زیاد شد....من: اره بابا آخه واسه من که نمیان خاستگاری واسه عمم دارن میان چقدرم که به نظر من اهمیت میدید که اصرار داری تو مجلس بدبختیم باشم... مامانم من دوست دارم زندگیم با عشق شروع شه من به عشق بعد از ازدواج معتقد نیستم...تر و خدا درک کن...مامان از خر شیطون بیا پایین...با بابا هم حرف بزن امشب جوابشون کنیم...من:الو الو...
یه نگاه به گوشیم انداختم... این دیگه آخرشه... تلفن که قطع شده...حتما منم داشتم این وسط بادمجون واکس میزدم...!!!! یا شایدم تو آفتابه بببخشیدا ولی شایدم تو آفتابه می گوزیدم....چه خانواده سیریشین به جون خودم... معلومه یه عیبی دارن وگرنه انقدر به ما نمیچسبیدن خوب اونا کجا ما کجا... من کبوترم اون باز...تاکسی نگه داشت گفتم آزدگان؟با سر جوابم و داد , یعنی آره... نشستم عقب و رفتم پشت صندلیش که خواست بتونه کسی و سوار کنه... همینکه شروع کرد به حرکت گفت :راننده: سلام خوبی؟من: یه نگاه کردم که از تو آینش ببینم کیه؟!!! اما قدش کوتاه بود موقع سوار شدنم متوجه شدم... اما اینکه آشنا نبود...با این حال گفتم حتما من و میشناسه یا اینکه قبلا هم این تاکسی و سوار شدم...من: سلام ممنون شما خوبی...؟راننده: شکر خدا... چه خبرا چه کار می کنی/؟ مامان و بابا خوبن؟من: با تعجب گفتم: ممنون سلام دارن... و از اونجایی که خیر سرم خونگرم تشریف دارم گفتم:من: خانواده شما خوبن؟ خانم بچه ها؟یهو راننده گفت: چند لحظه گوشی و نگه می داری؟من یه نگاه به دستام انداختم و گفتم
: من: من که گوشی دستم نیست؟؟ تاکسی کنار پارک شد و برگشت سمت من گفت خانم شما با کی حرف میزنید؟من: خوب...خوب معلومه با شما دیگه...اما راستش و بخوایین به جا نیاوردم از اول که بهم سلام دادین هر چی هم فکر می کنم شما رو به خاطر نمیارم...راننده خنده ای کرد و گفت خانم من دارم با گوشی حرف میزنم و بعد برگشت و دوباره حرکت کرد و بعد به حرف زدنش ادامه داد...من و می گی ... حس ضایع شدنم انقدر قوی بود که نزدیک بود صندلیا رو گاز بگیرم!!! ......پیش داروخونه که ایستگاه آخره نگه داشت هنوز داشت با موبایلش حرف میزد... من دستم و دراز کردم و یه هزاری از بین دو تا صندلی جلو گذاشتم کتار دنده , و اصلا واینستادم بقیه و بگیرم و بی توجه به بوق زدنش رفتم تو کوچمون و رفتم تو خونه... مامانم:سلام چه عجب اومدی ...خسته نباشی بیا برو مامان بیا برو تا نیومدن یه دستی به سر و صورتت یکم از جنگلی بودن در بیای...من: جنگلیمم قشنگه مامانی...همینجوری خوبم که...چند وقت دیگه از دست این خانواده باید سر به جنگل بزارم جای بیابون...مامان یه چشم غره بهم رفت که احساس کردم خیلی ترسیدم و بعد گفت باز شروع کرد...اعتماد به نفسشم که چراغ چشمک زنه!!!
