× توجه!


سلام مهمان گرامی؛
، براي مشاهده تالار ميبايست از طريق ايــن ليـــنک ثبت نام کنيد


نام کاربري : پسورد :
يا عضويت | رمز عبور را فراموش کردم
× خوش آمديد به انجمن تخصصي ما خوش امديد
× مهم! قوانين را حتما مطالعه کنيد
× مهم! کپي رايت را رعايت کنيد



تعداد بازديد 659
نويسنده پيام
faezeh آفلاين


ارسال‌ها : 916
عضويت: 23 /5 /1392
محل زندگي: تبريز
سن: 17
تعداد اخطار: 2
تشکرها : 57
تشکر شده : 485

رمان گل عشق من و تو (قسمت دوم)
دومین باری بود که می خواستم باهاش حرف بزنم امیدوارم این و چراغ سبزی از طرف من نبینن...فقط می خوام به خودش بگم نه بلکه به غرورش بر بخوره با اون قد و هیکل خجالتم خوب چیزیه که هر روز هر روز میاد اینجا...هر چند شاید اونم به زور میارن... شایدم نه.......اما خوب...خوب دیگه خیلی دارم راجع بهشون قضاوت می کنم...ولی خدا جونم اگه چیزی نبود که من انقدرام شکاک نمیشدم...حالا امروز با پسره حرف بزنم شاید اصلا نظر من و تغییر دادن!!!!دستام از حرکت وایساد یه نگاه به چشمم کردم آره جفت سایه هام مثل هم شده بود...رنگ مشکی صدفی که پشت چشمام کار کردم واقعا به چشمام میومد...خدا رو واسه چشمایی که دارم شکر می کنم چشمای درشت و مشکی که مردمکشون از یه تیله هم درشت تره... به قول دوستام چشمام سگش وحشیه پاچه می گیره...کمی خط چشم نازک بالای چشمم کشیدم و از پایین گوشه چشم ادامش دادم اما خط چشم و از دو طرف چشمم نبستم که چشمام حالت خودش و از دست نده...خط چشمی که از دو طرف بسته شه چشم و جمع و کوچیک می کنه...بدون اینکه فر مژه بزنم ریملم و خط به خط کشیدم رو مژه های فر خورده و نسبتا مشکی بلندم...بعدم با سایه کمی مدل ابروهام و بردم بالاتر...پررنگ تر نکردمش که ابروهای پُرم بیشتر به چشم بیاد...بعد کل صورتم و کرم زدم بلند شدم و پتم و برداشتم رفتم تو آشپزخونه یکمی آب و باز کردم و پت و گرفتم زیر آب, کمی که نم دار شد گذاشتمش لای دستمال کاغذی و چند بار فشارش دادم... اینجوری هم آبش گرفته میشد که کرم زیر پنکیک گرفته نشه هم به خاطر نمی که داشت موندگاری پنککم و زیاد می کرد و باعث میشد با پوستم حالا هر نوعی که بود سازگاری داشته باشه...اینا همه رو مدیون کلاس ارایشگری هستم که چند سال پیش رفتم ... مامانم دوست نداره دخترش هنر نداشته باشه...واسه همین کنار درسم خیلی کلاسای مختلف رفتم و معلم آشپزیم خود مامانم بود... نگاه کن توروخدا از بحث آموزش آرایش به کجا ها که نرسیدیم... پنککمم زدم و و تند تند رژگونه کمرنگ هلوییم زدم و یه رژ هلویی هم زدم وسیله هام و جمع کردم و دستم و شسنم در زدن هول هول اومدم برم بیرون از آشپزخونه که نمیدونم چی کاملا افتادم زود دستم و گذاشتم رو زمین که صورتم نخوره به زمبن و ارایشم خراب نشه...پاهای مامانم و دیدم که داشت از اتاقشون میومد بیرون و همزمانم می گفت:مامان: صدای چی بود؟ چی کار می کنی دختر؟منو دید یکمی نگاه کرد از تعجب...دوباره صدای زنگ اومد مامان رفت در و باز کنه اومدم بگم صبر کن من بلند شم برم تو اتاق بعد در و باز کن اما کمی دیر شد چون تا گفتم نه!!! مامان در و باز کرده بود نگاه کردم ا اینکه بابام بود نفس حبس شدم و آزاد کردم و بلند شدم...مامانم همونجور که بابا داشت میومد داخل واسش گفت که من افتادم و دوتاشون داشتن غش غش به من می خندیدن...منم که خیلی زورم اومده بود و نزدیک بود از حرص بزنم زیر گریه گفتم خو چیه ؟ پام لیز خورد...مامان: برای ما کلاس میزاری و طاقچه بالا, اونوقت اینقدر هولی برای خانواده ارجمند...پاشو پاشو به کارت برس...من :رفتم سمت اتاق و گفتم: گفتم که پام لیز خورد امیدوارم کل فامیل نفهمن چی شده...مامان: نترس بگیم که چی بفهن از هول حلیم رفتی تو دیگ آش؟؟من: ماماااااااااان...بابا در حالیکه می خندید گفت: خیلی خوب بپوش دخترم لباست و بپوش..اومدم تو اتاق صندلامم درآوردم نگاشون کردم...نه زیاد معلوم نبود که نو نیست هیچ کمی هم کهنست///خوبه خدا رو شکر...پوشیدمشون...دوباره یاد افتادنم افتادم خدایا بخیر کن که امروز روز من نیست...نکنه آبروم بره جلو این خانواده؟بیخیال شدم ...رفتم جلو آینه یه تیکه از موهام و کج ریختم و بقیه و با کلیپسم جمع کردم و بردم بالا شال انداختم رو سرم دیدم کلیپسم و خیلی بالا بستم... یاد پسرای جلو دانشگاهمون افتادم که به یکی از دختره که موهاش و خیلی خیلی خیلی بالا بسته بود گفت: بچه ها نگاه کنید رو سرش کله قند درومده...بیچاره دختره همون موقع دست زد به سرش حتما شک کرده که رو سرش کله قند درومده... همینکارش باعث شد همه پسرا بخندن...دختره از رو مقنعه کلیپسش و مرتب کرد و برگشت یه چشم غره به پسرا رفت و راش و کشید رفت...زنگ و زدن وای وای اومدن... تند تند کلیپسم و آوردم پایینتر و شالم و انداختم رو سرم مرتبش کردم و رفتم بیرون... معلوم نیست کی دره پایین و باز کرده آپارتمان ما همینجوریه چون زنگ اف اف خرابه همیشه در پایین بازه...از برکت وجود مدیر خوبه دیگه...طبق معمول چهارتایی اومده بودن...مامانم از همون دم در با صدای بلند باهاشون سلام و احوالپرسی می کرد اول پدرش بود... بابای مهربونی به نظر میرسید عاشق رنگ موهای جو گندمیش بودم کلا اینکه مرد موش سفید و مشکی میشه و دوست دارم... با مامان بابا سلام و احوالپرسی کرد و رسید به من...من سلامبابای آرشام: سلام به روی ماهت دخترم... خوبی؟من: ممنون خوش اومدین بفرمایید داخل...بابای آرشام: قربونت برم دختر گلم خوش باشی...و بعد رفت داخل...حالا مامان آرشام اومد با مامانم با هزار ایف و اوف دست داد و بابا بابا یه سلام خشک و خالی ...نمی دونم چرا این و دیدم یاد زن بابای سیندرلا میفتم...از فکرم خندم گرفت اما خودم و کنترل کردم و خنده بلندم جاش و داد به یه لبخند کوچیک ... مامانِ آرشام اومد جلو صورت و دست داد بعد یهو اومد جلو که من و ببوسه اونم چه بوسیدنی... یه بار لبش و گذاشت کنار لپ سمت راستم جوری که اصلا به لپم نخورد یه بارم لپ سمت چپم... خوب نمی بوسید سنگین تر بود که...رفت داخل و نوبت رسید به آنا...خواهر آرشام که من خیلی دوسش داشتم ...محبت از سر و روش میبارید...خیلی صمیمانه رفت بغل مامانم و خیلی خاکی با بابا سلام و علیک کرد... اومد سمت من...آنا: به به چطوری ملوس خانم چه خوشگل شدی...اومد و من و بغل کرد و تو همون حالت گفت: بازم مزاحما...می دونم چقدر ناراحتی ببخش که مزاحم میشیم...من: این چه حرفیه خوش اومدی خانمی برو بشین...خودتم ناراحت نکن...از جدا شد و نگام کرد و گفت: فدای تو رفت داخل...نوبت به آرشام رسید که حالا با مامان و بابا سلام و احوالپرسی کرد و رو به روی من وایساده بود...اگه قرار بود فقط و فقط عضله هاش و هیکل خوردنیش و قد مناسبش ازدواج کنم، اگه ملاکم قیافش بود می تونستم از 100 بهش 5/99 بدم و باهاش ازدواج کنم چون خداییش چیزی کم نداشت... اما برای من فقط قیافه نیست که مهمه....من بودم که پیش قدم شدم و بهش سلام داد و تعارفش کردم بیاد داخل... به من نگاه کرد اول با خنده بعد با اخم ...اخمش باعث شد منم لبخند کمرنگم محو بشه...