و رفت تو آشپزخونه...منم بیخیال رفتم تو اتاقم
باید برم حموم وگرنه جلوی اینا چرتم میگیره...رفتم یه دوش 5 دقیقه ای که خودمم نمی دونم واقعا اسمش و میشه گذاشت دوش گرفتم و اومدم بیرون...شلوار یخیم و با یه تنیک ساده مشکی که خیلیم به هیکلم میومد پوشیدم...یکم تو آینه به خودم نگاه کردم صورتم و چرخوندم سمت چپ بعدم راست....یکم رفتم عقب تر کمرم و یه پیچ دادم به سمت چپ یه پیچم به راست...نه خوب نمی خوام تعریف کنم اما خودمونیم منم بد نیستما شاید به خاطر خودمه که اومدن خاستگاریم شاید اصلا فکرای من اشتباه باشه...شونه هام و انداختم بالا و گفتم نمی دونم والا...خدا عالمه.... از آینه دیدم مامانم جلو در اتاق وایساده داره نگام می کنه...برگشتم گفتم: وا مامان دست به کمر ؟ اونقدم خمصانه چه خبره؟مامان: وقتت کمه جای اینکه دو ساعت وایسی جلو آینه وجب به وجب خودت و زیر نظر بگبری و برای خودت قر و عشوه بیای اماده شو الان میان...بعد میگی پسر مردم دیوونست...بعد دستاش و به سمت من گرفت و چند بار بالا و پایین کرد گفت: خوب تو هم دیوونه ای دیگه.... بعدم رفت بیرون...پوفی کشیدم و برگشتم سمت اینه و به خودم گفتم:من: بیا.... اینم از مامان خانم...لوازم آرایشام و آوردم رو زمین نشستم که مشغول شم...همینجور که داشتم کرم مخصوص زیر سازی واسه سایم و میزدم داشتم تمرین می کردم و حرفام و ردیف می کردم که به آقای آرشام خان سوگلی خونه که هنوز هیچی نشده تلپی افتاده وسط قلب خانواده و بیخیالم نمیشه حرف بزنم... دومین باری بود که می خواستم باهاش حرف بزنم امیدوارم این و چراغ سبزی از طرف من نبینن...فقط می خوام به خودش بگم نه بلکه به غرورش بر بخوره با اون قد و هیکل خجالتم خوب چیزیه که هر روز هر روز میاد اینجا...هر چند شاید اونم به زور میارن... شایدم نه.......اما خوب...خوب دیگه خیلی دارم راجع بهشون قضاوت می کنم...ولی خدا جونم اگه چیزی نبود که من انقدرام شکاک نمیشدم...حالا امروز با پسره حرف بزنم شاید اصلا نظر من و تغییر دادن!!!!دستام از حرکت وایساد یه نگاه به چشمم کردم آره جفت سایه هام مثل هم شده بود...رنگ مشکی صدفی که پشت چشمام کار کردم واقعا به چشمام میومد...خدا رو واسه چشمایی که دارم شکر می کنم چشمای درشت و مشکی که مردمکشون از یه تیله هم درشت تره... به قول دوستام چشمام سگش وحشیه پاچه می گیره...کمی خط چشم نازک بالای چشمم کشیدم و از پایین گوشه چشم ادامش دادم اما خط چشم و از دو طرف چشمم نبستم که چشمام حالت خودش و از دست نده...خط چشمی که از دو طرف بسته شه چشم و جمع و کوچیک می کنه...بدون اینکه فر مژه بزنم ریملم و خط به خط کشیدم رو مژه های فر خورده و نسبتا مشکی بلندم...بعدم با سایه کمی مدل ابروهام و بردم بالاتر...پررنگ تر نکردمش که ابروهای پُرم بیشتر به چشم بیاد...بعد کل صورتم و کرم زدم بلند شدم و پتم و برداشتم رفتم تو آشپزخونه یکمی آب و باز کردم و پت و گرفتم زیر آب, کمی که نم دار شد گذاشتمش لای دستمال کاغذی و چند بار فشارش دادم... اینجوری هم آبش گرفته میشد که کرم زیر پنکیک گرفته نشه هم به خاطر نمی که داشت موندگاری پنککم و زیاد می کرد و باعث میشد با پوستم حالا هر نوعی که بود سازگاری داشته باشه...