گل و داد دستم و یه سلام آرومم داد و بعد رفت سمت پذبرایی بابا اینا رفتن نشستن و منم نشستم پیششون...بابای آرشام بود که سکوت و شکست و رو به بابای من گفت با اجازه و پاش و انداخت روی پاش...بابا: خواهش می کنم بفرمایید...خوب ما چند باری هست میاییم و می ریم درستش این بود که دختر خوشگلم فکر کنه و به ما جواب بده اما دخترم این و از ما نمی خواد ...اگه الان دوباره اومدیم برای صحبت دوبارست...خوب پسر من از تو خوشش اومد دختر از وقارت از نجابتت و خانومیت و خیلی از امتیازای دیگت... حق انتخاب با خودته یه عمر زندگیه صحبت یه روز دو روز نیست... مسئولیتاتون , تعهد, تفاهم, عشق و خیلی چیزای دیگه همه و همه با هم زندگیتون و میسازه...حالا می خوام یه بار دیگه از اول شروع کنم که حداقل خودم فکر کنم بار اولمه اومدم تو این خونه و قراره به یه نتیجه ای برسم و از تو می خوام دخترم که اندفعه درست فکر کنی...ما یه خانواده کوچیکیم یه خانواده چهار نفره آرشام بچه اولمه و 28 سالشه ... رشتش آی تی بوده تو شرکت خودمه... اما نون با زوی خودش و می خوره ولی خوب منم زیر بال و پرش و می گیرم...مرد کاره...بچه ننه نیست...نمیشه بابا پسرای خیابونی مقایسش کرد...پسرم خود ساختست...یه خونه دو تا خیابون اونورتر از خونه خودمون داره که البته قراره برای زن آیندش باشه و هنوز مبله نشده...بابای آرشام حرف زد و زد و زد نزدیک بود بگم خفه شو که دیگه گفت خوب سرتون و درد آوردم اینم کل زندگیه خانوادم که براتون گفتم البته خوب زیاد وارد جزئیات نشدم...ولی برای تحقیقات آدرس کارخونه هام و بهتون می دم چون پسرم یه مدتی رو هم تو اون شرکتم گزرونده شما می تونید همه جا راجع بهش تحقیق کنید...پدر آرشام: خوب ...بابا: دخترم میسپرم به خودت که از خودت بگی و حرف بزنی...می دونم چرا بابا اینجوری گفت چون سواد کافی و اعتماد به نفس کافی نداشت برای حرف زدن...قربون وجودت بابای گلم... سرم و بالا کردم و گفتم منم تک دختره این خانواده ام یه خانواده سه نفره..26 سالمه...سال دیگه فارغ التحصیل میشم... و تخصصم و تو رشته مامائی می گیرم... البته قبلا رشتم چیز دیگه ای بوده و دوباره کنکور دادم...پدر آرشام حرفم و قطع کرد و گفت: احسنت آفرین از خالتون شنیده بودم دختر هنرمند و با استعدادی هستین...البته ایشون گفتن دکترین جای کار می کنید/؟من: ایشون لطف دارن ...درخواست کار داشتم اما تازه موافقتم و اعلام کردم و از ماه بعد قراره که اگه خدا بخواد شروع کنم...پدر آرشام: درستون به نسبت زود تموم شده درست نمی گم؟من: بله من تو دوران تحصیلم بیشتر جهشی خوندم چهار سال زودتر وارد دانشگاه شدم... تو سن 15 سالگی...پدر آرشام: عالیه خوبه...احسنت... خوب پسر منم با کار کردنت هیچ مشکلی نداره دخترم...من: من و ببخشید اما من قصد ندارم تا پایان این یک سال به ازدواج و مسئولیتاش فکر کنم... بعدشم نیاز به کمی استراحت دارم...مادر آرشام: آرشام من مخالف درس خوندنت نیست ساناز جان...مطمئن باش تو خونه آرامش و رفاه کامل داری برای درس خوندن و با یه لحن معنا داری گفت فکر کنم هیچ جا مثل خونه آرشامم واسه تو دور از مشغله نیست...یعنی چی یعنی می خواست بگه خونه خودمون مشکل داریم و مشغله فکری؟ بزنم خفت کنم...هیف هیف که احترامت واجبه... می فهمیدم ازینکه اندفعه با صراحت کامل گفتم قصد ازدواج ندارم مامان و بابا ناراحتن...سرم و بالا کردم و گفتم با اجازه مامان بابام و شما...دیدم همه یه جوری نگاه می کنم فکر کنم فکر کردن می خوام بگم: بَََََََََََله...چون یکی با تعجب یکی با خنده و آرشام یه تای ابرو شو داده بود بالا و نگام می کردن...پدر آرشام: بگو دخترم خجالت نکشمن: آقای ارجمند خواستم بگم اگه اجازه بدین یک بار دیگه با پسرتون صحبت کنم...آخیش گفتم راحتشدم تکیه دادم به صندلی قیافه مادر آرشام دیدنی بود اوندفعه هم که گفتم می خوام با پسرتون حرف بزنم رنگش و باخت و انگار که می ترسید...پدر آرشام: راحت باش دخترم...برید حرف بزنید...گفتم با اجازه و بلند شدم... آرشام هم پشت سرم اومد... رفتم تو اتاقم...مستقیم رفتم نشستم رو صندلی کامپیوترم دیگه جایی نبود که آرشام بشینه نه تختی داشتم نه صندلیه دیگه ای... ازینکه اول بهش تعارف نکردم کمی خجالت کشیدم اما الانم دیگه موقش نبود من بلند شدم سرکار آقا بشینه خودش فهمید جایی براش نیست رفت به پنجره تکیه داد و دستاش رو سینش به هم گره زد...دوباره یاد یکی از دوستام افتادم که باهاش گوشه خیابون وایساده بودم منتظر اتوبوس دوستم همین حالت دستاش و گرفته بود که یه ماشینیه اومد کنارمون به مریم گفت آخی نازی تو کسی و گیر نیوووردی خودت و بغل کردی؟ و بعد گازش و گرفت رفت...نمی دونم امروز چرا همش یادِ یکی میفتم....صدای آرشام من وبه خودم اوردن زل زده بودم به دستاش و رفته بود تو فکر...آرشام: چیز خنده داری تو من میبینید؟من:گیج شدم...وااای خاک عالم حتما خندیدم الان میگه پزشک مملکت دیوونست...گفتم: نه نه ببخشید...آرشام : حرفاتون و میشنوم...اومدم شروع کنم به حرف زدن که...همون موقع زنگ و زدن شنیدم که بابا جواب داد... نفهمیدم کی بود چون بابا گفت بله الان... پشت سرش بابا اومد و با یه تک سرفه حضورش و اعلام کرد در باز بود من فهمیدم که بابا داشت میومد سمت اتاق...جانم بابا؟بابا: آرشام جان پُرشه زرد برای شماست...؟آرشام صاف ایستاد و گفت بله چطور؟مثل اینکه می خوان رد شن نمی تونن... ببخشیدا بدیه کوچه های باریکم همینه ببین بزار باهات بیام ماشین و بیار تو پارکینگ...آرشام با یه ببخشید الان میام با بابا رفتش ...رفتم پشت پنجره ماشینش و نگاه کردم دو تا سوت کشیدم...آنا: آره منم مثل تو روزی که این ماشین دیدم عکس العملم همین بود... البته من سوت بلد نیستما... گفتم : اُ لَ لَ....از ترس قالب تهی کردم انا کی اومد تو اتاق وای خدا الان میگه دختره ندید بدیده....برگشتم گفتم من فقط کمی هیجان زده شدم...پرشه دوست دارم اما رنگ بنفشش و ولی رنگ زردشم فوقالعادست...آنا: آرشام خیلی خوش سلیقست همیشه دست میزاره و چیزای تک و تایید می کنه مثل تو...دوبار برگشتم سمت پنجره و گفتم...رو من خودش دست نزاشت معرفی شدم...آنا: اما داداش مغرور من تاییدت کرد که الان چند باره میاد اینجا... اصلا شایدم خودش پسندیدتت...برگشتم سمتش و با سوال نگاش کردم...آنا: شوخی کردم...حرفی نزدم...آرشام اومد بالا و آنا بعد از اینکه به من گفت:آنا: دوست دارم تو رو تو خانواده داشته باشم امیدوارم به نتیجه برسید رفت بیرون.......آرشام: ببخشید ماشین جاش درست نبود...و رفت جای قبلیش و وایساد... از پشت نگاهش کردم معلومه بدنسازی کار می کنه... هر چیم باباش استیل ساز ماهری باشه این ساختن واسه بابا نیست واسه پسر باباست...! کاملا مشخصه...آرشام: خوب من منتظرم..شما می خواستی با من حرف بزنی ...من: بله درسته...ببینید من متوجه اصرار خانوادتون نمیشم در صورتی که می بینم و متوجه میشم که شما هم همچین مشتاق نیستید...صلاح دیدم با خودتون صحبت کنم ... شما می تونید نیایید می تونید خانوادتون و توجیح کنید اینجوری همه راحت تر کنار میان...