اینا همه رو مدیون کلاس ارایشگری هستم که چند سال پیش رفتم ... مامانم دوست نداره دخترش هنر نداشته باشه...واسه همین کنار درسم خیلی کلاسای مختلف رفتم و معلم آشپزیم خود مامانم بود... نگاه کن توروخدا از بحث آموزش آرایش به کجا ها که نرسیدیم... پنککمم زدم و و تند تند رژگونه کمرنگ هلوییم زدم و یه رژ هلویی هم زدم وسیله هام و جمع کردم و دستم و شسنم در زدن هول هول اومدم برم بیرون از آشپزخونه که نمیدونم چی کاملا افتادم زود دستم و گذاشتم رو زمین که صورتم نخوره به زمبن و ارایشم خراب نشه...پاهای مامانم و دیدم که داشت از اتاقشون میومد بیرون و همزمانم می گفت: مامان: صدای چی بود؟ چی کار می کنی دختر؟منو دید یکمی نگاه کرد از تعجب...دوباره صدای زنگ اومد مامان رفت در و باز کنه اومدم بگم صبر کن من بلند شم برم تو اتاق بعد در و باز کن اما کمی دیر شد چون تا گفتم نه!!! مامان در و باز کرده بود نگاه کردم ا اینکه بابام بود نفس حبس شدم و آزاد کردم و بلند شدم... مامانم همونجور که بابا داشت میومد داخل واسش گفت که من افتادم و دوتاشون داشتن غش غش به من می خندیدن...منم که خیلی زورم اومده بود و نزدیک بود از حرص بزنم زیر گریه گفتم خو چیه ؟ پام لیز خورد...مامان: برای ما کلاس میزاری و طاقچه بالا, اونوقت اینقدر هولی برای خانواده ارجمند...پاشو پاشو به کارت برس...من :رفتم سمت اتاق و گفتم: گفتم که پام لیز خورد امیدوارم کل فامیل نفهمن چی شده...مامان: نترس بگیم که چی بفهن از هول حلیم رفتی تو دیگ آش؟؟من: ماماااااااااان...بابا در حالیکه می خندید گفت: خیلی خوب بپوش دخترم لباست و بپوش..اومدم تو اتاق صندلامم درآوردم نگاشون کردم...نه زیاد معلوم نبود که نو نیست هیچ کمی هم کهنست///خوبه خدا رو شکر...پوشیدمشون...دوباره یاد افتادنم افتادم خدایا بخیر کن که امروز روز من نیست...نکنه آبروم بره جلو این خانواده؟ بیخیال شدم ...رفتم جلو آینه یه تیکه از موهام و کج ریختم و بقیه و با کلیپسم جمع کردم و بردم بالا شال انداختم رو سرم دیدم کلیپسم و خیلی بالا بستم... یاد پسرای جلو دانشگاهمون افتادم که به یکی از دختره که موهاش و خیلی خیلی خیلی بالا بسته بود گفت: بچه ها نگاه کنید رو سرش کله قند درومده...بیچاره دختره همون موقع دست زد به سرش حتما شک کرده که رو سرش کله قند درومده... همینکارش باعث شد همه پسرا بخندن...دختره از رو مقنعه کلیپسش و مرتب کرد و برگشت یه چشم غره به پسرا رفت و راش و کشید رفت...زنگ و زدن وای وای اومدن... تند تند کلیپسم و آوردم پایینتر و شالم و انداختم رو سرم مرتبش کردم و رفتم بیرون... معلوم نیست کی دره پایین و باز کرده آپارتمان ما همینجوریه چون زنگ اف اف خرابه همیشه در پایین بازه...از برکت وجود مدیر خوبه دیگه...طبق معمول چهارتایی اومده بودن...مامانم از همون دم در با صدای بلند باهاشون سلام و احوالپرسی می کرد اول پدرش بود... بابای مهربونی به نظر میرسید عاشق رنگ موهای جو گندمیش بودم کلا اینکه مرد موش سفید و مشکی میشه و دوست دارم... با مامان بابا سلام و احوالپرسی کرد و رسید به من...من سلامبابای آرشام: سلام به روی ماهت دخترم... خوبی؟من: ممنون خوش اومدین بفرمایید داخل...بابای آرشام: قربونت برم دختر گلم خوش باشی...و بعد رفت داخل...