سرم و بالا کردم و گفتم دختر برای شما زیاده...
احساس کردم قیافه مغرورش مغرور تر شد بچه پررو...سرش و خیلی آروم به نشونه تایید تکون داد ....
ادامه دادم همونجور که مرد و پسر برای من زیاده...فکر نمی کنم من جفت شما باشم...
اخم کرد و گفت:
آرشام: نمی دونم چرا شما و امثال شماها اعتماد به نفس بالایی دارن مخصوصا هم اگه بهشون بالا و پر داده بشه خودشون و جاشونو اشتباه می گیرن...فکر می کنن تو عرشن در صورتی که رو فرشم براشون جایی نیست...
این داشته تو هین می کرد...یه نگاه جدی بهش انداختم و سر تاپاش و نگاه کردم و با یه حالت مسخره گفتم من ترجیح می دم جای شما که نمی دونم کجای عرشه نباشم و از موقعیتم و و از اینکه از قشر متوسط جامعه هستم باکی ندارم تازه افتخار هم می کنم...جواب من ربطی به این چیزا نداره...شما تحصیل کرده این منطقی حرف بزنید...من چندین بار چه مستقیم چه خیر مستقیم گفتم نه...اما خانواده شما دست بر نمی دارن... پدر و مادر ساده ای دارم اما طرز فکر خودم خیلی باهاشون فرق داره اونا خوشبختیه من و می خوان اما من خوشبختی و به پول نمی بینم... شما نمی تونی جفتم و شریکم باشی...
آرشام: شاید چون همچین موقعیتی تو رویاهات بوده ...می تونی کمی ساده بگیریش خیلی راحت...
من: من هیچوقت تو رویاهام، یه نگاه به سر تاپاش انداختم و گفتم تو رویاهام جایی واسه شما نداشتم...تو رویای من هر کسی نمی گننجه...
تکیه اش و از پنجره گرفت و خیلی محکم اومد جلو...نترسیدم از همون رو صندلی سرم و بالا گرفتم و نگاش کردم... صندلیم و دور زد و دستش و گذاشت رو پشتیِ صندلی اومد پایینتر و کنار گوشم گقت: می تونم بپرسم چی دیدین که فکر می کنید ما به درد هم نمی خوریم و بعد با لحن عصبی اضافه کرد یا مثلا تو رویاهاتون چه جور اشخاصی جا داارن؟
من: از اول مثل هر دختری منتظر بودم تشریف بیارین و ببینمتون و ببینم می تونم چیز آشنایی ازتون بگیرم یا نه... اما من چیزی جز تظاهر ندیم... صمیمیت و فقط و فقط تو خواهرتون و شایدم خودتون پیدا شه...من با شما اصلا کنار نمیام...
آرشام: چرا خوب طالع خوبی داریم...زندگی آروم...
من: معتقدم اما از رو طالع بینی زندگیم و پیش نمیبرم...البته از رو اونم پیش ببرم من متولد اسفند هیچوقت نمی تونم با یه متولد بهمنی مغرور و ببخشید که این و می گم خود رای و خودخواه کنار بیام...
آرشام: خوبه از همه چیم خبر دارین...
مادرتون دفعه پیش تاریخ تولدتون و گفتم منم یادم مونده و بعد چیز آنچنان مهمی هم نیست...
ببینید من اومدم راجع به چی صحبت کنم به کجا رسید... تمومش کنید....
دوباره خم شد و گفت ببین ناناز خانم انقدر من و نبر بیار من صبرم زیاده اما دیگه داره حسابی بهم بر می خوره...من از سرتم زیادم بله و بگو و تمومش کن... با اعصاب من بازی نکن...من که می دونم تو دلت چه خبره...اگه می خواستی ناز کنی تاحالاشم زیاده روی کردی...
بلند شدم رفتم پای پنچره همونجور که پشتم بهش بود گفتم: خیلی جسوری هنوز خرت از پل نگذشته...منم بلدم مثل شما توهین کنما...بعد برگشتم و با همون ژست مثل خودش ایستادم گفتم من با آدمی که نه تعادل روانی و نه اعصاب درست زیر یه سقف زندگی نمی کنم...اسم شما تو شناسنامه من نمیره تک پسر آقای ارجمند...
اومد جلو همینطور اومد انقدر که من خودم و مچاله کردم تو کنج بین پنجره و دیوار، آرنجش و محکم فشار داد تو شکمم...
آرشام/: کی تعادل روانی نداره ؟
آرشام: با توام.... ها؟ کی؟
من: اصلا نشون ندادم که ازش می ترسم گفتم: اینجا به جز من وشما که کسی نیست کاملا مشخصه که با شما حرف میزنم...تا الان می گفتم شاید راجع به تعادل نداشتنتون اشتباه کردم اما حال مطمئن شدم......دستتون و بردارین تا صدام و نبردم بالا معدم سوراخ شد...
دستش و برداشت و گفت متاسفم.... ربطی نداره فقط بهم برخورد...
می تونیم بریم روانشناس تا خیالتون راحت باشه...شما می خوای ماما بشی...نه روانشناسی نه روانشناسی خوندی...
من: در هور صورت اقای محترم من نمی خوام با شما ازدواج کنم...نمی گم قصد ازدواج ندارم چون سن ازدواجمه...اما مطمئن باشید فرد ایده آل من شما نیستی...
آرشام با یه حالت با مزه ای گفت: سوفور محلست لابد ... و یه چیزی زیر لب گفت که نفهمیدم...
من: هرجور دوست دارین فکر کنید...اگه من صلاح بدونم زندگیم و تشکیل میدم حتی با سوفور محل...
آرشام": مطمئنید؟ شما هیچ شناختی نسبت به من نداری خانم ...
یکم نگاش کردم اندفعه معلوم بود بگم نه دیگه پشت سرشم نگاه نمی کنه ازین حس که دیگه نمیاد یکم یه جوری شدم اما خوب ...به عشق بعد از ازدواج می تونستم اعتماد کنم؟ شاید اره شاید نه...
سکوتم و که دید گفت...
آرشام: معلومه دو دلی...تو زندگی فرصتار و با چنگ و دندون واسه خودت نگه دار...
چه اعتماد به نفسیم داشت الان خودش و یه فرصت مناسب و عالی میدید...
یه فرصت عالی..؟شاید...
آرشام بود که من از فکر خارج کرد و گفت:
آرشام: یه پیشنهاد... نظرتون با چند جلسه بیرون رفتن و بهتر شناختن همدیگه چیه...
من: من اون دخترای بیچاره ای نیستم که به بهونه چند جلسه ،چند سال میبرین و میارینشون آخرم می گید به درد هم نمی خوردین...
آرشام: بحث و به اونجا ها نکشون اونا خودشون میرن و میان...خودشون می خوان...به ضررشون که نیست هم یه لذتی بردن بلاخره مدلای مختلف اندازه های...
با خجالت سرم وانداختم پایین و گفتم خجالت بکشین...من حرف نزدم که باعث شه شما انقدر وقیحانه حرف بزنید...
آرشام: من حرف بدی نزدم ...حقیقت تلخه مثل ته خیار...اونی که چند سال میره میاد براش میماسه...دنبال زندگی نیست دنبال پول و لذته...اگه دنبال همچین فرصتی بودم خاستگاری نمیومدم...
حالا هم میرم با پدرتون برای چند جلسه صحبت می کنم... اگه مشکلی هم داشتین...صیغه می خونیم... فقط امیدوارم الان نگین مگه من دختر بیوه ام یا هرچی که اونوقت نمی دونم دیگه به کدوم سازتون برقصم...
و بعدم رفت بیرون سریع بلند شدم و دنبالش رفتم و جاای قبلیمون نشستیم...