حالا مامان آرشام اومد با مامانم با هزار ایف و اوف دست داد و بابا بابا یه سلام خشک و خالی ...نمی دونم چرا این و دیدم یاد زن بابای سیندرلا میفتم...از فکرم خندم گرفت اما خودم و کنترل کردم و خنده بلندم جاش و داد به یه لبخند کوچیک ... مامانِ آرشام اومد جلو صورت و دست داد بعد یهو اومد جلو که من و ببوسه اونم چه بوسیدنی... یه بار لبش و گذاشت کنار لپ سمت راستم جوری که اصلا به لپم نخورد یه بارم لپ سمت چپم... خوب نمی بوسید سنگین تر بود که...رفت داخل و نوبت رسید به آنا...خواهر آرشام که من خیلی دوسش داشتم ...محبت از سر و روش میبارید...خیلی صمیمانه رفت بغل مامانم و خیلی خاکی با بابا سلام و علیک کرد... اومد سمت من...آنا: به به چطوری ملوس خانم چه خوشگل شدی...اومد و من و بغل کرد و تو همون حالت گفت: بازم مزاحما...می دونم چقدر ناراحتی ببخش که مزاحم میشیم...من: این چه حرفیه خوش اومدی خانمی برو بشین...خودتم ناراحت نکن...از جدا شد و نگام کرد و گفت: فدای تو رفت داخل...نوبت به آرشام رسید که حالا با مامان و بابا سلام و احوالپرسی کرد و رو به روی من وایساده بود...اگه قرار بود فقط و فقط عضله هاش و هیکل خوردنیش و قد مناسبش ازدواج کنم، اگه ملاکم قیافش بود می تونستم از 100 بهش 5/99 بدم و باهاش ازدواج کنم چون خداییش چیزی کم نداشت... اما برای من فقط قیافه نیست که مهمه.... من بودم که پیش قدم شدم و بهش سلام داد و تعارفش کردم بیاد داخل... به من نگاه کرد اول با خنده بعد با اخم ...اخمش باعث شد منم لبخند کمرنگم محو بشه...گل و داد دستم و یه سلام آرومم داد و بعد رفت سمت پذبرایی بابا اینا رفتن نشستن و منم نشستم پیششون...بابای آرشام بود که سکوت و شکست و رو به بابای من گفت با اجازه و پاش و انداخت روی پاش...بابا: خواهش می کنم بفرمایید...خوب ما چند باری هست میاییم و می ریم درستش این بود که دختر خوشگلم فکر کنه و به ما جواب بده اما دخترم این و از ما نمی خواد ...اگه الان دوباره اومدیم برای صحبت دوبارست...خوب پسر من از تو خوشش اومد دختر از وقارت از نجابتت و خانومیت و خیلی از امتیازای دیگت... حق انتخاب با خودته یه عمر زندگیه صحبت یه روز دو روز نیست... مسئولیتاتون , تعهد, تفاهم, عشق و خیلی چیزای دیگه همه و همه با هم زندگیتون و میسازه...حالا می خوام یه بار دیگه از اول شروع کنم که حداقل خودم فکر کنم بار اولمه اومدم تو این خونه و قراره به یه نتیجه ای برسم و از تو می خوام دخترم که اندفعه درست فکر کنی...ما یه خانواده کوچیکیم یه خانواده چهار نفره آرشام بچه اولمه و 28 سالشه ...

رشتش آی تی بوده تو شرکت خودمه... اما نون با زوی خودش و می خوره ولی خوب منم زیر بال و پرش و می گیرم...مرد کاره...بچه ننه نیست...نمیشه بابا پسرای خیابونی مقایسش کرد...پسرم خود ساختست...یه خونه دو تا خیابون اونورتر از خونه خودمون داره که البته قراره برای زن آیندش باشه و هنوز مبله نشده...بابای آرشام حرف زد و زد و زد نزدیک بود بگم خفه شو که دیگه گفت خوب سرتون و درد آوردم اینم کل زندگیه خانوادم که براتون گفتم البته خوب زیاد وارد جزئیات نشدم...ولی برای تحقیقات آدرس کارخونه هام و بهتون می دم چون پسرم یه مدتی رو هم تو اون شرکتم گزرونده شما می تونید همه جا راجع بهش تحقیق کنید...پدر آرشام: خوب ...