پدرش بود که ازم پرسید:
خوب دخترم به کجا رسیدین؟
اما جای من آرشام جواب داد و گفت با اجازتون ما به توافق رسیدیم چند جلسه ای بریم بیرون برای آشنایی بیشتر...
رضایت از طرف خانواده اونا بود و سکوت از طرف خانواده من ...که می دونستم همش ناشی از نارضایتیه...
آرشام وقتی سکوت و دید گفت: البته اگه برای شما مشکلی داره می تونیم یه صیغه چند روزه داشته باشیم...برای آسودگی خیالتون...
پدرم بود که صداش درومد و گفت: نه ترجیح می دم دخترم صیغه نشه....باشه من حرفی ندارم اما بهتره کسی همراتون باشه...
آرشام: باشه هر جور شما راحت باشین...
پدر آرشام: خوب آنای منم همراهشون میره... چطوره؟
پدرو مادرم موافقت کردن و در اخر که من متظر بودم بگن می خوان رفع زحمت کنن از ما خواستن که شام و با هم برین و یه دوری بزنیم...که البته می گفتن اولین جلسه صحبت من و آرشامم باشه...
نمی دونم مادر آرشام چی به شوهرش گفت که پدرش آروم بهش گفت تو ماشین هست و نگرانی نداره...
بعد از موافقت همه من رفتم تو اتاقم که آماده شم...ترجیح دادم کمی آرایشم کمتر شه رفتم و آرایشم و شتم رفتم تو اتاقم هوله صورتم و خشک کردم هوله و که از صورتم جدا کردم دید آنا داره نگام می کنه...
بهش لبخند زدم و گفت چه بی سر و صدا متوجه اومدنت نشدم...(دختره بلد نیست در بزنه)
اومد جلوتر و دستی به صورتم کشید و گفت چقدر پوستت صافه...چه نرمه...
به زدن یه لبخند اکتفا کردم و رفتم از تو کبف لوازم آرایش کمی کرم زدم و یکمم ریمل و رژ گون و رژ به صورتم جون داد... این کافی بود برای بیرون... همون جین یخیم که تنم بود واسه بیرون رفتن خوب بود از پشت در یه مانتو مشکی هم برداشتم و پوشیدم و آنا همینجور نشسته بود رو صندلی و نگام می کرد... با گفتن ببخشید اگه چیزی می خوای تعارف نکن از اتاق رفتم بیرون که برم تو اتاق مامان اینا شال بردارم... مامانم تو اتاق بود شال آبیم که خیلیم به پوست سفیدم میومد و برداشتم و سرم کردم... در همون حال گفتم مامان بابا رو صدا کن پول همراش باشه یه وقت جلو اینا کم نیاریم...به خاطر غرور خودشم میگم...
مامان: آره منم بهش گفتم خیالت راحت دخترم ...
جلو آینه وایسادم که شالم و سر کنم اونقدام وعضمون بعد نبود مثلا اگه امشب 200 تومنم پول غذامون می شد بابا می تونست بده اما دیگه تا خر ماه باید خیلی صرفه جوبی می کردیم چون وسط برج دیگه پولی نداشتیم...
مامان صداش درومد و گفت: به چی فکر می کنی شالت و گذاشتی خوبه دیگه برو پیش خواهر شوهرت زشته تنهاست...
برگشتم با تعجب نگاش کردم که خندید و گفت اول تا آخر خواهر شوهرته دیگه...
نفسم و صدا دار دادم بیرون و گفتم از دست شما ها و رفتم پیش انا که بهش بگم اگه چیزی نمی خواد بیاد بریم پیش مردا که پایین منتظرمون وایسادن...
رفتیم پاینن آرشام تو ماشین بود و می خواست از پارکینگ بره بیرون شیشه های خوشگل ماشین عروسکی و نازش بالا بود و نمی دیدمش... حواسم و دادم به انا که ذوق داشت و خیلیم خوشحال بود...
امضاي کاربر :
خــــــــدایـا
من اینجا دلم سـخـت معجزه میخواهد
و تو انگار
معجزه هایت را گذاشته ای برای روز مــبادا.....




سه شنبه 14 آبان 1392 - 15:57
نقل قول اين ارسال در پاسخ گزارش اين ارسال به يک مدير



برای نمایش پاسخ جدید نیازی به رفرش صفحه نیست روی

تازه سازی پاسخ ها

کلیک کنید !



برای ارسال پاسخ ابتدا باید لوگین یا ثبت نام کنید.


پرش به انجمن :