بابا: دخترم میسپرم به خودت که از خودت بگی و حرف بزنی...می دونم چرا بابا اینجوری گفت چون سواد کافی و اعتماد به نفس کافی نداشت برای حرف زدن...قربون وجودت بابای گلم... سرم و بالا کردم و گفتم منم تک دختره این خانواده ام یه خانواده سه نفره..26 سالمه...سال دیگه فارغ التحصیل میشم... و تخصصم و تو رشته مامائی می گیرم... البته قبلا رشتم چیز دیگه ای بوده و دوباره کنکور دادم...پدر آرشام حرفم و قطع کرد و گفت: احسنت آفرین از خالتون شنیده بودم دختر هنرمند و با استعدادی هستین...البته ایشون گفتن دکترین جای کار می کنید/؟من: ایشون لطف دارن ...درخواست کار داشتم اما تازه موافقتم و اعلام کردم و از ماه بعد قراره که اگه خدا بخواد شروع کنم...پدر آرشام: درستون به نسبت زود تموم شده درست نمی گم؟
من: بله من تو دوران تحصیلم بیشتر جهشی خوندم چهار سال زودتر وارد دانشگاه شدم... تو سن 15 سالگی...پدر آرشام: عالیه خوبه...احسنت... خوب پسر منم با کار کردنت هیچ مشکلی نداره دخترم...من: من و ببخشید اما من قصد ندارم تا پایان این یک سال به ازدواج و مسئولیتاش فکر کنم... بعدشم نیاز به کمی استراحت دارم...مادر آرشام: آرشام من مخالف درس خوندنت نیست ساناز جان...مطمئن باش تو خونه آرامش و رفاه کامل داری برای درس خوندن و با یه لحن معنا داری گفت فکر کنم هیچ جا مثل خونه آرشامم واسه تو دور از مشغله نیست...یعنی چی یعنی می خواست بگه خونه خودمون مشکل داریم و مشغله فکری؟ بزنم خفت کنم...هیف هیف که احترامت واجبه... می فهمیدم ازینکه اندفعه با صراحت کامل گفتم قصد ازدواج ندارم مامان و بابا ناراحتن...سرم و بالا کردم و گفتم با اجازه مامان بابام و شما...دیدم همه یه جوری نگاه می کنم فکر کنم فکر کردن می خوام بگم: بَََََََََََله...چون یکی با تعجب یکی با خنده و آرشام یه تای ابرو شو داده بود بالا و نگام می کردن...پدر آرشام: بگو دخترم خجالت نکشمن: آقای ارجمند خواستم بگم اگه اجازه بدین یک بار دیگه با پسرتون صحبت کنم...
آخیش گفتم راحتشدم تکیه دادم به صندلی قیافه مادر آرشام دیدنی بود اوندفعه هم که گفتم می خوام با پسرتون حرف بزنم رنگش و باخت و انگار که می ترسید...پدر آرشام: راحت باش دخترم...برید حرف بزنید...گفتم با اجازه و بلند شدم... آرشام هم پشت سرم اومد... رفتم تو اتاقم...مستقیم رفتم نشستم رو صندلی کامپیوترم دیگه جایی نبود که آرشام بشینه نه تختی داشتم نه صندلیه دیگه ای... ازینکه اول بهش تعارف نکردم کمی خجالت کشیدم اما الانم دیگه موقش نبود من بلند شدم سرکار آقا بشینه خودش فهمید جایی براش نیست رفت به پنجره تکیه داد و دستاش رو سینش به هم گره زد...دوباره یاد یکی از دوستام افتادم که باهاش گوشه خیابون وایساده بودم منتظر اتوبوس دوستم همین حالت دستاش و گرفته بود که یه ماشینیه اومد کنارمون به مریم گفت آخی نازی تو کسی و گیر نیوووردی خودت و بغل کردی؟ و بعد گازش و گرفت رفت...نمی دونم امروز چرا همش یادِ یکی میفتم....صدای آرشام من وبه خودم اوردن زل زده بودم به دستاش و رفته بود تو فکر...آرشام: چیز خنده داری تو من میبینید؟
من:گیج شدم...وااای خاک عالم حتما خندیدم الان میگه پزشک مملکت دیوونست...گفتم: نه نه ببخشید...آرشام : حرفاتون و میشنوم...اومدم شروع کنم به حرف زدن که...همون موقع زنگ و زدن شنیدم که بابا جواب داد... نفهمیدم کی بود چون بابا گفت بله الان... پشت سرش بابا اومد و با یه تک سرفه حضورش و اعلام کرد در باز بود من فهمیدم که بابا داشت میومد سمت اتاق...جانم بابا؟بابا: آرشام جان پُرشه زرد برای شماست...؟ آرشام صاف ایستاد و گفت بله چطور؟مثل اینکه می خوان رد شن نمی تونن... ببخشیدا بدیه کوچه های باریکم همینه ببین بزار باهات بیام ماشین و بیار تو پارکینگ...آرشام با یه ببخشید الان میام با بابا رفتش ...رفتم پشت پنجره ماشینش و نگاه کردم دو تا سوت کشیدم...آنا: آره منم مثل تو روزی که این ماشین دیدم عکس العملم همین بود... البته من سوت بلد نیستما... گفتم : اُ لَ لَ....
از ترس قالب تهی کردم انا کی اومد تو اتاق وای خدا الان میگه دختره ندید بدیده....برگشتم گفتم من فقط کمی هیجان زده شدم...پرشه دوست دارم اما رنگ بنفشش و ولی رنگ زردشم فوقالعادست...آنا: آرشام خیلی خوش سلیقست همیشه دست میزاره و چیزای تک و تایید می کنه مثل تو...دوبار برگشتم سمت پنجره و گفتم...رو من خودش دست نزاشت معرفی شدم...آنا: اما داداش مغرور من تاییدت کرد که الان چند باره میاد اینجا... اصلا شایدم خودش پسندیدتت...برگشتم سمتش و با سوال نگاش کردم...آنا: شوخی کردم...حرفی نزدم...آرشام اومد بالا و آنا بعد از اینکه به من گفت:آنا: دوست دارم تو رو تو خانواده داشته باشم امیدوارم به نتیجه برسید رفت بیرون.......آرشام: ببخشید ماشین جاش درست نبود...و رفت جای قبلیش و وایساد...
از پشت نگاهش کردم معلومه بدنسازی کار می کنه... هر چیم باباش استیل ساز ماهری باشه این ساختن واسه بابا نیست واسه پسر باباست...! کاملا مشخصه... مامانم:سلام چه عجب اومدی ...خسته نباشی بیا برو مامان بیا برو تا نیومدن یه دستی به سر و صورتت یکم از جنگلی بودن در بیای...من: جنگلیمم قشنگه مامانی...همینجوری خوبم که...چند وقت دیگه از دست این خانواده باید سر به جنگل بزارم جای بیابون...مامان یه چشم غره بهم رفت که احساس کردم خیلی ترسیدم و بعد گفت باز شروع کرد...اعتماد به نفسشم که چراغ چشمک زنه!!! و رفت تو آشپزخونه...منم بیخیال رفتم تو اتاقم...باید برم حموم وگرنه جلوی اینا چرتم میگیره...رفتم یه دوش 5 دقیقه ای که خودمم نمی دونم واقعا اسمش و میشه گذاشت دوش گرفتم و اومدم بیرون...شلوار یخیم و با یه تنیک ساده مشکی که خیلیم به هیکلم میومد پوشیدم...یکم تو آینه به خودم نگاه کردم صورتم و چرخوندم سمت چپ بعدم راست....
یکم رفتم عقب تر کمرم و یه پیچ دادم به سمت چپ یه پیچم به راست...نه خوب نمی خوام تعریف کنم اما خودمونیم منم بد نیستما شاید به خاطر خودمه که اومدن خاستگاریم شاید اصلا فکرای من اشتباه باشه...شونه هام و انداختم بالا و گفتم نمی دونم والا...خدا عالمه.... از آینه دیدم مامانم جلو در اتاق وایساده داره نگام می کنه...برگشتم گفتم: وا مامان دست به کمر ؟ اونقدم خمصانه چه خبره؟مامان: وقتت کمه جای اینکه دو ساعت وایسی جلو آینه وجب به وجب خودت و زیر نظر بگبری و برای خودت قر و عشوه بیای اماده شو الان میان...بعد میگی پسر مردم دیوونست...بعد دستاش و به سمت من گرفت و چند بار بالا و پایین کرد گفت: خوب تو هم دیوونه ای دیگه.... بعدم رفت بیرون...پوفی کشیدم و برگشتم سمت اینه و به خودم گفتم:من: بیا.... اینم از مامان خانم...لوازم آرایشام و آوردم رو زمین نشستم که مشغول شم...همینجور که داشتم کرم مخصوص زیر سازی واسه سایم و میزدم داشتم تمرین می
کردم و حرفام و ردیف می کردم که به آقای آرشام خان سوگلی خونه که هنوز هیچی نشده تلپی افتاده وسط قلب خانواده و بیخیالم نمیشه حرف بزنم...




امضاي کاربر :
خــــــــدایـا
من اینجا دلم سـخـت معجزه میخواهد
و تو انگار
معجزه هایت را گذاشته ای برای روز مــبادا.....




جمعه 26 مهر 1392 - 10:59
نقل قول اين ارسال در پاسخ گزارش اين ارسال به يک مدير



برای نمایش پاسخ جدید نیازی به رفرش صفحه نیست روی

تازه سازی پاسخ ها

کلیک کنید !



برای ارسال پاسخ ابتدا باید لوگین یا ثبت نام کنید.


پرش به انجمن :